هم‌قافیه با باران

۱۸ مطلب با موضوع «شاعران :: احمد عزیزی ـ سید محمدمهدی شفیعی» ثبت شده است

زیر و رو کن دفترم را زیر و رو! ، بی فایده است
نیست غیر از عشق چیزی، جستجو بی فایده است

خاطراتم را بگرد و داغ ها را تازه کن
جستجو دنبال هرچه غیر او بی فایده است

زندگی بی عشق یک باغ گل مصنوعی است
همنشینی با گل بی رنگ و بو بی فایده است

عقل می ترساندم از این که رسوایم کند
گرچه تهدید من بی آبرو بی فایده است

"گفتگو آیین درویشی نبود" و نیست پس
با من یک لا قبا این گفتگو بی فایده است

سیدمحمدمهدی شفیعی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۱:۰۶
هم قافیه با باران

بر فرض از دلیل و از اثبات بگذریم
قرآن تویی چگونه از آیات بگذریم؟

روشن ترین دلیل همین اشک جاری است
گیرم که از متون و عبارات بگذریم

ما را نبود تاب تماشا، عجیب نیست
از صفحه های مقتل اگر مات بگذریم

تفصیل بند بند مصیبت نمیکنیم
انگشترت... ، ز شرح اشارات بگذریم

یک خط برای روضه ی گودال کافی است:
زینب چه دید وقت ملاقات؟ بگذریم

ما تیغ غیرتیم که از هرچه بگذریم
از انتقام خون تو هیهات بگذریم

‌سید محمد مهدی شفیعی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۱۳:۰۶
هم قافیه با باران

از چمن تا انجمن جوش بهار زینب است
گر شهادت گل کند عطر مزار زینب است

ساربان کربلا هرچند می‌باشد حسین
اشتران صبر را تنگ مهار زینب است

گر دمی همره شوی با گردباد راه شام
دامن صحرا پر از گرد و غبار زینب است

گرببندد دل- شکستن صورتی درکربلا
در پس هر شیشه‌ای آیینه دار زینب است

زیور انس و محبت زینب خلق و وفا     
زن، طلا باشد اگر در وی عیار زینب است

مقصدی جز ظهر عاشورا ندارد راه عشق،
وادی-اینجا همچو منزل رهسپار زینب است

گر به مضمون اسارت از غریبی بنگری
آشنایی هر کجا قرب جوار زینب است

چون شقایق هر قدر آتش- بیان آمد حسین
لالۀ باغ از بلاغت داغدار زینب است

قصۀ داغ درون هر چند می پاشد نمک
احمدا! سوز جگرها یادگار زینب است

احمد عزیزى

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۴:۳۸
هم قافیه با باران

ای گل آواره شبگرد من
یاس باران خورده، یاس زرد من

ما شب و ایوان و تاکی داشتیم
عشق شبنم وار و پاکی داشتیم

عشق ما مثل تلاقی ساده بود
مثل یک گل در کنار جاده بود

 آی غربت خانه ات ویران شود
نام تو نفرین شبگیران شود

آی غربت تب بگیری مثل من
از عطش هرشب بمیری مثل من

آی غربت واژه تو مبهم است
هرچه از زخم تو می گویم کم است

خورده ای تو قلب فریاد مرا
برده ای با خویش همزاد مرا

کاش یک شب کوه ها طغیان کنند
جاده های دور را ویران کنند

یاس من! یاد تو ایوان من است
غربت تو روی چشمان من است

من قران غربتم در راه بود
مادرم از درد من آگاه بود

من به غربت طالعم افتاد و رفت
مادرم گویی سفر را زاد و رفت

من نمی دانستم و این راست بود
دیدی آخر حرف کف بین راست بود

تا کجا باید هراس هوش برد
زخم این اندوه را بر دوش برد

تا کجا با کوله بار تب روم
رو به سوی کومه های شب روم

این قدر با زخم خوابیدن چرا
خوابدار خویش را دیدن چرا

آه ای رم کرده غربت بیا
مرغ زخمی، صید کم فرصت بیا

ای مزار بی نشانی های من
مرغک پاییزخوانی های من

 ای بر اسب چوبی دیروزها
مزد تصنیف عروسک دوزها

ای زمین! من شاهد چال توام
ناظر انسان و گودال توام

تو ضمیر لاله را خون میکنی
آرزوها را تو مدفون میکنی

آه پر می ریزد از تصویر من
بال بگشا! کرکس تقدیر من

می روم رقصان به سوی دار خود
تا ببینم حلقة انکار خود

من بهار و عندلیب خود شدم
هم مسیح و هم صلیب خود شدم

این قطار ریزش کوه و پل است
آه این پایان نبض یک گل است

غربت ای فرجام من! اینجا خوش است
مرگ در این دره ی تنها خوش است

لاشه ای افتاده و سنگی بر او
ناله مجروح دلتنگی بر او

می رسد از انقراض نورها
فوج های تیره شبکورها

خیمه تاریکشان بر خواب خاک
هرکدام آوازشان از یک مغاک

لاشه ای خندید و گوری باز شد
مرگ من در زندگی آغاز شد....

احمد عزیزی
ای گل آواره شبگرد من
یاس باران خورده، یاس زرد من

ما شب و ایوان و تاکی داشتیم
عشق شبنم وار و پاکی داشتیم

عشق ما مثل تلاقی ساده بود
مثل یک گل در کنار جاده بود

 آی غربت خانه ات ویران شود
نام تو نفرین شبگیران شود

آی غربت تب بگیری مثل من
از عطش هرشب بمیری مثل من

آی غربت واژه تو مبهم است
هرچه از زخم تو می گویم کم است

خورده ای تو قلب فریاد مرا
برده ای با خویش همزاد مرا

کاش یک شب کوه ها طغیان کنند
جاده های دور را ویران کنند

یاس من! یاد تو ایوان من است
غربت تو روی چشمان من است

من قران غربتم در راه بود
مادرم از درد من آگاه بود

من به غربت طالعم افتاد و رفت
مادرم گویی سفر را زاد و رفت

من نمی دانستم و این راست بود
دیدی آخر حرف کف بین راست بود

تا کجا باید هراس هوش برد
زخم این اندوه را بر دوش برد

تا کجا با کوله بار تب روم
رو به سوی کومه های شب روم

این قدر با زخم خوابیدن چرا
خوابدار خویش را دیدن چرا

آه ای رم کرده غربت بیا
مرغ زخمی، صید کم فرصت بیا

ای مزار بی نشانی های من
مرغک پاییزخوانی های من

 ای بر اسب چوبی دیروزها
مزد تصنیف عروسک دوزها

ای زمین! من شاهد چال توام
ناظر انسان و گودال توام

تو ضمیر لاله را خون میکنی
آرزوها را تو مدفون میکنی

آه پر می ریزد از تصویر من
بال بگشا! کرکس تقدیر من

می روم رقصان به سوی دار خود
تا ببینم حلقة انکار خود

من بهار و عندلیب خود شدم
هم مسیح و هم صلیب خود شدم

این قطار ریزش کوه و پل است
آه این پایان نبض یک گل است

غربت ای فرجام من! اینجا خوش است
مرگ در این دره ی تنها خوش است

لاشه ای افتاده و سنگی بر او
ناله مجروح دلتنگی بر او

می رسد از انقراض نورها
فوج های تیره شبکورها

خیمه تاریکشان بر خواب خاک
هرکدام آوازشان از یک مغاک

لاشه ای خندید و گوری باز شد
مرگ من در زندگی آغاز شد....

احمد عزیزی

۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۰
هم قافیه با باران

نور خالص ، روح مطلق مرتضی
معنی لفظ انا الحق مرتضی

هی در آ ، حیدر ! که نور مه تویی
تیغ لا در چنگ الا الله تویی

هادیان را زین سبب هدهد شدی
زآنکه اول کشته ی خود ، خود شدی

از درون و از برون آمد به کار
زین سبب شد نام تیغت ذوالفقار

با تو هستم ای ابدبان ازل!
شیرمرد بیشه های لم یزل!

ای عقاب کوه الله الصمد
از تو این گنجشک میخواهد مدد

نام تو یعنی سحر ، یعنی سلام
نام تو یعنی خدا در یک کلام

تو بزرگی ؛ خاک ، میدان تو نیست
آسمان را تاب جولان تو نیست

تا تو رفتی ، خلق امت تنگ شد
بر سر غصب ولایت جنگ شد

ناله کن حیدر ! لب چاه است این
شیر یزدان ! عصر روباه است این

این خسان حرص ریاست میخورند
آب را هم با سیاست میخورند

اف بر آن خامان که بر باطل شدند
از تو ای شمشیر "لا" غافل شدند


یا علی ! ما را عطا کن روز کار
کشته ی حیدر شدن با ذوالفقار

بس کن ای سرگشته دل ! زین پیچ و تاب
شیر یزدان را مگر بینی به خواب

یا علی ! ما روبهان بیشه ایم
ما ز نام شیر در اندیشه ایم

یا علی ! عشق تو در خون خفتن است
ما خس و این وصف دریا گفتن است

گر چه این دریانوردی با خس است
ذوالفقار یاد تو ما را بس است ...


احمد عزیزی

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۳۹
هم قافیه با باران

بر  فراز بیشه‌ی الهام خود، ساریم ما
در سکوت برکه‌ها، صد نی‌لبک زاریم ما

از سفال خاک، تا آیینه‌ی شفاف روح
هر چه انسان ساخت از آتش خریداریم ما

در نیستان‌های ما آواز عرفانی‌تر است
مثنوی‌های پر از تصویر نیزاریم ما

باغبان لهجه‌ایم و در تکلم می‌وزیم
ناخدایان هجا را موج تکراریم ما

کیست مشعل دار شب‌های تخیل خیز روح؟
پرده داران شبستان‌های پنداریم ما

می‌شود اندوه ما را روی هر جا پهن کرد
سفره‌های بی ریای وقت افطاریم ما

ای رسولان زمین! از جلگه‌ی ما سر زنید
چین حیرت، روم غیرت، هند اسراریم ما

در تب اندوه ما جوشانده‌ی شبنم بس است
بستر نرگس بیندازید بیماریم ما

یک نفس کافی‌ست در آیینه ناپیدا شدن
زآن سپس هر جا به صورت‌ها پدیداریم ما

احمد عزیزی

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۵۷
هم قافیه با باران

ای زچشمت خانه ی حیرت خراب
ای نگاهت موج در موج شراب

ای همه آیینه ها حیران تو
مسقط الراس عطش چشمان تو

هر نفس ، چشم تو در افسانه ای ست
هر نگاهت صحن حیرتخانه ای ست

سرمه میریزی که دلها خون شوند
در پی ات آیینه ها افسون شوند

ما به صحرا گرم داغت میرویم
لاله آسا با چراغت می رویم

ما ز داغ تو دلی دم کرده ایم
وز غمت زخمی فراهم کرده ایم

رفتی و آیینه تنها مانده است
وز تو تنها صورتی جا مانده است

آه ازین آیینه های بی تو کور
وای ازین تصویرهای از تو دور

بی تو تب بر شاخه تابم می دهد
تشنگی از کوزه آبم می دهد

ای مریدان ! این گل گیسوی کیست
من سرم بر حسرت زانوی کیست

حلقه ی آیینه افشانی ست این
داغ دیدارم ، چه حیرانی ست این

بی تو من آیینه را گم میکنم
بی تو با حیرت تکلم می کنم

ای پر از الفاظ تو معنای من
بی تو می لنگد تکلم ، وای من

ای تکلم ! شعله ی طورت کجاست ؟
ای تجلی ! برق تنبورت کجاست ؟

بی تجلی شاخه ها را نور نیست
شیشه در اندیشه ی انگور نیست

بی تجلی آسمان بی حاصل است
بی تجلی آفرینش باطل است

ای گل باغ تجلی دامنت
یوسف تمثیل ما پیراهنت

ای ز باران تجلی گشته تر
در همه آیننه ها صاحب نظر

ای زچشمت چشمه ی آیینه رود
حیرت برق تو در چشم وجود

ای رسول اکرم آواز من
ناجی شعر ترنم ساز من

ای لبت از ارغوان ها تازه تر
دامنت از دشت پر آوازه تر

ای زگلزار تکلم آمده
ای بهار بیشه ای گم آمده

ای تو از دیروزهای دورمن
ساکن آبادی تنبور من

ای پر از گنجشک و برگ و باد و بید
ای پر از تصنیف گل های سپید

ای ز نقش پرده ی چین آمده
از عدم آیینه آیین آمده

ای سحر از دامن گل بر شده
زیر رگبار تجلی تر شده

ای عبارت های من پیش تو گم
معنی می در تو و لفظ تو خم

ای به حیرتخانه ها آیینه پوش
سینه ی انگور از داغ تو جوش

تو پر از عطر تغافل آمدی 
نی لبک بر دوش از گل آمدی

حیف چون برخوان تصویر آمدم
لقمه ی لفظی گلوگیر آمدم

یک زبان خواهم به نرمای حریر
تا بگوید وصف باغ شهد و شیر

یک زبان خواهم به لحن نور و رنگ
تا بروبد کوچه ی دلهای تنگ

یک زبان از آیه و از سوره پر
یک زبان از صخره و اسطوره پر

یک زبان با یک بناگوش قشنگ
که ازوغلغل کند تخمیر رنگ

یک زبان از آتش گل مشتعل
یک زبان با نبض بلبل متصل

یک زبان خواهم به اجمال سجود
تا بگوید با تو تفصیل وجود

ای زبان با من مدارا کن دمی
معنی ام را لفظ آرا کن کمی

من غریبم مثل گل در شوره زار
راهی ام مثل شقایق از بهار
 
من زلفظ اندیشگی ها خسته ام
از تکلم پیشگی ها خسته ام

این تکلم سد راهم می شود
مانع مد نگاهم می شود
 
ای تکلم دفتر مانی کجاست
بیشه گل های حیرانی کجاست

ای تکلم باز کن پای مرا
لفظ ، زخمی کرده معنای مرا

احمد عزیزی

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۲۶
هم قافیه با باران

امشب ای زیباترین رویای من
گل کن از سر شاخه لالای من

در سراب خواب من سبزینه نیست
خسته شد تصویرم و آیینه نیست

بسکه تنها سوخت در تب شعر من
سکته خواهد کرد امشب شعر من

آخر ای شب من شبیه بیشه ام
رحم کن نیلوفر بی ریشه ام

گوشوار حسرتم، گوشم بده
آه سرگردانم، آغوشم بده

زادگاه من درخت بید بود
سالها همسایه ام خورشید بود

شاپرک بودم مرا پرواز برد
هر پرم را یک نسیم ناز برد

مادر من دختر مهتاب بود
من به دنیا امدم او خواب بود

داستانها دوستانم بوده اند
قصه ها ورد زبانم بوده اند

مثل همسالان شبنم زاد خود
پر کشیدم من هم از میلاد خود

چشم وا کردم زمانم رفته بود
قایق رنگین کمانم رفته بود

پوپک من از نیستان ها گذشت
کهکشانم از بیابان ها گذشت

اینک ای شب من گیاهی خسته ام
در تب آیینه آهی خسته ام

احمد عزیزی

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۶
هم قافیه با باران

من شهادت میدهم خون ترا
می شناسم زخم گلگون ترا

مادرت گل بود و اصلت نور بود
از تو جرم جاهلیت دور بود

تو زکات زخم را دادی به دین
خمس خونت ریخت بر روی زمین

مرغکان خوردند از آن آب شور
تشنه می مردند طفلان تو دور

خولیان خشم بر خاکت زدند
چاکران چکمه ها چاکت زدند

کس به روی زخم تو زاری نکرد
هیچکس در شیونت یاری نکرد

قوچ های تیرگی تیرت زدند
لشکری از شمر شمشیرت زدند

در نجف شیر زمانها خفته بود
ور نه داغت را شقایق گفته بود

تو در آن حالت مسلمان بوده ای
سالها بر دوش سلمان بوده ای

السلام ای کاشف کوه کلیم
السلام ای ساحل نورونسیم

السلام ای اشک معصوم مسیح
السلام ای آه مظلوم ضریح

السلام ای مسجدالقصی تنت
 السلام ای طشت یحیی دامنت

احمد عزیزی

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۲۶
هم قافیه با باران

باز هوای سحرم آرزوست
خلوت و مژگان ترم آرزوست

شکوه غربت نبرم این زمان
دست تو و روی توام آرزوست

خسته ام از دیدن این شوره زار
چشم شقایق مگرم آرزوست

واقعه دیدن روی ترا
ثانیه ای بیشترم آرزوست

جلوه این ماه نکو را ببین
رنگ و رخ روی توام آرزوست

این شب قدرست که ما با همیم
من شب قدری دگرم آرزوست

حس ترا می کنم ای جان من
عزلت شبی دگرم آرزوست

خانه عشاق مهاجر کجاست
در سفرت بال و پرم آرزوست

حسرت دل باز دارین شعر من
جام میی در حرمم آرزوست

احمد عزیزی

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۰۵
هم قافیه با باران

کفش ها را به پا کن و برخیز
کوله را روی دوش خود بگذار
جاده چشم انتظار زائرهاست
با دم یا علی قدم بردار

لشکر آخرالزمانی یار
می رود صف به صف به کرب و بلا
معنی عاشقی خلاصه شده
در مسیر نجف به کرب و بلا

هم نفس با فرات باید شد
قطره شو رهسپار دریا شو
همقدم با سکینه و زینب
زائر نور چشم زهرا شو

موج باید شویم و بی آرام
بر دل سنگ صخره باید تاخت
در سپاه حسین جایش نیست
هر که شمر زمانه را نشناخت

در مسیر زیارت مولا
با رباب و سکینه هم قدمی
در سلام ات به او نیابت کن
از شهید مدافع حرمی

تا قیام قیامت آزاد است
هر که افتاده است در بندش
خیل زوار اربعین حسین
شد نوید ظهور فرزندش

سید علیرضا شفیعی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۹:۳۰
هم قافیه با باران

همه از هر کجا باشند از این راه می آیند
به سویت ای امین الله خلق الله می آیند

صف جن و ملک با زائرانت هم قدم هستند
به عشقت از عوالم خیل خاطرخواه می آیند

زمین سرمست راه افتاد و بر ما راه آسان شد
زمین و آسمان با زائرانت راه می آیند

ببین شانه به شانه هم سفید و هم سیاه اینجا
به شوق دیدن تو پا به پا، همراه می آیند

گروهی غرق توصیفند و مست مدح چشمانت
گروهی روضه خوان، با سیل اشک و آه می آیند

به شهرت میرسند و حال و روز شهر بارانی است
پر از بغضند و نم نم تا دم درگاه می آیند

مدار عاشقی سقاست، آغاز طواف از اوست
به سوی آفتاب آنجا به اذن ماه می آیند

قیامت کرده ای، انگار تصویری است از محشر
که دوشادوش هم نزدت گدا و شاه می آیند

نکیر و منکر از من گرچه زهر چشم میگیرند
به لطف گوشه چشمت آخرش کوتاه می آیند

سید محمد مهدی شفیعی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۸:۳۰
هم قافیه با باران

افتاده بود در تب کشف و شهود دست
وقتی که برد در نفس گرم رود دست

با دست پر اگرچه به ساحل رسید رود
دریا کشید از عطش سرخ رود دست

دریا گرفته بود مسیر حرم ولی
افتاد پیش برق نگاه عمود دست

پیچید در سکوت بیابان اذان آب
بر خاک سر گذاشت به رسم سجود دست

آنجا تمامِ قامت دریا به سجده رفت
افسوس تکیه گاه سجودش نبود دست

باران گرفته بود که آرام میکشید
بر روی ماه، حضرت یاس کبود، دست

سید محمدمهدی شفیعی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۶
هم قافیه با باران

قدم قدم سوی میدان همین که راه افتاد
تمام لشکر دشمن به اشتباه افتاد

پدر به بدرقه آمد، جوان بر اسب نشست
پدر به بدرقه آمد، جوان به راه افتاد

پیامبر به نبرد آمده ست یا حیدر ؟!
دوباره ولوله ای در دل سپاه افتاد

کمین زدند هزار ابن ملجم آن اطراف
چقدر کینه که شد تازه تا کلاه افتاد

پدر به ماه خود از دور چشم دوخته بود
صدای هلهله ی شب رسید، ماه افتاد

پدر نشست ولی ناله ای بلند شد و
به گوش خیمه و زینب(س) رسید: آه! افتاد !
#
تو تکیه گاه پدر بودی و کنار تنت
پدر خمیده می آید که تکیه گاه افتاد !

سید محمد مهدی شفیعی

۱ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۰:۲۹
هم قافیه با باران
ناله ات در نفس باد، مکرّر گم شد
گریه ی تو وسط خنده ی لشکر گم شد

سوره ای بود سپاهم که تلاوت کردم
آیه ای پشت سر آیه ی دیگر گم شد

ماند از سوره فقط آیه ی بسم الله اش
آه کوتاهترین آیه هم آخر گم شد

دور خوردی می شش ماهه من دست به دست
دست من تا که رسیدی می و ساغر گم شد

دست من منبر فریاد غم انگیزت بود
آه! یکمرتبه در خون تو منبر گم شد

زوزه ی تیر سه شعبه همه را ساکت کرد
لحظه ای بعد صدای علی اصغر گم شد

قدمی سوی سپاه و قدمی سمت حرم
از خجالت پدر پیر تو سردرگم شد
#
کاش اجزای تو در قبر تو کامل باشند
گرچه گویند که در عصر دهم سر گم شد

سید محمدمهدی شفیعی
۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۲۰:۱۷
هم قافیه با باران

مدح تو را در شادی و در غم نوشتند
با این همه اما برایت کم نوشتند

 تا خنده آمد بر لبت، تصنیف گفتند
 تا اخم کردی صد غزل ماتم نوشتند

 فریادهایت را طنین رعد خواندند
 چشم تو را هم چشمه زمزم نوشتند
 
وصف تو پیچیده ست و ظرف شعر تنگ است
 گاهی اگر ابیات را مبهم نوشتند

 از کیسه ی احسان تو درهم گرفتند
 هرگاه مشتی واژه را درهم نوشتند

 گفتند دارد علم الاسما بعد از این، چون
 نام تو را در دفتر آدم نوشتند

 خشم علی تفسیر آیات عذاب است
 این را نه شیعه، اهل سنت هم نوشتند

 عالم تماما آیت حق است اما
شان علی را آیت اعظم نوشتند

 درد فراقش گرچه دردی بی مداواست
 ذکر علی را نسخه مرهم نوشتند

اهل تغزل، اهل عرفان، اهل تفسیر
 هرچه نوشتند از تو آقا کم نوشتند

سید محمدمهدی شفیعی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۴:۳۵
هم قافیه با باران

در چشم تو شهود شگفتی هست، آن را به جز شهید نمیفهمد
آیینه خواست کشف کند آن را، وا کرد چشم و دید نمیفهمد

از کوهسار معرفتت آری این سیل حکمت است شده جاری *
هرکس که دل نداد نمی نوشد، هرکس که دل برید نمیفهمد

یک عمر اگرچه غرق شد آنگونه در واژه های معجزه آمیزت
دریای اشکهای تو را در چاه ابن ابی الحدید نمیفهمد

گفتی که تن به سجده نمی دادم معبود را اگر که نمی دیدم
گفتی و قرنهاست که حرفت را عرفان بایزید نمیفهمد

شیرینی شروع تو را آری غیر از خدای کعبه نمیداند
شهد شهود "فزت و رب" ات را بی شک به جز شهید نمیفهمد

سید محمدمهدی شفیعی

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۴۹
هم قافیه با باران

عشق من پاییز آمد مثل پار
باز هم ما بازماندیم از بهار

احتراق لاله را دیدیم ما
گل دمید و خون نجوشیدیم ما

باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشکی‌پوش بود

یاس بوی مهربانی می‌دهد
عطر دوران جوانی می‌دهد

یاس‌ها یادآور پروانه‌اند
یاس‌ها پیغمبران خانه‌اند

یاس در هر جا نوید آشتی‌ست
یاس دامان سپید آشتی‌ست

در شبان ما که شد خورشید؟ یاس
بر لبان ما که می‌خندید؟ یاس

یاس یک شب را گل ایوان ماست
یاس تنها یک سحر مهمان ماست

بعد روی صبح پرپر می‌شود
راهی شب‌های دیگر می‌شود

یاس مثل عطر پاک نیت است
یاس استنشاق معصومیت است

یاس را آیینه‌ها رو کرده‌اند
یاس را پیغمبران بو کرده‌اند

یاس بوی حوض کوثر می‌دهد
عطر اخلاق پیمبر می‌دهد

حضرت زهرا دلش از یاس بود
دانه‌های اشکش از الماس بود

داغ عطر یاس زهرا زیر ماه
می‌چکانید اشک حیدر را به راه

عشق معصوم علی یاس است و بس
چشم او یک چشمه الماس است و بس

اشک می‌ریزد علی مانند رود
بر تن زهرا گل یاس کبود

گریه آری گریه چون ابر چمن
بر کبود یاس و سرخ نسترن

گریه کن حیدر که مقصد مشکل است
این جدایی از محمد مشکل است

گریه کن زیرا که دخت آفتاب
بی‌خبر باید بخوابد در تراب

این دل یاس است و روح یاسمین
این امانت را امین باش  ای زمین

نیمه‌شب دزدانه باید در مغاک
ریخت بر روی گل خورشید خاک

یاس خوشبوی محمد داغ دید
صد فدک زخم از گل این باغ دید

مدفن این ناله غیر از چاه نیست
جز دو کس از قبر او آگاه نیست

گریه بر فرق عدالت کن که فاق
می‌شود از زهر شمشیر نفاق

گریه بر طشت حسن کن تا سحر
که پر است از لخته خون جگر

گریه کن چون ابر بارانی به چاه
بر حسین تشنه‌لب در قتلگاه

خاندانت را به غارت می‌برند
دخترانت را اسارت می‌برند

گریه بر بی‌دستی احساس کن
گریه بر طفلان بی‌عباس کن

باز کن حیدر تو شط اشک را
تا نگیرد با خجالت مشک را

گریه کن بر آن یتیمانی که شام
با تو می‌خوردند در اشک مدام

گریه کن چون گریه ابر بهار
گریه کن بر روی گل‌های مزار

مثل نوزادان که مادر‌مرده‌اند
مثل طفلانی که آتش خورده‌اند

گریه کن در زیر تابوت روان
گریه کن بر نسترن‌های جوان

گریه کن زیرا که گل‌ها دیده‌اند
یاس‌های مهربان کوچیده‌اند

گریه کن زیرا که شبنم فانی است
هر گلی در معرض ویرانی است

ما سر خود را اسیری می‌بریم
ما جوانی را به پیری می‌بریم

زیر گورستانی از برگ رزان
من بهاری مرده دارم ای خزان

زخم آن گل در تن من چاک شد
آن بهار مرده در من خاک شد

ای بهار گریه‌ بار نا امید
ای گل مأیوس من یاس سپید


احمد عزیزی

۰ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۰۷:۵۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران