هم‌قافیه با باران

۵۱ مطلب با موضوع «شاعران :: نزار قبانی ـ زهرا هدایتی ـ طیبه عباسی» ثبت شده است

اگرچه در شب دلتنگی من صبح آهی نیست
ولی تا کوچه های شرقی "العفو" راهی نیست

مرا اشراق رویت کافی است ای نور قدوسی!
که فیض دیگران -چون شمع- گاهی هست گاهی نیست

برای آن کسی که "لای شب بو ها" تو را می جست،
به غیر از متن خوشبوی شقایق جان پناهی نیست

نظربازی نباشد در مرام عاشقان ، هیهات! 
که چشمم بی تماشای تو در بند نگاهی نیست

کجا باید تو را پیدا کنم؟ هرجا که آهی هست
کجا باید تو را پیدا کنم؟ هرجا که راهی نیست

طیبه عباسی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۰۹:۰۱
هم قافیه با باران

در آغاز
فاطمه بود
سپس عناصر پدید آمدند
آتش و خاک
هوا و آب

و آن گاه واژه ها و اسم ها شکل گرفتند
تابستان و بهار
سپیده و شامگاه

پس از چشمان فاطمه
دنیا پی برد به
راز رز سیاه
و پس از او طی قرن ها
زنان دیگر آمدند..

نزار قبانی

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۵۱
هم قافیه با باران
بیشترین چیزی که در عشق تو آزارم می دهد
این است که چرا نمی توانم بیشتر دوستت بدارم
وبیشترین چیزی که درباره حواس پنجگانه عذابم می دهد
این است که چرا آنها فقط پنج تا هستند نه بیشتر؟!
زنی بی نظیر چون تو
به حواس بسیار و استثنایی نیاز دارد
به عشق های استثنائی
و اشکهای استثنایی…

بیشترین چیزی که درباره« زبان» آزارم می دهد
این است که برای گفتن از تو، ناقص است
و «نویسندگی »هم نمی تواند تورا بنویسد!
تو زنی دشوار و آسمانفرسا هستی
و واژه های من چون اسبهای خسته
له له می زنند
و عبارات من برای تصویر شعاع تو کافی نیست

مشکل از تو نیست!
مشکل از حروف الفباست
که تنها بیست و هشت حرف دارد
و ازاین رو برای بیان گستره ی زنانگی تو
ناتوان است!

بیشترین چیزی که درباره گذشته ام باتو آزارم می دهد
این است که باتوبه روش بیدپای فیلسوف برخورد کردم
نه به شیوه ی رامبو، زوربا، ون گوگ و دیک الجن و دیگر جنونمندان
با تو مثل استاد دانشگاهی برخورد کردم
که می ترسد دانشجوی زیبایش را دوست بدارد
مبادا جایگاهش مخدوش شود!
برای همین عذرخواهی می کنم از تو
برای همه ی شعرهای صوفیانه ای که به گوشت خواندم
روزهایی که تر وتازه پیشم می آمدی
و مثل جوانه گندم و ماهی بودی
از تو به نیابت از ابن فارض، مولانای رومی و ابن عربی پوزش می خواهم…اعتراف می کنم تو زنی استثنایی بودی
و نادانی من نیز
استثنایی بود!!

نزار قبانی
۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۲۵
هم قافیه با باران

بگو دوستم‌ داری‌ تا زیباتر شوم
بگو دوستم‌ داری‌ تا انگشتانم از طلا شوند
و ماه‌ از پیشانی‌ام بتابد

بگو دوستم‌ داری‌ تا زیر و رو شوم
تبدیل‌ شوم به‌ خوشه‌ای‌ گندم‌ یا یک نخل
بگو! دل دل نکن ...

بگو دوستم‌ داری‌ تا به‌ قدیسی‌ بدل شوم
بگو دوستم‌ داری‌ تا از کتاب شعرم‌ کتاب مقدس بسازی‌
تقویم‌ را واژگون‌ می‌کنم‌
و فصل‌ها را جابه‌جا می‌کنم‌ اگر تو بخواهی‌
 
بگو دوستم‌ داری‌ تا شعرهایم‌ بجوشند
و واژگانم‌ الهی‌ شوند
عاشقم‌ باش‌ تا با اسب‌ به‌ فتح‌ِ خورشید بروم‌
دل دل نکن‌
این‌ تنها فرصت من‌ است‌ تا بیاموزم‌
و بیافرینم!

نزار قبانی

۰ نظر ۰۱ دی ۹۵ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران

براستی دوستت دارم
و از ابتدا می دانم
این بازی را خواهم باخت

نزاز قبانی

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران
روزی که به مردی برخوردی
که یاخته های تنت را به شعر بدل کند
و با پیچش موهایت شعر بسازد،

روزی که به مردی برخوردی
که قادرت کند_مثل من_
با شعر حمام کنی
سرمه بکشی
و موهایت را شانه کنی،

آن روز می گویم، تردید نکن!
با او برو
مهم نیست مال من باشی یا او
مهم این است مال شعر باشی...

نزار قبانی
۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۱
هم قافیه با باران

در نامه ی اخیرت نوشته ای:
"من با تو جنگ را باختم"
از تو میپرسم دوست من
کجا جنگیده ای که آن را ببازی؟
جنگیدنت به شیوه ی دون کیشوت بوده..
روی تختخوابت دراز کشیده ای
به آسیاب ها حمله کرده ای
و با هوا ستیز کرده ای...
حتی یک تار مو
از گیسوانت بر زمین نیفتاده...
و قطره ای خون
بر پیراهن سفیدت نچکیده است...
*
از کدام جنگ حرف می زنی؟
تو حتی در یک جنگ پا به میدان نگذاشته ای...
با مردی واقعی
 بازوانش را لمس نکرده ای
سینه اش را نبوییده ای
خود را در عرق تنش نشسته ای
برای خودت
مردانی کاغذی اختراع کرده ای
سلحشورانی کاغذی
و اسبانی کاغذی
آنگاه روی کاغذ
دل داده ای
و روی کاغذ عشق ورزیده ای
*
دون کیشوت کوچک من
از خواب بیدار شو
صورتت را بشوی
و لیوان شیر صبحگاهی ات را بنوش..
یک روز خواهی فهمید
همه ی مردانی که عاشق شان بوده ای
کاغذی بوده اند

نزار قبانی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۰
هم قافیه با باران

به تو قول دادم
تا پنج دقیقه دیگر بروم؟
اما جایی برای رفتن دارم؟
باران هنوز سرگردان خیابانهاست
جایی برای سرپناه نیست؟
قهوه خانه ها تفسیر کسالت
جایی برای ماندنم نیست؟
اکنون که  تو دریایی
بادبانی
سفری
نمی شود ده دقیقه دیگر بمانم؟
تا بند آمدن باران؟
حتماً می روم
این را بدان
اما پس از آن که ابرها بگذرند
و بادها خاموش شوند
وگرنه تا صبح‌فردا
 میهمانت خواهم بود.

نزار قبانی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۶:۰۸
هم قافیه با باران

باران‌ که‌ می‌زند به‌ پنجره‌،
جای‌ خالی‌اَت‌ بزرگ‌تر می‌شود !
وقتی‌ مِه‌ بر شیشه‌ها می‌نشیندُ
بوران‌ شبیخون‌ می‌زَند،
هنگامی‌ که‌ گُنجشک‌ها
برای‌ بیرون‌ کشیدن‌ِ ماشینم‌ از دل‌ِ برف‌ سَر می‌رسند،

حرارت‌ِ دستان‌ِ کوچک‌ِ تو را
به‌ یاد می‌آورم‌
وَ سیگارهایی‌ را که‌ با هم‌ کشیده‌ایم‌،
نصف‌ تو،
نصف‌ من‌...
مثل‌ِ سربازهای‌ هم ْسنگر !

وقتی‌ باد پرده‌های‌ اتاق‌ُ
جان‌ِ مَرا به‌ بازی‌ می‌گیرد،
خاطرات‌ِ عشق‌ِ زمستانی‌مان‌ را به‌ خاطر می‌آورم‌
دست‌ به‌ دامن‌ِ باران‌ می‌شوم‌،
تا بر دیاری‌ دیگر ببارد

وَ برف‌
که‌ بر شهری‌ دور...
آرزو می‌کنم‌ خُدا
زمستان‌ را از تقویم‌ِ خود پاک‌ کند !
نمی‌دانم‌ چگونه‌،
این‌ فصل‌ها را بی‌تو تاب‌ بی‌آورم‌ !
 
نزار قبانی

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۲۰:۵۹
هم قافیه با باران

زن

مردی ثروتمند نمیخواهد یا

خوش چهره و یا حتی شاعر

او مردی را میخواهد که بفهمد

چشم هایش را و اگر ناراحت شد

به سینه اش اشاره کند و بگوید

اینجا وطن توست...

نزار قبانی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۲:۵۸
هم قافیه با باران
از عشق ورزی در پرده
وبازی کردن نقش عشّاق کلاسیک
خسته شده ام
می خواهم پرده را بالا بزنم
سناریو را پاره کنم
و مقابل همه داد بزنم
من عاشقی معاصرم
و به کوری چشم روزگار
معشوق من تویی!

نزارقبانی
۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۵۴
هم قافیه با باران

جهان را خیره کردند
و در دستانشان چیزی نیست
جز سنگ
مثل چلچراغهاتابیدند
و چون مژده ها دمیدند
ایستادند ، منفجر شدند و به شهادت رسیدند
و ما چون خرس های قطبی ماندیم
با پوست ضد حرارت
تاپای مرگ برایمان جنگیدند .
و ما درقهوه خانه ها نشستیم
چون بزاق صدف
یکی دنبال تجارت است
دیگری یک میلیارد دیگر می خواهد
و زن چهارم!
با سینه های عمل کرده !
یکی در جستجوی قصر سلطنتی
و دیگری دلال اسلحه !
یکی در رویای مسابقه ی برگشت
و یکی در جستجوی اریکه و سپاه و تخت !
آه ای نسل خیانت
و ای نسل دلال ها !
و ای نسل تفاله ها
و ای نسل هرزگی ها
به زودی – هر چقدر هم طول بکشد – ویرانتان می کنند
کودکان سنگ !

نزار قبانی / ترجمه: یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۰۸:۵۹
هم قافیه با باران
دیگر نمی توانم پنهانت کنم!
از درخشش نوشته هایم می فهمند،

برای تو می نویسم
از شادی قدم هایم،

شوق دیدن تو را در می یابند
از انبوه عسل بر لبانم،

نشان بوسه تو را پیدا می کنند
چگونه می خواهی قصه عاشقانه مان را
از حافظه گنجشکان پاک کنی
و قانع شان کنی

که خاطراتشان را منتشر نکنند!؟

نزار قبانی
۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

دوست داشتنت را
از سالی به سال دیگری جا‌به جا می کنم
مثل دانش ‌آموزی که مشقش را
در دفتری تازه پاک نویس می کند
صدای تو، عطرتو، نامه ‌های تو
و شماره تلفن تو و صندوق پستی تو را هم منتقل می کنم
و می آویزمشان به کمد سال جدید
اقامت دائمی قلبم را به تو می دهم
تو را دوست دارم
و هرگز رهایت نمی ‌کنم بر برگه‏ تقویم آخرین روز سال
در آغوش می گیرمت
و در چهار فصل سال می‌ چرخانمت
در زمستان کلاه پشمی قرمزی بر سرت می‏ گذارم
که سردت نشود
و در پاییز، تنها بارانی ام را به تو می ‌بخشم
بپوشش تا که خیس نشوی
و در بهار
رهایت می کنم تا بر چمن ‌های تازه بخوابی
تا به صبحانه بپردازی
با گنجشک‌ ها و ملخ‌ ها
و در تابستان
تور کوچک ماهی گیری برایت می‏ خرم
تا صدف‌ ها و
مرغان دریایی و ماهیان بی ‌نام را شکار کنی
تو را دوست دارم
و نمی ‌خواهم تو را به خاطره های گذشته
و به حافظه قطار‌های مسافربری پیوند دهم
تو آخرین قطاری هستی که شبانه روز سفر می ‌کند
بر رگ های دستم
تو آخرین قطار منی
و من، آخرین ایستگاه تو
تو را دوست دارم
و نمی‌ خواهم تو را به آب یا باد
یا تاریخ ‌های هجری و میلادی
و یا به جذر و مد دریا
و یا به ساعت ‌های کسوف و خسوف، پیوند دهم
مهم نیست ستاره شناسان و 
خطوط فنجان های‌ قهوه، چه می‌گویند
دو چشمانت، به تنهایی بشارت دهنده اند
آن ‌ها مسئول شادمانی این هستی اند
دوستت دارم
و می خواهم به حال و هوایم پیوندت دهم
تو را ستاره مدار زندگی ام قرار می دهم
می خواهم شکل واژه‌ ها
و ابعاد کاغذ را به خود بگیری
تا هنگامی که کتابی را چاپ می کنم که مردم بخوانند،
تو را مانند گل در درون آن، بیابنن
می خواهم شکل دهانم شوی
تا وقتی که حرف که می زنم
مردم تو را شناور در صدایم بیابند 
می خواهم شکل دستانم شوی
تا وقتی که به میز تکیه می دهم
تو را در میان دستانم در خواب ببینند
مانند پروانه ‏ای در دستان کودکی
پیشه ای ندارم الا آیین پرستش تو
عشق آیین من است
تو آیین منی
عشق جولان می‌دهد بر پوستم
و در زیر پوستم تو جولان می‌ دهی
و اما من
خیابان ‌ها و پیاده رو‌های شسته از باران را
بر دوشم حمل می ‌کنم
در جست و جوی تو
چرا به من و باران ایست می‌ دهی؟ وقتی که می‌ دانی
همه زندگی ام با تو در ریزش باران قرین شده ‌است
و تنها حس من
حس باران است
چرا می ‌ایستانی ام؟ وقتی که می ‌دانی
تنها کتابی که بعد از تو می ‌خوانم
کتاب باران است
تو را دوست دارم
این تنها شگردی است که آموخته ‌ام
و دوست و دشمنم به آن حسادت می‌ کنند
پیش از تو آفتاب و کوه ‌ها و جنگل ‌ها
سرگردان بودند
واژه ها سرگردان بودند و گنجشک‌ ها سرگردان بودند
ممنونم که به مدرسه راهم دادی
ممنونم که الفبای عشق را به من آموختی 
و ممنونم که پذیرفتی معشوقه ام باشی

نزار قبانی

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۱۸
هم قافیه با باران

بخوان از چهرۀ طفل یتیمی این مصیبت را
و بشنو از زبان سرزمین وحی، غربت را

منا این روز ها حال و هوای دیگری دارد
به دوش خسته ی خود می کشد اندوه امت را

چه رنجی می‌کشد کعبه که می‌بیند حجاز امروز
گرفته دربرش فرزند نحس جاهلیت را

چرا کشتند زائرهای بیت الله را این قوم
بگو در صفحۀ تاریخ بنویسند علت را

بگو آل سعود امسال در صنعا ، تعز ، مارب...
گرفت از چشم‌های چند کودک خواب راحت را

برای کودکی که بغض می‌گیرد گلویش را
چگونه شرح باید داد این جرم و جنایت را؟!

به پیغمبر قسم مکه دوباره فتح خواهد شد
و می‌گیرند از ما پاسخ این هتک حرمت را

لباس رزم می‌پوشیم واز مردن نمی‌ترسیم
که ما از کربلا داریم میراث شهادت را

غم داغ منا از یاد ما هرگز نخواهد رفت
خدا لعنت کند این میزبان بی‌کفایت را...


طیبه عباسی

۰ نظر ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۹:۴۲
هم قافیه با باران

عشق
این است که جغرافیایی نداشته باشد
و تو
تاریخی نداشته باشی
عشق این است که تو
با صدای من سخن بگویی
با چشمان من ببینی
و هستی را
با انگشتان من
کشف کنی.


نزا قبانی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۴
هم قافیه با باران

روزی که شناختمت
 نقشه هایم را پاره کردم
و پیشگویی هایم را..
مانند اسبان عربی
 باران تو را بوییدم
پیش از آنکه خیسم کند
و آهنگ صدایت را شنیدم
پیش از آنکه سخن بگویی
و  گیسوانت را باز کردم به دست خویش
پیش از آنکه آنها را ببافی‌‌‌...


نزار قبانی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۹
هم قافیه با باران

ساده دل بودم
که گمان میکردم میتوانم تو را پشت سرم رها کنم
که هر چمدانی می‌گشایم
تو را در آن می‌بینم
هر لباسی که می‌پوشم
بوی تورا می‌دهد
هر روزنامه‌ی صبحی که می‌خوانم
عکس تورا چاپ می‌کند
هر تئاتری که می‌روم
تو را در صندلی کنار خود می‌بینم
هر شیشه عطری که می‌خرم
تویی..
پس کی... پس کی از تو رها می‌شوم؟
ای مسافر همیشه همسفر من
ای همپای همیشگی رفتنم!

نزار قبانی

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران

پیش از آنکه معشوقه‌ام شوی
هندیان
مصریان
چینیان
پارسیان
تقویم‌هایی داشتند
برای محاسبه روزها و شبان...

و‌ حالا که معشوقه‌ام شدی
مردمان زمان را اینگونه می‌خوانند:

هزاره‌ی پیش از چشم‌های تو
یا هزاره‌ی بعد از آن...


نزار قبانی

۲ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۳۹
هم قافیه با باران

بزرگترین‌ گناه‌ من‌
ـ ای‌ شاهزاده‌ی‌ دریا چشم!ـ
دوست‌ داشتن کودکانه‌ی‌ تو بود!
(کودکان عاشقان‌ بزرگند...)
نخستین‌ (و نه‌ آخرین!) اشتباه‌ من‌
زندگی‌ کولی‌ وارم‌ بود!
آماده‌ بودنم‌
برای‌ حیرت‌ از عبورِ ساده‌ی‌ شب‌ و روز
و برای‌ هزار پاره‌ شدن‌
در راه‌ِ هر زنی‌ که‌ دوستش‌ می‌داشتم!
تا از آن‌ پاره‌ها شهری‌ بسازد
و آنگاه‌
ترکم‌ کند!
لغزش‌ من‌ دیدن‌ کودکانه‌ی‌ جهان‌ بود!
اشتباهم،
بیرون‌ کشیدن‌ عشق‌ از سیاهی‌ به‌ سوی‌ نور
و گشودن آغوشم‌
هم‌چون‌ دریچه‌های‌ دِیر
به‌ روی‌ تمام عاشقان!

نزار قبانی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران