هم‌قافیه با باران

۱۸ مطلب با موضوع «شاعران :: بهمن صباغ زاده» ثبت شده است

غمش اگر که به اندازه‌ی جهان باشد
قرار هست در این سینه میهمان باشد

قرار هست که مهمان تازه‌ی غزلم
پَری کوچکی از قلب آسمان باشد

هزار معجزه آورده‌ است و می‌خواهد
نشانه‌ای ز خداوند بی‌نشان باشد

خدا کند که نگاهش به مادرش برود
خدا کند که همان‌قدر مهربان باشد

چه می‌شود که به تدریج اهلی‌ام بکند
صبور مثل تمامی کودکان باشد

«مقابل گل‌مان ما همیشه مسئولیم»
خدا کند که همین جلمه یادمان باشد

بهمن صباغ‌زاده

۰ نظر ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۲۰
هم قافیه با باران
شب است و باز مثل ماه بالای سرم هستی
میان خواب و بیداری کنار بسترم هستی

منِ بی‌سرزبان را می‌بَری سمتِ غزل گفتن
در این بی‌دست‌وپایی‌های من، بال و پرم هستی

محال است این همه اعجاز را ایمان نیاوردن
تو با آن چشم‌های مهربان پیغمبرم هستی

نشان عشق من هم بر دل است و هم به پیشانی
در آغوش تو فهمیدم که نیم دیگرم هستی

غزل‌هایم تماماً خط به خط بوی تو را دارد
تو تنها روح حاکم بر تمام دفترم هستی

بکُش یک شب مرا و خون‌بهایم را بگیر از عشق
تو که عمری به قصد کُشتنم همسنگرم هستی
 
بهمن صباغ زاده
۰ نظر ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۰
هم قافیه با باران

اشکت که باز به راه و آهت که باز بلند است
چشمان شکرگذارت سمت خدا گله‌مند است

با من بگو که چه کردم، از من بپرس چه گفتم
دستم که پیش تو بسته، پایم که پیش تو بند است

دنیا به مفت گران است وقتی که عشق نباشد
دلواپسی به چه قیمت؟ یک لحظه دلهره چند است؟

بر شانه‌ام سر خود را بگذار و تکیه به من کن
من تکیه‌گاه تو هستم، دیوار مرد بلند است

بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۶
هم قافیه با باران
رنگ چشمان و طعم لب‌هایت هر کدامش عسل‌تر از عسل است
تنت الهام‌بخش شعر سپید، قامتت طرح کامل غزل است

بعد یک عمر خونِ دل خوردن تازه دستان‌مان رسیده به هم
این همان ایستگاهِ آخرِ ماست، خانه‌ی امنِ من همین بغل است

خیره بر چشم‌های بسته‌ی تو به غزل فکر می‌کنم هر شب
صبح از راه می‌رسد کم‌کم، زنگ ساعت خروس بی‌محل است

سرنوشت است یا تصادف یا هر چه ... یک روز عاشق تو شدم
یا به تعبیر من تصادف بود یا به قول تو عشق از ازل است

عشق ما را کشید در بند و رفت جای کلاه سر آورد
قصه‌ای پخته بود و خام شدیم، آخر کار این دَغا، دغل است

نوبت هر کدام‌مان که شود به سرانگشت عشق می‌سوزیم
کار این آسیاب نوبتی است، زندگی بازی اتل متل است

بهمن صباغ زاده
۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۳۰
هم قافیه با باران

می‌ترسم از آن‌که با هم باشیم و فرصت بسوزد

در پیش چشمان‌مان عمر ساعت به ساعت بسوزد

از تو چه پنهان که گاهی دلتنگِ یک گفتگویم

یک لحظه بنشین و بگذار اصلا غذایت بسوزد

تو داغدارِ نگفتن، من بی‌قرارِ شنیدن

مگذار دل‌هایمان در اندوه و حسرت بسوزد

هر روز نو کن دلت را، عادت خیانت به عشق است

هر روز عاشق‌ترم کن تا رسم عادت بسوزد

بعد از نشانه گرفتن، بعد از کمان را کشیدن

ظلم است این تیر سوزان پیش از اصابت بسوزد

دیروز دلتنگ و عاشق، امروز دلتنگ و عاشق

اصلا بنا بود از اول دل تا قیامت بسوزد


بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۵۲
هم قافیه با باران

دو چشمت از عسل لبریز و لب‌هایت شکر دارد
بیا هرچند می‌گویند شیرینی ضرر دارد

زدم دل را به حافظ دیدم او امشب برای من
«لبش می‌بوسم و در می‌کشم می» در نظر دارد

اگر چه مثل نرگس نیست چشمش سخت بیمار است
کمر چون مو ندارد او ولی مو تا کمر دارد

لبش شیرین و حرفش تلخ و چشمش مست و قلبش سنگ
درشت و نرم را آمیخته با خیر و شر دارد

به یاد اولین بیت از کتاب خواجه می‌افتم
شروع عشق آسان است بعدش دردسر دارد

بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران

خدا از چشم‌هایت آیه‌ای بهتر نیاورده

هنوز از کار چشمانت کسی سر در نیاورده


تقاص چشم خونبارت، هراس چشم خونریزت

"دمار از من بر آورده‌ست و کامم بر نیاورده"


"به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را"

خدا زیبا تر از زیبایی‌ات زیور نیاورده


چه سهل و ممتنع برداشتی ابروت را، سعدی-

خودش را کُشته و بیتی چنین محشر نیاورده

#

پریشان کرده هر روز مرا یلدای گیسویش

اگر چه این بلا را هیچ شب بر سر نیاورده


بهمن صباغ زاده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۰۰
هم قافیه با باران

چقدر چشم کشیدم خطوط پیرهنت را


رسیده بود و نچیدم انار‌های تنت را


خدا چه معجزه‌ای کرد در بلوغ تو و من-


فقط نشستم و دیدم بزرگ‌تر شدنت را


چقدر دست مرا روی گونه‌هات کشاندی


چقدر ساده گرفتم حرارتِ بدنت را


چه عاشقانه نوشتی و عاشقانه نوشتی-


- زمانِ نامه نوشتن - نفس نفس زدنت را


- به شرم - بوسه فرستادی و گرفتمش از دور


در امتدادِ نفس‌هات، غنچه‌ی دهنت را


بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۴۳
هم قافیه با باران

چایی که تو می‌آوری انگار شراب است

این شاعر عاشق به همان چای خراب است


من عاشق عشقم، چه بسوزم، چه بسازم

عشق است که هر کار کند عین صواب است


معشوق اگر خون مرا ریخت به‌حق ریخت

خون‌ریزی معشوق هم از روی حساب است


تب کردن تو، مُردن من هر دو بهانه

عشق است که بین من و تو در تب‌وتاب است


صد بار تفأل زدم و فال یکی بود

"ما را ز خیال تو چه پروای شراب است"


بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران

وقتی که هستی، چگونه باور کنم رفتنت را؟

در انزوایم همیشه حس می‌کنم بودنت را 

انگار هرم نفس‌هات جاری‌ست در خواب‌هایم 

وقتی در آغوش دارم شب‌بوی پیراهنت را 

شرجی‌ترین جای دنیاست سه در چهار اتاقم 

وقتی که درمی‌نوردم جغرافیای تنت را 

لب‌هات مصراع‌های شیرین‌ترین شاه‌بیت‌اند 

صدها دوبیتی سرودم هر بار بوسیدنت را 

سرکش‌ترین فکری اما بکری برای همیشه 

در سینه می‌پرورانم سرخِ گلِ دامنت را 

هر شب به ابری‌ترین شکل بر ذهن من سایه داری 

می‌بارم و می‌سرایم اندوه باریدنت را 


بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۳
هم قافیه با باران

قول دادیم مهربان باشیم، عشق با مِهر می‌شود آغاز 

جِرم عشق از هوا سبک‌تر بود، دل ما ماند و حسرت پرواز 

تا که گفتیم «آخ» عشق پَرید، یادمان رفت قول شیخ اجل 

عاشقان کُشتگان معشوق‌اند، برنیاید ز کُشتگان آواز 

مانده دل‌های عاشق و معشوق بین سُمباده‌ی زمان و مکان 

چه زمستانِ خشکِ قفقاز و چه بهارِ پُر از گُلِ شیراز 

حُکم دست خدا و تقدیر است، من و تو پشت‌مان به هم گرم است 

این طرف من، خدایگان نیاز، آن طرف تو، خود الهه‌ی ناز 

غم خوراک من است، غصه نخور، دلِ تو نازک است، می‌شکند 

هر چه گفتی قبول، گریه نکن، ریملت را خراب کردی باز 


بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۲
هم قافیه با باران

هوا سرد است امشب، می‌کشم رویت پتویت را 

تماشا می‌کند مهتاب با من ماه رویت را 

دم صبح است و می‌ترسم بخوابم، تا که خوابیدم 

نفهمی پس کنی یک بار دیگر باز رویت را 

از ابر گیسوانت سایه‌ای بر ماه افتاده 

نفس‌های هماهنگت به رقص آورده مویت را 

سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی 

تو اینجا بودی و با این همه آورد بویت را 

صدایت را شنیدن مرهم بی‌خوابی است، ای کاش 

بیاید وا کند خورشید باب گفتگویت را 


بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۱
هم قافیه با باران

به اخمت خستگی در می رود ، لبخند لازم نیست

کنار سینی چای تو اصلاً قند لازم نیست

همیشه دوستت دارم - به جان مادرم - اما

- تو از بس ساده ای ، خوش باوری ، سوگند لازم نیست

به لطف طعم لب های تو شیرین می شود شعرم

غزل را با عسل می آورم ، هرچند لازم نیست

مرا دیوانه کردی و هنوز از من طلبکاری

بپوشان بافه های گیسویت را ، بند لازم نیست

"به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را"

عزیزم ، بس کن ، از این بیشتر ترفند لازم نیست

فدای آن کمان های به هم پیوسته ات ، هر یک -

جدا دخل مرا می آورد ، پیوند لازم نیست . . .


بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۰:۳۳
هم قافیه با باران

ای کـه اخمت به دلــم ریخت غم عالم را

خنده ات می بَرَد از سینه دو عالم غم را


برق لب های ِ تو یادآور ِ شاتوت و شراب

چشمه ی اشک ِتو بی قدر کند زمزم را


گاه از آن غنچه فقط زخم زبان می ریزی

گاه با بوسه شفابخش کنـی مرهم را


بسته ای غنچه ی سرخی به شب گیسویت

کــرده ای بـــاز رهـــا خرمــن ابــریشم را


"نرگست عربده جوی و لبت افسوس کنان"

با همین هاست کــه دیوانـــه کنـــی آدم را



بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۲:۴۵
هم قافیه با باران
امشب به حکم چشم تو چشمان من تر است
من عاشق تو هستم و این غم مقدّر است
هرچند خنده‌های تو دل می‌بَرَد ولی
 این‌گونه اخم‌کردنت ای ماه محشر است
حرفی بزن که باز دلم را تکان دهی
 چیزی بگو، گلم، دل من زودباور است
یک عمر گِرد خانه‌ات این دل طواف کرد
 انگار این پرنده‌ی وحشی کبوتر است
اردیبهشت پُرگل شیراز سینه‌ات
 باری، غزل بخوان که دهانت معطّر است
تا سایه‌ی تو بر سر ِ من هست، عشق من!
 باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
 
بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۰:۵۶
هم قافیه با باران

عاشق که باشی شعر شورِ دیگری دارد

لیلی و مجنون قصه‌ی شیرین‌تری دارد


دیوان حافظ را شبی صد دفعه می‌بوسی

هر دفعه از آن دفعه فالِ بهتری دارد


حتی سؤالاتِ کتابِ تستِ کنکورت

- عاشق که باشی - بیت‌های محشری دارد


با خواندن بعضی غزل‌ها تازه می‌فهمی

هر شاعری در سینه‌اش پیغمبری دارد


حرفِ دلت را با غزل حالی کنی سخت است

شاعر که باشی عشق زجر دیگری دارد


بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۷
هم قافیه با باران

به اخمت خستگی در می رود ،لبخند لازم نیست 

کنـــــار سینی چــــای تـــــو اصلا قند لازم نیست 

 

همیشـه دوستت دارم ـ بــــــــه جــــــان مــادرم ـ امــــا

تو از بس ساده ای ، خوش باوری ، سوگند لازم نیست

 

به لطف طعم لبهای تو شیرین می شود شعرم

غــــزل را با عسل می آورم ،هرچند لازم نیست 

 

 مرا دیوانــــه کردی و هنــــــــوز از من طلبکاری

بپوشان بافه های گیسویت را ،بند لازم نیست

 

"به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را "

عزیزم ، بس کن ، از این بیشتر ترفند لازم نیست


 فدای آن کمانهای به هم پیوسته ات ، هر یک 

ـجـــدا دخل مـــــرا می آورد پیــوند لازم نیست


 بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

غزل می‌ریزد از چشمان آهویی که من دارم

به چیــن گیسویش مُشکِ غزالان ِ خُتن دارم

 

چنان بی‌تابی‌ام را در تب و تاب است هر شب تب

کــه بالاپوشــی از آتش بــه جای پیـــرهن دارم

 

بهــای بوســه‌اش را نقدِ جــان می‌آورم بـر لب

در آن شب‌ها که تنها جان شیرین را به تن دارم

 

به قـــول "منزوی" زن‌ها شکـــوه و روح می‌بخشند

تو را چون خون به رگ‌هایم و چون جان در بدن دارم

 

تو بی‌شک مهربان‌تر هستی و بسیار زیباتر

از آن تعریف زیبایـــی که از مفهوم زن دارم

 

غـــزل‌ هایم بلاگـــردان ایــــن یک بیتِ "حافظ" باد

که هر چه هست از آن شیرازی شیرین‌سخن دارم

 

"مرا در خانه سروی هست کاندر سایه‌ی قدش

فراغ از سرو بُستانــی و شمشاد چمــن دارم"


بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۹:۰۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران