هم‌قافیه با باران

۶۱ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: حضرت ابوالفضل (ع) ـ ام البنین» ثبت شده است

سیاه چشم و کشیده ابرو به قبله مایل ابوالفضائل
درخت طوبی و سرو موزون و ماه کامل ابوالفضائل
 
خلیل عصمت، کلیم غیرت، مسیح سیما، ذبیح سیرت
حسن کرامت، حسین قامت، علی شمایل ابوالفضائل

کتاب فضل پدر تو بودی که باب فضل پدر تو بودی
کسی نگفته تو را ز فضل پدر چه حاصل ابوالفضائل!

لبان عطشان شنیده بودم ولی به دریا ندیده بودم
رسول باران، امیر طوفان، امام ساحل ابوالفضائل

چه دست افشان و پای کوبان و اشک ریزان و مشک خیزان
ابوالعجائب، ابوالغرائب، ابوالخصائل، ابوالفضائل

حسین بعد از تو خون جگر شد، کنارت آمد شکسته تر شد
وَ سخّر الشمسَ والقمر شد، رکوع و سائل ابوالفضائل

همینکه گفتی بیا برادر، کسی صدا زد عزیز مادر!
تو هم قُم الیل باش یا ایّها المزمّل ابوالفضائل!

مدافعان حرم کجایند تا علمدارشان تو باشی
که سر نکوبد دوباره زینب به چوب محمل ابوالفضائل!

اسیر حبل المتین زینب! شهید حقّ الیقین زینب!
غریب امّ البنین زینب! امان از این دل ابوالفضائل!

همینکه ماه من از در آید، خروش از هر طرف برآید
ابوالفضائل، ابوالفضائل، ابوالفضائل، ابوالفضائل

مهدی جهاندار

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۶ ، ۱۷:۳۵
هم قافیه با باران

علقمه موج شد، عکسِ قمرش ریخت به هم
دستش افتاد زمین، بال و پرش ریخت به هم

تا که از گیسویِ او لختۀ خون ریخت به مشک
کیـسویِ دختـرکِ منتـظرش، ریخت به هم

تیـر را با سـرِ زانـوش کشیـد از چشـمش
حیف از آن چشم، که مژگانِ ترش ریخت به هم

خواهرش خورد زمین، مادرِ اصغر غش کرد
او که افتاد زمیـن، دور و برش ریخت به هم

قبـل از آنیـکه بـرادر بـرسـد بـالیـنش
پـدرش از نجف آمـد، پدرش ریخت به هم

به سـرش بـود بیـاید به سـرش ام بنـین
عوضش فاطمه آمـد به سرش ریخت به هم

کِتـف ها را کـه تکان داد، حسیـن افتـاد و
دست بگذاشت به رویِ کمـرش، ریخت به هم

خواست تـا خیمه رساند، بغـلش کـرد، ولی
مـادرش گفت به خیـمه نبرش، ریخت به هم

نـه فقط ضـرب عمـود آمـد و ابـرو وا شد
خورد بر فرقِ سرش، پشتِ سرش ریخت به هم

تیـر بود و تبـر و دِشـنه، ولـی مـادر دید
نیزه از سینه که ردّ شد، جگرش ریخت به هم

بـه سـرِ نیـزه ز پهـلو سرش آویـزان بود
آه بـا سنگ زدنـد و گـذرش ریخت به هم

حسن لطفی

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۶ ، ۱۵:۳۵
هم قافیه با باران

ماه ، می گویند پشت ابر پنهان می شود
ماهت ای بانو شبی بر نیزه تابان می شود

مادر سقا ! اگر باران نمی بارد چه باک
آب درس اول ما در دبستان می شود

دامنت عباس پرور شد تعجب هم نداشت
مور هم باشد کنار تو سلیمان می شود

در عرب را که نمی دانم ولی ام البنین!
هرچه ایرانی است با عباس سلمان می شود

می کند فرزندت ای بانو مگر پیغمبری
ارمنی هم روز تاسوعا مسلمان می شود

خانه ی عباس تو دارالشفای دردهاست
درد بی درمان هم اینجا زود درمان می شود

محسن ناصحی

۱ نظر ۰۸ مهر ۹۶ ، ۱۰:۳۵
هم قافیه با باران

اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست
کسی حسینِ علی را چنین برادر نیست

حسین، پیش تو انگار در کنار علی‌ست
کسی چنان که تو، هرگز شبیه حیدر نیست

زلال علقمه، در حسرت تو می‌سوزد
کنار آبی و لب‌های تفته‌ات، تر نیست

به زیر سایهٔ دست تو می‌نشست، حسین
چه سایه‌ای و چه دستی! شگفت‌آور نیست؟

حدیث غیرتت آری شگفت‌آور بود
که گفته ‌است که دست تو آب‌آور نیست؟

شکست، بعد تو پشت حسینِ فاطمه، آه
حسین مانده و مقتل، علیِ اکبر نیست

حسین مانده و قنداقهٔ علی‌اصغر
حسین مانده و شش‌ماهه‌ای که دیگر نیست

نمانده است به دست حسین از گل‌ها
گلی پس از تو، دریغا! گلی که پرپر نیست

هزار سال از آن ظهر داغ می‌گذرد
هنوز روضهٔ جانبازی‌ات، مکرّر نیست

قسم به مادرت ام‌البنین! امامی تو
اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست

مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۶
هم قافیه با باران

بر عهد خود ز روی محبت، وفا نکرد
تا سینه را نشانهٔ تیر بلا نکرد

تا دست رد به سینهٔ بیگانگان نزد
خود را مقیم درگه آن آشنا نکرد

تا هر دو دست را به ره حق ز کف نداد
در کوی عشق، خیمهٔ دولت به پا نکرد

تا از صفای دل نگذشت از صفای آب
خود را مدام، قبلهٔ اهل صفا نکرد...

در کارزار عشق، چو عباس نامدار
جان را کسی فدای شه کربلا نکرد

تا داشت جان، ز جانب مقصد نتافت رخ
تا دست داشت، دامن همت رها نکرد
 
در راه دوست از سر کون و مکان گذشت
وز بذل جان خویش در این ره، اِبا نکرد

خالی نگشت کشور «الا» ز خیل کفر
تا دفع خصم دوست، به شمشیر «لا» نکرد

از پشت زین به روی زمین تا نیوفتاد
از روی غم، برادر خود را صدا نکرد

ره را به خصم با تن بی‌دست بست، لیک
لب را به آه و ناله و افسوس، وا نکرد

دل سوخت زین اَلم که به میدان کارزار
دشمن هرآنچه تیر به او زد خطا نکرد

ام‌البنین که مظهر صبر و شکیب بود
غیر از فراق، قامت او را دو تا نکرد

«پروانه»ام به گرد رخ دوست زآن‌که دوست
لطفی که کرد در حق مس، کیمیا نکرد

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۲۰:۰۷
هم قافیه با باران

خیزد ز جا سلطان دین، قنداقه در آغوش
مولا امیرالمؤمنین، قنداقه در آغوش

آورده از افلاک بر بال ملک، خورشید
قرص قمر را بر زمین، قنداقه در آغوش

این چیست این؟ گهواره ی ماه بنی هاشم؟
یا هودج عرش برین، قنداقه در آغوش؟

زینب به تنهایی نمی آید به استقبال
زهراست این زهراست این، قنداقه در آغوش

تا تهنیت گوید نبی سوی وصی آمد
با حضرت روح الامین، قنداقه در آغوش

دست علمدار برادر را پدر بوسید
با اشک های آتشین، قنداقه در آغوش

مادر چرا یک باره برمی خیزد از بستر؟
سوی که می آید چنین قنداقه در آغوش؟

باید بلاگردان کوچک را بگرداند
دور حسین، ام البنین قنداقه در آغوش

افشین علا

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۶ ، ۰۱:۰۰
هم قافیه با باران

دوتا بازو به دنیا آمده نامش اباالفضل است
دوتا ابرو که وقت رزم پیغامش اباالفضل است

به وقت رزم قاسم از رجزهای علی اکبر
اگر وامی گرفته ضامن وامش اباالفضل است

همان که خَلقَن و خُلقَن شده مانند پیغمبر
علیِ اکبری که نسخه ی خامش اباالفضل است

علی در ضربه های مستقیمش چون حسین است و
علی در ضربه های نا به هنگامش اباالفضل است

حسین بن علی خاصیت خاصش علی اصغر
حسین بن علی خاصیت عامش اباالفضل است

اباالفضل است معنای ابوالقِربَه به وقت صلح
و عباس است شیر آن شیر که رامش اباالفضل است

فرات این فالگیر کهنه چون بر عکس شد در خود
خودش هم دیده که عکس تَه جامش اباالفضل است

شبیه تو شبیه او میان مردمان من هم
کسی را می شناسم کُل اسلامش اباالفضل است

اگر کوهی به دریا تکیه دارد در دل شیعه است
که زینب نیز اقیانوس آرامش اباالفضل است

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۳۹
هم قافیه با باران

افتاده بود در تب کشف و شهود دست
وقتی که برد در نفس گرم رود دست

با دست پر اگرچه به ساحل رسید رود
دریا کشید از عطش سرخ رود دست

دریا گرفته بود مسیر حرم ولی
افتاد پیش برق نگاه عمود دست

پیچید در سکوت بیابان اذان آب
بر خاک سر گذاشت به رسم سجود دست

آنجا تمامِ قامت دریا به سجده رفت
افسوس تکیه گاه سجودش نبود دست

باران گرفته بود که آرام میکشید
بر روی ماه، حضرت یاس کبود، دست

سید محمدمهدی شفیعی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۶
هم قافیه با باران

قد و بالاش را بالای حد دلبری دیدم
جمال مصطفی را در جلال حیدری دیدم

کسی لب تشنه از دریای آتش آب می آورد
معاذالله با چشم خودم جادوگری دیدم

دو خورشید آن زمان روی زمین را روشنی می داد
یکی را برسر نیزه یکی را بستری دیدم

خدایا بر فراز جنگلی از نیزه ها آن روز
سری دیدم سری دیدم سری دیدم سری دیدم

از آن روزی که رنگ خون به روی ماه پاشیدند
تمام دفتر تاریخ را خاکستری دیدم

فقط دست و سر او لایق شعر است در چشمم
اگر دستی به شمشیر و سری در سروری دیدم

آرش شفاعی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۳
هم قافیه با باران

گرفت از خیمه های کودکان تا مشک آبش را
فروکش کرد با غیرت همان جا التهابش را

به میدان زد که "با دستان خالی بر نمی گردم"
مشخص کرد این سوگند، آنجا انتخابش را

به سوی علقمه تازید و همچون شیر می غرید
وهرکس مانعش می شد،به شمشیرش جوابش را

زمین و آسمان لرزید و گرد و خاک برپا شد
میان کربلا گم کرد دنیا آفتابش را

ابوالفضل است و در رگهای او خون علی جوشان
خدا هم پاک خواهد کرد با دشمن حسابش را...

به زور بازوی عباس و ضربت های کوبنده
که دشمن تا ابد هرگز نخواهد دید خوابش را

رسید و آب را وقتی به دستانش تماشا کرد
به یاد سرورش افتاد و حس اضطرابش را ...

قدم برداشت یکباره به سوی خیمه ها تازید
زمین و آسمان برداشت یک لحظه نقابش را

به روی دست های او که جای زخم شمشیر است
ولی مانع نخواهد شد مرام و حس نابش را

دو دستان مبارک را میان خاک و خون می دید
به خون پاک خود آراست ، او راه ثوابش را

شکوه حضرت عباس پابرجاترین شعر است
جوانمردی که با خونش رسانَد مشک آبش را

علیرضا رحمانی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران

از ابر چکیده و زمینگیر شده
زائر شده به ضریح زنجیر شده

تو تشنه سفر کردی و دنبالت آب
با پای خود آمده، ولی دیر شده

سورنا جوکار

۱ نظر ۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

نه در توصیف شاعر ها نه در آواز عشاقی
تو افزون تر از اندیشه فراوان تر از اغراقی

وفاداری و شیدایی علمداری و سقایی
ندارند این صفت ها جز تو دیگر هیچ مصداقی

به خوبی تو حتی معترف بودند بدخواهان
یزید آنجا که می گوید الایاایها الساقی

تمام کودکان معراج را توصیف می کردند
مگر پیداست از بالای دوش تو چه آفاقی

 چنان رفتی که حتی سایه ات از رفتنت جا ماند
رکاب از هم گسست از بس برای مرگ مشتاقی

فرار از تو فراری می شود در عرصهء میدان
چنان رفتی که بعد ازآن بخوانندت هوالباقی

بدون دست می آیی و از دستت گریزانند
پراز زخمی هنوز اما برای جنگ قبراقی

به سوی خیمه ها یا (عدتی فی شدتی) برگرد
که تو بی مشک سقایی که تو بی دست رزاقی

شنیدم بغض بی گریه به آتش می کشد جان را
بماند باقی روضه درون سینه ام باقی

سیدحمیدرضا برقعی

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۱۸:۳۰
هم قافیه با باران

شروع می شود این شعر کم کم از چشمش
کسی که نیست دو ابروی او کم از چشمش

کسی که در وسط پلک گل به وقت سحر
گرفته الگوی تذهیب شبنم از چشمش

به جنگ اوست که دشمن دوبار می ترسد
هم از دلیری ابروی او هم از چشمش

گذاشت بر بدن رود زخم از دستش
گذاشت بر جگر آب مرهم از چشمش

سپیدتر شده شعبان به خاطر رویش
سیاه تر شده ماه محرم از چشمش

چکیده گریه کاتب به صفحه هرجا که
نوشته مقتل ابن مقرم از چشمش

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۱۷:۳۰
هم قافیه با باران

غصه تنها رفته با اندوه و غم برگشته است
تا که از عباس، دستان قلم برگشته است

دم به نام نامی عباس پایین رفته و
در حقیقت بازدم نه، باز ،دَم برگشته است

از حرم برگشتگان را کار چندان سخت نیست
سخت کار ما بود کز ما حرم برگشته است

سر به هم آورده دیدم بچه ها را در حرم
زود فهمیدم که چیزی چون عَلَم برگشته است

زود فهمیدم که از عباس و از مشک و عَلَم
لااقل از این سه تا یک چیز کم برگشته است

تیر باران می شود در دادگاه آب، چون
جای شب در روز ماهِ متهم برگشته است

آمده یک راست بر قلب رقیه خورده است
از تنش تیری که با زور قسم برگشته است

ارباً اربا یعنی این که در تمام طول راه
یک نفر انگار که هم رفته هم بر گشته است

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۱۴:۲۹
هم قافیه با باران

دستی بر آب خیره شد و برد نام تو
تا بی بهانه یاد کند از مقام تو

از اینکه قرنهاست برایت سروده اند
“ ثبت است بر جریده عالم دوام تو ”

یا اینکه کعبه بعد تو احرام تیره بست
آمد سیاه پوش به بیت الحرام تو

صد ها هزار گرگ گرسنه که یافتند
خود را -حقیر و گمشده- در ازدحام تو

ای شیر نیزه زار چه کردی که قرنهاست
شمشیر می زنند دلیران به نام تو  ؟!

با زخم مشک و چشم برادر گریستند
یک عمر، یک فرات ، غریبان شام تو

بعد از تو آب روضه ی جانکاه عالم است
طوفان به پاست، از عطش انتقام تو

صبحت سری به سجده و شامت سری به تشت
نازم به حسن مطلع و حسن ختام تو

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۹
هم قافیه با باران
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی

آن صورت مهربان را، محبوب هر دو جهان را
وقتی غریبانه می رفت بی یار و یاور ندیدی

آری در آوردن تیر بی دست از دیده سخت است
امّا در آوردن تیر از نای اصغر ندیدی

حیرانی یک پدر را با نعش نوزاد بر دست
یا بُهت ناباوری را در چشم مادر ندیدی

شد پیش تو ناامیدی تیر نشسته به مشکت
مثل من اطراف عشقت انبوه لشکر ندیدی

بر گودی سرد گودال خوب است چشمت نیفتاد
چون چشم ناباور من دستی به خنجر ندیدی

مجنونی امّا برادر مجنون تر از من کسی نیست
آخر تو بر خاک صحرا لیلای بی سر ندیدی

قاسم صرافان
۱ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران

به گونه ی ماه
نامت زبانزد آسمان ها بود
و پیمان برادری ات
با جبل نور
چون آیه های جهاد
محکم
تو آن راز رشیدی
که روزی فرات
بر لبت آورد
و ساعتی بعد
در باران متواتر پولاد
بریده بریده
افشا شدی
و باد
تو را با مشام خیمه گاه
در میان نهاد
و انتظار در بهت کودکانه ی حرم
طولانی شد
تو آن راز رشیدی
که روزی فرات
بر لبت آورد
و کنار درک تو
کوه از کمر شکست

سید حسن حسینی

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۷:۲۹
هم قافیه با باران

بگو که مست نشوید شراب را با آب
نشوید آه بنای خراب را با آب

ز چشم،حاجت خود را گرفت در روضه
اگر که شُست کسی این دو باب را با آب

به جز دو دست اباالفضل در فرات، کسی؛
هنوز جلد نکرده کتاب را با آب

گرفت مشتی از آب و نخورده برگرداند
نمود یک تنه شرمنده آب را با آب

فرات هیچ،تمام زمین هم آب شود
نمیشود بُکُشی آفتاب را با آب

حساب کرده به رویت عمو ،رقیه ولی
نشد که پاک کنی این حساب را با آب

سوال کرد لب کوچکش که ساقی کیست
نشد ولی برسانی جواب را با آب

مرا ببخش به حلقوم پاره ی اصغر
اگر که قافیه کردم رباب را با آب

چه خوب شد که یزید از قضا در آن مجلس
نخورد پیش رقیه کباب را با آب

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۳:۵۰
هم قافیه با باران
باید حسین دم بزند از فضائلت
وقتی حسینی است تمام خصائلت

تعبیرهای ما همه محدود و نارساست
در شرح بی‌کرانی اوصاف کاملت

بی‌شک در آن به غیر جمال حسین نیست
آئینه‌ای اگر بگذاری مقابلت

ای کاشف الکروب عزیزان فاطمه
غم می‌بری ز قلب همه با شمایلت

در آستانه‌ی تو گدایی بهانه است
دلتنگ دیدن تو شده باز سائلت

با زورق شکسته‌ی دل، سال‌های سال
پهلو گرفته‌ایم حوالی ساحلت

چشم امید عالم و آدم به دست توست
باب الحسین هستی و پرچم به دست توست


تو آمدی و روشنی روز و شب شدی
از جنس نور بودی و زهرا نسب شدی

در قامتت اگرچه قیامت ظهور داشت
الگوی بندگی و وقار و ادب شدی

هم چشم‌های روشنت آئینه‌ی رجاست
هم صاحب جلال و شکوه و غضب شدی

در هیبت و رشادت و جنگاوری و رزم
تو اسوه‌ی زهیر و حبیب و وَهب شدی

در دست تو تلاطم شمشیر دیدنی ست
فرزند مرتضایی و شیر عرب شدی

فرمانده‌ی سپاهی و آب آور حسین
ای نافذ البصیره ترین یاور حسین


فردوس دل همیشه اسیر خیال توست
حتی نگاه آینه محو جمال توست

تو ساقی کرامت و لطف و اجابتی
این آب نیست زمزمه‌های زلال توست

ایثار و پایمردی و اوج وفا و صبر
تنها بیان مختصری از کمال توست

در محضر امام تو تسلیم محضی و
والاترین خصائل تو امتثال توست

فردا همه به منزلتت غبطه می‌خورند
فردا تمام عرش خدا زیر بال توست

باب الحوائجی و اجابت به دست تو
تنها بخواه، عالم هستی مجال توست

بی‌شک خدا سرشته تو را از گل حسین
سقای با فضیلت و دریادل حسین

 
از کار عشق این گره بسته وا نشد
باب الحوائج همه حاجت روا نشد

بستند راه‌های حرم را به روی او
می‌خواست تا حرم ببرد آب را نشد

دستان او جدا شده از پیکرش ولی
یک لحظه مشک از کف سقا رها نشد

ناگاه مشک آب اباالفضل را زدند
یعنی فرات قسمت آل عبا نشد

با مشک پاره پاره به سوی حرم نرفت
راضی به دل‌شکستگی بچه‌ها نشد

با صورت آفتاب حرم بر زمین فتاد
آن بازوی قلم شده مشکل‌گشا نشد...

دیگر نصیب اهل حرم خسته‌حالی است
بزم شراب جای علمدار خالی است

یوسف رحیمی
۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۲:۵۰
هم قافیه با باران

دستت که بریده شد، شکستم انگار
برخاکِ غمِ تو من نشستم انگار

وقتی که به مشکِ آب آن تیر نشست
من چشم به هر چه هست بستم انگار...

جواد مزنگی

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۱:۵۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران