هم‌قافیه با باران

۴ مطلب با موضوع «شاعران :: علی قربان نژاد ـ فریبا عباسی» ثبت شده است

باید کنار چشم تو دریا کنم خود را
یا غرق در آغوش تو حاشا کنم خود را

با بوسه ای آتش بکش بر پیکر سردم
تا در میان شعله ات معنا کنم خود را

در چشم های تو به دنبال خودم هستم
بانو! کمی مهلت بده پیدا کنم خود را

بانو! کمی مهلت بده، در خود گره خوردم
آیینه بر تن کن که از خود وا کنم خود را

من خیمه ای خالی، اسیر گردباد شک
باید بیایم در دلت برپا کنم خود را

ویرانه ام، با هرچه بادا باد می آیم
تا در هوای بودنت زیبا کنم خود را

وقتی که هستی هم هراس رفتنت اینجاست
باید میان لحظه هایت جا کنم خود را


علی قربان نژاد

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۱
هم قافیه با باران

به آتش می کشد چشمان تو اندوه شاعر را
گوارا می کند تلخی اشعار معاصر را

تو در راهی و بازار قلم زن ها به جوش آمد
به رقص آورده پایت، دست استادان ماهر را

چه تمهیدی ست با خال لبت وقتی که می بینم
میان برکه ی زیبائیت مرغ مهاجر را

چه ترکیب شگفتی خلق کرده دست آن نقاش
که آورده است در این چهره گلچین مناظر را

بیا لب باز کن از پنجره، این بار دعوت کن
به گردش در میان گیسویت باد مسافر را

نوازش های گرمت را بر این یخ بسته انشا کن
دوباره غرق گل کن دفتری آزرده خاطر را

 


علی قربان نژاد

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۱۰
هم قافیه با باران

اصلا قرار نیست کـــه سرخم بیاورم

حالا که سهم من نشدی کم بیاورم .


دیشب تمام شهر تو را پرسه میزدم

تا روی زخمهـــای تـــو مرهم بیـاورم

.


میخواستم که چشم تو را شاعری کنم

امّا نشد کــــه شعــــر مجسم بیــــاورم .


دستم نمی رسد به خودت کاش لااقل

می شد تــــو را دوباره به شعرم بیاورم .


یادت که هست پای قراری که هیچ وقت

میخواستم برای تــــو مریـــــم بیاورم؟ .


حتی قرار بود که من ابر باشم و

باران عاشقانـــه ی نم نم بیاورم .


کلّــی قرار با تــــو ولی بی قرار من

اصلا بعید نیست که کم هم بیاورم .


اما همیشه ترسم از این است٬ مردنم

باعث شود بـــه زندگیت غـــــم بیــاورم .


حوّای من تو باشی اگر٬ قول میدهم

عمراً دوباره رو به جهنّـــــم بیاورم .


خود را عوض کنم و برایت به هر طریق

از زیــــر سنگ هم شده٬ آدم بیــــاورم .


بگذار تا خلاصه کنم٬ دوست دارمت

یا باز هـــم بهــــانه ی محکم بیاورم؟


فریبا عباسی


۱ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۴
هم قافیه با باران

شکسته های مرا نذر موج های بلا کن

برای ماندن این قایق شکسته دعا کن


مرا که تشنه آ‌‌‌شوب چشم های تو هستم

غروب های غم انگیز عاشقانه صدا کن


میان وسعت دریا که درمیان من افتاد

تنی به آب بزن چون گذشته ها و شنا کن


و تکه های تنم را از آب ها که گرفتی

میان جنگلی از یاس های تازه رها کن


مرا نگاه تو کافی ست تا دوباره برویم

تو هم دوباره مرا از زمین پیر جدا کن


دوباره قایق سبزی بساز از تن زردم

دوباره جسم مرا نذر موج های بلا کن


علی قربان نژاد

۱ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران