بنام خدا
همراهان گرامی ِ "هم قافیه با باران" سلام
ــ در صورتی که نام شاعر اشعاری با تگ "ناشناس" را می دانید سپاسگزار خواهیم شد تا ما را مطلع فرمایید.
ــ اشعار منتخبتان را "با نام شاعر" برایمان ارسال کنید.
"هم قافیه با باران"
بنام خدا
همراهان گرامی ِ "هم قافیه با باران" سلام
ــ در صورتی که نام شاعر اشعاری با تگ "ناشناس" را می دانید سپاسگزار خواهیم شد تا ما را مطلع فرمایید.
ــ اشعار منتخبتان را "با نام شاعر" برایمان ارسال کنید.
"هم قافیه با باران"
قاصدک از سفرت تا خبر آورد مرا غمِ بی توشدن از پای در آورد مرا آتش افروخت جدایی به هوا خواهی آه داغی از جنس شرر بر جگر آورد مرا داد و بیداد از این کینه ی تقدیر سمج غربت و تلخی و چشمان ِتر آورد مرا چاه را نیست تحمل که بگویم ،غمِ دل در فراقت چه بلایی به سر آورد مرا منم آن شاخه ی سبزی که شبی سرد و حزین باغبان تا که بسوزم تبر آورد مرا قاف عشق تو مرا خواند که سیمرغ شوم مست پرواز چه تیری به پر آورد مرا عاشقی شیوه ی رندان بلاکش شدو عشق مست و رندانه بلا و خطر آورد مرا تو تهمتن شدی و من پسرِغرق به خون خنجر و زخمِ به پهلو پدر آورد مرا حُکم عاشق کُشی قاضی حُسنت به ستم چوبه دار به وقت سحر آورد مرا مرتضی برخورداری
فصل بهار آمد و رنگ بهار نیست
اردی جهنم است زمانی که یار نیست
دست نیاز باد به دامان ناز بید
تنها مرا به جانب معشوقه بار نیست
امسال از همیشه ی خود بی ثمرتر است
در باغ من نشانه ای از برگ و بار نیست
هر قاصدی که آمده از راه ناخوش است
هر نامه ای که می رسد از سوی یار نیست
سوسن دمیده است و زبان در گرفته است
نرگس شکفته است و به چشمم خمار نیست
دنیا به جز عذاب چه دارد برای من ؟
شب های تار هست و صدای سه تار نیست
آه ای پرنده گاه قفس را نفس بکش
آخر همیشه راه رهایی فرار نیست
علیرضا بدیع
یک لحظه واقعا بد و یک لحظه عالی ام
این روزها به لطف تو حالی به حالی ام
شهری میان خاک جنوبم که مدتی ست
درگیر ابرهای سیاه شمالی ام
داروی درد کهنه خودش درد دیگری ست
سیلاب آمده وسط خشکسالی ام
من آن نخورده مستم از اینکه تمام وقت
لبریز عطر توست هوا در حوالی ام
خوش بو شده اتاقم و اصلا عجیب نیست
جان داده ای به تک تک گل های قالی ام
چون برکه ای که آب ندارد ،بدون عشق
لطفی نداشت زندگی خشک و خالی ام
جواد منفرد
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
هر کس آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزار کسی
آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد
هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی
سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من
هر که با قیمت جان بود خریدار کسی
سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نکوشید پی گرمی بازار کسی
من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود
بخت خوابیدهٔ کس دولت بیدار کسی
غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید
کس مبادا چو من زار گرفتار کسی
تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید
بارالها که عزیزی نشود خوار کسی
آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی
لطف حق یار کسی باد که در دورهٔ ما
نشود یار کسی تا نشود بار کسی
گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل
شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی
شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم
به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی
شهریار
تو پادشاهی و من مستمند دربارم
مگر تو رحم کنی بر دو چشم خونبارم
مرا اگر به جهنم بیفکنی ای دوست
هنوز نعره برآرم که دوستت دارم...
ردای عفو، برازندۀ بزرگی توست
وگرنه من به عذاب تو هم سزاوارم
امید من به خطاپوشی تو آنقدر است
که در شمار نیاید گناه بسیارم
تو را به فضل تو میخوانم و امیدم هست
اگر به قدر تمام جهان خطاکارم ...
سجاد سامانی
آن اسم اعظم که نشانی می دهندش
سربند یا زهراست محکم تر ببندش
هر کس که در سر آرزوی عشق دارد
هنگام رفتن با شهیدان می برندش
بابا! وصیّت نامۀ همسنگرت کو؟
این روزها خون می چکد از بند بندش
آقا معلم قصه از آنروزها گفت
کردند سال ِ آخری ها ریشخندش
شرمی نکردند از صدای سرفه دارش
چیزی نخواندند از نگاه دردمندش
گیرم عَلم از دست عباسی بیافتد
عباس دیگر می کند از جا بلندش
هر کس به این آسانی اهل کربلا نیست
کار حسین است و دل مشکل پسندش
مهدی جهاندار
کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند
قاصد منزل سلمی که سلامت بادش
چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند
امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند
گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند
یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند
شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد
قدر یک ساعته عمری که در او داد کند
حالیا عشوه ناز تو ز بنیادم برد
تا دگرباره حکیمانه چه بنیاد کند
گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنیست
فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند
ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز
خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند
حافظ
از پرده برون آمد، ساقی، قدحی در دست
هم پردهٔ ما بدرید، هم توبهٔ ما بشکست
بنمود رخ زیبا، گشتیم همه شیدا
چون هیچ نماند از ما آمد بر ما بنشست
زلفش گرهی بگشاد بند از دل ما برخاست
جان دل ز جهان برداشت وندر سر زلفش بست
در دام سر زلفش ماندیم همه حیران
وز جام می لعلش گشتیم همه سرمست
از دست بشد چون دل در طرهٔ او زد چنگ
غرقه زند از حیرت در هرچه بیابد دست
چون سلسلهٔ زلفش بند دل حیران شد
آزاد شد از عالم وز هستی ما وارست
دل در سر زلفش شد، از طره طلب کردم
گفتا که: لب او خوش اینک سرما پیوست
با یار خوشی بنشست دل کز سر جان برخاست
با جان و جهان پیوست دل کز دو جهان بگسست
از غمزهٔ روی او گه مستم و گه هشیار
وز طرهٔ لعل او گه نیستم و گه هست
میخواستم از اسرار اظهار کنم حرفی
ز اغیار نترسیدم گفتم سخن سر بست
عراقی
هر طور خلوت میکنی، با من همان باش
تنهاییام شو بیخیال دیگران باش
.
کمتر مرا از خطقرمزها بترسان
با من شبیه عکسهایت مهربان باش
.
راضی مشو سرچشمهی شعرم بخشکد
شلاق جان! مستانگی را استکان باش
.
جلد و زمینگیرم مکن در فصل پرواز
جای قفس، بال و پرم را آسمان باش
.
مگذار انکارت زبانم را بدزدد
چونان غزل ناگفتهها را ترجمان باش
.
بیدار شو بیرون بریز از چارچوبت
از سنگبودن کنده شو آتشفشان باش
.
حتی کرانت بیکرانبودن نباشد
در بیکرانی، بیکران بیکران باش
.
تکرار را تکرارکردن زندگی نیست
تکرارها را اتفاقی ناگهان باش
.
تقدیر را در دست من بسپار این بار
با من در این دیوانگی همداستان باش
.
رضا احسانپور
می روی دست ساقی میخانه باد کرد
عطر تو کار میکده اش را کساد کرد
هرگز می اش به گرمی و گیرایی ات نشد
هرقدر هم که درصد آن را زیاد کرد
ایمان بدل به شرک شده در میان خلق
یک شهر را وجود تو بی اعتقاد کرد
با خلقت تو از خودش امضا بجا گذاشت
باید به نام نقطه ی عطف از تو یاد کرد
در عالم خماری ام امشب بدون تو
با من هرآنچه کرد، همین اعتیاد کرد
دور از تو کند می گذرد،با تو مثل برق
دیگر نمی شود به زمان اعتماد کرد
جواد منفرد
چندین صدا شنیدهام اما دهان یکیست!
گویا صدای نعره و بانگِ اذان یکیست!
یکسوی بر یزید و دِگرسوی بر حسین،
خَلقی گریستند ولی روضهخوان یکیست!
افسرده از مطالعهی زهر و پادزهر،
دیدم دوشیشهاند ولیکن دکان یکیست!
در عصرِ ظلم، ظلم و به دورانِ عدل، ظلم...
در کفر و دین مسافرم و ارمغان یکیست!
در گوشِ من مقایسهی خیر و شر مخوان،
چندین مُجلّد است ولی داستان یکیست!
دزدِ طلا گریخت ولی دزدِ گیوه نه...
دردا که در گلویِ گذر پاسبان یکیست!
در جنگِ شیخ و شاه، فقط زخم سهمِ ماست،
تیر از دو سوی میرود اما نشان یکیست!
اینک نگاه کن که نگویی: ندیدهام!
در کارِ ظلم بستنِ چشم و زبان یکیست...
آنجا که پُشتِ گردنِ مظلوم میخورَد،
حدِّ گناهِ تیغ و تماشاگران یکیست!
حسین جنتی
از غزلهایش کمی، از بوسه هایش اندکی
ای لب خوشبخت من! قند مکرر می مکی
این درخت گل که من در خانه دارم، ناقص است
کاملش باید کنند این بازوان پیچکی
آن چنان شعری بگویم در هوای عشق تو
تا که یار مهربان آید به یاد رودکی
می روم هر روز با این شیطنتهای ملیح
دست در دست تو تا رنگین کمان کودکی
در کنار من نشین در ساحل زاینده رود
تا تماشایی شوند این ماهیان پولکی
در کنارم باش، بعد از چند روزی می رسد
روزهای خستگی ها، خوابهای بختکی
آرش شفاعی
شب که شد تاری بیاور ، ﯾﻚ ﺑﻐﻞ ﺁﻭﺍﺯ ﻫﻢ
ﺷﻮﺭِ ﺗﺤﺮﯾﺮ "ﺑﻨﺎﻥ" ﺭﺍ ﭘﻨﺠﻪﯼ "ﺷﻬﻨﺎﺯ" ﻫﻢ
ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺳُﮑﺮ ﺗمناﯼ ﺗﻮ ﺑﯿﺮﻭﻥ میﺯﻧﺪ
ﺍﺯ ﺧُﻢ ﺳﺮﺑﺴﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ
ﺷﺐ ﻛﻪ ﺷﺪ، ﺁﻭﺍﺯﯼ ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺷﻤﺲﺍﻟﺪﯾﻦ ﺧﻮشست
ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﯾﺎﺭﯼ ﻛﻨﺪ، ﺭﻗﺼﯽ ﺷﻠﻨﮓ ﺍﻧﺪﺍﺯ ﻫﻢ
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﺯ ﺣﺼﺎﺭ ﺗَﻨﮓ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﻭﺍﺭﻫﯽ
ﻧﺸﺌﻪﯼ ﻗﻮﻧﯿﻪ ﺑﺎﺷﯽ، ﺗﺸﻨﻪﯼ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﻫﻢ
ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﯾﻚ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﺑﮕﺮﯾﺰﻡ، ﻭﻟﯽ
ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﻣﯽﺷﺪ، ﺩﺭ ﺻﺪﺍﯼ ﺳﺎﺯ ﻫﻢ
ﻣﺴﺘﯽ ﻧﺎﻣﺖ ﭼﻨﺎﻥ ﻋﻘﻞ ﺍﺯ ﺳﺮﻡ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ
ﮐﻪ ﻫﺮﺍﺳﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﭘﺮ از ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻫﻢ
ﺻﺒﺢ ﺁﻣﺪ، ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺑﺮﺧﯿﺰﻡ ﺑﺒﺨﺶ
ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺁﻣﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﮕﯿﺮﺩ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ
آرش شفاعی
دست آخر بود و دل را پیش پاش انداختم
یک نگاه انداخت سویم، دست آخر باختم
گوشه چشمی آمد و لکنت گرفتم بعد از آن
منکه در هرگوشۀ دشت غزل میتاختم
سهمم از زیباییاش، این اشکهای بی شمار
سهم خود را از حساب جاریام پرداختم
مثل آهنگی قدیمی از سرش افتادهام
من نمیدانم چه شد یکبار هم ننواختم
عکس از دیوانگی دیدم شگفتانگیز بود
این منم یا دیگری؟ حتی خودم نشناختم
اختیار آفرینش دست من میبود اگر
عالم موجود را میسوختم؛ میساختم
دست میانداختم در گردنش چون عاشقان
مرگ را هم روز آخر دست میانداختم
آرش شفاعی
به طعنه گفت که: هُشدار! ساربان دزد است!
نفر، نفر، همه ی اهل کاروان دزد است!
چو بار بستم و رفتم گمان نکردم هیچ،
شریک قافله -ای وایِ من!- همان دزد است!
چه سود از این همه قرآن بدین نمط خواندن؟
فضیل توبه نکرده ست و همچنان دزد است!
دلت خوش است که بسته ست روزنِ روباه
زِ ردّ گیوه بیاندیش! باغبان دزد است!
من ازِ خیانتِ اسبابِ خانه می ترسم،
چه اعتماد به دیوار؟! نردبان دزد است!
ز عمرِ من همه کم کرد و بر خودش افزود،
گلایه با که توان کرد، چون زمان دزد است؟!
زِ من مرنج، اگر بیش از این نمی گویم
زبان -زِ ترسِ سرِ سبز- در دهان دزد است!
حسین جنتی
قهرت آتش زد به لبخندی که بر لب داشتم
ریشه کن کرد آنچه را با زور و زحمت کاشتم
قله ی آتشفشانی هستم از وقتی شکست
بغض هایی را که عمری روی هم انباشتم
ای که همزاد سرابی ،شک به عقلم کرده اند
از زمانی که به سمت تو قدم برداشتم
از گلستان هیچ آثاری ندیدم ،در عوض
سوختم در آتش اما پا عقب نگذاشتم
نیمی از من هوشیار و نیمی از من مست بود
در رگانم الکل پنجاه درصد داشتم
مثل مار از درد می پیچم به خود در راه عشق
مار پیچ است آنچه راه راست می پنداشتم
جواد منفرد