هم‌قافیه با باران

۴۵ مطلب با موضوع «شاعران :: محسن ناصحی ـ علی قیصری» ثبت شده است

مثل پرواز بادبادکها پر درآورد روح شاعرها
آسمان خنده‌های آبی ریخت بر پر خاکی مهاجرها

 واژه‌ها در بقیعی از هیجان پشت دیوارشعر کز کردند
باز شد مثل عقده‌های غزل چمدان دل مسافرها

بیتها روی هم ورم کردند حجم طوفان اخم باران شد
سیل غم بود آنچه می‌بارید پیش روی نگاه عابرها

شاعر اینبار از خودش ترسید بسکه بازار چیده‌اند اینجا
کرمت را معامله کردند پشت پرچین شهر ، تاجرها

چقدر روزگار برگشته‌است چقدر تو غریب می‌مانی
سفره ی تو هنوز پهن است و نمک سفره را مجاورها...!

طعم نان را ز یادمان بردند فقرا پشت خانه حیرانند
بوی نان را زکوچه دزدیدند دستهای حریص شاطرها

چشمها یک به یک سراغت را از ضریحی که نیست می‌گیرند
چقدر خاکی است مثل خودش بارگاه امام زائرها

محسن ناصحی

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۶ ، ۱۸:۱۲
هم قافیه با باران

به پیمانِ خود اهل ایمان  عمل می کنند
به قولی که دادند مردان عمل می کنند

چه اندازه ما - سخت - از عشق دم می زنیم
شهیدان چه اندازه آسان عمل می کنند

چه باک از سر و تیغ و خنجر ، که در پای عهد
شهیدان نه با حرف با جان عمل می کنند

دم از جنگ می زد یهود و نفهمیده بود
که مردانِ مُلکِ سلیمان ، عمل می کنند

خوشا آن شهادت نصیبان که بعد از الست
بلیَ گفته اند و به پیمان عمل می کنند

خوشا آن شهادت نصیبان که بعد از غدیر
علی باورند و به قرآن عمل می کنند

چه سلمان چه بوذر چه مالک ، علی یاوران
چه آغاز باشد چه پایان ، عمل می کنند

محسن ناصحی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۹:۱۲
هم قافیه با باران

مرد راهم، دل به دریا می زنم دریا که هست
شک ندارم نیل طغیان می کند ، موسی که هست

وارث طوفانم آری پس نمی مانم به جای
گیرم از دریا گذشتم ، سینه ی صحرا که هست

مکّه را روزی گرفتم ، باز باید از نیام
تیغ من بیرون بیاید ، مسجدالاقصی که هست

ای به شب سرمست ! صبحِ کعبه کم کم می دمد
گیرم از ما ناقه پِی کردی ، فَسَوّیها که هست

در شبِ قدری خروشیدی و فرق ما شکافت
صبح را از ما گرفتی ، ظهر عاشورا که هست

کربلا رفتیم و خون دادیم و جاویدان شدیم
سر به نی دادیم و کافی نیست سامرّا که هست

در یمن در شام در بحرین و ایران و عراق
هرچه از میدان مین گفتند گفتم پا که هست

نعره ی جاءالحقیم این دشت غُرّشگاه ماست
تا که بود این بود و خواهد بود اینسان تا که هست

وعده ی عشق است و می دانم که فردا مال ماست
عالمی با ما نمی ماند ؟! خدا با ما که هست

"یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور "
غم ندارم ، کانَ اَمرُاللّهِ مفعولا که هست.

محسن ناصحی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۸:۱۳
هم قافیه با باران

این بار بی مقدمه از سر شروع کرد
 این روضه خوان پیر از آخر شروع کرد  

مقتل گشوده شد همه دیدند روضه را
از جای بوسه های پیمبر شروع کرد

از تل دوید مرثیه ی قتلگاه را
 از لابلای نیزه و خنجر شروع کرد 

 از خط به خط مقتل گودال رد شد و
با گریه از اسیری خواهر شروع کرد

 اینجا چقدر چشم حرامی به خیمه هاست!
طاقت نداشت از خط دیگر شروع کرد

زیر عبا گرفت سرش را و صیحه زد
از روضه های سیلی و معجر شروع کرد 

برگشت ، روضه را به تمامی دشت برد
از اربن اربنِ تن اکبر شروع کرد

 لب تشنه بود خیره به لیوان و آب شد
از التهاب مشک برادر شروع کرد 

 هی دست را شبیه به یک گاهواره کرد
 از لای لایِ مادر اصغر شروع کرد

تیر از گلوی کودک من در بیاورید!
هی خواند و گریه کرد و مکرر شروع کرد

 غش کردروضه خوان نفسش با شماره شد
مدّاحی از کناره ی منبر شروع کرد:

 ای تشنه لب حسین من ای بی کفن حسین!
دم را برای روضه ی مادر شروع کرد 

یک کوچه وا کنید که زهرا رسیده است
مداح بی مقدمه از  در شروع کرد

محسن ناصحی

۱ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۰۹:۳۷
هم قافیه با باران

ماه ، می گویند پشت ابر پنهان می شود
ماهت ای بانو شبی بر نیزه تابان می شود

مادر سقا ! اگر باران نمی بارد چه باک
آب درس اول ما در دبستان می شود

دامنت عباس پرور شد تعجب هم نداشت
مور هم باشد کنار تو سلیمان می شود

در عرب را که نمی دانم ولی ام البنین!
هرچه ایرانی است با عباس سلمان می شود

می کند فرزندت ای بانو مگر پیغمبری
ارمنی هم روز تاسوعا مسلمان می شود

خانه ی عباس تو دارالشفای دردهاست
درد بی درمان هم اینجا زود درمان می شود

محسن ناصحی

۱ نظر ۰۸ مهر ۹۶ ، ۱۰:۳۵
هم قافیه با باران

مطمینم که سر مطلع شعرم دعواست
پس عجب نیست که این قافیه اربا ارباست

بین این وزن به تقطیع کسی مشغولم
که نوشتند تنش منفصل از چند هجاست

بین ابیات تمام بدنش پخش شده است
قالب شعر به پهنای تمام صحراست

من مجنون دو سه خط را به عقب می آیم
تا همان مرثیه که ؛ خیمه ی لیلا برپاست

در دلش آن همه غوغا شده ، پس فرزند است
دل ندارد که از او دل بکند پس باباست

به تماشای قدش این دو قدم کافی نیست
که پدر محو در این آینه حالا حالاست

آمد و غصه ی او در دل باباش نشست
رفت و آه از دل عاشق شده هایش برخاست

وقت رفتن چقدر خوش قد و بالا می رفت
وقت برگشت قدش جمع شده، بین عباست

من مجنون دو سه خط را به جلو می آیم
اینکه دارد به سرش می زند آیا لیلاست؟

محسن ناصحی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۸:۰۶
هم قافیه با باران

می کشد روضه به جایی که نباید بکشد
کاش اگر زه به عقب رفت مردد بکشد

می رسد روضه به آنجا که قرار است پسر
یک شبه بر روی دستان پدر قد بکشد

تیر در شعر هجایی است که باید بکشند
روضه خوان را بسپارید که بی مد بکشد

شاید این تیر به یک شعبه مبدل بشود
نفسش را که به تنگ آمده  ،شاید بکشد

قدرت تیر چنان است که تصویرش را
هرکسی را دل سنگ است بیاید بکشد

طفل را حرمله عباس تصور کرده است
چله اش را که نبایست به این حد بکشد

فرصت گریه نداده است به او، کاش این تیر
لااقل داد زدن را بگذارد بکشد

طفل گشته است به تقدیر، رضا پس حتما
پای این شعر قرار است به مشهد بکشد

برود تشنه بیفتد لب سقاخانه
روضه را از وسط صحن به مرقد بکشد

با خودش فکر کند منع شد از آب، سپس
دست را در وسط کاسه ولی رد بکشد

‌محسن ناصحی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

می آمد و عمامه ی بابا به سرش بود
آماده ی جنگیدنِ با صد نفرش بود

می آمد و رخساره برافروخته از عشق
یک خیمه دل غم زده در دور و برش بود

پروانه ای از شوق پریده است به میدان
آن چیز که می سوخت در او بال و پرش بود

می خواست بگوید به ابی انت و امی
لب بست در آنجا که عمویش پدرش بود

این شیر، علی اکبر او نه ولی انگار
باید بنویسیم که قاسم پسرش بود

سنجیدن شیرینی قاسم به عسل نیست
اصلا عسل از ساخته های شکرش بود

گیرم زره اندازه ی او نیست ، نباشد
حرزی که عمو داده به شال کمرش بود

بغض جمل از حد تصور زده بیرون
یک دشت پر از تیغ به دنبال سرش بود

در روضه ی بابای غریبش جگری سوخت
چیزی که از او ریخت به میدان جگرش بود

در زیر سم اسب چه می مانَد از این جسم
چیزی که به جا ماند ز قاسم اثرش بود

در خیمه نشستند پریشان که بیاید
چیزی که از او زودتر آمد خبرش بود.

محسن ناصحی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۱۸:۰۶
هم قافیه با باران

امروز وطن معنی غم را فهمید
با سایه ی جنگ، متّهم را فهمید

از خواب پرید کشورِ من امّا
معنای مدافع حرم را فهمید

محسن ناصحی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۰۳
هم قافیه با باران

من که با ناز تو در هر غزلی مأنوسم
دوری از شهر تـو دائم بکند مأیوسم

رخ برافروز و بزن شعله و پیوسته بتاب
بدران پرده ی شب را که توئی فانوسم

از همان لحظه که با خنده نشستی به دلم
گریه ها می کنم و عکس تو را می بوسم

سالها رفت و کماکان من ِدلداده هنوز
سعدِ سلمانم و در بند غمت محبوسم

مثل برگی که شد از پیکره ی ساقه جدا
دارم از دوری تو روی زمین می پوسم

دوستت دارم و طوفان سد راهم شده است
چاره ای کن که منِ خسته پر از افسوسم

بال و پر می زنم از فاصله ها دور و برت
ای عسل آتش روی تو کند ققنوسم

علی قیصری

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

افتاد به کوی تو مسیرم بغلم کن
در بستر عشقت بپـذیرم بغلم کن

طوفان غم آمد که چنین دربدرم کرد
آواره ی شبهـای کـویرم بغلم کن

طی کرده ام از دوری تو فاصله ها را
کز روی لبت بوسه بگیرم بغلم کن

آمد به سراغم دوسه تا سکته پیاپی
قبل از لحظاتی که بمیرم بغلم کن

هر لحظه بیایم سرِ کویت به گدائی
هرچند که محروم و فقیرم بغلم کن

از روز ازل زلف تو شد تارِ سه تارم
ای زمزمه های بم و زیرم بغلم کن

چون زلف پریشانِ تو لرزان شده پایم
ژولـیده و دلخسته و پیرم بغلم کن

از خاطر من رفت عسل قصه ی پرواز
در دایره ی بسته اسیرم بغلم کن

علی قیصری

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

ﺍﯼ ﻓﻠﮏ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺣﺮﯾﻢ ﮐﻮﯼ ﯾﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺑﺎ دغلـکاری ﺍﺳﯿﺮِ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻡ ﮐـﺮﺩﻩ ﺍﯼ

ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻣﺴﺘﯽ ﺳﺮِ ﺳﺎﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ
ﺳﯿﻞ ﻏﻤﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﺍﻥ ﺑﺮ ﺟﻮﯾﺒﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

ﺩﺭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺷﺪ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺷﻮﺭ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺩﻟﻢ
ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﯽ ﻋﺎﺟﺰ ﻭ ﺯﺍﺭ ﻭ ﻧﺰﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

ﺗﺎ ﺑﻪ ﮐﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺩﺭ ﺑﻐﻞ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﻏﻢ
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺮ ﻣﺮﮒ ﺳﻨﺒﻞ ﺳﻮﮔﻮﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

بیدﻟﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝِ ﺩﻝ ﻭ ﺩﻟﺒﺮ ﺭﻭﺍﻥ
ﮐﻮﭼﻪ ﮔﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺩﻝِِ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺗﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

اﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺍﻋﺘﻨﺎئی ﮐﺲ ﺑﻪ ﻣﻦ
ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

ﭼﻮﻥ ﮐﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻗﺎﻣﺘﻢ پیوسته ﺍﺯ ﯾﻮﻍ ﺳﺘﻢ
ﺣﻠﻘﻪ ﯼ ﺯﻧﺠﯿﺮ ﻏﻢ ﺭﺍ ﮔﻮﺷﻮﺍﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

ﺑﻮئی ﺍﺯ ﺯﻟﻒ ﻋﺴﻞ ﺁﺧﺮ ﻧﯿﺎﻣﺪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ
ﺩﺭ ﻃﻠﻮﻉ ﻓﺮﻭﺩﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ

علی قیصری

۰ نظر ۲۸ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

زیبائی و در صحنه ﭼﻪ ﻃّﻨﺎﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ
ﺑﻨﺸﯿﻨﯽ ﻭ ﺑﺮﺧﯿﺰﯼ ﻭ ﺑﺎ ﻧﺎﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ

ﺑﺎ ﺩﺍﻣﻦ ﭘُﺮﭼﯿﻦ ﺑﺰﻧﯽ ﭼـﺮﺥ و مداوم
ﺩﺭ ﮔﻠﺸﻦ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﭘـﺮ ﺍﺯ ﺭﺍﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ

ﺑﺎ ﺩﻑ ﺯﺩﻥ ﻭ ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﻭ ﻧﺎﺯ و ﮐﺮﺷﻤﻪ
ﺷﺎﺩﻡ ﺑﻨﻤﺎئی ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﺎﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ

ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺻﺒﺎ ﺭﺍ بکشانی لب ﮐﺎﺭﻭﻥ
ﺁﻥ لحظﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﺮﺟﯽ ﺍﻫﻮﺍﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ

ﺑﺎ ضربه ی بر تنبک ﻭ با تار ﻭ ﮐﻤﺎﻧﭽﻪ
با ﻫﺮ ﻏﺰﻝ خواجه ی ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ

با ناز نگاه مرتعشم کن که دوباره
ﺳﺎﺯﯼ ﺑﺰﻧﻢ ﺗﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺭ ﺑﺮﻗﺼﯽ

ﻭﻗﺘﯽ ﻋﺴﻞ ﺍﺯ ﺣﺎﻟﺖ ﻋﺎﺩﯼ ﺑﻪ ﺩﺭﺁئی
ﺑﺎ ﻧـﻐﻤﻪ ﯼ ﺍﻓﺴﻮﻧﮕﺮ ﺷﻬﻨﺎﺯ ﺑﺮﻗﺼﯽ

علی قیصری

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻝ ﻣﻦ ﻟـﺤﻈﻪ ﯼ ﺁﺭﺍﻡ ندارد
پر پر شود آن ﺩﻝ ﮐـﻪ ﺩﻻﺭﺍﻡ ﻧﺪﺍﺭﺩ

شد شمع شبم عاقبت از خانه گریزان
ﭘــﺮﻭﺍﻧﻪ ﺑﺠــﺰ ﺭﻧﮓ ﺳﯿﻪ ﻓﺎﻡ ﻧﺪﺍﺭﺩ

ﻣﺮﻏﯽ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﺩ نفسی ﺭﺍﻩ ﺭﻫﺎﯾﯽ
ﺗﺮس از قفس و ﻣﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﺩﺍﻡ ﻧﺪﺍﺭﺩ

وقتی که کبوتر به نشستن کند عادت
ﺷﻮﻗﯽ ﺑﻪ ﭘﺮﯾﺪﻥ سرِ هر ﺑﺎﻡ ﻧﺪﺍﺭﺩ

ﺁﻥ ترک پریزاده ی خندانِ سیه چشم
عیب از رخ و از ﻗﺎﻣﺖ ﻭ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﻧﺪﺍﺭﺩ

وقتی بزند زلف سیه را به کناری
ﺑﺮ ﮔﺮﺩ ﺭﺧﺶ ﻫﺎﻟـﻪ ﯼ ﺍﺑﻬﺎﻡ ﻧﺪﺍﺭﺩ

باید بزنم بر سر و در کوچه بگویم
دلبر نظری بر مــنِ ناکام ندارد

ای باد صبا پیش ﻋﺴﻞ گو که مریدت
ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﺟﻞ ﻓﺮﺻﺖ ﻓﺮﺟﺎﻡ ﻧﺪﺍﺭﺩ

علی قیصری

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

کاش می شد کاشها را روی کاشی ها نوشت
تا مگر بر ذهن کاشیها حواشی ها نوشت

سالها از عشق شیرین، تیشه های کوهکن
روی سنگ صخره ها از پُرتلاشی ها نوشت

چهره اش را پنجه های خار خونی کرده بود
آنکه در ناگـفته ها از دلخراشی ها نوشت

بر درخـت نارون گنجشکِ خونین بال و پر
بارها بی پر زدن از سنگِ ناشی ها نوشت

حک نگردد آرزویی بعدها بر سنگ قبر
کاش میشد کاشها را روی کاشی ها نوشت

قد و بالای عسل وقتی که آمد در میان
میکل آنژ از مرمر و پیکر تراشی ها نوشت

علی قیصری

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۸:۱۵
هم قافیه با باران

شب که پریشان بشود زلفِ خمِ سیاه تو
خیره شود ستاره ها بر رخ مثلِ ماه تو

عشق من از روز ازل چهره ی زیبای تو بود
تا چه به روزم آورد چشم و لب و نگاه تو

ترسم اگر نیمه شبی چاره ی دردم نکنی
بی حــد و اندازه شود آه من و گناه تو

منتظرم که لحظه ای حلقه ی در را بزنی
تا غزل و شعرِ تری سر ببُرم به راه تو

از هیجان و وسوسه سعیِ دوباره می کنم
تا بزنم شاخه گلی بر لبه ی کلاه تو

سهواً اگر کنی گذر کوچه ی بن بست مرا
بغل بغل ببوسمت آنـدم از اشتباه تو

مونس شبهای منی جانِ عسل، در بگشا
شیفته ی آشفته دلی آمـده در پناه تو

علی قیصری

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

روزها در ازدحـام کوچه ها گُم مى شوم
همنشین ساغر و هم صحبتِ خُم مى شوم

لااقل در جــای خلوت می شوم آسوده دل
راحت از زخم زبان و حرف مردُم مى شوم

می کشم خود را کنار از حجم رویاهای دور
بس دچار وهم و کابوس و توهّم مى شوم

کرده سد راه گلویم را شبیخون های بغض
از درون چون موج دریا پر تلاطُم مى شوم

باید از نو بگذرانم وقت خود را در سکوت
از غم و دردی که دارم بی ترنّم مى شوم

بعد از این آهسته می بندم زبان از گفتگو
فارغ و آسوده حـال از هر تکلُم می شوم

دور اول تا ششم را دور خـود پیچـیده ام
رهسپارِ راه عشق از دور هفتم می شوم
 
مثل بلدرچینِ تنها، ای عسل در دشتِ گل
خوشه چینِ بوته های زرد گندم می شوم

علی قیصری

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران
کاش می شد دفتر ناگفته ها را باز کرد
تا مگر در وسعت دل شکوه را آغاز کرد

کاش می شد در خیابان زیر چتر همدلی
لحظه های دل تپیدن را به عشق ابراز کرد

کاش می شد بارها مثل کبوترهای جلد
راحت و آسوده دل تا هر کجا پرواز کرد

کاش می شد با ترانه زیر باران در سکوت
در شروع هر ترنم سوز دل را ساز کرد

کاش می شد بارها بر موج دریا مثل قو
جفت خـود را در کنار برکه ها آواز کرد

کاش می شد از درِ دروازه ی قرآن گذشت
دیدن از رخسار ماهِ شهره ی شیراز کرد

کاش می شد در کنار باغِ گل مثل نسیم
روی زیبای عسل را با نوازش ناز کـرد

علی قیصری
۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۹:۴۶
هم قافیه با باران

در قرن اتم ظلم و ستم را نپذیرم
یک ثانیه هم بودن غم را نپذیرم

هرچند که بر روی سرم بارش فقر است
در ملک خدا بهره ی کم را نپذیرم

باشد که خدا چاره کند قوم مغول را
در دوره ی غم غارت جم را نپذیرم

گیرم که پشیمان شدم از چیدن سیبی
خارج شدن از باغ ارم را نپذیرم

چندی ست که آقای ریا واعظ شهر است
دیگر نفسی قول و قسم را نپذیرم

باید بنویسد همه ی شرح دلم را
در شعر و غزل بغض قلم را نپذیرم

چادر زده ام در وسط دشت پر از گل
غیر از غزل و رقص صنم را نپذیرم

بر دل غم صد ساله اثر می کند اما
از عشق عسل رنج و الم را نپذیرم

علی قیصری

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

وامانده ای از قافله ی سوته دلانیم
دور است ره منزل و ما دل نگرانیم

رفت از چمنِ خاطره ها قصه ی پرواز
بی بال و پـر از آمدنِ فصل خـزانیم

شد روز ازل از لب ما خنده گریزان
افسرده ترین مـردمِ محرومِ جهانیم

در مرثیه خوانی ز غـمِ خون سیاوش
سوزنده تر از زمزمه ی صوتِ بنانیم

خونین کفنان اوج گرفتند ولی ما
یک عده ی آشفته ی بی نام و نشانیم

از مجلس مجنون صفتان خرده نگیرید
کز نسل غـم و طایفه ی دلشدگانیم

عمری ست که از هر طرفی پایِ پیاده
از عشق عسل دائم و پیوسته دوانیم

علی قیصری

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران