هم‌قافیه با باران

۲۲ مطلب با موضوع «شاعران :: فیض کاشانی» ثبت شده است

گر خون دل از دیده روان شد شده باشد
رازی که نهان بود عیان شد شده باشد

گر پرده بر افتاد ز عشاق برافتد
ور حسن تو مشهور جهان شد شده باشد

دین و دل و عقلم همه شد در سر کارت
جان نیز اگر بر سر آن شد شده باشد

از حسرت آن لب گر از این دیدهٔ خونبار
یاقوتِ تر و لعلِ روان شد شده باشد

بر یاد رخَت دیده غمدیدهٔ عشاق
بر هر مه و مهر ار نگران شد شده باشد

هر کاو گل رخسار تو یک بار ببیند
گر جامه در آن نعره‌زنان شد شده باشد

چون رخش تجلی بجهانی بجهان تو!
عقل از سر نظارگیان شد شده باشد

در دیدهٔ عشاق عیانی تو چو خورشید
رویت گر از اغیار نهان شد شده باشد
 
فیض کاشانی

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۶ ، ۱۰:۱۲
هم قافیه با باران

یک نفس بی یاد جانان بر نمی آید مرا
ساعتی بی شور و مستی سرنمی آید مرا

سربسر گشتم جهان را خشک و تر دیدم بسی
جز جمال او به چشم تر نمی آید مرا

هم محبت جان ستاند، هم محبت جان دهد
بی محبت هیچ کاری بر نمی آید مرا

شربت شهد شهادت کِی بکام دل رسد
ضربتی از عشق تا برسر نمی آید مرا

جان بخواهم داد آخر در رهِ عشقِ کسی
هیچ کار از عاشقی خوشتر نمی آید مرا

تا نفس دارم نخواهم داشت دست ازعاشقی
یک نفس بی عیش و عشرت سرنمی آید مرا

غیر وصف عاشق و معشوق و حرف عشقِ فیض
دُرّی از دریای فکرت بر نمی آید مرا

گر سخن گویم دگر، از عشق خواهم گفت و بس
جز حدیث عشق در دفتر نمی آید مرا...

فیض_کاشانی

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۵:۱۰
هم قافیه با باران

شد تهی از عشق سر بی باده این میخانه ماند
صاحب منزل برون شد خشت و خاک خانه ماند

معنی انسان برفت و صورت انسان بجاست
جان ز تن می از قدح شد قالب و پیمانه ماند

سالها شد زینچمن گلبانگ عشقی برنخواست
از محبت صوت و حرف از عاشقی افسانه ماند

عاشق حسن مجازی عقل را در عشق باخت
حسن شد سوی حقیقت او چنین دیوانه ماند

شمع چون آگه شدی از سوز دل پروانه سوخت
سوخت شمع و داغ حسرت بر دل پروانه ماند

از برم رفت آن نگار و عقل و هوش از سر ببرد
یادگارم ز آن پری داغ دل دیوانه ماند

بار جان با عشق جانان بر نمی‌تابید دل
جان برونشد از تنم در دل غم جانانه ماند

بار هستی فیض بر گردن گرفت از بهر آن
کاشنای دوست گردد همچنان بیگانه ماند

هیچکس آگه نشد از سر این بحر شگرف
سوخت بس غواص را دم در صدف دردانه ماند

فیض کاشانی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۹:۳۱
هم قافیه با باران

از دو عالم دردت ای دلدار بس باشد مرا
کافر عشقم اگر غیر تو کس باشد مرا

با تو باشم وسعت دل بگذرد از عرش هم
بی تو باشم هر دو عالم یک قفس باشد مرا

من نمیدانم چسان جانم فداخواهد شدن
این قدر دانم نگاهی از تو بس باشد مرا

عمر خواهم پایدار و جان شیرین بیشمار
بر تو می افشانده باشم تا نفس باشد مرا

هر کسی دارد هوس چیزی نخواهم من جز آنکه
سرنهم در پای جانان این هوس باشد مرا

توتیای دیدهٔ گریان کنم تا بینمش
گر بخاک پای جانان دست رس باشد مرا

جهد کن تا کام من شیرین شود از شهد وصل
فیض تا کس دست بر سر چون مگس باشد مرا

فیض کاشانی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۷:۳۰
هم قافیه با باران

گر کشی و گر بخشی هر چه میکنی خوبست
کشتن از تو میزیبد بخشش از تو محبوبست

گر نوازی از لطفم ور کدازی از قهرم
هر چه میکنی نیکوست التفات مطلوبست

گر وفا کنی شاید ورجفا کنی باید
قهرهات مستحسن لطفهات محبوبست

جلوه های تو موزون غمزهای تو شیرین
نازها بجای خود شیوهات مرغوبست

غمزه را چو سردادی هر چه میکند نیکوست
ناز را چوره دادی هر چه میکند نیکوست

دم بدم زنی بر هم آن دو زلف خم در خم
عالم کنی ویران شیوهٔ ترا شوبست

یوسف زمانی تو زبدهٔ جهانی تو
هر که قدرتو دانست در غم تو یعقوبست

دل بعشق ده زاهد دلفسردگی عیبست
حق بهیچ نستاند آن دلی که معیوبست

وه چه میکند با دل نالهای درد آلود
در غمش بنال ای فیض ناله تو مرغوبست

فیض کاشانی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۴:۳۰
هم قافیه با باران

بده ساقی آن جام لبریز را
بده بادهٔ عشرت انگیز را

می ء ده که جانرا برد تا فلک
درد کهنه غربال غم بیز را

چه پرسی زمینا و ساغر کدام
بیک دفعه ده آن دو لبریز را

گلویم فراخست ساقی بده
کشم جام و مینا و خم نیز را

اگر صاف می می نیاید بدست
بده دردی و دردی آمیز را

در آئینهٔ جام دیدم بهشت
خبر زاهد خشگ شبخیز را

پریشان چو خواهی دل عاشقان
برافشان دو زلف دل آویز را

بشرع تو خون دل ما رواست
اشارت کن آن چشم خونریز را

چه با غمزهٔ مست داری ستیز
بجانم زن آن نشتر تیز را

دل فیض از آن زلف بس فیض دید
ببر مژده مرغان شبخیز را

فیض کاشانی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۲:۳۰
هم قافیه با باران

باز آمدم با نقل و می سرمست از جام الست
باز آمدم با چنگ و نی سرمست از جام الست

باز آمدم طوفان کنم کونین را ویران کنم
میخانه را عمران کنم سرمست از جام الست

باز آمدم جولان کنم جولان درین میدان کنم
سرها چوکوغلطان کنم سرمست ازجام الست

بی باده مستیها کنم بیخویش هستیها کنم
در اوج پستیها کنم سرمست از جام الست

درپیش او رقصان شوم در کیش او قربان شوم
درخون خودغلطان شوم سرمست ازجام الست

خود را زخود غافل کنم نقش خودی زایل کنم
لوح سوی باطل کنم سرمست از جام الست

افسانها را طی کنم اسب خرد را پی کنم
تجدید عهد وی کنم سرمست از جام الست

دلرا فدای جان کنم جان در ره جانان کنم
این قطره را عمان کنم سرمست از جام الست

در بحر عشق بیکران چون فیض گردم بی نشان
خود را نه بینم در میان سرمست از جام الست

فیض کاشانی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

ای بجهان نهان چو جان روشنی جهان توئی
از همه دیدها نهان در همه جا عیان توئی

آنکه ز جای میبرد هر نفس این دل مرا
میکشدش بهر طرف در پی این و آن توئی

آنکه چو عزم میکنم کز پی مقصدی روم
میشکند عزیمتم ناگه و بیگمان توئی

آنکه چو دیو ره زند تا بجحیم افکند
در دل من ندا کند هی مرو آنچنان توئی

آنکه سفر چو میکنم حافظ اهل منزلست
باز مرا در آن سفر همدم انس و جان توئی

آنکه رهم بخود نمود آینهٔ دلم زدود
تا که بدیدم آنچه بود در تتق جهان توئی

آنکه ز مهر دلبران در دلم آتشی فکند
خاک مرا بباد داد ز آب رخ بتان توئی

آنکه ز نطفه آفرید سرو قدان دلفریب
کرد ز چشمهٔ حیاه آب روان، روان توئی

در رخ دلبران تو آب در دل بیدلان تو تاب
جان من این درین توئی جان تو آن در آن توئی

در دل بیقرار من مایهٔ اضطراب تو
در سر بیخمار من مستی جاودان توئی

ناوک غمزه میزند در دل من نهان کسی
می نکنم غلط که آن غمزه زن نهان توئی

کیست که هر نفس مرا تازه حیات می‌دهد
گر تو نگوئی آن منم کیست بگوید آن توئی

کیست که ذره ذره دل میبرد از برم نهان
هست عیان چو آفتاب دلبر من نهان توئی

کامل و ناقص جهان سوی تو کرده روی جان
قبلهٔ عارفان توئی مقصد سالکان توئی

مایهٔ شورش جنون در سر فیض جز تو نیست
حسن و جمال دلربا برزخ دلبران توئی
  
فیض کاشانی

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۸
هم قافیه با باران
دِلْ به دِلَْبر دادم و ،دلدار ،دلْ را ، دلْ ندید
دلْ به دلبر دلْ سپرد ،دلدار ،پا از دلْ کشید

دلْ به دنبال دِلَشْ ،دلْ دلْ کنان ، دلْخونِ دل ْ
دلْ ز دلبر خواستم ، دلبر ،دلْ از این دلْ برید

دلْ شکست و ، تیره روزی شد ، نصیب دلْ ، دِلا
دلْ در آتش سوخت ،دلبر ، بی مهابا شد ، پرید

حالْ ، دِلْ ماند و ، غم دِلْدار و ، اینْ دِلْداده ، آهْ
داده دِلْ ، این دِلْ ، دِلِ دلْدار ، مُفتْ این دِلْ خرید

دل شکست ، دلبر بریدْ و ، دِلْ ز دلبر سوخت ، دلْ
دِلْ بماند و ، یاد دِلدار و ، دلِ بی دلْ ، شهید

این ، چهل و سه، دلی را، که دلم ، تقدیم کرد
سُرسُره می ساخت ، دلدار و ،این دلهاسرید

فیض کاشانی
۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۲
هم قافیه با باران
عزیز تا به کى صرف در آرزو کنم
های بیا که آرزو جمله فدای هو کنم

چند خجل کند مرا توبهٔ آبروی بر
میسزد ار ز توبه خون ریزم و آبرو کنم

اشتر لنگ لنگ من پاش خورد به سنگ من
سنگ دگر چه افکنم زحمت او دو تو کنم

عشوهٔ توبه میخری بازى توبه میخورم
گر فتد او به دست من بین که به او چها کنم

رخ بنمای پیر من چند به خانقاه تن
نعره‌ء هاى ها زنم مستی هوی هو کنم

چند تنم به گرد  تن بخیه زنم برین بدن
بفکنم این تن و به جان روی به جستجو  کنم

رو چو کنی به سوى من جان شودم تمام تن
بس ز نشاط جان و تن ، در تن و جان نمو کنم

جا طلبی ز من ترا بر سر خویش جا دهم
آب طلب کنی ز من دیده برات جو کنم

خانه ء سر ز ماسوی پاک کنم برای تو
منزل دل ز آب و گل بهر تو رفت و رو کنم

هم به شراب عشق تن پاک کنم ز هر درن
هم به شراب عشق جان بهر تو شست و شو کنم

کی بود ‌آنکه مست‌مست شسته زغیر دوست دست
پشت کنم به هرچه هست روی به روى او کنم

گه به وصال روی او جان کنم از شکوه کوه
گه ز خیال موی او شخص بدن چو مو کنم

گه به وصال جان دهم گه به فراق  تن نهم
گه به خطاب  انت انت گاه به غیب هو کنم

باز خدا بده به فیض نقد هر‌ آنچه میدهی
عمر عزیز تابه کى صرف در آرزو کنم

فیض کاشانى
۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۷
هم قافیه با باران
یک نظر مستانه کردی عاقبت
عقل را دیوانه کردی عاقبت

با غم خود آشنای کردی مرا
از خودم بیگانه کردی عاقبت

در دل من گنج خود کردی نهان
جای در ویرانه کردی عاقبت

سوختی در شمع رویت جان من
چارهٔ پروانه کردی عاقبت

قطرهٔ اشک مرا کردی قبول
قطره را در دانه کردی عاقبت

کردی اندر کلّ موجودات سیر
جان من کاشانه کردی عاقبت

زلف را کردی پریشان خلق را
خان و مان ویرانه کردی عاقبت

مو بمو را جای دلها ساختی
مو بدلها شانه کردی عاقبت

در دهان خلق افکندی مرا
فیض را افسانه کردی عاقبت

فیض کاشانی
۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۵۷
هم قافیه با باران

هشدار که هر ذره حسابست در اینجا
دیوان حسابست و کتابست در اینجا

حشرست و نشورست و صراطست و قیامت
میزان ثوابست و عقابست در اینجا

فردوس برین است یکی را و یکی را
انکال و جحیمست و عذابست در اینچا

آنرا که حساب عملش لحظه بلحظه است
با دوست خطابست و عتابست در اینجا

آنرا که گشوده است ز دل چشم بصیرت
بیند چه حساب و چه کتابست در اینجا

بیند همه پاداش عمل تازه بتازه
باخویش مرآنرا که حسابست در اینجا

با زاهدش ارهست خطائی بقیامت
باماش هم امروز خطابست در اینجا

امروز بپاداش شهیدان محبت
زآن روی برافکنده نقابست دراینجا

زاهد نکشد باده مگر دردی و آنجا
صوفیست که اورامی نابست در اینجا

آن را که قیامت خوش و نزدیک نماید
از گرمی تعجیل دل آبست در اینجا

دوری که نبیند مگر از دور قیامت
در دیدهٔ تنگش چو سرابست در اینجا

بیدار نگردد مگر از صور سرافیل
مستغرق غفلت که بخوابست در اینجا

هشیار که سنجد عمل خویشتن ای فیض
سرسوی حق و پا برکابست در اینجا

صد شکر که دلهای عزیزان همه آنجا
معمور بود گرچه خرابست در اینجا


فیض کاشانی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۱
هم قافیه با باران

هر دمم نیشی ز خویشی میرسد با آشنا
عمر شد در آشنائیها و خویشی ها هبا

کینه ها در سینه ها دارند خویشان ازحسد
آشنایان در پی گنجینه های عمرها

هیچ آزاری ندیدم هرگز از بیگانهٔ
هر غمی کامد بدل از خویش بود و آشنا

بحر دل را تیره گرداند چو خویشی بگذرد
میزند بر دل بگد چون آشنا کرد آشنا

خویش میخواهد نباشد خویش بر روی زمین
تا بریزد روزی آن بر سر این از سما

چون سلامی می کند سنگیست بر دل میخورد
بی سلام ار بگذرد بر جان خلد زان خارها

راحتی مر آشنا را زآشنائی کم رسد
نیست راضی آشنائی از سلوک آشنا

شکوه کم کن فیض از یاران ودر خودکن نظر
تا چگونه میکنی در بحر دلها آشنا

گر زمن پرسی زخویش و آشنا بیگانه شو
با خدای خویش میباش آشنا و آشنا


فیض کاشانی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۱
هم قافیه با باران

وجودی لک شهودی لک ثبوتی لک ثباتی لک

بقائی لک حیاتی لک فنائی لک مماتی لک

قیامی لک قعودی لک رکوعی لک سجودی لک

خضوعی لک خشوعی لک قنوتی لک صلاتی لک

سکوتی لک کلامی لک فطوری لک صیامی لک

عکوفی فی المساجد لک زکوتی لک

مجیء لک من الفج و احرامی الی الحج

و کشفی لک عن الراس اتینی تبیاتی لک

و قوفی بالمشاعر لک و سعیی فی الشعایر لک

و بالبیت طوافی لک و مشیی هرولاتی لک

و حلقی لک و تقصیری و ذکرک لک و تکبیری

لک رمی بجمرات و هدنی اضحیاتی لک

زیاراتی و خیراتی عباداتی و طاعاتی

بک منک بتوفیقی و نیاتی لهاتی لک

و ان عشت فعشنی لک و ان موه فمتنی لک

لک ابقی و فیک افنی حیاتی لک و فاتی لک

فوادی مهجتی لبی مثالی نیتی حسی

خیالی فکرتی عقلی اری مجموع ذاتی لک

رقیت فی مقاماتی وجدت الفیض مرقاتی

قنیت فیک عن ذاتی فذاتی لک صفاتی لک


فیض کاشانی
۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۳
هم قافیه با باران

دم بدم از تو غمی میرسد و من شادم

بند بر بند من افزاید و من آزادم
عید قربان من آندم که فدای تو شوم
عید نوروز که آئی بمبارکبادم
یاد آنروز که دل بردی و جان میرقصید
کاش صد جان دگر بر سر‌ آن میدادم
مرغ دل داشت هوای تو در اقلیم دگر
کرد پروازی و در دام بلا افتادم
گر نگیری تو مرا دست درآیم از پای
برسی گر تو بجائی نرسد فریادم
آهی ار سر دهم از پای در آرد آهم
گریه بنیاد کنم سیل کند بنیادم
زدن تیشه بر این کوه مرا پیشه شده است
بیستونیست فراق تو و من فرهادم
یاد من خواه بکن خواه مکن مختاری
لیکن ایدوست تو هرگز نروی از یادم
میشوم پیر و جوان میشودم در سر عشق
بهر عشق تو مگر مادر گیتی زادم
گاه ویرانم و از خویش بود ویرانیم
گاه آباد و ز معماری تو آبادم
داد از تو بتو آرم که نباشد جایز
فیض را این که به بیگانه رساند دادم
این جواب غزل حافظ خوش لهجه که گفت
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

فیض کاشانی
۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۰۱
هم قافیه با باران

دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی

چو دل و چو دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه
مژه‌های شوخ خود را چو به غمزه آب دادی

دل عالمی ز جا شد چو نقاب بر گشودی
دو جهان به هم بر آمد چو به زلف تاب دادی

در خرمی گشودی چو جمال خود نمودی
ره درد و غم ببستی چو شراب ناب دادی

ز دو چشم نیم مستت می ناب عاشقان را
ز لب و جوی جبینت شکر و گلاب دادی

همه کس نصیب خود را برد از زکات حسنت
به من فقیر و مسکین غم بی‌حساب دادی

همه سرخوش از وصالت من و حسرت و خیالت
همه را شراب دادی و مرا سراب دادی

ز لب شکر فروشت دل “فیض” خواست کامی
نه اجابتی نمودی نه مرا جواب دادی


فیض کاشانی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۲۴
هم قافیه با باران
گفتم مگر ز رویت زاهد خبر ندارد
گفتا که تاب خورشید هر بی بصر ندارد

گفتم بکوی عشقت پایم بگل فرو شد
گفتا که کوچه عشق راهی بدر ندارد

گفتم سرای دل را ره کو و در کدام است
گفتا بدل رهی نیست این خانه در ندارد

گفتم تو گوی خوبی از دلبران ربودی
گفتا که مادر دهر چون من پسر ندارد

گفتم که بر فلک هست خورشید و ماه تابان
گفتا که همچو روئی شمس و قمر ندارد

گفتم رهی بکویت بنمای اهل دل را
گفتا که راه عشقست راهی دگر ندارد

گفتم که از غم تو تا چند زار نالم
گفتا که در دل ما زاری اثر ندارد

گفتم که فیض در عشق از خویش بیخبر شد
گفتا کسیست عاشق کز خود خبر ندارد

...
فیض کاشانی
۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۹:۰۷
هم قافیه با باران

یاران می‌ام ز بهر خدا در سبو کنید

آلوده غمم به می‌ام شست و شو کنید

جام لبالب می از آن دستم آرزوست

بهر خدا شفاعت من نزد او کنید

چو مست می‌شوید ز شرب مدام دوست

مستی بنده هم بدعا آرزو کنید

ابریق می‌دهید مرا تا وضو کنم

در سجده‌ام بجانب میخانه رو کنید

بیمار چون شوم ببریدم به میکده

از بهر صحتم به خم می فرو کنید

از خویش چون روم به می‌ام باز آورید

آیم به خویش باز می‌ام در گلو کنید

وقت رحیل سوی من آرید ساغری

رنگم چو زرد شد به می‌ام سرخ رو کنید

تابوت من ز تاک و کفن هم ز برگ تاک

در میکده به باده مرا شست و شو کنید

تا زنده‌ام نمیروم از میکده برون

بعد از وفات نیز بدان سوم رو کنید

در خاکدان من بگذارید یک دو خم

دفنم چو میکنید میم در گلو کنید

از مرقدم به میکده‌ها جویها کنید

از هر خم و سبوی رهی هم بجو کنید

دردی کشان ز هم چو بپاشد وجود من

در گردن شما که ز خاکم سبو کنید

ناید بغیر ریزهٔ خم یا سبو بدست

هر چند خاکدان مرا جست‌وجو کنید

بی بادگان چو مستیتان آرزو شود

آئید و خاک مقبرهٔ فیض بو کنید


قیض کاشانی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۳۰
هم قافیه با باران

دل از من بردی ای دلبر به فن آهسته آهسته

تهی کردی مرا از خویشتن آهسته آهسته

کشی جان را بنزد خود ز تابی کافکنی در دل

بسان آنکه می تابد رسن آهسته آهسته

ترا مقصود آن باشد که قربان رهت گردم

ربائی دل که گیری جان ز من آهسته آهسته

چو عشقت در دلم جا کرد و شهر دل گرفت از من

مرا آزاد کرد از بود من آهسته آهسته

بعشقت دل نهادم زین جهان آسوده گردیدم

گسستم رشته جان را ز تن آهسته آهسته

ز بس گشتم خیال تو، تو گشتم پای تا سر من

تو آمد رفته رفته رفت من آهسته آهسته

سپردم جان و دل نزد تو و خود از میان رفتم

کشیدم پای از کوی تو من آهسته آهسته

جهان پر شد ز حرف (فیض) و رندیهای پنهانش

شدم افسانه هر انجمن آهسته آهسته                    


 ملامحسن فیض کاشانی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

شب و روز در ره تو من مبتلا نشسته

تو گذر کنی نگوئی تو کئی چرا نشسته

ز تو کار بسته دارم دل و جان خسته دارم

بدر طبیب عشقم بامیدها نشسته

چه شود همین تو باشی ره مدعی نباشد

من و شمع ایستاده تو بمدعا نشسته

ز دو چشم نیم خفته باشاره نکته گفته

که برد دل نهفته بکمین ما نشسته

بتو کی رسد نگاهم که ز زلف و چشم و ابرو

برهش سلاح داران همه جا بجا نشسته

بتو چون رسد فغانم چو پر از صداست کویت

ز فغان داد خواهان که براهها نشسته

همه رنج و محنت و غم همه درد و سوز و ماتم

سپه بلای عشقت چه بجان ما نشسته

ره خیر اگر بپوئی دل خسته بجوئی

چو ملک چو حور بینی بدر دعا نشسته

چه ز دست (فیض) آید بجز از فغان و ناله

چکنم بغیر زاری من در بلا نشسته


 ملامحسن فیض کاشانی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۰۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران