هم‌قافیه با باران

۱۱۷۸ مطلب با موضوع «اشعار آئینی» ثبت شده است

این کیست این بیکرانه؟ این مرد تنهای تنها
می آید از سمت ابهام، می آید از سمت رؤیا

یک کوفه غربت به دوشش، یک بافه محنت به دستش
بر شانه های ستبرش، زخم خیانت شکوفا

در لحظه های عبادت، پروانه های قنوتش
پر می گرفتند آرام، تا آن سوی آسمانها

می رفت سوی یتیمان، با دستهای پر از نان
در چشمهای زلالش، بی تابی شرم پیدا

آیینه آسمان بود، تصویری از کهکشان بود
آن بی نشان مثل صحرا، آن بیکران مثل دریا

عقل از تحیر زمین خورد، منطق به بن‌بست برخورد
شب پیش چشمانش افسرد، او کیست آیا؟ خدایا

هرگز کسی در دو عالم، در این جهان پر از غم
این گونه چون او نبوده است، تنهای تنهای تنها

یداللّه گودرزی
۱ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۹:۱۹
هم قافیه با باران

آقا بیا که بی تو پریشان شدن بس است
از دوری تو پاره گریبان شدن بس است

کنعان دل، بدون تو شادی پذیر نیست
یوسف! ظهور کن که پریشان شدن بس است

یعقوب دیده ام چه قَدَر منتظر شود؟
یعنی مقیم کلبه ی احزان شدن بس است

گریه ... فراق ... گریه ... فراق ... این چه رسمی است؟!
دیگر بس است این همه گریان شدن بس است

موی سپید و بخت سیاه مرا ببین
دیگر بیا که بی سر و سامان شدن بس است

تا کی گناه پشت گناه ایّها العزیز؟!
تا کی اسیر لذّت عصیان شدن؟! بس است

خسته شدم از این همه بازی روزگار
مغلوب نفس خاطی و شیطان شدن بس است

سرگرم زندگی شدنم را نگاه کن
بر سفره های غیر تو مهمان شدن بس است

یک لحظه هم اجازه ندادی ببینمت
گفتی برو که دست به دامان شدن بس است

باشد قبول می روم امّا دعای تو...
...در حقّ من برای مسلمان شدن بس است

دست مرا بگیر که عبدی فراری ام
دست مرا بگیر، گریزان شدن بس است

اِحیا نما در این شب اَحیا دل مرا
دل مردگی و این همه ویران شدن بس است

آقا بیا به حقّ شکاف سر علی
از داغ هجرت آتش سوزان شدن بس است

علی اکبر لطیفیان

۱ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۷:۰۳
هم قافیه با باران

 ای آفتاب آینه دار جمال تو
وی جلوه ی جلال خدایی، مثال تو

ای شیر روز و زاهد شب! ای که رنگ عشق،
دارند قیل و قال تو و شور و حال تو

سیمرغ قاف های ولایت خوشا کسی
که ش سایه ای ست در کنف پر و بال تو

مقصد بعید و توشه کم، آه از رحیل من
کوتا و پر مخاطره، وای از مجال تو

گفتی: «جهان! مپاش از این دانه پیش من
من جسته ام ز دامگه خط و خال تو

دیو فرشته صورت دنیا بهل مرا
من فارغم ز وسوسه های وصال تو»

گوش دلی کجاست که از چاه بشنود
پژواک خستگی و طنین ملال تو؟

شاید ز رمز و راز به اعجاز می رسد
از شب کسی بپرسد اگر حسب حال تو

در جنگ هیبت تو در صلح رأفتت
آیینه وار، شاهدی از اعتدال تو

ای شبرو سلوک مناجات یا علی!
کعب الحجاز و کعبه ی حاجات! یا علی!


حسین منزوی

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۶:۰۳
هم قافیه با باران

زمستانی سیاه است و سپیدی سر زد از موها
ز بامم برف پیری را نمی‌روبند پاروها

چه میزانی پی سنجیدن جرمم به جز عفوش
که ترسم بشکند پرهای شاهین ترازوها

کند خامه به گوش چامه نجوا نام زهرا را
مگر دستم بگیرد لطف آن بانوی بانوها

گناهانم فراوان و اگر بانوی محشر اوست
در آن غوغا نیارم کم نیارم خم به ابروها

نه هر کس فخر دارد گردروب خانه‌ات گردد
مگر از زلف حورالعین کند آماده جاروها

اگر آلوده‌ام «یا طاهر» و «یا طاهره» گویم
در این تسبیح هم‌سنگ‌اند «یا زهرا» و «یاهو»ها

اگر یک فضل از فضه کسی گوید به شوق آن
کنم از لانه هجرت چون پرستوها ارسطوها

نخی از معجرت حبل‌المتین از بهر معصومین
به دستت شربتی داری شفای جان داروها

ز فرط کار روزان و نوافل خواندن شب‌ها
نمی‌ماندی رمق از بهرت ای بانو به زانوها

گهی دستاس دستت بوسه زد گه آبله پایت
عبادت را و همت را در آن سوی فراسوها

به طوفان‌ها مگر موجی خبر از پهلویت برده
که می‌میرند و کشتی‌ها نمی‌گیرند پهلوها

علی انسانی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۹
هم قافیه با باران

با پنج نور ناب بهشتی، با حرف حق مجادله سخت است
تسلیم اقتدار تو هستند، بر عالم این معادله سخت است

با پنج نور ناب بهشتی، از راه آمدی و دلم ریخت
در شهر دیرهای قدیمی، حتی خیال زلزله سخت است

همراه تو ولی خداوند، هم‌پای تو دو سر بهشتی
با توست روح سوره کوثر، با آیه‌ها مقابله سخت است

این پنج تن عصاره عشق‌اند، این پنج تن سلاله نورند
نجرانیان! مقابله کردن، با این جبال و سلسله سخت است

این وعده را مسیح به ما داد، اینک زمان تابش عشق است!
دیدار نور ناب به جز در، دل‌های پاک و یکدله سخت است

با اهل بیت پاک نبوت، غیر از سلام و نور مگویید
با مستجاب دعوه‌ترین‌ها، جان بردن از مباهله سخت است

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافه‌ی چادر گلدار تو با مشک ترش
 
جاده خوشبو شده انگار که بیرون زده است
عطر دلتنگی گل از چمدان سفرش!
 
قدمت پشت قدم‌های برادر جاری
کوه سرریز شده چشمه به چشمه هنرش!!
 
در سفرنامه نوشتن چه مهارت دارد
اشک چشمان تو با آن قلم شعله‌ورش
 
گرچه دلتنگی تو سبک خراسانی داشت
مانده در دفتر قم، بیت به بیت اثرش
 
عطر معصوم تو در صبح شبستان پیچید
کرد آیینه در آیینه پرآوازه‌ترش!
 
پر از آواز کبوتر شده این شهر انگار
که خراسان به قم افتاده مسیر و گذرش!
 
بی‌گمان دور ضریح تو نمی‌گردانند
هرکه چون دانه اسپند نسوزد جگرش!
 
امید مهدی‌نژاد

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۷
هم قافیه با باران
از جانب خدای تعالی گُزین شدی
و آیینه‌دار حُسن جهان‌آفرین شدی

زیبا به خُلق و خوی و به روی و به موی هم
مجموعه‌ی محاسن روی زمین شدی

گرچه حَسَن به معنی زیباست، لیک تو
پیشی ز خویش جُسته و زیباترین شدی

بعد از علی به باغ امامت دُوُم‌ گُلی
در بوستان عصمت اگر چارُمین شدی

صلح تو، خود مقدمه‌ی جنگ کربلاست
تو رهگشای کوکبه‌ی شاه دین شدی

ای نور چشم فاطمه! ای آنکه در لقب
«احسان» و «حٌجّت» آمده، «بسط الامین» شدی

علم از نبی گرفته، شکیبایی از امام
وان‌گاه بر رسول و علی جانشین شدی

ای تابناک‌ اختر چرخ ولا!‌ حسن!
ای آنکه خود به نور ولایت عجین شدی

داغ تو سوخت جان مرا نیز و این سزاست
زیرا تو نیز سوخته‌ی زهر کین شدی

حسین منزوی
۱ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

به زبان‌بریده کجا رسد صفتی به مدح و ثنای او
که خداش هرچه طلب کند به کمال داده برای او
ز زبان خاتم مرسلین همه وقت کرده دعای او
صلوات آدم و خاتم آمده‌ است جمله صلای او
چه زنی‌ست او که به مدحتش فلک آفریده خدای او
.
شده‌است جاذب لطف حق ، چو به مهر ذرّه‌ی لاحقه
نرسد به جلوه‌ی نوری‌اش رشحات ظلمت زاهقه
چه کلیمه‌ای‌ که دهد بیان ز عدم در انفس ناطقه
چه زجاجه‌ای‌ست که از خودش بدمد لوامع مُشرقه
ملکوت و ملک خدای را به عیان رسانده ضیای او
.
چه غمش هر آنکه شفیعه‌اش بشود به محشر داهشه
به مقام خلد برینی‌اش نه منازعه نه مناقشه
نگرفته‌اند مقام او به معاجله به مهامشه
به خدا که زَهره‌ی قرب او نه به حفصه هست و نه عایشه
که نشیند از ره غدر و کین به دل رسول به جای او
.
سخن از کسی شده در میان که نبی‌ست گرم ستودنش
مَلِک‌ست قاری فضل او، مَلَک‌ست محو سرودنش
عدم‌ست زاده‌ی بود او و وجود طفل نبودنش
‌که شده‌ست بسته به نور حق همه صبح دیده گشودنش
حسن‌ست شمس مضیّ او و حسین بدر دجای او
.
به خدا که دار و ندار او بدهد نشان ز عدالتش
احدی نبوده ز مکّیان به نجابتش به اصالتش
احدی نجسته مشابهش احدی ندیده جلالتش
چو گشود خاتم مرسلین دو لب از برای رسالتش
چه زنی به غیر خدیجه گفت بلی به دین و ندای او
.
چه زنی‌ست مادر فاطمه، چه زنی‌ست همسر مصطفی
که به همرهی، که به همسری، شده نیم دیگر مصطفی
نه به مال بلکه به جان خود شده یار و یاور مصطفی
که مناقبش شده بازگو ز لب پیمبر مصطفی
متراکم آمده خیرها به چهارگوش سرای او
.
به گره‌گشایی لطف او نه مقیَّدی نه مقیِّدی
شده لحظه‌لحظه‌ی بودنش جلوات عزّ مُمَجِّدی
نرود مواصف جود او به خفا ز جور معاندی
چو نباشد آیه‌ی سلم او چه مطهَّری چه موحِّدی؟
مگر اینکه خلق دعا کند به طراز قبله‌نمای او
.
چو نماز او بشود حکم نبود مصلّی دیگری
به خدا نگویم الی الابد سخن از تولّی دیگری
که دهد موالی همسرش به نبی تسلّی دیگری
چو صفات و ذات جلال حق بدهد تجلّی دیگری
شده مهر و ماه نشانه‌ای ز فروغ جود و سخای او
.
به ازل چو آینه‌ی «ألَستُ بِرَبّکم» شده صیقلی
به مطاوعت ز مقام او چو رسول گفته‌ام از بلی
چو گشود احمد مصطفی در سرّ مصحف منجلی
به خدا که غیر خدیجه‌اش به خدا قسم به جز از علی
نشده‌ست مطلع آدمی ز رموز غار حرای او
.
صفت کمال خدیجه را چه به شعر ناقص همچو من
که چهارده دم کبریا به مدیحه‌اش شده در سخن
ظُهِرَت یَنابِعُهَا العُلاةِ مِنَ الخَفاءِ إلَی العَلَن
به کدام زن به جز از خدیجه رسول حضرت ذوالمنن
همه ساله کرده ز تعزیت به برش لباس عزای او؟
.
مجید لشکری

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۹
هم قافیه با باران

آنان که التفات به دنیا نکرده اند
با نفس خویش ثانیه ای تا نکرده اند

خود بوده اند از اول و خود نیز مرده اند
در کفشهای هیچ کسی پا نکرده اند

با زور غمزه و رخ زیبا و با دروغ
خود را درون قلب کسی جا نکرده اند

در آینه اگر به رخ خویش زل زدند
غیر از خدای خویش تماشا نکرده اند

چون چشم وا نکرده و خود را ندیده اند
با چشم بسته هم به حقیقت رسیده اند

اما من و تو بسکه در اندیشه ی خودیم
با دست خویش در صدد ریشه ی خودیم

آه ای خدا مدد به شما مبتلا شوم
با راه های آدمیت آشنا شوم

گر با شکست خویش به محبوب می رسیم
کاری بکن که پیش همه برملا شوم

از لحظه های بی هدف زندگی من
من را بگیر تا که کمی با خدا شوم

ده شب گذشت و فاصله فرقی نکرده است
حتی مسیر قافله فرقی نکرده است

یک ماه پیش بی تو و امروز بی خدا
پایان این معامله فرقی نکرده است

این شهر قبل زلزله _ این شانه ی نحیف
با شهر بعد زلزله فرقی نکرده است

ده شب گذشت تا به تو نزدیک تر شوم
نه اینکه با حضور تو تاریک تر شوم

وقتش رسیده است مرا هم جدا کنند
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند

آنانکه تا همیشه نظر کرده ی تو اند
آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند

آنانکه در مسیر تو از خود گذشته اند
از مال خویش و هرچه که میشد گدشته اند

اسلام چون که مثل علی و خدیجه داشت
حل شد برای عالم و مهدی نتیجه داشت

آن بانوی عزیز که عشق پیمبر است
آری خدیجه است که امشب به بستر است

یک سوره بیش نیست به قرآن سینه اش
آن سوره با سه آیه ی کوتاه، کوثر است

دنیا بدون فاطمه معنا نمی دهد
بی کوثر این مسیر به ولله ابتر است

نابرده رنج گنج میسر نمی شود
رنج خدیجه حاصلش این ماه دختر است

هم پیرو پیمبر و هم شیعه ی علی ست
سلمان و حمزه ،یاسر و عمار،ابوذر است

ثابت  شده به کل جهان موقع نیاز
مثل علی، خدیجه خودش چند لشگر است

سرمایه ی محبت زهراست دین او
دینش به این دلیل از اسلام بهتر است

با غصه های شعب ابیطالب آمده
این دور جام فکر کنم دور آخر است

بی وقت می رود به سر ماذنه بلال
توی گلوی ماذنه الله و اکبر است

تا دخترش بزرگ شود مثل مادری
عمری به جای فاطمه حامی حیدر است

بانو چه می کشید ز غم های دخترش
آنجا که حد فاصل دیوار تا در است

بیچاره فاطمه به که گوید ز غصه اش
سنگ صبور دختر غمدیده مادر است

رنگ رخ خدیجه به بستر پریده است
امشب مسیر روضه به کوچه رسیده است

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۷
هم قافیه با باران

گلم که باد خزان بُرده عطر نابم را
غروب واقعه گم کردم آفتابم را


مگر به معجزه سوزناک اشک امروز
زبان بسته به حرف آید التهابم را

قیامتی است در آن سوی شعله‌ها ای عشق
ز آب دیده بخوان رنج بی‌حسابم را

وضو به غلغل خون فرشتگان دارم
ببوس دختر خشم علی رکابم را

مرا به مرهم تیمار هیچکس مسپار
که بار زخم سبک می‌کند عذابم را

بریده طاقتم از تشنگی ولی ز وفا
به دود خیمه فرو خوردم آب آبم را

رها کنید مرا، وقت گریه کردن نیست
کس ز دور صدا می‌زند شتابم را

محمدعلی جوشایی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۷
هم قافیه با باران
می ایستم امروز خدا را به تماشا
ای محو شکوه تو خداوند سراپا

ای جان جوان مرد به دامان تو دستم
من نیز جوانم، ولی افتاده ام از پا

آتش بزن آتش به دلم، کار دلم را
ای عشق مینداز از امروز به فردا

آتش بزن آتش به دلم ای پسر عشق
یعنی که مکن با دل من هیچ مدارا

با آمدنت قاعده ی عشق به هم خورد
لیلای تو مجنون شد و مجنون تو لیلا

تا چشم گشودی به جهان ساقی ما گفت:
«المنته لله که در میکده شد وا...»

ابروی تو پیوسته به هم خوف و رجا را
چشمان تو کانون تولا و تبرا

ای منطق رفتار تو چون خلق محمد(ص)
معراج برای تو مهیاست، بفرما!

این پرده ای از شور عراقی و حجازی است
پیراهن تو چنگ و جهان دست زلیخا

لب تشنه ی لب های تو لب های شراب است
لب وا کن و انگور بخواه از لب بابا

دل مانده که لب های تو انگور بهشتی است
یا شیرخدا روی لبت کاشته خرما

عالم همه مبهوت تماشای حسین است
هر چند حسین است تو را محو تماشا

چون چشم تو دل می برد از گوشه نشینان
شد گوشه ی شش گوشه برای تو مهیا

از گوشه ی شش گوشه دلم با تو سفر کرد
ناگاه درآورد سر از گنبد خضرا

مجنون علی شد همه ی شهر ولی من
مجنون علی اکبر لیلام به مولا

سید حمیدرضابرقعی
۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۸
هم قافیه با باران
یه آسمون بود که دلش سیا بود
یه پاش زمین بود و یه پاش هوا بود

خودش بود و یه ابر تیکه پاره
یه خورشید و چن تا دونه ستاره

یه بادبادک می اومد و در می رفت
عصرا  همش حوصله شون سر می رفت

فقط کلاغه خونه شو بلد بود
دلش پر از خاطره های بد بود

یه غم سورمه ای توی نگاش بود
شب که می شد اول غصه هاش بود

دلش به هیچ ستاره ای راه نداشت
غصه ش همین بود، که شبش ، ماه نداشت!

یه ماه  می خواست یه کم دلش وا بشه
یه ماهی که تو بغلش جا بشه
::
یه روزی از روزا تو راه شیری
یه  ماه  خوشگلِ شکر پنیری

با هاله های نقره ی غبارش
مسافرت می کرد توی مدارش!

کوله شو از ستاره آویزون کرد
گوشه ی چشمی هم به آسمون کرد

آسمونه ،سفید و مرمری شد
قلبش از این وری ، از اون وری شد!

خیلی مؤدب شد و ابر و هو کرد
گذاشت و برداشت و به ماهه رو کرد:

"شما که هاله دارین و جوونین!
می شه بیاین تو شب من بمونین؟

با هم که باشیم همه چی آبیه
اون وخ می گن این شبه مهتابیه!

اون آدما که خیلی عاشق ترن
قدم زنون از نورمون می گذرن!"
 
ماه سفید که خوب خودش رو جا کرد
یه کم به آسمون نیگا نیگا کرد

گفت:" آسمون گرم مهربونم
عیب نداره! شبا پیشت می مونم

یه ماه داری ! یه آسمون ستاره
فقط بدون یه شرط کوچیک داره!

آخر اون سی شب آسمونی
یه شب ..می رم..یه جا..که تو ندونی!"

حدیث لزر غلامی
۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۱
هم قافیه با باران
چند وقت است چراغ شب من کم سوست
رمضانی بوزان در دل من، یا دوست

یا چراغ رمضان! در من روشن باش
من کی ام غیر چراغی که شرارش اوست

دیگران در طلب دیدن ابرویش
بر سر بام شدند و روی من این سوست

دیگران در طلب ابروی ماه او
حجّت شرعی من رؤیت آن گیسوست

هر کجا می گذرم حلقه ی آن زلف است
هر کجا می نگرم گوشه ی آن ابروست

ماه من  زمزمه در زمزمه پیش چشم
ماه من آینه در آینه رو در روست

ماه را دیدم و گفتم که صباح الخیر
ماه را دیدم و گفتم چه خبر از دوست؟

گفت من نیز به تنگ آمده ام از خویش
گفت من نیز برون آمده ام از پوست

تشنگانیم ولی تشنه ی دریاییم
در پی تشنگی ما همه جا این جوست

رمضان فلسفه ی گم شده ی بودا
رمضان زمزمه صبح و شب هندوست

رمضان هر رمضان بر لب ما حق حق
رمضان هر رمضان در دل ما هوهوست

گفت و آیینه ای از صبح و سلام آورد
گفتمش هر چه که از دوست رسد نیکوست

غنچه ی روزه ما در شب عید فطر
باز خواهد شد اگر این همه تو در توست

رودی از آینه کن جان مرا، یا عشق
رمضانی بوزان در دل من، یا دوست

علیرضا قزوه
۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۶
هم قافیه با باران
عزیز تا به کى صرف در آرزو کنم
های بیا که آرزو جمله فدای هو کنم

چند خجل کند مرا توبهٔ آبروی بر
میسزد ار ز توبه خون ریزم و آبرو کنم

اشتر لنگ لنگ من پاش خورد به سنگ من
سنگ دگر چه افکنم زحمت او دو تو کنم

عشوهٔ توبه میخری بازى توبه میخورم
گر فتد او به دست من بین که به او چها کنم

رخ بنمای پیر من چند به خانقاه تن
نعره‌ء هاى ها زنم مستی هوی هو کنم

چند تنم به گرد  تن بخیه زنم برین بدن
بفکنم این تن و به جان روی به جستجو  کنم

رو چو کنی به سوى من جان شودم تمام تن
بس ز نشاط جان و تن ، در تن و جان نمو کنم

جا طلبی ز من ترا بر سر خویش جا دهم
آب طلب کنی ز من دیده برات جو کنم

خانه ء سر ز ماسوی پاک کنم برای تو
منزل دل ز آب و گل بهر تو رفت و رو کنم

هم به شراب عشق تن پاک کنم ز هر درن
هم به شراب عشق جان بهر تو شست و شو کنم

کی بود ‌آنکه مست‌مست شسته زغیر دوست دست
پشت کنم به هرچه هست روی به روى او کنم

گه به وصال روی او جان کنم از شکوه کوه
گه ز خیال موی او شخص بدن چو مو کنم

گه به وصال جان دهم گه به فراق  تن نهم
گه به خطاب  انت انت گاه به غیب هو کنم

باز خدا بده به فیض نقد هر‌ آنچه میدهی
عمر عزیز تابه کى صرف در آرزو کنم

فیض کاشانى
۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۷
هم قافیه با باران

 در رگم انگار جاری کرده باشی باده را
دوست دارم این چنین بانگ «موذن زاده» را

قلب من از کودکی ها با اذانش آشناست
کودک آخر می شناسد لحن صاف و ساده را

می وزد «حی علی خیر العمل» در گوش خاک
آسمان بر دست خود می آورد سجاده را

پهن شد سجاده و از چشم من انداختند
فرش های دست باف پیش پا افتاده را

دل سپردم تا به او، بی سر سپردن زیستم
بندگی وا کرده است از گردنم قلاده را

ذکر یعنی شور دل، اما نمک گیرش نشد
در دهان هرکس نبرد این لقمه ی آماده را

تا دم مرگ انتظار دیدنش را می کشم
نیست شیرین تر از این دم آدم دلداده را

علی فردوسی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۸
هم قافیه با باران

تا گردش زمانه و لیل و نهار هست
نام حسین (ع) هست و حسینی شعار هست

این نام پرشکوه بر اوراق روزگار
جاوید هست تا ورق روزگار هست

تا در دلی ز شوق حقیقت زبانه‌ای است
زین حق پرست در همه جا، حق‌گزار هست

تا موج می‌خروشد و تا بحر می‌تپد
یاد از خروش او به صف کارزار هست

تا سر زند سپیده و تا بشکفد سحر
خورشید روی او به جهان آشکار هست

تا عدل هست، رایت او هر طرف به پاست
تا ظلم هست، نهضت او استوار هست

تا در زمانه رسم یزید است برقرار
سودای دادخواهی او برقرار هست

تا لاله سر زند زگریبان کوهسار
دل‌ها زداغ اصغر او، داغدار هست

ای برترین شهید که هر کس خدای را
با چشم دل شناخت تو را دوستدار هست

هرگز مباد خاطر ما خالی از غمت
تا گردش زمانه و لیل و نهار هست

حمید سبزواری

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۵۰
هم قافیه با باران

آغاز کن مرا که به پایان رسیده ام
 آری همان همیشه ی ویران-رسیده ام

تردید مقصدِ دلِ دیوانه ام نبود
حالا یقین بدان که به ایمان رسیده ام

خیلی مسیرِ راهِ به سوی تو سخت بود
آنقدر که به کندنِ صد جان رسیده ام

از آب و خاک و باد و عطش در گذشته ام
با آتشِ دلم به گلستان رسیده ام

عمری به چاهِ خویش، گرفتارِ حصر و نیش
در صحنِ کهنه ی تو به کنعان رسیده ام

هر چند کال و نارَسَم اما اگر رِسَم...
... تا اولین نگاه... فراوان رسیده ام

تو هشتمین حضورِ خدایی در این غیاب
من آخرین غروبِ خراسان-رسیده ام

مصطفی عمانیان

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۱
هم قافیه با باران
دم طلوع تو  باید چه دلنشین باشد
و شاعرانه ترین لحظهء زمین باشد

تو اتّفاق بیفتى در آسمان ظهور
براى گام تو چشم من اوّلین باشد

خدا کند برسى اى بهار پنهانم
چه فرق مى کند آن فصل چندمین باشد

دل گرفتهء تقویم ها ورق بخورد
اگرچه آمدنت روز واپسین باشد

تو را صدا بزنم با گلوى تبدارم
و خنده هاى مرا مرگ در کمین باشد

در انتظار تو اى امتداد روشن وحى
خوش است روح غزل ، مست و آتشین باشد

در انتظار تو مى میرم و نمى آیى
همیشه قصّهء جان هاى عاشق این باشد

پروانه نجاتی
۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۰
هم قافیه با باران

گیسوان بلند انتظار

سپید شد

روزگار کوتاه عمرم

سیاه

چشمهای خسته را

به کدام جاده بسپارم

مریم عربلو

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۲
هم قافیه با باران
نیامدنت
در قاب هیچ پنجره
نمی‌گنجد

چه رسد
به آمدنت!

مریم عربلو
۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران