هم‌قافیه با باران

۱۰ مطلب با موضوع «شاعران :: میرزا حبیب خراسانی ـ ملک‌الشعرا بهار» ثبت شده است

«‌دل آن ترک نه اندر خور سبمبن‌بر اوست
سخن او نه ز جنس‌لب چون‌شکر اوست‌»

بینی آن‌ زلف که‌ سیسنبر و سوسن‌، بر اوست
دل من فتنه برآن سوسن و سیسنبر اوست

چون فروپیچد و برتابد و بر بندد
گوئی از غالیه اکلیلی زبب سر اوست

باز چون برفکند بند و رها سازد زلف
گوئی از مشک یکی پیرهن اندر بر اوست

ابلهان جمله درازند و دراز است آن زلف
به فسون‌ها که در آن حلقهٔ افسونگر اوست

سرآن زلف ببرند به آئین و رواست
که پریشانی یک شهر به زیر سر اوست

هر درازی نبود ابله و هرگونه رند
زانکه هرکس را بخشایشی از داور اوست

دلبر من نه دراز است و نه کوتاه‌، بلی
نظرم بی‌سببی نیست که بر منظر اوست

هست چون سرو جوانه قد آن سرو روان
که به عشق اندر، پیری و ملامت بر اوست

چون به باغ‌ آیم و بینم گل سوری با سرو
در دلم حسرت بالا و رخ دلبر اوست

ملک الشعرا

۰ نظر ۲۴ مهر ۹۵ ، ۰۵:۱۸
هم قافیه با باران

پسر فاطمه سر خیل جوانان بهشت
که بهشت آیتی از تازه رخ انور اوست

رخ زبباش بهشت است و قد موزونش
طوبی و، خالش رضوان و لبش کوثر اوست

مهر او دار نعیم وکرمش نعمت او
قهر او دار جحیم و سخطش آذر اوست

برق‌، پاسوخته‌ای براثر ناوک او
چرخ‌، پرگرد رخی در عقب لشکر اوست

رتبتش پیدا ز اسرار (‌حسین منی‌) است
به‌خداکاین سخن از دولب پیغمبر اوست

او ز پیغمبر و پیغمبر ازویست‌، آری
بی‌سبب نیست که جبریل ستایشگر اوست

پدر و مادر و جدم به فدای پسری
کاین جهان چاکر جد و پدر و مادر اوست

خامس آل عبا، سبط دوم‌، قطب سوم
آن سپهری که فلک بندهٔ نه اختر اوست

گشت در بزم ازل فانی فی‌الله ز آنرو
تا ابد سرخ ز صهبای فنا ساغر اوست

در ره دین ز برادر بگذشت و ز پسر
شاهد واقعه‌، عباس و علی اکبر اوست

تابع روز نشد، تن به مذلت بنداد
این چنین باید بودن کسی ار چاکر اوست

ملک الشعرا

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۱۳:۲۹
هم قافیه با باران

قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی
گل‌چین ز ادب ای دل هرچندکه بتوانی

دیدم چمنی خندان‌، پر لاله و پر ریحان
بر شاخ گلش مرغان‌، هرسو به غزلخوانی

بشکفته گل اندرگل‌، کاکل زده درکاکل
از نرگس و از سنبل‌، وز لالهٔ نعمانی

بر هر طرفی نهری‌، صف‌ بسته زگل بهری
هرگلبنی از شهری با جلوهٔ روحانی

هرگوشه گلی تازه‌، مالیده به رخ غازه
وانگیخته آوازه‌، مرغان به خوش‌الحانی

صد جنت جاویدان دیدم به یکی ایوان
برخاسته صد رضوان هر گوشه به دربانی

صدکوثر جان‌پرور، دیدم به یک آبشخور
گرد لب هر کوثر حوری به نگهبانی

دیدم فلکی روشن‌، وز مهر و مه آبستن
مهرش ز غروب ایمن‌، ماهش ز گریزانی

دیدم به یکی دفتر صد بحر پر ازگوهر
صد قلزم پهناور، پر لؤلؤ عمانی

گفتی مه رخشانست‌، یا مهر درخشان است
یاکوه بدخشان است‌، پر لعل بدخشانی

یک گوشه گلستان بود بر لاله و ریحان بود
یک گوشه شبستان بود، پر ماه شبستانی

از هر طرفی حوری برکف طبق نوری
بر زخمهٔ طنبوری‌، در رقص وگل‌افشانی

یک طایفه رامشگر بگرفته به کف ساغر
قومی به سماع اندر، با شیوهٔ عرفانی

بر دامن هر مرزی بنشسته هنرورزی
هریک بدگر طرزی‌، سرگرم سخن‌رانی

گرم سخن‌آرایی‌، دنیایی و عقبایی
ز اسرار برهمایی تا حکمت یونانی

وز زلف و لب دلبر وان چشم جفاگستر
از عاشق و چشم تر، و آن سینهٔ طوفانی

رفتم به سوی ایشان‌، دلباخته و حیران
پرسیدم از این و آن از شدت حیرانی

کاین را چه کسی بانیست کش منظر روحانیست
گفتند جهانبانی است این منظره را بانی

گلچین جهانست این‌، راز دل و جانست این
فرزند زمان است این‌، عقد گهرکانی

شور و شغبست اینجا، عشق و طربست این‌جا
قبلهٔ ادبست این جا، بازار سخندانی

فرمود نبی جنت‌، در سایهٔ شمشیر است
گشت از قلم سرهنگ، این مسئله برهانی

شمشیر و قلم باهم نشگفت که شد منضم
ذوق است و ادب توام با فطرت ایرانی

تاربخ تمامش را بنمود بهار انشاء
زان روی ادب گلچین از باغ جهانبانی

ور سالمه طبعش خواهی سوی مطلع بین
قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی

ملک‌الشعرای بهار

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۱
هم قافیه با باران

عشقت آتش به دل کس نزند تا دل ماست
کی به‌مسجد سزد آن‌ شمع که ‌در خانه رواست

به وفایی که نداری قسم ای ماه جبین
هر جفایی که کنی بر دل ما عین وفاست

اگر از ربختن خون منت خرسندی است
این‌ نه‌ خون‌ است‌ بیا دست‌ در او زن که حناست

سر زلف تو ز چین مشک تر آورده به شهر
از ختن مشک مخواهید حریفان که خطاست

من گرفتار سیه‌چردهٔ شوخی شده‌ام
که به من دشمن و با مردم بیگانه صفاست

یوسف از مصر سفر کرد و بدینجا آمد
گو به یعقوب که فرزند تو در خانهٔ ماست

روزی آیم به سرکوی تو و جان بدهم
تا بکوبند که این‌، کشتهٔ آن ماه‌لقاست

زود باشدکه سراغ من تهمت‌زده را
از همه شهر بگیری و ندانندکجاست

اگرت یار جفا کرد و ملامت «‌راهب‌»
غم مخور دادرس عاشق مظلوم‌ خداست

ملک الشعرا بهار

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۳
هم قافیه با باران

جلوه گر شد شب دوشین چو مه عید صیام

کرد از ابرو پیوسته اشارت سوی جام

یعنی ای باده کشان باده حلال است حلال

یعنی ای دلشدگان روزه حرام است حرام

مه من نیز پی رؤیت فرخنده هلال

همچو خورشید فراز آمد از خانه به بام

تا همی ابروی او دیدم من با مه نو

هیچ نشناختم آیا مه نو هست کدام

شد او بیهده جوبای هلالی ز سپهر

من از آن روی نکو یافته صد ماه تمام

تا بدیدیم سپس با دل خرم مه نو

این‌چنین گفتم با آن صنم سیم‌اندام

ای دو یاقوت روان تو مرا قوت روان

هله وقت است که از لعل تو برگیرم کام

زانکه من بوسهٔ سی روزه ز تو خواهانم

هین اداکن تو مرا آنچه به من بودت وام

همچو طاوس بپا خیز و بریز از دل بط

به قدح بادهٔ گلرنگی چون خون حمام

داد دل بستان از باده درین فرخ عید

که مه روزه ز جان و دل ما برد آرام

باده بگسار و به‌ جای شکر و نقل بخوان

هر زمان مدحت مخدوم من آن صدرکرام


ملک الشعرای بهار

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۱:۳۴
هم قافیه با باران

گفتمش هنگام وصل است اى بت فرخار، گفت:
باش اکنون تا برآید، گفتم: از گل خار، گفت:

جانت اندر هجر، گفتم: جان پى ایثار توست
گرچه هست این هدیه در نزد تو بى مقدار، گفت:

عاشقا! این ناله و آه و فغان از جور کیست؟
گفتم: از جور تو معشوق جفاکردار، گفت:

عاشقان را رنج باید برد، گفتم: رنج عشق؟
گفت: از آن دشوارتر، گفتم: فراق یار؟ گفت:

آنچه سوزد جان عاشق، گفتمش جور رقیب؟
گفت: نى، گفتم: نگاه یار بر اغیار؟ گفت:

آرى آرى، گفتم: از اغیار نتوان بست چشم
گاه گاهى گوشه چشمى به ما مى دار، گفت:

چشم مست ما تو را هم ساغرى بر کف نهاد؟
گفتم: از میخانه کس بیرون رود هوشیار؟ گفت:

ناوک دلدوز ما را شد دلت آماجگاه؟
گفتمش جانا مرا نبود دلى در کار، گفت:

دل ببردند از کفت؟ گفتم: بلى گفت: این جفا
از که سر زد؟ گفتم: از آن طره طرار، گفت:

روى دل در پرده حسرت چه پوشى غنچه وار
گفتم: از درد فراق آن گل رخسار، گفت:

گفته دلدار گشت آیین گفتار بهار
گفتمش آیین جان است آنچه را دلدار گفت


ملک الشعرا بهار

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۹
هم قافیه با باران

بر دل من گشت عشق نیکوان فرمان‌روا

اشک سرخ من دلیل و رنگ زرد من گوا

 نیستی رنگم چنین و نیستی اشکم چنان

گر بر این دل نیستی عشق بتان فرمانروا

 تا شدم با مهر آن نامهربان دلبر، قرین

تا شدم با عشق آن ناپارسا یار آشنا

 مهربان بودم‌، به جان خود شدم نامهربان

پارسا بودم‌، به کار دین شدم ناپارسا

 شد دژم جان من از نیرنگ آن‌ چشم دژم

شد دوتا پشت من از افسون آن زلف دوتا

 از دل عاشق به عشق اندر درختی بردمد

کش برآید جاودان برگ و بر از رنج و عنا

 تن اسیر عشق اگرکردم غمی گشتم غمی

دل به دست یار اگر دادم خطا کردم خطا

 چاره ی خود را ندانم من به‌عشق اندرکنون

بنده ی مسکین چه داند کرد پیش پادشا

 در بلای عشق اگر ماندم نیندیشم همی

کافرین شهریار از من بگرداند بلا


ملک‌الشعرای بهار

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۰۵
هم قافیه با باران
رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود
درود باد بر این موکب خجسته، درود

به کتف دشت یکی جوشنی است مینا رنگ
به فرق کوه یکی مغفری است سیم اندرود

سپهر گوهر بارد همی به مینا درع
سحاب لؤلؤ پاشد همی به سیمین خود

شکسته تاج مرصع به شاخک بادام
گسسته عقد گهر بر ستاک شفتالود

به طرف مرز بر آن لاله‌های نشکفته
چنان بود که سر نیزه‌های خون‌آلود

به روی آب نگه کن که از تطاول باد
چنان بود که گه مسکنت جبین یهود

صنیع آزر بینی و حجت زردشت
گواه موسی یابی و معجز داوود

به هرکه درنگری، شادیی پزد در دل
به هرچه برگذری، اندهی کند بدرود

یکی است شاد به سیم و یکی است شاد به زر
یکی است شاد به چنگ و یکی است شاد به رود

همه به چیزی شادند و خرم‌اند و لیک
مرا به خرمی ملک شاد باید بود

ملک الشعر بهار
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۴۰
هم قافیه با باران

دعوی چه کنی؟ داعیه‌داران همه رفتند

شو بار سفر بند که یاران همه رفتند


آن گرد شتابنده که در دامن صحراست

گوید : « چه نشینی؟ که سواران همه رفتند»


داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو

کز باغ جهان لاله‌عذاران همه رفتند


گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست

کز کاخ هنر نادره‌کاران همه رفتند


افسوس که افسانه‌سرایان همه خفتند

اندوه که اندوه‌گساران همه رفتند


فریاد که گنجینه‌طرازان معانی

گنجینه نهادند به ماران، همه رفتند


یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران

تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند


خون بار، بهار! از مژه در فرقت احباب

کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند


ملک الشعرای بهار

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۵
هم قافیه با باران

هر دم بشارت های دل از هاتف جان می رسد

هر کس که از جان بگذرد آخر به جانان می رسد
یک دم میاسا روز و شب مردی بجو دردی طلب
چون جان ز درد آمد به لب ناگاه درمان می رسد
ره گر دراز آید تو را شیب و فراز آید تو را
چون ترکتاز آید تو را آخر به پایان می رسد
این خانه چون ویران شود معمور و آبادان شود
این سر چو بی سامان شود ناگه به سامان می رسد
اندیشه و اندوه و غم رنج و تعب درد و الم
هر یک نهد در دل قدم با حکم و فرمان می رسد
بر دل اگر باری بود بار غم یاری بود
در پا اگر خاری بود خار از گلستان می رسد

میرزا حبیب خراسانی
۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۶:۱۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران