هم‌قافیه با باران

۴۰ مطلب با موضوع «شاعران :: سید علی صالحی ـ داود سهامی» ثبت شده است

حوصله کن مجروح من
مجروح خارزار بی چلچله!
این‌طور هم نمی‌ماند
که علف در دهان داس بمیرد و
باد برای خودش
هی به هوچی و هلهله.

من به تو قول می‌دهم
بهارزایی هزار خرداد خوش‌خبر
از جان‌پناه امید و ستاره در پی است.
حالا هی قدم بزن
قدم به قدم
به قدرِ همین مزار بی‌نام و سنگ،
سنگ بر سنگِ خاطره بگذار
تا ببینیم این بادِ بی‌خبر
کی باز با خود و این خوابِ خسته،
عطرِ تازه‌ی چای و بوی روشنِ چراغ خواهد آورد!

راستی حالا
دلت برای دیدنِ یک نم‌نمِ باران،
چند چشمه، چند رود و چند دریا گریه دارد!؟

حوصله کن بلبلِ غمدیده‌ی بی‌باغ و آسمان
سرانجام این کلید زنگ‌زده نیز
شبی به یاد می‌آورد
که پشت این قفل بد قولِ خسته هم
دری هست، دیواری هست
به خدا ... دریایی هست!

سید علی صالحی
۰ نظر ۰۲ تیر ۹۶ ، ۲۲:۵۹
هم قافیه با باران
خوب است که بر این سیّاره
همیشه کسى هست
که به کس دیگرى فکر مى کند.
شک نکنید،
فکر بکنید!
همین حسِ آرامِ خوشایند است
که قدم هاى آدمى را
در امتدادِ صبح
استوار مى کند.
وقتى یک نفر با تمام وجود
به یک نفرِ دیگر فکر مى کند
آن یک نفر هم
با تمامِ وجود
به یک نفرِ دیگر فکر مى کند.
چقدر دنیا این طور خوب است...!

سیدعلى صالحى
۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۰۶
هم قافیه با باران

در سایه‌روشنِ ماه و میله ها
تاخن به رخسارِ دیو،
چوب خط به خواب دیوار کشیده ام.
 
نترس!
من شریکِ هر شبِ گریه های توام .
نترس!
از این دفترِ نانوشته نترس!
خواه ناخواه ورق می خورد این واژه این کتاب !
تنها از این ترکه تراش بی پرده بپرس:
یک مشق را مگر،
چند بارِ بی دلیل خط می زنند ،
که ما باید باز
با چشمِ بسته و دستِ شکسته
تاوان نویس تنهایی تو باشیم ؟!
تا کی ...؟

سیدعلى صالحى

۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۲۱
هم قافیه با باران

آمده از جایی دور،
اما زاده ى زمین ام.
امانت دار آب و گیاه،
آورنده ى آرامش و
اعتبار امیدم.
من به نام اهل زمین است
که زنده ام.

زمین
با سنگ ها و سایه هایش،
من
با واژه ها و ترانه هایم،
هر دو
زیستن در باران را
از نخستین لذت بوسه آموخته ایم.

زمین
در تعلق خاطر من و
من در تعلق خاطر تو
کامل ام.
ما
همه
اگرچه زاده سرزمین تخیل و ترانه ایم،
اما سرانجام
به همان جاىِ دورِ عجیب باز خواهیم گشت.

سیدعلى صالحى

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۰۵
هم قافیه با باران

خداحافظ ...! خداحافظ پردهْ‌نشین محفوظِ گریه‌ها
خداحافظ عزیزِ بوسه‌های معصومِ هفت‌سالگی
خداحافظ گُلم، خوبم، خواهرم
خلاصه‌ی هر چه همین هوای همیشه‌ی عصمت!
خداحافظ ... ای خواهر بی‌دلیل رفتن‌ها
خداحافظ ...! حالا دیدارِ ما به نمی‌دانم آن کجای فراموشی
دیدار ما اصلا به همان حوالی هر چه باداباد
دیدار ما و دیدارِ دیگرانی که ما را ندیده‌اند.
پس با هر کسی از کسان من از این ترانه‌ی محرمانه سخن مگوی
نمی‌خواهم آزردگانِ ساده‌ی بی‌شام و بی‌چراغ
از اندوهِ اوقات ما با خبر شوند!
قرارِ ما از همان ابتدای علاقه پیدا بود
قرارِ ما به سینه‌سپردن دریا و ترانه تشنگی نبود
پس بی‌جهت بهانه میاور
که راه دور و
خانه‌ی ما یکی مانده به آخر دنیاست!
نه، ... دیگر فراقی نیست
حالا بگذار باد بیاید
بگذار از قرائت محرمانه‌ی نامه‌ها و رویاهامان شاعر شویم
دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده‌اند
دیدار ما به همان ساعتِ معلوم دلنشین
تا دیگر آدمی از یک وداع ساده نگرید
تا چراغ و شب و اشاره بدانند که دیگر ملالی نیست!
حالا می‌دانم سلام مرا به اهلِ هوایِ همیشه‌ی عصمت خواهی رساند.
یادت نرود گُلم
به جای من از صمیم همین زندگی
سرا رویِ چشمْ به راه ماندگانِ مرا ببوس!
دیگر سفارشی نیست
تنها، جانِ تو و جانِ پرندگان پربسته‌ئی که دی ماه به ایوانِ خانه می‌آیند
خداحافظ!

سیدعلى صالحى

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۰۵
هم قافیه با باران

سلام آقای رئیس جمهور
کلید...
که بی کلید
احیاناً
کبریت خدمتتان هست؟
می خواهم این چراغِ شکسته را
روشن کنم؛
کوچه خیلی تاریک است

سید على صالحى

۰ نظر ۱۷ آذر ۹۵ ، ۰۰:۲۱
هم قافیه با باران
چقدر خوب است
علاقه به هر چه راستی ست
علاقه به هرچی درستی ست
علاقه به راه ، به رویا ،
و به رستگاریِ فرجام
مزه ی نان و طعم ترانه و بوی زن ...
به خدا عشق خوب است
موسیقی ستارگان را خواهیم شنید
با باران و بوسه
و چند کلمه ی قشنگِ دیگر !
به خانه بر می گردیم
ببین چقدر این ذراتِ نور ... فهمیده اند
چقدر این دنیا قشنگ است
چقدر خوب است ساده زندگی کنیم
ساده
ساده هماغوشِ هم شویم
ساده بگوییم ؛ ها ...

سید علی صالحى
۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۷:۰۸
هم قافیه با باران

حالا سالهاست که دیگر هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد
حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری
آن همه صبوری
من دیدم از همان سرِ‌ صبحِ آسوده
هی بوی بال کبوتر و
نایِ تازه‌ی نعنای نورسیده می‌آید
پس بگو قرار بود که تو بیایی و ... من نمی‌دانستم !
دردت به جانِ بی‌قرارِ پُر گریه‌ام
پس این همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟
حالا که آمدی
حرفِ ما بسیار،
وقتِ ما اندک،
آسمان هم که بارانی‌ست ... !
به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و
دوری از دیدگانِ دریا نیست !
سربه‌سرم می‌گذاری ... ها؟
می‌دانم که می‌مانی
پس لااقل باران را بهانه کُن
دارد باران می‌آید.
مگر می‌شود نیامده باز
به جانبِ آن همه بی‌نشانیِ دریا برگردی؟
پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه می‌شود !؟
تو که تا ساعت این صحبتِ ناتمام
تمامم نمی‌کنی، ها !؟
باشد، گریه نمی‌کنم
گاهی اوقات هر کسی حتی
از احتمالِ شوقی شبیهِ همین حالای من هم به گریه می‌افتد.
چه عیبی دارد !
اصلا چه فرقی دارد
هنوز باد می‌آید،‌ باران می‌آید
هنوز هم می‌دانم هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد
حالا کم نیستند، اهلِ هوای علاقه و احتمال
که فرقِ میان فاصله را تا گفتگوی گریه می‌فهمند
فقط وقتشان اندک و حرفشان بسیار و
آسمان هم که بارانی‌ست ...!
آن روز نزدیک به جاده‌ای از اینجا دور
دختری کنار نرده‌های نازک پیچک‌پوش
هی مرا می‌نگریست
جواب ساده‌اش به دعوت دریاندیدگان
اشاره‌ی روشنی شبیه نمی‌آیم تو بود.
مثلِ تو بود و بعد از تو بود
که نزدیکتر از یک سلامِ پنهانی
مرا از بارشِ نابهنگامِ بارانی بی‌مجال
خبر داد و رفت.
نه چتری با خود آورده بود
نه انگار آشنایی در این حوالیِ‌ ناآشنا ...
رو به شمالِ پیچک‌پوش
پنجره‌های کوچکِ پلک بسته‌ای را در باد
نشانم داده بود
من منظورِ ماه را نفهمیدم
فقط ناگهان نرده‌های چوبیِ نازک
پُر از جوانه‌ی بید و چراغ و ستاره شد
او نبود، رفته بود او
او رفته بود و فقط
روسریِ خیس پُر از بوی گریه بر نرده‌ها پیدا بود.
آن روز غروب
من از نور خالص آسمان بودم
هی آوازت داده بودم بیا
یک دَم انگار برگشتی،‌ نگاهم کردی
حسی غریب در بادِ نابَلَد پَرپَر می‌زد
جز من کسی تُرا ندیده بود
تو بوی آهوی خفته در پناهِ صخره‌ی خسته می‌دادی
تو در پسِ جامه‌های عزادارانِ آینه پنهان بودی
تو بوی پروانه در سایه‌سارِ‌ یاس می‌دادی.
یادت هست
زیرِ طاقیِ بازار مسگران
کبوتر بچه‌ی بی‌نشانی هی پَرپَر می‌زد
ما راهمان را گُم کرده بودیم ری‌را !
یادت هست
من با چشمان تو
اندوهِ آزادی هزار پرنده‌ی بی‌راه را
گریسته بودم و تو نمی‌دانستی !
آن روز بازار پُر از بوی سوسن و ستاره و شب‌بو بود
من خودم دیدم دعای تو بر بالِ پرنده از پهنه‌ی طاقی گذشت
چه شوقی شبستانِ رویا را گرفته بود،
دعای تو و آن پرنده‌ی بی‌قرار
هر دو پَرپَر زدند، رفتند
بر قوسِ کاشی شکسته نشستند.
حالا بیا برویم
برویم پای هر پنجره
روی هر دیوار و
بر سنگ هر دامنه
خطی از خوابِ دوستت‌دارمِ تنهایی را
برای مردمان ساده بنویسیم
مردمان ساده‌ی بی‌نصیبِ من
هوای تازه می‌‌خواهند !
ترانه‌ی روشن، تبسم بی‌سبب و
اندکی حقیقتِ نزدیک به زندگی.
یادت هست؟
گفتی نشانی میهن من همین گندمِ سبز
همین گهواره‌ی بنفش
همین بوسه‌ی مایل به طعمِ ترانه است؟
ها ری‌را ... !
من به خانه برمی‌گردم،
هنوز هم یک دیدار ساده می‌تواند
سرآغازِ‌ پرسه‌ای غریب در کوچهْ‌باغِ باران باشد.

سید علی صالحی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۶:۰۸
هم قافیه با باران
اگر سکوت
این گستره‌ی بی‌ستاره
مجالی دهد
می‌خواهم بگویم سلام

اگر دلواپسی
آن همه ترانه‌ی بی‌تعبیر
مهلتی دهد
می‌خواهم از بی‌پناهی پروانه
برایت بگویم

از کوچه‌های بی‌چراغ
از این حصار
از این ترانه‌ی تار

مدتی بود
که دست و دلم
به تدارک ترانه نمی‌رفت
کم‌کم این حکایت دیده و دل
که ورد زبان کوچه‌نشینان است
باورم شده بود

باورم شده بود
که دیگر صدای تو را
در سکوت تنهایی نخواهم شنید
راستی در این هفته‌های بی‌ترانه
کجا بودی؟
کجا بودی که صدای من
و این دفتر سفید
به گوشت نمی‌رسید؟
آخر این رسم و روال رفاقت است؟
که در نیمه راه رویا رهایم کنی؟

می‌دانم
تمام اهالی این حوالی
گهگاه عاشق می شوند
اما شمار آنهایی
که عاشق می‌مانند
از انگشتان دستم بیشتر نیست
یکی‌شان همان شاعری
که گمان می‌کرد
در دوردست دریا امیدی نیست
می‌ترسیدم خدای نکرده
آنقدر در غربت گریه‌هایم بمانی
تا از سکوی سرودن تصویرت
سقوط کنم...

سید علی صالحی
۰ نظر ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۷
هم قافیه با باران

اگَرَم خدا بخواهد به هوای عشق کویش
شب و روز آسمان را بزنم گره به مویش

چو سیه شود شبانه چه هراسی ای مسافر
که شبق بمیرد امشب همه از جلای رویش

سر و پا شکسته‌ام بین که بهای تربت دل
همه دل اگر چه دریا، که یکی حباب رویش

به امید سایه داری، سر و سجده سایه‌ام شد
همه پیرهن بشویم، به نَمِ نسیم خویَش

تو چه خامشی به خانه، خبرت دهم خدا را
همه در سماع و چرخش زِهیِ هوای هویش

تو نگر که در دوایر، همه هستی و زمانه
هم از ابتدای زادن، عجبا دَوَد به سویش

سید علی صالحی

۰ نظر ۱۷ تیر ۹۵ ، ۲۲:۵۹
هم قافیه با باران

اتفاقِ خاصى رُخ نمى دهد اگر
آدمى
غفلتاً مقابلِ یک نفر بگوید:
ببین... من دوستت دارم،
همین و خلاص!
این دوستت دارم آنقدر آسان است
که به غفلتِ بى فرصت اش مى ارزد،
همین و خلاص!
چه بهتر از این
که حس کنى دریا
دست در تو گشوده است،
پیش آمد است دیگر،
همین و خلاص!
من زود گریه ام مى گیرد
به خدا بگو
چند لحظه دست روى چشمهایش بگذارد!
من دوستت دارم
همین و نه خلاص...!


سید على صالحى

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

حالم خوب است
هنوز خواب می‌بینم
ابری می‌آید
و مرا تا سرآغازِ روییدن ... بدرقه می‌کند.
تابستان که بیاید
نمی‌دانم چندساله می‌شوم
اما صدای غریبی
مرتب می‌گویَدَم:
- پس تو کی خواهی مُرد!؟
ری‌را ...!
به کوری چشمِ کلاغ
عقاب‌ها هرگز نمی‌میرند!
مهم نیست
تو که آن بیدِ بالِ حوض را
به خاطر داری ...!
همین امروز غروب
برایش دو شعر تازه از "نیما" خواندم
او هم خَم شد بر آب و گفت:
گیسوانم را مثلِ ری‌را بباف!

سیدعلى صالحى

۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۵۵
هم قافیه با باران

سرانجام باورت می‌کنند
باید این کوچه‌نشینانِ ساده بدانند
که جُرمِ باد ... ربودن بافه‌های رویا نبوده است.

گریه نکن ری‌را
راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است.
دوباره اردی‌بهشت به دیدنت می‌آیم.

خبر تازه‌ای ندارم
فقط چند صباحِ پیشتر
دو سه سایه که از کوچه‌ی پائین می‌گذشتند
روسری‌های رنگین بسیاری با خود آورده بودند
ساز و دُهل می‌زدند
اما کسی مرا نمی‌شناخت.

راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است
خدا را چه دیده‌ای ری‌را!
شاید آنقدر بارانِ بنفشه بارید
که قلیلی شاعر از پیِ گُلِ نی
آمدند، رفتند دنبال چراغ و آینه
شمعدانی، عسل، حلقه‌ی نقره و قرآن کریم.

حیرت‌آور است ری‌را!
حالا هرکه از روبرو بیاید
بی‌تعارف صدایش می‌کنیم بفرما!
امروز مسافر ما هم به خانه برمی‌گردد.


سید علی صالحی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۲۹
هم قافیه با باران

بیا به راه، بگو خلاص، برو
به خواب.
دیگر نه در کوچه می‌مانم
نه به خانه برمی‌گردم
پاک خسته‌ام از
حرفِ گریه، از خواب آدمی،
دیگر هیچ علاقه‌ای به التفاتِ این و آن ندارم
حتی
به فهمِ سکوت، به صحبت سنگ،
به بود، به نبود،

به هر چه همین حدود!
فقط
می‌خواهم کمی بخوابم،
بالای صخره‌ای از اینجا دور ...
شبِ یک دامنه از بوی
پونه و کتاب،
یک بسته سیگار

عکسی از "ری‌را"
و یک
پیاله‌ی آب.
بعد انگار که نیامده رفته باشم.

خداحافظ نسیمای غمگین من!


سید علی صالحی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۳
هم قافیه با باران

چه بوی خوشی می‌دهد این جامه‌ی قدیمی 

این پیراهن بنفش 

این همه پروانه‌ی قشنگ در قابِ نامه‌ها، 

این چند حَبه‌ی قند در کُنج روسری 

قابِ عکسی کهنه 

بر رَف گِل‌اندودِ بی‌آینه، 

و جستجوی خط و خبری خاموش 

در ورق‌پاره‌های بی‌نشان 

که گمان کرده بودم باد آن همه را با خود بُرده است. 



دیدی! 

دیدی شبی در حرف و حدیث مبهم بی‌فردا گُمَت کردم 

دیدی در آن دقایقِ دیر باورِ پُر گریه گُمَت کردم 

دیدی آب آمد و از سَرِ دریا گذشت و تو نیامدی! 



آخرین روزِ خسته، 

همان خداحافظِ آخرین، یادت هست!؟ 

سکه‌ی کوچکی در کف پیاله با آب گفتگو می‌کرد، 

پسین جمعه‌ی مردمانِ بی‌فردا بود، 

و بعد، صحبتِ سایه بود، سایه و لبخندِ این و آن. 

تمامِ اهالیِ اطراف ما 

مشغول فالِ سکه و سهمِ پیاله‌ی خود بودند، 

که تو ناگهان چیزی گفتی 

گفتی انگار همان بهتر که رازِ ما 

در پچپچِ محرمانه‌ی روزگار ... ناپیدا! 

گفتی انگار حرفِ ما بسیار و 

وقت ما اندک و 

آسمان هم بارانی‌ست ... 



راستی هیچ می‌دانی من در غیبت پُر سوالِ تو 

چقدر ترانه سرودم 

چقدر ستاره نشاندم 

چقدر نامه نوشتم که حتی یکی خط ساده هم به مقصد نرسید؟! 

رسید، اما وقتی 

که دیگر هیچ کسی در خاموشیِ خانه 

خوابِ بازآمدنِ مسافرِ خویش را نمی‌دید. 



در غیبت پُر سوالِ تو 

آشنایان آن همه روزگارِ یگانه حتی 

هرگز روشناییِ خاطرات تُرا بیاد نیاوردند. 

در غیبت پُر سوال تو آن انار خجسته بر بالِ حوضِ ما خشکید. 

در غیبت پُر سوال تو عقربه‌های شَنگِ بی‌بازگشتِ هیچ ساعتی به ساعت شش و هفتِ پسینِ پنج‌شنبه نرسید. 

حالا که آمدی، آمدی ری‌را! 

پس این همه حرفِ نامنتظر از رفتنِ بی‌مجال چرا؟! 



راستی این همان پیراهنِ بنفش پُر از پروانه‌ی آن سالها نیست؟ 

مگر همین نشانی تو از راهِ دور دریا نبود، 

پس چطور در ازدحام دلهره، ناگهان گُمت کردم 

پس چطور در حرف و حدیثِ مبهمِ بی‌فردا گُمت کردم؟ 

مگر ما کجای این بادیه‌ی بی‌نشان به دنیا آمده‌ایم ری‌را! 

ما هم زیر همین آسمانِ صبور 

مردمان را دوست می‌داریم. 



حالا بیا به بهانه‌ای 

تمام شبِ مغموم گریه را 

از آوازِ نور و تبسمِ ستاره روشن کنیم 

من به تو از خواب‌های آینه اطمینان داده‌ام ری‌را! 

سرانجام یکی از همین روزها 

تمام قاصدک‌های خیسِ پژمرده از خوابِ خارزار 

به جانب بی‌بندِ آفتاب و آسمان بر می‌گردند.

 

سید علی صالحی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۳۷
هم قافیه با باران

یک مشق را مگر
چند بار خط می زنند
که ما باید باز
با چشم بسته و دست شکسته
تاوان نویس تنهایی تو باشیم


سید علی صالحی

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۵۱
هم قافیه با باران

به خاطر اخمهایم...
گِله مکن،

«ظریف» که دوستت داشته باشم، 
شب و روز دنبال توافق با بیگانگانی!


داود سهامی

۰ نظر ۱۲ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۱۷
هم قافیه با باران

تمام خنده هایم را نذر کرده ام

تا تو همان باشی که صبح یکی از روزهای خدا

عطر دستهایت،

دلتنگی ام را به باد می سپارد...

 

سید علی صالحی

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۴۵
هم قافیه با باران

مرگ را حقیر می کنند ، عاشقان

زندگی را بی نهایت

بی آنکه سخنی گفته باشند جز چشمهایشان


فراتر از حریم فصول می میرند

بی نشان

در فصلی بی نام

بی صدا ، ترانه می شوند بر لب ها


در اوج می مانند

همپای معراج فرشتگان

بی آنکه از پای افتاده باشند از زخمهایشان

عاشقان ایستاده می میرند

عاشقان ایستاده می مانند


سید علی صالحی

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۷
هم قافیه با باران

حال همه‌ی ما خوب است 

ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور، 

که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند 

با این همه عمری اگر باقی بود 

طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم 

که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و 

نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان! 


سید علی صالحی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران