هم‌قافیه با باران

۵ مطلب با موضوع «شاعران :: حسین جنت مکان ـ امیرحسین هدایتی» ثبت شده است

آن کس که آفریده نگاهت خمار بود

در خلق و آفرینش دل بی قرار بود

 

لب را که می سرشت خجالت کشیده بود

سرخی صورتش همه جا آشکار بود

 

ابرو که می کشید مدادش شکسته بود

گیسو که می برید هوا تار تار بود

 

گرمای هر دو دست تو را جاودانه ساخت

آرامشی که تا به ابد ماندگار بود

 

روزی که در میان تنت روح می دمید

آبی تر آسمان و زمین بی غبار بود

 

تا کهکشان به یمن وجود تو چرخ خورد

بازار ماه و مشتری ات برقرار بود

 

یادم نمی رود که بهار از تو آمده

وقتی که آمدی تو به دنیا بهار بود


حسین جنت مکان

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۵
هم قافیه با باران

این جاده نیل است و باید موسایی از نو بسازم

اعجازی از جنس اشکم ، دریایی از نو بسازم

 

دنیای من هفت سنگ است می ریزمش کودکانه

تنها به امید اینکه دنیایی از نو بسازم

 

غم شکلی از شعر دنیاست دنیا رسیده به تکرار

پس شاعری می کنم تا غم هایی از نو بسازم

 

انگشت هایم ترک خورد، هر یک بیابانی از درد

باید برای جنونم لیلایی از نو بسازم

 

من قصه ای ساده هستم ای کاش می شد که یک روز

افسانه ای تازه باشم، نیمایی از نو بسازم


حسین جنت مکان

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۲
هم قافیه با باران

زندگی هرقدر بی رحمانه آزارم کند

یا که از حدّ توانم بیشتر بارم کند


چکش بیدادگاهش را بکوبد روی میز

کتف بسته، در غل و زنجیر احضارم کند


قفل بر سلول های من ببندد تا مگر

باز با یک حکم طولانی گرفتارم کند


با تمام جانورهای درونش، سال ها

گوشه ای بنشیند و با حرص نشخوارم کند


از خودم پتکی بسازد تا خودم را له کنم

با قوانین خودش اثبات و انکارم کند


زندگی با این دهان یاوه باف هرزه اش

هرچه تحقیرم کند، خردم کند، خوارم کند


باز هم می خواهمش، با شوق برمی تابمش

تا همان روی که از بوی تو سرشارم کند


صبح تا شب هرچه سختی می کشم جای خودش

فکر کن!... هر روز، دستان تو بیدارم کند...


امیرحسین هدایتی
۱ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۴
هم قافیه با باران

جانی تو و جانمان عوض خواهد شد

چون با تو جهانمان عوض خواهد شد

با لحن خودت اگر که دستور دهی

دستور زبانمان عوض خواهد شد

 *

 در میدان نبرد کم می خوابند

با دلهره و عذاب و غم می خوابند

اما همه مهره های شطرنج آخر

در جعبه ی خود کنار هم می خوابند...

 *

افسوس به این همه اگر سجده کنیم

از حرص خدا به هر بشر سجده کنیم

ای کاش کمی شبیه شیطان باشیم

تا حداقل به یک نفر سجده کنیم

 *

از جاده چه مانده غیر باریک شدن

از نور چه مانده غیر تاریک شدن

وقتی که همه پشت به مقصد برویم

"ماندن" یعنی به اصل نزدیک شدن

 *

انگار شب سترگ خوابش برده

با زوزه ی تلخ گرگ خوابش برده

لالایی مرگ قصه ی زیبایی ست

حتی مادربزرگ خوابش برده

 *

من به همه ی کون و مکان شک دارم

دیگر به زمین و به زمان شک دارم

خیام اگر به آخرت شک می کرد

من خود حتی به این جهان شک دارم


حسین جنت مکان

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۰
هم قافیه با باران

پشت پرچینت اگر بزم، اگر مهمانی ست

پشت پرچین من این سو همه اش ویرانی ست


انفرادی شده سلول به سلول تنم

خود من در خود من در خود من زندانی ست


دست های تو کجایند که آزاد شوم؟

هیچ جایی به جز آغوش تو دیگر جا نیست


ابرها طرحی از اندام تو را می سازند

که چنین آب و هوای غزلم بارانی ست


شعر آنی ست که دور لب تو می گردد

شاعری لذت خوبی ست که در لب خوانی ست


دوستت دارم اگر عشق به آن سختی هاست

دوستم داشته باش عشق به این آسانی ست !


حسین جنت مکان

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران