هم‌قافیه با باران

۱۸ مطلب با موضوع «شاعران :: حمید سبزواری» ثبت شده است

ای دل به علی نگر خدا را بشناس
 وز روی علی رمز ولا را بشناس

 خواهی که مقام عشق را بشناسی
 برخیز و علی مرتضی را بشناس

حمید سبزواری

۰ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۷:۰۰
هم قافیه با باران

محراب کوفه امشب در موج خون نشسته
یا عرش کبریا را سقف و ستون شکسته

سجاده گشته رنگین از خون سرور دین
یا خاتم النبیین، یا خاتم النبیین

از تیغ کینه امشب فرقی دو نیم گردید
رفت آن یتیم پرور، عالم یتیم گردید

دیگر نوای تکبیر از کوفه بر نیامد
نان آور یتیمان دیگر ز در نیامد

تنها نه خون به محراب از فرق مرتضی ریخت
امشب شرنگ بیداد در کام مجتبی ریخت

امشب به کوفه بذر کفر و ضلال کِشتند
مرغان کربلا را امشب به خون کشیدند

تیغ نفاق امشب بر فرق وحدت آمد
امشب به نام سجاد خط اسارت آمد

امشب به محو خادم، خائن دلیر گردید
آری برادر امشب زینب اسیر گردید

باب عدالت امشب مسدود شد بر انسان
امشب بنای وحدت در کوفه گشت ویران

امشب جهان ز فیض حق ناامید گردید
امشب بنام قرآن، قرآن شهید گردید

سجاده گشته رنگین از خون سرور دین
یا خاتم النبیین، یا خاتم النبیین

حمید سبزواری

۱ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۲۱:۱۵
هم قافیه با باران

کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی،آشنایی ،محرمی؟
یا که ره گم کرده ای آزرده جان
تا بیاساید ز رنج ره دمی؟

کیست امشب حلقه بر در میزند؟
هرزه مستیی رانده از میخانه ای
در پی میخانه اینجا آمده
تا بگیرد باز هم پیمانه ای

کیست امشب حلقه بر در میزند؟
رسته از زنجیرها دیوانه ایست!
با جهان دردمندان آشنا
وز جهان عاقلان بیگانه ایست؟

کیست امشب حلقه بر در میزند؟
سائلی با صد تمنا آمده؟
یا که محرومی ز محرومان شهر
رانده از هر سو به اینجا آمده

کیست امشب حلقه بر در میزند؟
آه شیطان است بازی میکند
تا بترساند مرا این نیمه شب
در پس در صحنه سازی میکند

کیست امشب حلقه بر در میزند؟
باد ولگرد است میکوبد به در
میبرد هر شب مرا از دیده خواب
میزند هر دم به این ویرانه سر

کیست امشب حلقه بر در میزند؟
هیچکس را من ندارم انتظار؟
پیک غم پیغام مرگ آورده است
تا چه می خواهد ز جان بی قرار!

حمید سبزواری

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۴
هم قافیه با باران

مگو که کشتی از این موج بر کران نرود
که بر دماغ خرد هرگز این گمان نرود

در آن سفینه که سکان به دست نوح در است
امید ساحل مقصود از میان نرود

حرامیان، ره صد کاروان زدند و هنوز
ز گوش بادیه آوای کاروان نرود

قدم به صدق و صفا نه به راه دوست که جان-
اگر ز دست رود بر کسی زیان نرود

مباش در پی دعوی که رهرو ره عشق
بر آستان وفا جز به پای جان نرود

سراب داعیه‌داران به مدعی بگذار
نهنگ لجّه ز عمّان به آبدان نرود

فروغ خلوت روحانیان نیفزاید
چو شمع هر که در این بزم سرفشان نرود

چنین که رهسپران چابکانه می‌تازند
غبار عرصه ز سیمای آسمان نرود

ز بس که خون شقایق به دشت و هامون ریخت
بهار از دمن و دشت و بوستان نرود

اگرچه شب‌پرگان آرزوی شب دارند
سحر به بویه خفاش از جهان نرود

به جز حدیث محبت که جاودان سخنی است
بسا فسانه که از نامه بر زبان نرود

مرید رهبر عشقیم و در گذرگه عمر
حمید را خط عشق است و جز بر آن نرود

حمید سبزواری

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۴
هم قافیه با باران

وقت است تا برگ سفر، بر باره بندیم
دل بر عبور از سد خار و خاره بندیم

از هر کران بانگ رحیل آید به گوشم
بانگ از جرس برخاست وای ِمن خموشم

دریادلان راه سفر در پیش دارند
پا در رکاب ِ راهوار خویش دارند

گاه سفر را چاووشان فریاد کردند
منزل به منزل حال ره را یاد کردند

گاه سفر آمد، نه هنگام درنگ است
چاووش می گوید که ما را وقت تنگ است

گاه سفر آمد، برادر! گام بردار!
چشم از هوس از خورد، از آرام بردار !

گاه سفر آمد برادر! ره دراز است
پروا مکن بشتاب! همّت چاره ساز است

گاه ِسفر شد، باره بر دامن برانیم
تا بوسه گاهِ وادیِ ایمن برانیم

وادی نه ایمن، هان مگو، باید سفر کرد
از هفت وادی در طلب باید گذر کرد

وادی نه ایمن، رهزنان در رهگذارند
بیم حرامی نیست، یاران هوشیارند

وادی نه ایمن، جاده هموار است ما را
امید بر عزم جلودار است ما را

وادی پر از فرعونیان و قبطیان است
موسی جلودار است و نیل اندر میان است

تکریتیان صد دام در هر گام دارند
راه آشنایان، ره به مقصد می سپارند

رهْتوشه باید کو؟ بیاور کوله بارم
امید را ره توشه بهر راه دارم

رهْتوشه باید، پای من همواره پو باش
هفتاد وادی پیش رو گر هست گو باش

رهْتوشه باید، عزم را در کار بندم
دل بر خدا آن گه به رفتن باره بندم

رهتوشه باید، مرغوا مشنو ز هر کس!
رهتوشه ما را شوق دیدار حرم بس!

تنگ است ما را خانه، تنگ است ای برادر!
بر جای ما بیگانه، ننگ است ای برادر!

ننگ است ما را خانه بر دشمن نهادن
تاراج و باج و فتنه را گردن نهادن

تاراج و باج و فتنه را گردن نهادیم
خفتیم، غافل، خانه بر دشمن نهادیم

خفتیم غافل از معادای حرامی
کردیم سر تسلیم یاسای حرامی

خفتیم غافل رزم را از یاد بردیم
پس داوری بر محضر بیداد بردیم

خفتیم و دشمن، داد، نی، بیدادمان داد
خواب و خور و افیون و مستی یادمان داد

دشمن، سرا بگرفته و راه نفس هم
دست عمل بشکسته و پای فرس هم

تاراج شد، تاراج هر کالایمان بود
خاموش شد هر نغمه، کاندر نایمان بود

ما خامُش و او هر طرف شور و شغب کرد
تاوان خورد و خفت مستی را طلب کرد

سینا و طور و عزّه را بلعید با هم
ما خفته و او در تهاجم قدس را، هم

جولان، به جولانی دگر بگرفت از ما
ماندیم، ما سرگشته، او را قدس و سینا

فرمان رسید: این خانه از دشمن بگیرید!
تخت و نگین از دست اهریمن بگیرید!

یعنی کلیم، آهنگِ  جان سامری کرد
ای یاوران! باید ولی را یاوری کرد

وقت است تا زاد سفر بر دوش بندیم
دل بر پیام دلکش چاووش بندیم

چابک سواران، رهروان، اِحرام بستند
دل بر طنین این صلای عام بستند

آهنگ رفتن کن که ما را چاره فرد است
واماندن از این کاروان، درد است، درد است

باید خطر کردن، سفرکردن، رسیدن
ننگ است از میدان، رمیدن، آرمیدن

وادی به وادی سینه باید سود بر راه
منزل به منزل رفت باید تا سحرگاه

گر خاره و خارا و گر دور است منزل
حکم جلودار است بربندیم محمل

ما را گریزی جز که آهنگ سفر نیست
عزم سفر کن فرصت بوک و مگر نیست

باور مکن، افسانه ی افسونگران را
همراه باید شد در این ره کاروان را

باور مکن، امید دیدار حرم نیست
گامی فرا نه، تا حرم جز یک قدم نیست

از دشت و دریا در طلب باید گذشتن
بی گاه و گاه و روز و شب باید گذشتن

گر صد حرامی، صد خطر در پیش داریم
حکم جلودار است سر در پیش داریم

حکم جلودار است بر هامون بتازید!
هامون اگر دریا شود از خون بتازید!

فرض است فرمان بردن از حکم جلودار
گر تیغ بارد، گو ببارد نیست دشوار

جانان من برخیز و آهنگ سفر کن
گر تیغ بارد گو ببارد جان سپر کن

جانان من برخیز! بر جولان برانیم
زآنجا به جولان تا خط لبنان برانیم

آنجا که جولانگاه اولاد یهوداست
آنجا که قربانگاهِ زعتر، صور، صیداست

آنجا که هر سو صد شهید خفته دارد
آنجا که هر کویش غمی بنهفته دارد

جانان من! اندوه لبنان کشت ما را
بشکست داغ دیر یاسین پشت ما را

جانان من! برخیز باید بر«جبل» راند
حکم است باید باره بر دشت امل راند

جانان من برخیز و زین بر بارگی نه
زی قدس، زی سینا، قدم یکبارگی نه

باید ز آل سامری کیفر گرفتن
مرحب فکندن، خیبری دیگر گرفتن

باید به مژگان رُفت گَرد از طور سینین
باید به سینه رَفت زینجا تا فلسطین

باید به سر، زی مسجد الاقصی سفر کرد
باید به راه دوست، تَرک جان و سر کرد

جانان من برخیز و بشنو بانگ چاووش
آنک امام ما علم بگرفته بر دوش

تکبیر زن، لبیک گو، بنشین به رهوار
مقصد، دیار قدس همپای جلودار ...

حمید سبزواری

۱ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۳
هم قافیه با باران

برآیید برآیید به وحدت بگرایید
که از شاخ وفایید که از اصل ولایید

شما امت خاصید، شما اسوه ناسید
شما اُس اساسید، شما باب رجایید

اگر رمز هبوط است، شما سر فرودید
اگر راز عروج است، شما مرغ هوایید

اگر کشتی نوح است، شما عرشه نشینید
اگر ورطه نیل است، شما دست و عصایید

اگر آتش شرک است، شما برد و سلامید
اگر مروه عشق است، شما عین صفایید

اگر مصر جمال است، در آن خطه عزیزید
اگر ملک جلال است، امیرالامرایید

نه پرویز تبارید که پرویز شکارید
نه شبدیز سوارید، که بر بال همایید

گر از ترک و طرازید ور از قدس و حجازید
شما محرم رازید، که در بزم خدایید

کجا خانه علم است به حکمت در علمید
کجا پهنه رزم است، شما مرد غزایید

اگر دُرد به جام است، صبوحی زده گامید
وگر زهر به کام است، شما کامروایید

چه از تیر و چه از تیغ، شما روی نتابید
که در جوشن عشقید که از کرب و بلایید

شما صبح نویدید، شما پیک امیدید
شما شعر «حمید» ید شما روح فزایید

زکثرت نهراسید، به وحدت بگرایید
که آئینه توحید، شمایید شمایید

حمید سبزواری

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۷:۵۹
هم قافیه با باران
از صلابت ملت و ارتش و سپاه ما
جاودانه شد از فروغ ظفر پگاه ما
صبح آرزو دمیده از کرانه ها
شاخه های زندگی زده جوانه ها
این پیروزی خجسته باد این پیروزی

خجسته باد این مبارک بهار
به باغبان خجسته باد
خجسته باد این گل افشان دیار
به بلبلان خجسته باد
همیشه بادا وطن بر قرار
این پیروزی خجسته باد این پیروزی

نوبهار ما از کران دمید
پر شکوفه شد شاخه امید
خون هر شهید می دهد نوید
نوبت ظفر این زمان رسید
به کوری دیده دشمنان
شکسته شد دست اهریمنان
صبح پیروزی مبارک باد
این ستم سوزی مبارک باد

حافظ وطن تا خدای ماست
لطف ایزدی رهگشای ماست
در خط سیاه
سیره امام
در شب خطر رهنمای ماست
به رغم آن دشمن خیره سر
وطن رها شد ز بیم و خطر
صبح پیروزی مبارک باد
این ستم سوزی مبارک باد

حمید سبزواری
۱ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۷:۴۸
هم قافیه با باران

کیستم؟رانده از هر داری
رهرو خسته ی بی امیدی
سر به هر آستانی نهاده
بسته دل بر فریبی نویدی

کیستم؟غافلی تیره فرجام
تن رها کرده در کوری مستی
زندگی را بازی گرفته
گشته بازیچه ی دست هستی

کیستم؟مرغ آزاد کهسار
غافل از دام صیاد ایام
بال بشکسته نا چیده دانه
بی خبر،پای بنهاده در دام

کیستم؟کودکی زود پیوند
باخته دل به رنگ و فسانه
گشته سرگرم بازیچه ای چند
وز حقیقت نجسته نشان

کیستم؟موج در هم شکسته
مست و شوریده و ناشکیبا
کوفته،سر به دیوار ساحل
خورده ،سیلی فراوان ز خارا

کیستم؟ مهره ی نرد ایام
در کف نردبازی اسیرم
اندرین عرصه افتان و خیزان
تا چه نقش آورد تاس گیرم

کیستم؟تکدرختی خمیده
در کویری بلاخیز و خاموش
تکدرختی که گویی خداوند
کرده از خلقت آن فراموش

کیستم؟شاخه ای خشک و لرزان
سیلی از باد پاییز خورده
در بهاران ز بی برگ و باری
چون زمستان به حسرت فسرده

کیستم؟صید دام فسونم
دیده بر دست تقدیر دارم
نعره ام ناله ای در سکوت است
پای عصیان به زنجیر دارم

کیستم؟بنده ی خواجه ی چرخ
خواجگی را فراموش کرده
زندگی گر شرنگ بلا را
کرده در جام،من،نوش کرده

کیستم؟در جهان فسانه
شهریارم بلی شهریارم
گفته بدرود با زندگانی
شاعرم،عاشقم ،بی قرارم

در سراب فریبنده ی عمر
در پی چشمه ی آب بودم
این منم رهرو و خسته گامی
کاروان رفت و من خواب بودم

حمید سبزواری

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۷:۰۰
هم قافیه با باران

دست و پا گم کرده کوی تمنای توام
با دو چشم آرزو مست تماشای توام

وصف گلزار جمالت دامن از دستم ربود
همچنان آیینه گلچین سراپای توام

مژده دیدار دارم با نگاه اشتیاق
از نسیم و سبزه ی نورسته جویای توام

با همه لب تشنگان وادی عشق و جنون
در امید جرعه ای از شهذ مینای توام

مهلتی خواهم که مژگان بر جمالت وا کنم
از اجل منت کش امروز و فردای توام

از خیال کشتنم مگذر که در میدان عشق
صید بسمل کشته ی افتاده در پای توام

گرچه میدانم که می آیی و میپرسی مرا
در شمار عاشقان ناشکیبای توام

رخوت ساحل نشینی شور عصیانم فزود
ناز طوفانت کشم،مشتاق دریای توام

رتاه و رسم دلبران دانی و میداند حمید
در جهان دلبری قانع به ایمان توام

حمید سبزواری

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۶:۵۹
هم قافیه با باران

ای یاد تو شورافکن و پیغام تو پر جوش
آوای تو نجوایهزاران لب خاموش

آنجا که تو رخساره نمایی همه چشمند
وانجا که سخن سازکنی جمله جهان گوش

در سینه ترا گر نه غم خلق جهانست
از نای تو شکوایقرون از چه زند جوش

فریاد تو ویران‌گر بنیان نفاق است
ای پرچم توحیدترا زیب بر و دوش

بانک تو خروشی است ملامت‌گر تاریخ
برخاسته از نایهزاران لب خاموش

بد خواه تو حشر سرافکنده خویش است
همراه تو با عزت واکرام هم‌آغوش

تا بر ورق دهر نشیند سخن عشق
هرگز نکند یاد ترا خلقفراموش

پاس تو نگهدارد و جاه تو شناسد
هر با خبر از دانش و هر بهره‌وراز هوش

حمید سبزواری

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۶:۵۸
هم قافیه با باران

چه باک از دشمنان دارم چو یاری می شود پیدا
ز بحر غم چه پروا ، تا کناری می شود پیدا

ز فردا روزنی باشد به چشم آرزومندان
چو برق اختری در شام تاری می شود پیدا

مباش افسرده ای مرغ چمن کز گردش دوران
به فرجام زمستان نو بهاری می شود پیدا

شب است و ظلمت و بانگ جرس از دور می گوید
که اینجا رهرو شب زنده داری می شود پیدا

به رغم محتسب ساقی ، سرت نازم به می خواران
بنوشان باده تا رنج خماری می شود پیدا

زتوفان ضمیر پاکبازان است گر بینی
به بحر عشق موج بیقراری می شود پیدا

ز بانگ می پرستان است غوفای قدح گیران
اگر در محفل ما هوشیاری می شود پیدا

پریشانی نیابد راه در جمعیت رندان
که آنجا مردم امیدواری می شود پیدا

«حمید» ا، نیست در زندانی زر ، شور آزادی
کجا شاخ گلی در شوره زاری می شود پیدا

حمید سبزواری

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۵۴
هم قافیه با باران

وقت است تا بار سفر بر باره بندیم
دل بر عبور از سد خار و خاره بندیم
از هر کران، بانک رحیل اید به گوشم
بانک جرس برخاست، وای من، خموشم
دریادلان، راه سفر در پیش دارند
پا در رکاب راهوار خویش دارند
گاه سفر را چاوشان فریاد کردند
منزل به منزل، حال ره را یاد کردند
گاه سفر آمد، نه هنگام درنگ است
چاووش می‌گوید که ما را وقت تنگ است
گاه سفر آمد، برادر! گام بردار
چشم از هوس، از خورد، از آرام بردار
گاه سفر آمد برادر! ره دراز است
پروا مکن، بشتاب همت چاره‌ساز است
گاه سفر شد باره بر دامن برانیم
تا بوسه گاه وادی ایمن برانیم

وادی پر از فرعونیان و قبطیان است
موسی جلودار است و نیل اندر میان است
تکریتیان، صد دام در هر گام دارند
راه آشنایان، ره به مقصد می‌سپارند.

خفتیم غافل از معادای حرامی
کردیم سر، تسلیم یاسای حرامی
سینا و طور و غزه را بلعید با هم
ما خفته و او در تهاجم، قدس را هم
جولان، به جولانی دگر بگرفت از ما
ماندیم ما سرگشته، او را قدس و سینا
فرمان رسید این خانه از دشمن بگیرید!
تخت و نگین از دست اهریمن بگیرید!
یعنی کلیم آهنگ جان سامری کرد
ای یاوران! باید ولی را یاوری کرد

جانان من! برخیز بر جولان برانیم
ز آنجا به جولان تا خط لبنان برانیم
آنجا که جولانگاه اولاد یهود است
آنجا که قربانگاه زعتر، صور، صید است
آنجاکه هر سو صد شهید خفته دارد
آنجا که هر کویش غمی بنهفته دارد
جانان من! اندوه لبنان کشت ما را
بشکست داغ دیر یاسین پشت ما را
جانان من! برخیز باید بر «جبل» راند
حکم است، باید باره تا دشت «امل» راند
جانان من! برخیز، زین بر، بارگی نه
زی قدس، زی سینا قدم یکبارگی نه
باید ز آل‌سامری کیفر گرفتن
مرحب فکندن، خیبری دیگر گرفتن
باید به مژگان رفت گرد از طور سینین
باید به سینه رفت زینجا تا فلسطین
باید به سر زی مسجدالاقصی سفر کرد
باید به راه دوست، ترک جان و سردکرد
شیطان ز دریا بسته، راه آسمان نیز
غم نیست، او خسران برد از این و آن نیز
شیطان هزاران فتنه، گرد در کار دارد
غم نیست، یزدان کارشان دشوار دارد
ره توشه باید کو؟ بیاور کوله بارم
امید را ره توشه بهر راه دارم
ره توشه باید، پای من هموار پو باش
هفتاد وادی پیش روگر هست، گو باش
ره توشه باید، عزم را در کار بندم
دل بر خدا، آنگه به رفتن بار بندم
تنگ است ما را خانه، تنگ است‌ ای برادر
بر جای ما بیگانه، ننگ است‌ ای برادر
ننگ است ما را خانه بر دشمن نهادن
تاراج و باج و فتنه را گردن نهادن
تاراج و باج و فتنه را گردن نهادیم
خفتیم غافل، خانه بر دشمن نهادیم

وقت است تا زاد سفر بر دوش بندیم
دل بر پیام دلکش چاووش بندیم
از تأثیر گذارترین آثار حمسد سبزوای است و
چابکسواران، رهروان، احرام بستند
دل بر طنین این صلای عام بستند
آهنگ رفتن کن، که ما را چاره فرد است
واماندن از این کاروان، درد است، درد است
باید خطر کردن، سفر کردن، رسیدن
ننگ است از میان رمیدن، آرمیدن
وادی به وادی، سینه باید سود، بر راه
منزل به منزل رفت باید تا سحرگاه
گر خاره و خارا و گر دور است منزل
حکم جلودار است، بربندیم محمل
ما را گریزی جز که آهنگ سفر نیست
عزم سفر کن، فرصت بوک و مگر نیست

حمید سبزواری

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۵۳
هم قافیه با باران

ناله کن آه ای دل من ناله کن
در هجوم دردها بر سینه ها

بر وداع قلب ها با قلب ها
در شکست سینه ها از کینه ها

برخزان عشق، برپایان مهر
بر افول راستی، آزادگی

در کمینگاهی که نامش زندگی است
برفنای رادمردی، سادگی

در عزای عزت انسان نشین
ای دل زخمی، دل تنهای من

بر مزار مردمی اشکی فشان
چشم من، ای چشم خون پالای من

ای قلم ، ای دست، ای شعر، ای زبان
پرده گیر از چهره صهیون و صلیب

داستان غربت انسان سرای
در هجوم تیغ و تزویر فریب

داستان پرداز عصر بی کسی است
آدمی در غزه و قدس و عراق

بر گلوها تیغ خودکامان قرن
در سبوها زهر بیداد و نفاق

غرب! ای فربه شده از خون شرق
چیست جز انسان شکاری کار تو

اینک اینک فتنه صهیونیان
داغ ننگی تا ابدی بر روی تو

نامتان چنگیز را تطهیر کرد
رسم آن خون ریز را از یاد برُد

تیرتان، تزویرتان، تقدیرتان
فتنه چنگیز را از یاد برد

آی دژخیمان عالم شرمتان
ای سرمداران بی غم وای تان

خون قارون است در جسم شما
خون آتیلاست در رگهای تان

کیستید ای مردمی گم کردگان
ای شرف سیلی خور دستان تان

از کدامین دین فرمان می برید
با کدامین دد بود پیمان تان

ناله ام از نای خشم آگین بر آی
از درون سینه توفانی ام

تا برآشوبد زمان از شورش ام
تا زمین خیزد به هم پیمانی ام

ای سیه روزان و محرومان خاک
آنک آنک مهدی! آنک رست خیز!

ای ستم کاران و خون ریزان عصر
پاسخ هر زخم صد شمشیر تیز

حمید سبزواری

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۵۲
هم قافیه با باران

تا گردش زمانه و لیل و نهار هست
نام حسین (ع) هست و حسینی شعار هست

این نام پرشکوه بر اوراق روزگار
جاوید هست تا ورق روزگار هست

تا در دلی ز شوق حقیقت زبانه‌ای است
زین حق پرست در همه جا، حق‌گزار هست

تا موج می‌خروشد و تا بحر می‌تپد
یاد از خروش او به صف کارزار هست

تا سر زند سپیده و تا بشکفد سحر
خورشید روی او به جهان آشکار هست

تا عدل هست، رایت او هر طرف به پاست
تا ظلم هست، نهضت او استوار هست

تا در زمانه رسم یزید است برقرار
سودای دادخواهی او برقرار هست

تا لاله سر زند زگریبان کوهسار
دل‌ها زداغ اصغر او، داغدار هست

ای برترین شهید که هر کس خدای را
با چشم دل شناخت تو را دوستدار هست

هرگز مباد خاطر ما خالی از غمت
تا گردش زمانه و لیل و نهار هست

حمید سبزواری

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۵۰
هم قافیه با باران

نه شکوفه ای نه برگی ثمر درخت جان شد
که بجز فسوس حسرت به سرای باغبان شد

زتطاول زمستان و ز پایکوب مستان
عجب است گر به بستان اثری ز گل عیان شد

نه ز چشم ابر آبی نه به دیده ای گلابی
غم و سردی و خرابی به سراغ گلستان شد

چه بلا رسید بر گل که ز گلستان جدا شد
که شکست بال بلبل که نهان در آشیان شد

به لبی ترانه ای نه ز گلی نشانه ای نه
به دلی بهانه ای نه که به بوستان توان شد

نه امید جان شکیبی نه نوید دل فریبی
نه گلی نه عندلیبی که به شاخه نغمه خوان شد

حمید سبزواری

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۴۹
هم قافیه با باران

شاخه خشکم، ز پاییز و بهار من مپرس
مرده‌ام، از صبح و شام روزگار من مپرس

آفتابی بر لب بامم، در آفاقم مجوی
جلوه‌ای از طالع بی اعتبار من مپرس

سر خط مضمون افسوسم، بر این حیرت بیاض
جز ندامت سطری از شعر و شعار من مپرس

سر به پیش افکنده دارم پیش سربازان عشق
سرفرازی از سر‌ِ زانو سوار من مپرس

زخم صد مرهم به جان دارد درخت طاقتم
سایه واگیر از سرم، وز برگ و بار من مپرس

استخوان بشکسته‌‌ام، وز مومیایی بی نیاز
گم ‌شدم در خویش، از سنگ مزار من مپرس

در بیابان طلب آواره‌ام چون گردباد
آشیان بر باد دادم، از غبار من مپرس

غفلت خوش‌باوریها را غرامت می‌دهم
از جفای دشمن و از مهر یار من مپرس

داستان‌پرداز عصر غربت انسان منم
نغمه‌ای بشنو، ز درد اضطرار من مپرس

چشم در راه امیدی همچنان بنشسته‌ام
قصه کوته کن، حمید! از انتظار من مپرس

حمید سبزواری

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

سری جز که سر بار پیکر ندارم

فرازی ز خجلت فراتر ندارم

شدم آب، چون شمع و در خود فسردم

که تصویر صبحی به منظر ندارم

ز باطل تک و تاز خود شرمسارم

که گردی ز میدان و سنگر ندارم

چنان سایه، همسایۀ نقش خویشم

حضیضی بدین اوج، باور ندارم

به خود واگذاریدم ای سربلندان

که پای رهیدن ز بستر ندارم

چرا عاجز از دیدن خود نباشم

که آیینه‌ای در برابر ندارم

مگر روسفیدی شود عذرخواهم

که غیر از سیاهی به دفتر ندارم

حمیدا، به دل بذر امید افشان

که نومیدی از عفو داور ندارم


حمید سبزرواری

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۵۸
هم قافیه با باران

خوش‌نشینان ساحل بدانند
موج این بحر را رامشی نیست
دل به امید رامش نبندند
بحر را ذوق آسایشی نیست
 
تا که دریاست دریا به جوش است
شورش و موج و گرداب دارد
هرگز از بحر جوشان مجویید
آن زبونی که مرداب دارد
 
ما نهنگیم و خیل نهنگان
بستر از موج توفنده دارند
این سرود نهنگان دریاست
بحر را موج‌ها زنده دارند
 
ما نهنگیم و هر جا نهنگ است
طعمه از کام غرقاب جوید
نزد دریادلان مرده بهتر
زان که آرامش و خواب جوید
 
خوش‌نشینان ساحل بدانند
تا که دریاست این شور و حال است
چشم سازش ز دریا ندارند
سازش موج و ساحل محال است

حمید سبزواری

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۲۱:۱۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران