هم‌قافیه با باران

۲۶ مطلب با موضوع «شاعران :: عبید زاکانی _ کبری موسوی قهفرخی» ثبت شده است

آن فروغ لاله، یا برگ سمن،یا روی توست؟
آن بهشت عَدن،یا باغ ارم،یا کوی توست؟
 
آن کمان چرخ،یا قوس قزح،یا شکل نون
یا مه نو،یا هلال وسمه،یا ابروی توست؟

آن بلای سینه،یا آشوب دل،یا رنج تن
یا جفای چرخ،یا جور فلک،یا خوی توست؟

آن کمند مهر،یا زنجیر غم،یا بند عشق
یا طناب شوق،یا دام بلا،یا موی توست؟

آن دل من،یا ترنج آتشین،یا دُرج دَرد
یا سر بدخواه،یا جرم فلک،یا گوی توست؟

آن بخور عود،یا ریح صبا،یا روح گل
یا بخار مشک،یا باد ختن،یا بوی توست؟

آن تن من،یا وجود"اوحدی"،یا خاک راه
یا سگ در،یا غلام خواجه،یا هندوی توست؟

اوحدی
۰ نظر ۰۴ دی ۹۶ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران
نقش روی توام از پیش نظر می‌نرود
خاطر از کوی توام جای دگر می‌نرود

تا بدیدم لب شیرین تو دیگر زان روز
عارض و زلف دو تا شیفته کردند مرا

بر زبانم سخن شهد و شکر می‌نرود
هرگزم دل به گل و سنبل تر می‌نرود

مستی و عاشقی از عیب بود گو میباش
"در من این عیب قدیم است و بدر می‌نرود"

دوستان از می و معشوق نداریدیم باز
"که مرا بی می و معشوق بسر می‌نرود"

غم عشقش ز دل خسته‌ی بیچاره عبید
گوشه‌ای دارد از آنجا به سفر می‌نرود

عبید زاکانی
۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۲
هم قافیه با باران

هر رعد و برقی مژده ی باران نخواهد داد
لبخند تو اوضاع را سامان نخواهد داد

طوفان بی گاهی که از سمت تو می آید
مهلت به قایق های سرگردان نخواهد داد

پیک سپیدی و به قصد جنگ می آیی!
بهمن امان نامه به کوهستان نخواهد داد

این زن که می پنداشتی یک ساقه ترد است
تا مرگ از پا در نیاید جان نخواهد داد

هر چند از یک کیسه در ما بذر پاشیدند
خاک من و تو حاصل یکسان نخواهد داد

غم های کوچک در خور دل های ناچیزند
اندوه ما را هیچ کس پایان نخواهد داد

کبری موسوی قهفرخی

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۵:۴۸
هم قافیه با باران

نسیمی می کند آشفته حال شمعدان ها را
ندارد هیچ طوفانی هوای بادبان ها را

بهاری یا خزان؟ اصلا چه فرقی می کند وقتی
مشوش می کند رگبار خواب ناودان ها را

من و تو جای مان فرقی نخواهد کرد ماه من!
اگر وارونه بگذارند حتی نردبان ها را

شکوهت پیش از آهوی کوهی مبداء شعر است
به شک انداخته عطر تنت تاریخ دان ها را

تویی آن غفلت دلخواه روشن ! ...راستی آن روز
تو بودی پرت می کردی حواس مادیان ها را ؟

عصای تاک مستی بود عمری داربست پیر
خوشا آن ها که می گیرند دست ناتوان ها را

کبری موسوی قهفرخی

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۲۰:۳۳
هم قافیه با باران
ما گدایان بعد از این از کار و بار آسوده‌ایم
چون به روزی قانعیم از روزگار آسوده‌ایم

هرکسی بر قدر همت اعتباری کرده‌اند
ما توکل کرده‌ایم از اعتبار آسوده‌ایم

دیگران در بحر حرص ار دست و پائی میزنند
ما قناعت کرده‌ایم و بر کنار آسوده‌ایم

در پی مستی خماری بود و ما را وین زمان
ترک مستی چون گرفتیم از خمار آسوده‌ایم

اهل دنیا فخر خود جویند و عار دیگران
حالیا ما چون عبید از فخر و عار آسوده‌ایم

عبید زاکانی
۰ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

آه ای غمت قصیده ی بی انتها حسین!
غم با دلت عجین شده از ابتدا حسین!

در موی بیدهای جهان مویه می کنند
موسیقی عزای تو را بادها حسین!

ای حسن بی بدیل !چه حسن سلیقه داشت
آن که نهاد نام بلند تو را "حسین"

تا بوده نی به حرمت تو گل نداده است
این است فرق بین نی و نیزه ها حسین!

وقت نوشتن از تو قلم سرخ می شود
هم خانواده است گل سرخ با حسین

من ماهی قناتم و روز و شبم یکی ست
ای کاش می رساند به دریا مرا حسین.

ای شعر ناب نام تو را "آب" می نهم
تا بعد خواندن تو بگویند "یا حسین"!

کبری موسوی قهفرخی

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۰:۱۱
هم قافیه با باران

تا با تو ام ، "الهه ی ناز بنان " چرا؟
از تو شنیدنی ست ، دم دیگران چرا؟

قالیچه های پهن در ایوان رو به باغ
ماییم و چند فاخته ...عشق نهان چرا؟

در چشم هات موسم انگورچینی است
پلکی بزن که مست شوم ، استکان چرا؟

دست تو سرپناه تمام پرنده هاست
با این وجود حسرت هفت آسمان چرا؟

وقت خوش و هوای خوش و دل که خوشتر است
حالی خوش است فکر گذشت زمان چرا؟!

کبری موسوی قهفرخی

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۵ ، ۱۸:۲۲
هم قافیه با باران

بادی وزید و سیب سرخی بر زمین افتاد
اشکی چکید و بر سکون برکه چین افتاد

با های و هوی سرخ صدها سایه ی در هم
در پلک های بسته ی طوفان طنین افتاد

ققنوس های سوخته در خویش رقصیدند
در چشم ها یک جفت گوی آتشین افتاد

چیزی ترک خورد و صدای شیهه ای پیچید
تاریخ هم دید آفتاب از پشت زین افتاد

فواره هایی سرخ تا هفت آسمان رقصان
سخت است اما اتفاقی این چنین افتاد!

کبری موسوی قهفرخی

۰ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۰۳:۵۰
هم قافیه با باران

با من بمان این روزهای واپسین را
از من بگیر این سایه ی اندوهگین را

پروانه ها با مرزها کاری ندارند
بردار از اطراف باغت سنگچین را

در "صلح" هم چشمان تو سردار "جنگ" اند
در سایه ی هم می نشانی "آن " و " این" را

حال مرا بعد از تو دیدند و نوشتند
تاریخ دانان ماجرای باشتین را

در راه خود سد ساخته رودی که عمری
نادیده گیرد سنگ های ته نشین را
 
کبری موسوی قهفرخی

۱ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۰۷
هم قافیه با باران

رهاست روسری نقره کوب ماه در آب
به گیسوان فروهشته ی سیاه در آب

شبیه مایده ای آسمانی است انگار
برای هرچه که ماهی ست عکس ماه در آب

رسیده اند همه ماهیان از این تصویر
به طرح روشن "ما هیچ ، ما نگاه" در آب

از این به بعد ولی شعر-برکه تاریک است
"پری کوچک غمگین" کشیده آه در آب

به دور بوته ی اندام او غمی ست زلال
شبیه ریشه ی شفاف یک گیاه در آب

اگرچه ماه ، پری را به بوسه ی خیسی
کشید اول اردیبهشت ماه در آب

ولی در این شب شهریوری می اندیشد
که آفریده پری را به اشتباه در آب

...و هیچ گاه پری ماه را نمی بخشد
اگرچه دست بشوید از این گناه در آب

کبری موسوی قهفرخی

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۳
هم قافیه با باران

مار دست آموز من ! کمتر بزن نیشم
من که راهی جز تحمل نیست در پیشم

خنده بر لب داری اما احتمالش هست
تیغ را پیچیده باشی لای ابریشم

غیر نامت از دهانم در نمی آید
می شود بیهوده عمرت صرف تفتیشم

عاشق زیبایی مردانه ات هستم
ربط دارد خط ریشت با دل ریشم

تازگی پی برده ام بد نیست آرایش
می شود کم ،قدر کاهی ،کوه تشویشم

پاتوق دنجی که می رفتیم یادت نیست
عاشق آن قسمت بازار تجریشم

کشتی ای بودم پی دریا ولی حالا
خوش نشین ساحل مرجانی کیشم

آسمان همواره آبی،آفتابی نیست
"در دلم دارم به طوفانی می اندیشم"

کبری موسوی قهفرخی

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۴۳
هم قافیه با باران

مثل درختی که پر است از کنده کاری ها
در سینه ی خود دارم از تو یادگاری ها
 
از جای هر زخمی زدی، گل سر بر آورده ست
پر برگ و بارم کرده اند این بردباری ها
 
در خلقت هر برگ، رازی ست شکل قلب
این بود منظور من از نامه نگاری ها
 
هرچند هر دو چشم در راهیم، با این حال
با هم تفاوت می کند چشم انتظاری ها
 
می آیی اما بوسه ات طعم تبر دارد
از پا می افتم ، پس چه سود از پایداری ها؟!
 
می میرم اما نام من یاد آور اوج است
چون شیر سنگی در میان بختیاری ها

کبری موسوی قهفرخی


پ.ن: بختیاری ها بر سر قبر نام آوران و دلیران، شیر سنگی می نهند.

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۵
هم قافیه با باران

شوریده کرد شیوهٔ آن نازنین مرا
عشقش خلاص داد ز دنیا و دین مرا

غم همنشین من شد و من همنشین غم
تا خود چها رسد ز چنین همنشین مرا

زینسان که آتش دل من شعله میزند
تا کی بسوزد این نفس آتشین مرا

ای دوستان نمیدهد آن زلف بیقرار
تا یکزمان قرار بود بر زمین مرا

از دور دیدمش خردم گفت دور از او
دیوانه میکند خرد دوربین مرا

گر سایه بر سرم فکند زلف او دمی
خورشید بنده گردد و مه خوشه‌چین مرا

تا چون عبید بر سر کویش مجاورم
هیچ التفات نیست به خلد برین مرا

عبید زاکانی

۰ نظر ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

یار پیمان شکنم با سر پیمان آمد
دل پر درد مرا نوبت درمان آمد

این چه ماهیست که کاشانهٔ ما روشن کرد
وین چه شمعیست که بازم به شبستان آمد

بخت باز آمد و طالع در دولت بگشاد
مدعی رفت و مرا کار به سامان آمد

می بیارید که ایام طرب روی نمود
گل بریزید که آن سرو خرامان آمد

از سر لطف ببخشود بر احوال عبید
مگرش رحم بدین دیدهٔ گریان آمد

عبید زاکانی

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

میکند سلسلهٔ زلف تو دیوانه مرا
میکشد نرگس مست تو به میخانه مرا

متحیر شده‌ام تا غم عشقت ناگاه
از کجا یافت در این گوشهٔ ویرانه مرا

هوس در بناگوش تو دارد دل من
قطرهٔ اشگ از آنست چو دردانه مرا

دولتی یابم اگر در نظر شمع رخت
کشته و سوخته یابند چو پروانه مرا

درد سر میدهد این واعظ و میپندارد
کالتفاتست بدان بیهده افسانه مرا

چاره آنست که دیوانگیی پیش آرم
تا فراموش کند واعظ فرزانه مرا

از می مهر تو تا مست شدم همچو عبید
نیست دیگر هوس ساغر و پیمانه مرا

عبید زاکانی

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

سر نخوانیم که سودا زدهٔ موئی نیست
آدمی نیست که مجنون پری‌روئی نیست

هرگز از بند و غم آزاد نگردد آن دل
که گرفتار کمند سر گیسوئی نیست

قبله‌ام روی بتانست و وطن کوی مغان
به از این قبله‌ام و خوشتر از این کوئی نیست

کس مرا از دل سرگشته نشانی ندهد
عجب از معتکف گوشهٔ ابروئی نیست

میتوان دامن وصلت به کف آورد ولی
ای دریغا که مرا قوت بازوئی نیست

هر مرض دارو و هر درد علاجی دارد
زخم تیر مژه را مرهم و داروئی نیست

سر موئی نتوان یافت بر اعضای عبید
که در او ناوکی از غمزهٔ جادوئی نیست
                  
عبید زاکانی

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران

هرگز دلم ز کوی تو جائی دگر نرفت
یکدم خیال روی توام از نظر نرفت

جان رفت و اشتیاق تو از جان بدر نشد
سر رفت و آرزوی تو از سر بدر نرفت

هرکو قتیل عشق نشد چون به خاک رفت
هم بیخبر بیامد و هم بی‌خبر برفت

در کوی عشق بی سر و پائی نشان نداد
کو خسته دل نیامد و خونین جگر نرفت

عمرم برفت در طلب عشق و عاقبت
کامی نیافت خاطر و کاری بسر نرفت

شوری فتاد از تو در آفاق و کس نماند
کو چون عبید در سر این شور و شر نرفت
 
عبید زاکانی

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۱۹:۵۲
هم قافیه با باران

ساقیا موسم عیش است بده جام شراب
لطف کن بسته لبان را به زلالی دریاب

قدح باده اگر هست به من ده تا من
در سر باده کنم خانهٔ هستی چو حباب

در حساب زر و سیم است و غم داد و ستد
کوربختی که ندارد خبر از روز حساب

بر کسم هیچ حسد نیست خدا میداند
جز بر آن رند که افتاده بود مست و خراب

هرکه را آتش این روزهٔ سی روزه بسوخت
مرهمش شمع و شرابست و دوا چنگ و رباب

وانکه امروز عذاب رمضان دیده بود
من بر آنم که به دوزخ نکشد بار عذاب

باده در جام طرب ریز که شوال آمد
موسم وعظ بشد نوبت قوال آمد

وقت آنست دگر باره که می نوش کنیم
روزه و وتر و تراویح فراموش کنیم

پایکوبان ز در صومعه بیرون آئیم
دست با شاهد سرمست در آغوش کنیم

سر چو گل در قدم لاله رخان اندازیم
جان فدای قد حوران قبا پوش کنیم

شیخکان گر به نصیحت هذیانی گویند
ما به یک جرعه زبان همه خاموش کنیم

چند روی ترش واعظ ناکس بینیم
چند بر قول پراکندهٔ او گوش کنیم

جام زر بر کف و از زال زر افسانه مخوان
تا به کی قصهٔ کاووس و سیاووش کنیم

لله الحمد که ما روزه به پایان بردیم
عید کردیم و ز دست رمضان جان بردیم

دل به جان آمد از آن باد به شبها خوردن
در فرو کردن و ترسیدن و تنها خوردن

چه عذابیست همه روزه دهان بر بستن
چه بلائیست به شب شربت و حلوا خوردن

زشت رسمی است نشستن همه شب با عامه
هم قدح گشتن و پالوده و خرما خوردن

مدعی روزم اگر بوی دهن نشنیدی
شب نیاسود می از بادهٔ حمرا خوردن

فرصت بادهٔ یکماهه ز من فوت شدی
گر نشایستی با مردم ترسا خوردن

رمضان رفت کنون ما و از این پس همه روز
باده در بارگه خواجهٔ والا خوردن

صاحب سیف و قلم پشت و پناه اسلام
رکن دین خواجهٔ ما چاکر خورشید غلام

خسروا پیش که این طاق معلی کردند
سقف این طارم نه پایهٔ مینا کردند

هرچه بخت تو طلب کرد بدو بخشیدند
هرچه اقبال تو میخواست مهیا کردند

جود آواره و مرضی ز جهان گم شده بود
بازو و کلک تو این قاعده احیا کردند

پادشاهان به حریم تو حمایت جستند
شهریاران به جناب تو تولی کردند

از دم خلق روانبخش تو می‌باید روح
آن روایت که ز انفاس مسیحا کردند

چرخ را تربیت اهل هنر رسم نبود
این حکایت کرم جود تو تنها کردند

ای سراپردهٔ همت زده بر چرخ بلند
امرت انداخته در گردن خورشید کمند

تا زمین است زمان تابع فرمان تو باد
گوی گردان فلک در خم چوگان تو باد

والی کشور هفتم که زحل دارد نام
کمترین هندوی چوبک زن ایوان تو باد

شیر گردون که بدو بازوی خورشید قویست
بندهٔ حلقه به گوش سگ دربان تو باد

تیر کو ناظر دیوان قضا و قدر است
از مقیمان در منشی دیوان تو باد

جام جمشید چو در بزم طرب نوش کنی
زهره خنیاگر و برجیس ثناخوان تو باد

روز عید است طرب ساز که تا کور شود
خصم بد گوهر بدکیش که قربان تو باد

مدت عمر تو از حد و عدد بیرون باد
تا ابد دولت اقبال تو روز افزون باد

عبید زاکانی

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

ز حد گذشت جدائی ز حد گذشت جفا
بیا که موسم عیشست و آشتی و صفا

لبت به خون دل عاشقان خطی دارد
غبار چیست دگر باره در میانهٔ ما

مرا دو چشم تو انداخت در بلای سیاه
و گرنه من که و مستی و عاشقی ز کجا

کجا کسیکه از آن چشم ترک وا پرسد
که عقل و هوش جهانی چرا کنی یغما

ز زلف و خال تو دل را خلاص ممکن نیست
که زنگیان سیاهش نمی‌کنند رها

دلم ز جعد تو سودائی و پریشانست
بلی همیشه پریشانی آورد سودا

عبید وصف دهان و لب تو میگوید
ببین که فکر چه باریک و نازکست او را

عبید زاکانی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۱۶:۳۴
هم قافیه با باران

خوشا کسیکه ز عشقش دمی رهائی نیست
غمش ز رندی و میلش به پارسائی نیست

دل رمیدهٔ شوریدگان رسوائی
شکسته‌ایست که در بند مومیائی نیست

ز فکر دنیی و عقبی فراغتی دارد
خداشناس که با خلقش آشنائی نیست

غلام همت درویش قانعم کو را
سر بزرگی و سودای پادشاهی نیست

مراد خود مطلب هر زمان ز حضرت حق
که بر در کرمش حاجت گدائی نیست

به کنج عزلت از آنروی گشته‌ام خرسند
که دیگرم هوس صحبت ریائی نیست

قلندریست مجرد عبید زاکانی
حریف خواجگی و مرد کدخدائی نیست

عبید زاکانی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۶:۲۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران