هم‌قافیه با باران

۸ مطلب با موضوع «شاعران :: عرفان نظر آهاری ـ شوریده شیرازی» ثبت شده است

دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟
عاشقم.. با من ازدواج می‌کنی؟
اشک گفت: ازدواج اشک و دستمال کاغذی!؟
تو چقدر ساده‌ای خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما، تو مچاله می‌شوی
چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی کجاست؟ تو فقط دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید خون درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب خود دانه‌های اشک کاشت.


عرفان نظرآهاری

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۵۶
هم قافیه با باران
هرچه کُنی بُکن ، مَکُن تَرکِ من ای نگار من
هرچه بَری بِبَر ، مَبَر سنگدلی به کارِ من

هرچه هِلی بِهل مَهل ،پرده به روی چون قمر
هرچه دَری بِدر ، مَدر پرده‌ی اعتبار من

هرچه کِشی بِکش ، مَکش باده به بزم مدعی
هرچه خوری بخور،مخور خون من ای نگارمن

هرچه دَهی بِده ، مَده زلف به باد ‌ای صنم
هرچه نَهی بِنه ، مَنه پای به رهگذار من

هرچه کُشی بُکش،مَکُش صید حرم که نیست خوش
هرچه شَوی بِشو ، مَشو تشنه بخون زار من

هر چه بُری بِبر ، مَبُر رشته‌ی الفت مرا
هرچه کَنی بِکن ، مَکن خانه‌ی اختیار من

هرچه رَوی بُرو ، مَرو راه خلاف دوستی
هرچه زَنی بِزَن ، مَزَن طعنه به روزگار من

شوریده شیرازی
۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۳۵
هم قافیه با باران

دلم را سپردم به بنگاه دنیا

و هی آگهی دادم اینجا و آنجا

و هر روزبرای دلم مشتری آمد و رفت

و هی این و آن سرسری آمد و رفت

ولی هیچ کس واقعاً اتاق دلم را تماشا نکرد

دلم ، قفل بود

کسی قفل قلب مرا وا نکرد

یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است

یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است!

یکی گفت: چرا نور اینجا کم است

و آن دیگری گفت:و انگار هر آجرش

فقط از غم و غصه و ماتم است!

و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری

و من تازه آن وقت گفتم:

خدایا تو قلب مرا می خری؟

و فردای آن روزخدا آمد و توی قلبم نشست

و در را به روی همه پشت خود بست

و من روی آن در نوشتم:

ببخشید، دیگر برای شما جا نداریم

از این پس به جز او

 کسی را نداریم. 


عرفان نظرآهاری

۲ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران

در و دیوار دنیا رنگی است

رنگ عشق ...

خدا جهان را رنگ کرده است

رنگ عشق ...

و این رنگ، همیشه تازه است و هرگز خشک نخواهد شد

از هر طرف که بگذری لباست به گوشه ای خواهد گرفت و رنگی خواهی شد

اما کاش چندان هم محتاط نباشی !

شاد باش و بی پروا بگذر ...

که خدا کسی را دوست تر دارد

که لباسش رنگی تر است !

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است
پشت سر هر آنچه که دوستش می داری
و تو برای این که معشوقت را از دست ندهی
بهتر است بالاتر را نگاه نکنی
زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد
و او آنقدر بزرگ است
که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است
اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی
اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح
خدا چندان کاری به کارَت ندارد
اجازه می دهد که عاشقی کنی
تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی . . .

اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی
خدا با تو سختگیرتر می شود
هر قدر که در عاشقی عمیق‌تر شوی و پاکبازتر
و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر
بیشتر باید از خدا بترسی
زیرا خدا از عشق های پاک و عمیق و ناب و زیبا نمی گذرد
مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند

پشت سر هرمعشوقی خدا ایستاده است
و هر گامی که تو در عشق برمی داری
خدا هم گامی در غیرت برمی دارد
تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر
و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است
و وصل چه ممکن و عشق چه آسان
خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد
و معشوقت را درهم می کوبد
معشوقت، هر کس که باشد
و هر جا که باشد و هر قدر که باشد
خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، چیزی فاصله بیندازد
معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی
و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است
ناامیدی از اینجا و آنجا
ناامیدی از این کس و آن کس
ناامیدی از این چیز و آن چیز

تو ناامید می شوی و گمان می کنی
که عشق بیهوده ترین کارهاست
و بر آنی که شکست خورده ای
و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق
و آن همه عشق را تلف کرده ای
اما خوب که نگاه کنی
می بینی حتی قطره ای از عشقت
حتی قطره ای هم هدر نرفته است
خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته
و به حساب خود گذاشته است

خدا به تو می گوید:
مگر نمی دانستی
که پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است؟
تو برای من بود که این همه راه آمده ای
و برای من بود که این همه رنج برده ای
و برای من بود که اینهمه عشق ورزیده ای
پس به پاس این ؛ قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم
و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم.
و این ثروتی است که هیچ کس ندارد
تا به تو ارزانی اش کند

فردا اما تو باز عاشق می شوی
تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و ناامیدتر
تا بی نیازتر شوی و به او نزدیکتر

راستی :
اما چه زیباست
و چه باشکوه و چه شورانگیز
که پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است!


عرفان نظرآهاری

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۰:۲۲
هم قافیه با باران

دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند
نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت .
نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید.
اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.
کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.
شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم!

دیوارهای دنیا بلند است، و من گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار

مثل بچه‌ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه‌ی همسایه می‌اندازد

همیشه دلم می‌خواست روی این دیوار سوراخی درست کنم. حتی به قدر یک سر سوزن.

برای رد شدن نور، برای عبور عطر و نسیم، برای...

...

عرفان نظرآهاری

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۵:۲۵
هم قافیه با باران

وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز.

و دویدن که آموختی، پرواز را.
راه رفتن بیاموز

زیرا راههایی که می روی جزئی از تو می شود

و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.
دویدن بیاموز

چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زود باشی دیر.
و پرواز را یاد بگیر 

نه برای اینکه از زمین جدا باشی

برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی...


عرفان نظر آهاری

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۴:۲۰
هم قافیه با باران
شیطان
اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما
حل می شود آرام آرام
بی آنکه اصلاً ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را
شیطانِ زهرآگینِ دیرین را
آن وقت او
خون می شود در خانه ی تن
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من

طعم دهانم تلخِ تلخ است
انگار سمی قطره قطره
رفته میان تار و پودم
این لکه ها چیست؟
بر روح سر تا پا کبودم!
ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم
باید که از دست خودت دارو بگیرم
ای آنکه دارو خانه ات
هر موقع باز است
من ناخوشم
داروی من راز و نیاز است
چشمان من ابر است و هی باران می آید
اما بگو
کی می رود این درد و کی درمان می آید؟
 
شب بود اما
صبح آمده این دوروبرها
این ردّ پای روشن اوست
این بال و پرها
 
لطفت برایم نسخه پیچید:
یک شیشه شربت آسمان
یک قرصِ خورشید
یک استکان یاد خدا باید بنوشم
معجونی از نور و دعا باید بنوشم

عرفان نظرآهاری
۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۱۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران