هم‌قافیه با باران

۳ مطلب با موضوع «کتابها :: نه باد بودم، نه پرستو» ثبت شده است

اگر دل ببندی به بال نسیم
به یک چشم بستن به هم می‌رسیم

مخور حسرت آن‌چه نابردنی ا‌ست
دریغا جوانی که پژمردنی ا‌ست

غنیمت شمار این بهار قشنگ
که چون شیشه روزی می‌آید به سنگ

نترس از جنون، ساز لیلا بزن
بگو عاشقم دل به دریا بزن

من آوازه‌خوان لبان توام
مصیبت‌کِش گیسوان توام

به دوش دلم بار دوری چه‌قدر؟
فدایت بگردم صبوری چه‌قدر؟

عزیز دلم کینه‌توزی مکن
گناه است پروانه‌سوزی مکن

چرا خنده‌ی زورکی می‌کنی
شب و روز من را یکی می‌کنی

دل‌آزرده بودن گناه است و بس
پل آشتی یک نگاه است و بس

جهان کوچه سبز پیوندهاست
بهشت خدا پشت لبخندهاست

بخند ای بهار دل سرد من
کسی نیست غیر از تو هم‌درد من

تو اندوه من باورت می‌شود
تو از عشق خیلی سرت می‌شود

تو سرسبزی روزگار منی
دراین سال قطبی بهار منی

به حق دل حضرت فاطمه
جدا کن حساب مرا از همه

کنارم بمان ای تسلّای من
که بی‌اعتبار است فردای من

به جان تو کز هر دو عالم سَری
تو از هر که من داشتم به‌تری

به سوزانی تیر آهت قسم
به اردی‌بهشت نگاهت قسم

کجا پای از این ورطه پس می‌کشم
برای تو دارم نفس می‌کشم

بزن زخمه بر ساز دلتنگی‌ام
که من تشنه‌ی جام یک‌رنگی‌ام

به فکرم نباشی هدر می‌شوم
رهایم کنی دربه‌در می‌شوم

اگر باده‌خوارم حریفم تویی
اگر شعر دارم ردیفم تویی

به مولا قسم هرچه گویم کم است
دهانم پر از دوستت دارم است

عزیز دلم کینه‌توزی مکن
گناه است پروانه سوزی مکن

چرا خنده زورکی می‌کنی؟
شب و روز من را یکی می‌کنی؟

دل آزرده بودن گناه است و بس
پُل آشتی یک نگاه است و بس

اگر دل ببندی به بال نسیم
به یک چشم بستن بهم می‌رسیم

محمدعلی جوشایی

۱ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۶
هم قافیه با باران

گلم که باد خزان بُرده عطر نابم را
غروب واقعه گم کردم آفتابم را


مگر به معجزه سوزناک اشک امروز
زبان بسته به حرف آید التهابم را

قیامتی است در آن سوی شعله‌ها ای عشق
ز آب دیده بخوان رنج بی‌حسابم را

وضو به غلغل خون فرشتگان دارم
ببوس دختر خشم علی رکابم را

مرا به مرهم تیمار هیچکس مسپار
که بار زخم سبک می‌کند عذابم را

بریده طاقتم از تشنگی ولی ز وفا
به دود خیمه فرو خوردم آب آبم را

رها کنید مرا، وقت گریه کردن نیست
کس ز دور صدا می‌زند شتابم را

محمدعلی جوشایی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۷
هم قافیه با باران

می رفتم و اشتیاقت در چهره‌ی لاغرم بود
عکس تو زیباتر از پیش در قاب چشم ترم بود

کاجی تبر خورده در باد، یک شانه ام آتش و شعر
بارانی از زخم و لبخند بر شانه‌‌ی دیگرم بود

وقتی دهان می گشودم چون فرق چاکیده‌ی کوه
فواره‌ی نعره می شد دردی که در پیکرم بود

از عقده های نهفته، از شعرهای نگفته
صد شعله‌ی ناشکفته در زیر خاکسترم بود

چون یال توفان مشوش، آشفته دستار و سرکش
اسپند جانم بر آتش، پیشانی ات مجمرم بود

ای اول و انتهایم، دوشیزه‌ی شعرهایم!
کاش این نفسهای آخر دست تو زیر سرم بود

محمدعلی جوشایی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران