هم‌قافیه با باران

۶ مطلب با موضوع «شاعران :: عباس احمدی ـ امیر مرزبان» ثبت شده است

رسیدن از سر این عشق هم پرید و گذشت
تمام دفترش آوار شد... شنید و گذشت

به فکر خلق خودش بود، سبز و شورانگیز
تو را برای دل خویش آفرید و گذشت

گذشتی و نفسش تازه شد... بهار رسید
بهار را ته چشمان تو کشید و گذشت

گذشت هر که از این قصّه، تازه شد غم او
ندید هیچ کسی مثل تو، ندید و ...گذشت

چقدر آدم عاشق شبیه او دیدی؟
تو را مقابل چشمان خویش دید و گذشت!!

خیال راحت تو ارزش جهان را داشت
که از تو قدر نگاهی قشنگ، چید و گذشت

در اینکه عاشق خوبی نبوده حرفی نیست!
ولی به خاطر تو از خودش برید و گذشت...

کلاغ خسته به پایان قصّه‌اش نرسید
همیشه در نرسیدن به تو رسید و... گذشت!

امیر مرزبان

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۶ ، ۲۰:۲۹
هم قافیه با باران

صحبت از داغ تو بابا جگری می‏خواهد
لب خشک از عطش و چشم تری می‏خواهد
 
آمدی باز سوی خیمه و با خود گفتم
نوجوانی است که مهر پدری می‏خواهد
 
کاش می خواستم از تو دو زره برداری
این همه نیزه علی جان سپری می‏خواهد
 
نگران سر خود باش که این لشگر کفر
باز هم معجز شق القمری می‏خواهد
 
تیرها زودتر از من به تنت بوسه زدند
خرد شد آینه ات شیشه گری می خواهد
 
نیست از جسم گلت چیز زیادی در دست
نه عبا، پارچه ی مختصری می خواهد
 
کاملاً یافت نشد هر چه تفحص کردیم
بردنت حوصله ی بیشتری می خواهد
 
باز کن چشم و ببین آمده پیشم زینب
قول صبر از پدر محتضری می خواهد

عباس احمدی

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۱۱:۲۹
هم قافیه با باران

تا لاله گون شود کفنم بیشتر زدند
از قصد، روی زخم تنم بیشتر زدند

قبل از شروع ذکر رجَز مشکلی نبود
گفتم که زادۀ حسَنم بیشتر زدند

این ضربه ها تلافی بدر و حنین بود
گفتم علی(ع) و بر دهنم بیشتر زدند

از جنس شیشه بود مگر استخوان من
دیدند خوب می شکنم، بیشتر زدند

می خواستند از نظرِ عمقِ زخم ها
پهلو به فاطمه بزنم،  بیشتر زدند

تا از گلم گلاب غلیظی در آورند
بانعل تازه بر بدنم بیشتر زدند

دیدند پا ز درد روی خاک می کشم
در حال دست و پا زدنم بیشتر زدند

عباس احمدی

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۰۶:۲۹
هم قافیه با باران

وصلت ما از ازل یک وصله ناجور بود
من که خود راضی به این وصلت نبودم زور بود

درس و دانشگاه بالکل بی بخارم کرده بود
بس که بودم سر به زیر و در غذا کافور بود

رخت دامادی پدر با زور کرد اندر تنم
گفت باید زن بگیری تو و این دستور بود

چند باری خواستگاری رفته بودم بد نبود
میوه می خوردیم و کلا  سور و ساتم جور بود

این یکی گیسو کمند و آن یکی بینی بلند
این یکی چشم آبی و آن دیگری مو بور بود

سومی هم دو برادر داشت هر جفتش خفن
اولی خر فهم بود و دومی خر زور بود

خانواده گر چه یک اصل مهم در زندگیست
انتخاب اولم باباش مرده شور بود

کیس خوبی بود شخصا ، صورتا ، فهما  فقط
هشتصد تا سکه مهر خانم مزبور بود

با خودم گفتم که کی داده ، گرفته بی خیال
حیف از شانس بدم دامادشان مامور بود

این غزل را توی زندان من سرودم یک نفس
شاهدم ناصر سه کله با کرم وافور بود

زن اخ است و مایه درد و بلا با این وجود
می گرفتم یک زن دیگر اگر مقدور بود

عباس احمدی

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۱
هم قافیه با باران

عاشق شد و برای خودش یک کفن سرود
شاعر که تا سه ثانیه پیش زنده بود!

شاعر ، که تا سه ثانیه قبل مثل ما ...
شاعر ، که تا سه ثانیه بعد مثل رود...

چشمان او سفید شد و جاده ها سفید
دستان او کبود شد و آسمان کبود

رختی نداشت تا که ببندد از این جهان!
کفشی نداشت بگذرد از عالم وجود!

چیزی نداشت ، جز چمدانی پر از کلید
با عشق ، قفل هر چه در بسته را گشود

کوچید در سپیده دم آخرین سفر
با آخرین قطار ، بدون صدا و دود!

شاعر شبیه شعر خودش شد ، ولی چه دیر!
جان داد پای این غزل خود ولی ، چه زود!

این شعر را که میشنوید او سروده است
شاعر ، که تا سه ثانیه پیش زنده بود!


عباس احمدی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

ماه می تابد از خم کوچه ، چهره ای دائم الوضو دارد
پینه بر دستهاش و نعلینش اثر وصله و رفو دارد
مرد تنهاست ، مرد غمگین است ، کمرش از فراق خم شده است
ساغر شادی اش اگر خالی است ، باده ی غم سبو سبو دارد
ضربان صدای او جاری ست: با یتیمی به خنده مشغول است
سر تقیسم سهم بیت المال با صحابه بگو مگو دارد
باز امروز بغض نخلستان تا به سرحد انفجار رسید   
باز امشب به استناد کمیل ، ماه با چاه گفتگو دارد
کاه گل های کوچه مرطوبند ، اشک دیوار را در آورده است
ناله ی خانم جوانی که  هر چه دارد علی از او دارد
-  از دو دستش طناب بگشایید ، مبریدش به مسلخ بیعت
دیگر او را کشان کشان مبرید ، ایّهاالنّاس! آبرو دارد
گرچه در بند غربت ، از این شیر ، گرگهای مدینه می ترسند
ذوالفقارش هنوز بران است ، شور " حتّی تُقاتِلوا" دارد
حب مولا نتیجه سحر است ، باش تا صبح دولتش بدمد
آن صنوبر دلی که می باید پیش او سرو ، سر فرود آرد
... چارده قرن بعد خیلی ها دم از او می زنند امّا مرد
همچنان خار بر دو چشمش هست ، همچنان تیغ در گلو دارد


عبّاس احمدی

۱ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۵:۵۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران