هم‌قافیه با باران

۳ مطلب با موضوع «شاعران :: سید محمدرضا شمس» ثبت شده است

طبع ما امشب، غریبی می کند
در تغـزّل ، بی نصیـبی می کند

بـا همه احوال، این طبـع قلیل
آه و افغــان ِ عجیـبی می کند

آوخا... قتـلِ امام صـادق است
کز شرر بر دل، لهیبی می کند

آه و واویلا، که امشب دهرِ دون
شیعـیـان را در غریبـی می کند

بلبل و قمری خموش و جغد شوم
نغمــه‌ های ِ عندلیــبی می کند

گشت خاموش اختری خورشید وار
آسمان هم ، نـا شکیـبی می کند

ابر ، می‌غرّد درین سوک ِ عظیم
رعد هم ، بانگ مهیبی می کند

با زمین دارد جدالی بی بدیل
چنگ بر زلف صلیبی می کند

عیسی گردون نشین از سوز غم
وا نقیبی ، وا نقیبی ، می کند

آن‌قدَر دانم که در سوکش جهان
یـا حبیبی ، یـا حبیبی ، می کند

نیست بر لوحِ دلم جز حرفِ عشق
این جهان، حسرت‌نصیبی می کند

عقـل را بین ! در جدال عـاشقی...
مانده است و خودفریبی می کند

بادۀ غم (ساقی) ام در جام ریخت
کاین‌چنین ، طبعم غریبی می کند

سید محمدرضا شمس

۰ نظر ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۰
هم قافیه با باران

شب‌است و بغضِ چندین سالهٔ من
چو کوهی ، بر گلویم خانه کرده
نمی‌دانـم که این بغض نفس‌گیر
چرا امشب ، مرا دیوانه کرده؟!

نفس در سینه‌ام سنگین نشسته
نمی‌آید برون این نای ، امشب
نمی پیچد صدایِ مرد ِ کوفه...
چرا در کوچه‌‌ها ای وای امشب

چرا نان آور خوانِ یتیمان...
نیامد سوی نخلستانِ کوفه؟
یقینا فتنه‌ای، گردیده برپا
ز بخل و ظلم نامردانِ کوفه

خبر آمد که محراب خداوند
به خون رأس مولا گشت گلگون
الهی ! بشکن آن دست جفا را
که چشم شیعیان را کرد جیحون

شکست آیینه ی عدل الهی
ز ضرب ِ نا مرادِ ابن ملجم
فسوسا قاتل آن شاهِ مردان
بظاهر بود اهل دین و مُسلِم

خداوندا از این‌ گونه مسلمان
فراوان‌است در این عالم اکنون
که قلب مهدی صاحب‌زمان را
کنند از فتنه‌‌ها آغشته در خون

الا ای (ساقی) جام محبـّت !
نظر فرما به ما چشم انتظاران
شکسته ، ساغر دل از جدایی
خماری شد حدیثِ بی‌قراران.

سید محمدرضا شمس

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۹
هم قافیه با باران
مستی ما مستی از هر جام نیست
مست گشتن کار هر بد نام نیست
 
ما ز جام عشق ، مستی می کنیم
خویش را فارغ ز هستی می کنیم
 
می، پلیدی را ز سر بیرون کند
عشق را در جام دل، افزون کند
 
چون که ما مستیم و از هستی تهی
کی شود هستی، به مستی منتهی؟
 
مست، یعنی: عاشقی بی قید و بند
فارغ از بود و نبود و چون و چند؟
 
چون و چند از ابلهی آید میان
در طریق عاشقی کی می‌توان؟
 
مست بود و فکر هستی داشتن
کوه غم را از میان ، برداشتن
 
کی بُوَد کار حساب و هندسه؟
کی چنین درسی بود در مدرسه؟
 
عاشقی را خود جهان دیگریست
منطق عاشق ، همان پیغمبریست
 
عشق بر عاشق دهد ، دستور را
عقل، کی فهمد چنین منظور را
 
تا نگردی عاشق از این ماجرا
کی توانی کرد درک نکته ها؟
 
فهم عاقل را به عاشق، راه نیست
هرچه گویم باز می‌گویی که چیست؟
 
باید اول ، ترک ِ هشیاری کنی
عشق را در خویشتن جاری کنی
 
هر زمان گشتی تو مست جام عشق
خویش را انداختی در دام عشق
 
آن زمان شاید بدانی عشق چیست
چون کنی درک یکی را از دویست
 
گر به راه عشق همراهم شوی
رهسپار قلب پر آهم شوی
 
خود ببینی فرق عقل و عشق چیست
عقل، همراه و رفیق عشق نیست
 
عقل ، اول بیند و باور کند
عشق، نادیده همه از بر کند
 
عشق چون از عقل می‌گردد جدا
آن زمان بیند بزرگی خدا
 
چون خدا را دید، پابستش شود
از می دیدار ، سرمستش شود
 
(ساقی) و جام می و روی نگار
هست، در دیوانگی ها آشکار
 
در ره لیلی ، کسی هشیار نیست
گر که مجنونم بخوانی عار نیست
 
سید محمدرضا شمس
۳ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران