هم‌قافیه با باران

۵۵ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

خنده‌هایم را دوامی نیست وقتی نیستی
لحظه‌هایم را مرامی نیست وقتی نیستی

می‌شود آرامشم میدانِ جنگِ خاطره
رشته‌هایم را کلامی نیست وقتی نیستی

می‌زند زیر تمام حرف‌هایش قولِ من
خشم‌هایم را نیامی نیست وقتی نیستی

می‌پَرَد بغضم میانِ گریه‌های خسته‌ام
اخم‌هایم را سلامی نیست وقتی نیستی

می‌خزد لایِ سکوتم بی‌قراری‌های من
اشک‌هایم را تمامی نیست وقتی نیستی

می‌شوم بدبین به‌ دنیا، زندگی، خورشید و ماه
شعرهایم را قوامی نیست وقتی نیستی
 
ذوق بودن با تو دینم را به بُردن می‌دهد
گفته‌هایم را پیامی نیست وقتی نیستی

می‌کند در سرزمینِ قلبِ من شورش، تپش
دردها را التیامی نیست وقتی نیستی

محمدصادق زمانی
۰ نظر ۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۴:۴۵
هم قافیه با باران

چگونه جان ندهد عاشقی که دلتنگ است؟
کسی که با غم دوری مدام در جنگ است
.
چگونه دق نکند عاشقی که می داند
مسیر رفتن تا "او" هزار فرسنگ است
.
خبر دهید به لیلا جنون مجنون را
که نبض عاشق بیچاره ناهماهنگ است
.
خبر دهید به شیرین که مُرد فرهادش
خبر دهید که عاشق، شهید در جنگ است
.
چگونه زنده بماند؟چگونه دق نکند؟
چگونه جان ندهد عاشقی که دلتنگ است
.
فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۲:۴۱
هم قافیه با باران

بعد عباس خیمه غارت شد
به حریم علی جسارت شد
.
بی اباالفضل، عصر عاشورا
زینب آماده ی اسارت شد
.
فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۶
هم قافیه با باران

پیچیده در صحرا، زدند آب آورم را
یعنی همه پشت و پناه و لشکرم را
.
پاشو فدای تار مویت مشک پاره
پاشو ببین دور و بر اهل حرم را
.
برخیز تا دستان زینب را نبندند
راهی مکن با شمر و خولی خواهرم را
.
بالا سر این جسم پاره پاره ات من
حس میکنم عطر حضور مادرم را
.
بعد از تو عباسم خبر داری که بد جور
بر روی نیزه می زند دشمن سرم را؟
.
بعد از تو "واللهْ انکسرْ ظهری" اباالفضل
خالی مکن با رفتنت دور و برم را
.
بعد از تو با گریه رقیه رو به زینب
گوید که عمه چادرم را...معجرم را...
.
فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۴
هم قافیه با باران

هرکه یک دم با تو در این راهبندان مانده است
چند ساعت آن حوالی در خیابان مانده است
چشم و ابروی تو از بس دور میدان کشته داد
این زمان تندیس فردوسی ست حیران مانده است
موی ناخوانای تو با شیوه ی تلفیق تو
گیسوان لیقه با ابروی نستعلیق تو               
نسخه ای خطی که دور از دست دوران مانده است
آن تن نازک میان آن قبای ارجمند        
برگ گل گفتی که در اوراق قرآن مانده است
 کور خواهد کرد چشم شهر را زیبایی ات
لشکر آغامحمدخان به کرمان مانده است
جان به لب گشتیم و با این حال عشق از دل نرفت
میزبان از خانه بیرون رفته مهمان مانده است
نصف عمرم صرف شد در بای بسم الله دوست
از پی تفسیر خالت چند دیوان مانده است

علیرضا بدیع

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۱:۲۴
هم قافیه با باران

من بی تو نیستم، تو بی من چه می‌کنی؟
بی‌صبح ای ستاره‌ی روشن چه می‌کنی؟

شب را به خواب‌دیدن تو روز می‌کنم
با روزهای تلخ ندیدن چه می‌کنی؟

این شهر بی تو چند خیابان و خانه است
تو بین سنگ و آجر و آهن چه می‌کنی؟

گیرم که عشق پیرهنی بود و کهنه شد
می‌پوشمش هنوز، تو بر تن چه می‌کنی؟

من شعله شعله دیده‌ام ای آتش درون
با خوشه خوشه خوشه‌ی خرمن چه می‌کنی!

پرسیده‌ای که با تو چه کردم هزار بار
یک بار هم بپرس تو با من چه می‌کنی؟!


مژگان عباسلو

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۵
هم قافیه با باران

کجایی توی این روزا ببینی خستگیهامو
بخوابونی توُ آغوشت، همهْ دلبستگی‌هامو

تویی عطر نفس‌های خدایِ عشق و آزادی
تویی‌رقصِ جنون‌آمیزٍ رؤیایِ خوشِ شادی

تو اوجِ نبضِ بارونی، نسیمِ داغِ کارونی
توُو بغضِ ساعتِ غصه،کنارِ من تو می‌مونی

تمومِ ثروتم اینه که یادت گنجِ رؤیامه
پُر از آرامشم با تو، نبودت مرگِ دنیامه

محمد صادق زمانی

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۸:۴۳
هم قافیه با باران

تنها ترین امام زمین، مقتدای شهر
تنها، چه میکنی؟تو کجایی؟کجای شهر؟
.
وقتی کسی برای تو تب هم نمی کند
دیگر نسوز این همه آقا به پای شهر
.
تو گریه میکنی و صدایت نمی رسد
گم می شود صدای تو در خنده های شهر
.
تهمت،ریا و غیبت و رزق حرام و قتل
ای وای من چه می کشی از ماجرای شهر
.
دلخوش نکن به "ندبه"ی جمعه، خودت بیا
با این همه گناه نگیرد دعای شهر!
.
اینجا کسی برای تو کاری نمی کند
فهمیده ام که خسته ای از ادعای شهر
.
گاه از نبودنت مثلا گریه می کنند
شرمنده ام! از این همه کذب و ادای شهر
.
هر روز دیده می شوی اما کسی تو را
نشناخت ای غریبه ترین آشِنای شهر
.
جمعه...غروب... گریه ی بی اختیار من...
آقا دلم گرفته شبیه هوای شهر
.
فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۴
هم قافیه با باران

ملا سوار خر شد گفتند این سیاسی ست
بایرامقلی پدر شد گفتند این سیاسی ست

در داستان گلعنبر نُه بار بچّه زایید
نُه تا همه پسر شد گفتند این سیاسی ست

دل می خورند و قلوه خوبان شهر با هم
تا شام ما جگر شد گفتند این سیاسی ست

هنگام آب خوردن دستم به مانعی خورد
لیوان ما دمر شد گفتند این سیاسی ست

یارو قمر قمر گفت گفتند بی خیالش
تا ماه ما قمر شد گفتند این سیاسی ست

دانشجویی ز کرمان از بخت بد هنر خواند
یک روز باهنر شد گفتند این سیاسی ست

یک چشم عمه چپ بود گفتند اجتماعی ست
بابا بزرگ کر شد گفتند این سیاسی ست

اشتر جملچه زایید گفتند این عجیب است
گاو حسن بقر شد گفتند این سیاسی ست

گفتند اعتراضات کار برنج هندی ست
کوبا پر از شکر شد گفتند این سیاسی ست

روزی کنار دریا موجی عظیم آمد
شلوار شیخ تر شد گفتند این سیاسی ست

در فوتبال روزی دروازه بان زمین خورد
دردش که بیشتر شد گفتند این سیاسی ست

عطّار نسخه ای بست گفتند شبهه ناک است
خیّام کوزه گر شد گفتند این سیاسی ست

شاعر به فکر افتاد مردن چه چیز خوبی ست
آماده سفر شد گفتند این سیاسی ست

علیرضاقزوه

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۵:۴۷
هم قافیه با باران
من به چشمت جای سردی از دهان افتاده ام
تو به چشمم قند شازندی که بر روی زبان افتاده ای
قرص ماهی که میان آب لیوان دلم
بین هذیان وتب من ناگهان افتاده ای

لحظه هایم بی تو بوی سوگواری می دهند
مثل بغض مزمنی در حنجره زندانی ام
خواستم تصنیف شادی روی لب هایت شوم
پیش خود گفتم به لحن اصفهان می خوانیم

طعم شیرین تبسم رفته از یاد لبم
جاده را طی می کنم با کاش و اما و اگر
بی تو از هرسایه ای می ترسم ای زیباترین
با تو استقبال خواهم کرد از خوف و خطر

زور خود را می زنم تا شعر نغزی رو کنم
گرچه می دانم برایت شاعری معمولی ام
خانه ی دل را تکاندم تا که مهمانم شوی
از تو گفتن باتو گفتن گشته دلمشغولی ام

گرچه افتاده کنارت تیره عکسم نازنین
می کشم در ذهن خود تصویر روز روشنی
ابر تیره بارور می گردد وتصنیف خوان
صاعقه می گیرد عکس از لحظه ای که با منی

محمدعلی ساکی
۰ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۰:۲۱
هم قافیه با باران

غیرت لب به لب ِ شأن ِ ِپسر را دارد

جان فدای پدر این شور و شرر را دارد

پدر انگار دلش سوخته از شور پسر

روی دستش اگر این پاره جگر را دارد

شعله برآتش جان می زند این احساسی _

_ که هوا و هوس تازه سحر را دارد

طفل شش ماهه درخشید یدِّ موسی را

ماهتاب است که اینگونه هنر را دارد

ماهتاب است که در محضر مولای خودش

باگلویش به یقین نقش ِسپر را دارد

وقت ِ آن نیست که این روضه به ماتم بکشد !

حرمله دست به زه برده و محکم بکشد !

به خدا تاب نمانده است کبوترها را

خون اگر سرخ کند تیغه ی خنجر ها را

فرصت ناله گرفتند از این حنجره ات

که مبادا بشکافد دلِ لشکر ها را !

زوزه ی تیر سه شعبه به جهانی پیچید

تا که ساکت کند آه علی اصغر ها را

مانده چشمش به حرم در دل ِ میدان ، حیران

چه کند چشم ترِ مادر و خواهر ها را

پدرت آیتِ صبحی ست که می لرزاند

پرده های دل ِ تاریک ستمگرها را

پدرت خون خدا را به زمین می بخشد

تا که آباد کند پهنه ی باورها را

پدرت خواست در این هجمه ی تاریکی شب

واکند روبه سحرگاه همه درها را

ماه کامل شده و چشم به او دوخته است

آسمانش چقدر معجزه افروخته است

برتنش کرده اگر جامه ی پیغمبر را

رفت تا بازبخواند رجز حیدر را

پدرت نور دوعین است که می بخشاید

به جهانی نفس و عطر خوش کوثر را

داد در معرکه از روی کرامت اینطور

پیش این جمع هم انگشت هم انگشتر را

پدر رفت که با آیه ی تطهیر از این

خواب غفلت برهاند دل این لشکر را

گفته بودند بیا سرور مایی مولا !

تاج ِعزت به سرو یاور مایی مولا!

ننوشتند که ما دل به شیاطین دادیم

نان گرفتیم و بجایش همگی دین دادیم

ننوشتند به تو یک دل غافل دادیم

یک شبه ساده به قتل تو همه دل دادیم

کاش هرگز !نشود بسته به رویت این راه

نرسد نامه ی لبیک  ابا عبدلله

کوفیان پیرو ِ صدباره ی حزب بادند

نامه از سود و زیان بود به تو می دادند !

هیچ کس نیست که حرّ باشد از این جمعیت !

بی گمان دل به تو دادند به رسم عادت

حال ِ این مردم ناقدر، زوال احوال است

شکم از مال حرام است که مالامال است

نکند آیه ی تطهیر به این مردم اثر

نیست در کیسه ی شان جز دو سه مَن گندم اثر

جگر اهل حرم سوخت به اشک ناظر

رسم کوفی ست نیاموخته  ، هل من ناصر !

رسم کوفی ست که لب دوخته آبی نرسد

کینه ای در دلش اندوخته آبی نرسد !

اینچنین است که در ظهر عطشناکی ِیاس

خرمن حیله برافروخته آبی نرسد

آه از این همه کینه که سرانجام این شد _

به علی اصغر جان سوخته آبی نرسد


سید مهدی نژادهاشمی

۱ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۰۹:۴۹
هم قافیه با باران

به سمت خانه ی تو راه روشنی دارم

برای گریه دلیل مبرهنی دارم

برای دست گدا دامن کریمی هست

همیشه راه گریزی به مأمنی دارم

به سوی کرب و بلا، روی بام خانه، تورا

سلام دادم و حسی نگفتنی دارم 

قلم به صفحه دویدن گرفت و فهمیدم

به مدحتت چقدر طبع الکنی دارم 

هزار مرتبه بهر تو اربا اربا باد

نزار و خسته و رنجور اگر تنی دارم

مباد دست رفاقت به دشمنت دادن

که با عدوی تو همواره دشمنی دارم

برای هیچ ابرقدرتی نگردد خم

به زیر دِین شما تا که گردنی دارم


سید ایمان زعفرانچی

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۰۲:۵۸
هم قافیه با باران

گاه مجبوری برای دق نکردن،...در خیال

در بغل گیری کسی را که نداری در بغل

فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۰۲:۴۱
هم قافیه با باران

دلباخته ام  پیرِ خراسانی را

آن پورِ حسین ، روح قرآنی را

بی پرده بگویمت برادر ! آری

آموخته ام از او مسلمانی را


رضا اسماعیلی

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۰۲:۴۰
هم قافیه با باران

نگاهی، پاسخی، پلکی بزن کُشتی تو بابا را
به لب آورده ای جان منِ بی یارِ تنها را
.
عصای پیریَم برخیز از جا و تماشا کن
تمسخر،پای کوبی،خنده های بین اعدا را
.
سرت یادآور فرق سر حیدر شد و پهلوت
غریبانه به یاد عمه ات آورده زهرا را
.
نمی دانم برای بردنت باید چه کرد اکبر
عبا آورده ام شاید که حل کردم معما را
.
تنت از هر طرف روی زمین می ریزد و هر بار
از اول می گذارم در عبا، دست و سر و پا را
.
"خدا داند که من طاقت ندارم"تا دمِ خیمه
رسانم این تنِ صدچاک،زخمی،ارباً اربا را
.
تو را تا می تواستند تقطیعت نمودند آه
به قدری که پدر گم کرده تعداد هجاها را
.
فقط یک بار دیگر میوه قلبم بگو بابا
نگاهی،پاسخی، پلکی بزن کُشتی تو بابا را
.
فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۱ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

پیش چشمم همه بال و پرت ریخت بهم
نه فقط بال و پرت بلکه سرت ریخت بهم
.
نیزه ای آمد و ناگاه به پهلوی تو خورد
اَشبه الناس به زهرا جگرت ریخت بهم
.
خیز از جا که به بیچارگیَم می خندند
بر سر جسم تو حال پدرت ریخت بهم
.
خواستم تا که تو را بین عبا جمع کنم
تکه های بدن مختصرت ریخت بهم
.
دانه دانه شده ای آه، شبیه تسبیح
ارباً اربا، سر و دست و کمرت ریخت بهم
.
میوه ی باغ امیدم... پسرم...خیز علی
که نگویند به طعنه ثمرت ریخت بهم
.
فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۱ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۳
هم قافیه با باران

روضه خوان بر فراز منبر رفت
السلام علیک یا عطشان
روضه را بی مقدمه وا کرد
السلام علیک یا عریان
.
گرگ ها تکه تکه اش کردند
تا که از اسب بر زمین افتاد
گریه کن لطمه زد شنید ارباب
نیزه ای خورد و با جبین افتاد
.
چشمش از تشنگی سیاهی رفت
مادرش را فقط صدا می زد
آتشی زد به قلب زهرا آن
پیرمردی که با عصا می زد
.
روضه خوان گفت:خاک بر دهنم
رحم حتی نشد به پیرهنش
نیزه ای در میان آن بلوا
آمد از راه و رفت در دهنش
.
آه از آن دم که خواهرش آمد
دید قاتل گرفته مویش را
ناله زد...دور شو که جان دارد
شمر...خنجر...خدا... گلویش را...
.

فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۴:۳۷
هم قافیه با باران
چشم های من سزاوار ِبه نفرین , نیست ?! هست ?! 
اینقدر مانند احساس تو بی دین نیست !هست!?

با خیالت روز تا شب را مدارا می کنم 
آینه در خلوت با تو سخن چین نیست !هست?!

تلخ و شیرین هرچه !می خواهم بدانم ,فرصتِ...
پیش و رویم لحظه ای آرام بنشین نیست !هست ?!

آنطرف محو تماشای منی با من بگو
نوش دارویت برایم تلخ و شیرین نیست ?!هست ?!

کاسه ی صبرم شده لبریز از آرامشت
 این سکوت چشم هایت زهر آگین نیست !هست ?! 

خسته ام آنقدر که بی دین و ایمان توأم 
آخر این ماجرای تلخ , شیرین نیست !?هست ?!

سید مهدی نژادهاشمی 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۱
هم قافیه با باران

دلم را ورق می زنم
به دنبال نامی که گم شد
در اوراق زرد و پراکنده ی این کتاب قدیمی
به دنبال نامی که من …
-من شعرهایم که من هست و من نیست -
به دنبال نامی که تو …
-توی آشنا-ناشناس تمام غزل ها-
به دنبال نامی که او …
به دنبال اویی که کو؟


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۴:۲۹
هم قافیه با باران
هرچند که دل بردن تو لایتناهی ست 
هرکس به تو دل داده گرفتار دو راهی ست 

دیوانه در این شهر زیاد است و لیکن 
تب کردن دیوانه ی تو گاه به گاهی ست 

یک دم هوست آب برآتش شده یک دم -
آتش زدن ِ خرمن بیچاره ی کاهی ست 

دل بستن بر عشق در این تُنگ دل تَنگ 
افتادن صدباره ی در دور تباهی ست 

ای برکه ی تب دار دوچشمت هوس ِمن !
مهمان نگاهت دوسه ماهی ست دو ماهی ست!

سنگ است خریدار دل آینه ی من
با جان نپذیرند عذابی که الهی ست 

مهمان نکنندش وَ نخواهند بماند !
دیوانه کننده چه بخواهی چه نخواهی ست !


سید مهدی نژادهاشمی
۱ نظر ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۱:۵۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران