هم‌قافیه با باران

۳ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: امام علی النقی (امام هادی)» ثبت شده است

یادتان هست نوشتم که دعا می خواندم
داشتم کنج حرم جامعه را می خواندم

از کلامت چه بگویم که چه با جانم کرد
محکمات کلمات تو مسلمانم کرد

کلماتی که همه بال و پر پرواز است
مثل آن پنجره که رو به تماشا باز است

کلماتی که پر از رایحهً غار حراست
خط به خط جامعه آیینهً قرآن خداست

عقل از درک تو لبریز تحیر شده است
لب به لب کاسهً ظرفیت من پر شده است

همهً عمر دمادم نسرودیم از تو
قدر درکِ خودمان هم نسرودیم از تو

من که از طبع خودم شکوه مکرر دارم
عرق شرم به پیشانی دفتر دارم

شعرهایم همه پژمرد و نگفتم از تو
فصلی از عمر ورق خورد و نگفتم از تو

دل ما کی به تو ایمان فراوان دارد
شیرِ در پرده به چشمان تو ایمان دارد

بیم آن است که ما یک شبه مرداب شویم
رفته رفته نکند جعفر کذاب شویم

تا تو را گم نکنم بین کویر ای باران
دست خالیِ مرا نیز بگیر ای باران

من زمین گیرم و وصف تو مرا ممکن نیست
کلماتم کلماتی ست حقیر ای باران

یاد کرد از دل ما رحمت تو زود به زود
یاد کردیم تو را دیر به دیر ای باران

نام تو در دل ما بود و هدایت نشدیم
مهربانی کن و نادیده بگیر ای باران

ما نمردیم که توهین به تو و نام تو شد
ما که از نسل غدیریم ، غدیر ای باران

پسر حضرت دریا ! دل مارا دریاب
ما یتیمیم و اسیریم و فقیر ای باران

سامرا قسمت چشمان عطش خیزم کن
تا تماشا کنمت یک دل سیر ای باران

سید حمیدرضا برقعی
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۵
هم قافیه با باران
در میان جامعه از آه خود با ماه گفتم
ایها الهادی النقی؛ یابن رسول الله گفتم

نامتان تا بر زبان آمد به سامرّا رسیدم
ذکرکم فی الذاکرین را در میان راه گفتم

نیمه شب از مویتان از لیلةالقدرم نوشتم
صبح شد از رویتان از فالق الإصباح گفتم

آسمان چشم هایم را کمی ابری کشیدم
زیر باران قطره قطره از شما آنگاه گفتم

خاک های صحنتان مرطوب شد مانند ساحل
رو به دریا ایستادم از غمی جانکاه گفتم

خانه ات آباد ای مرد غریب ای مرد تنها
خواستم از غربتت چیزی نگویم؛ آه گفتم

آبرو دارم ولی با شوق لبخند رضایت
از گناهان خودم بینی و بین الله گفتم

بیت هشتم بود سامرّا برایم مشهدی شد
سمت خورشید خراسان جمله ای کوتاه گفتم

گفتم از شمس الشموس و تو همان شمس الشموسی
من ندانسته شما را تو شما را ماه گفتم

آنقدَر درگیر مضمون بودم و روباه پرده
که حواسم پرت شد آن شیر را روباه گفتم

شعر هرگز دست هایم را نمی بندد برایت
من به پیش پایت ای دریاترین با آه افتم

رضا خورشیدی فرد
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۲
هم قافیه با باران

تنها امام سامره تنها چه میکنی؟
در کاروان سرای گداها چه میکنی؟

دارم برای رنگِ تنت گریه میکنم...
پایِ نفس نفس زدنت گریه میکنم

باور کنیم حرمت تو مستدام بود؟
یا بردن تو بردنِ با احترام بود؟

باور کنیم شأن تورا رَد نکرده است؟
این بد دهانِ شهر به تو بد نکرده است؟

گرد و غبار، روی تو ای یار ریختند
روی سر ِتو از در و دیوار ریختند

مردِ خدا کجا و اینهمه تحقیر وایِ من
بزم شراب و آیه ی تطهیر وایِ من

هرچند بین ره بدنت را کشید و بُرد
دستِ کسی به رویِ زن و بچه ات نخورد

باران نیزه، نیزه نصیب تنت نشد
دست کسی مزاحم پیراهنت نشد

این سینه ات مکان نشست کسی نشد
دیگر سر تو دست به دست کسی نشد

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۰۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران