هم‌قافیه با باران

۸ مطلب با موضوع «شاعران :: یغما گلرویی ـ محمد زارعی» ثبت شده است

خداحافظ!خداحافظ! سلام ای خوب دیروزم
بدون من تا ته دنیا به آتیش تو می سوزم

خداحافظ!خداحافظ! همیشه همدم و همراه
دلیل بغض بی وقفه ، دلیل هق هق گهگاه

خداحافظ!خداحافظ! عزیز خسته از تکرار
نگو تقدیر ما این بود ،‌ محاله بعد از این دیدار

خداحافظ!خداحافظ! سیه پوش سراپا نور
شروع ناب هر شعری ، تو ای نزدیک دورادور

خداحافظ غزلساز طناب و شاخه و رؤیا
صدای ناب روییدن ، غریق عاشق دریا

خداحافظ!خداحافظ! گل اردیبهشت من
پر از نام زلال توست ،‌ کتاب سرنوشت من

خداحافظ!خداحافظ! دلیل تازه بودن ها
خداحافظ!خداحافظ! تمنای سرودن ها

خداحافظ!خداحافظ! سفر خوش ! راه رؤیا باز
پس از تو قحطی لبخند ، پس از تو حسرت پرواز

یغما گلروئی

۰ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۲۰
هم قافیه با باران

بزرگ شده‌ام دیگر ...
و می‌توانم از پس اشک‌هایم بر بیایم
وقتی گربه‌ای زیر ماشین می‌رود
وقتی خبر مرگ دوستی می‌آید
وقتی به خاطرات کودکی می‌اندیشم ... می‌توانم کنترل کنم
حواس‌های پنچ گانه‌ام را
وهنگامی که به کسی دروغ می‌گویم
می‌توانم نگذارم صدایم بلرزد
یا گلویم بگیرد ... بزرگ شده‌ام
ودیگر به وقت خواندن شعر
تپق نمی‌زنم
و قطره‌های عرق
پیشانی‌ام را نمی‌پوشانند ... دیگر هر حرفی را باور نمی‌کنم،
از هرچیزی برای خود بتی نمی‌سازم
و آن‌قدر قوی شده‌ام
که چشم در چشم مفتش بگویم
تعهدی را امضا نمی‌کنم ... بزرگ شده‌ام اما
شنیدن نامت کافی‌ست
به همان پسرک خجالتی بدل شوم
که دلِ دادن گل سرخی را به تو نداشت

وصدایش
هنگام سخن گفتن از پشت تلفن
چنان می‌لرزید
که تو را به خنده می‌انداخت .

بزرگ شده ام...
و مطمئن قدم بر می‌دارم در زندگی
اما وقتی پای تو در میان باشد
پشت پا می‌خورم از خودم
و بر سنگ‌فرش خیابان می‌غلتم ...

یغما گلرویی

۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۰۶
هم قافیه با باران

باد را با گیسوانت در عذاب انداختی
باز در فکر پریشان پیچ و تاب انداختی

آی ساقی! آی میراب عطش های کویر!
ای که زیر پوست این خاک آب انداختی!

لطف کردی ای عزیز! ای عشق! ای عشق عزیز!
در حضیض چاه بودیم و طناب انداختی

چشمه ها خشکیده بود و رخت دنیا چرک بود
زندگی را شستی و در آفتاب انداختی

صبح را با خنده ات بیدار کردی صبح زود
روی هر خمیازه ی شب رختخواب انداختی

سفره ی صبحانه را چیدی به صرف نان و نور
در تمام چای ها عطر گلاب انداختی

«هر چه» می خواهیم هست و «هرچه» می خواهیم هست!
سفره ای «بی انتها» از «انتخاب» انداختی

سیب روی شاخه بود و باغ هم دیوار داشت
با نسیمی ناگهان، سیبی به آب انداختی

گر چه دیدی تاک ها از ریشه ها خشکیده اند
صبر کردی... صبر کردی... تا شراب انداختی

تا جهانی را که ویران است ویران تر کنی؛
رو به دریا سیل در چشم خراب انداختی

پاک کردی عشق را از تاردید حاشیه
عشق را پررنگ در متن کتاب انداختی

این که گفتی گاه دل سنگ است و گاهی سیب سرخ
شاعرت را فکر یک پایان ناب انداختی؛

می شود حالا خدا را دید در سنگ و درخت
از رخ او -از نگاه ما- نقاب انداختی...

محمد زارعی

۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران
منتظر نباش که شبی بشنوی،
از این دلبستگی های ساده دل بریده ام
که روسری تو را،
در آن جامه دان ِ قدیمی جا گذاشته ام
یا در آسمان،
به ستاره یِ دیگری سلام کرده ام
توقعی از تو ندارم
اگر دوست نداری،
در همان دامنه دور ِ دریا بمان
هر جور تو راحتی بی بی باران
همین سوسوی تو
از آنسوی پرده دوری،
برای روشن کردن ِ اتاق تنهائیم کافی ست
من که اینجا کاری نمی کنم
فقط، گهکاه
گمان آمدن ِ تو را در دفترم ثبت می کنم
همین
این کار هم که نور نمی خواهد
می دانم که مثل ِ همیشه،
به این حرفهای من می خندی
با چالهای مهربان ِ گونه ات...
حالا، هنوز هم
وقتی به آن روزهای زلالمان نزدیک می شوم،
باران می آید
صدای باران را می شنوی؟

یغما گلرویی
۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۷
هم قافیه با باران

قلمی به دستم می دهند
و کاغذی

تا از گناهان خود
اعتراف‌نامه‌ای رقم بزنم

و من تنها
از کابوس مداوم گنجشکی می‌نویسم

که به تیر و‌کمان من
در تابستان هفت‌سالگی‌ام مُرد..


یغما گلرویی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۹:۰۴
هم قافیه با باران

تمومِ حس تاریخو توی برقِ چشات داری
شبیهِ دخترک های رو قلیون های قاجاری

شکوهِ دوره ی مادی،غمِ تاراجِ تیموری!
چه قدر نزدیکِ نزدیکی، چه قدر از دیگرون دوری...

شبیه بوی بارون تو غروبِ تخته جمشیدی
یه خورشیدی که از مغرب به این ویرونه تابیدی

مرمت کن منو از نو!نذار خالی شم از رؤیا
نگاهم کن اگه حتى تمومه این سفر فردا...

هزار آتشکده توی نگاهت غرقِ آتیشن
یه عالم یشم و مروارید تو لبخندت یکی می شن

مثِ تابیدنِ مهتاب رو طاقِ طاق بستانی
پُر از نقش و نگاری تو! شبیهِ فرشِ ایرانی

می شه جام جمو حتى تو دستـای تو پیدا کرد
درِ هر معبدو می شه با یک لبخندِ تو وا کرد

مرمت کن منو از نو! نذار خالی شم از رؤیا
نگاهم کن اگه حتى تمومه این سفر فردا...

یغما گلرویی

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

سلام می کنم به باد ،
به بادبادک و بوسه ،
به سکوت و سوال
و به گلدانی
که خواب گل همیشه بهار می بیند !

سلام می کنم به چراغ ،
به چرا های کودکی ،
به چال های مهربان ِ گونه ی تو !!

سلام می کنم به پائیز پسین ِ پــروانه ،
به مسیر مدرسه ،
به بالش نمناک ،
به نامه های نرسیده !

سلام می کنم به تصویر زنی نی زن ؛
به نی زنی تنها ،
به آفتاب و آرزوی آمدنت !!

سلام می کنم به کوچه ،
به کلمه ،
به چلچله های بی چهچه ،
به همین سر به هوایی ساده !

سلام می کنم به بی صبری ،
به بغض ،
به باران ،
به بیم باز نیامدن ِ نگاه تو ...


باور کن
من به یک پـاسخ ِ کوتاه ،
به یک سلام سرسری راضیــم !
آخر چرا سکوت می کنی ؟؟


یغما گلرویی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۰:۵۳
هم قافیه با باران
بلکه هنوز
در کنج انبار آن خانه قدیمی
جفتی کفش کهنه باقی مانده باشد
که نمکی ها هم روی خوش به آنها نشان نمیدهند
باید دوباره بپوشمشان!!
شاید آن کفشها
همچنان
راه رسیدن به تو را بلد باشند

یغما گلرویی
۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۹:۴۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران