هم‌قافیه با باران

۳۷ مطلب با موضوع «شاعران :: نوید اسماعیل زاده ـ عطار نیشابوری» ثبت شده است

این دل پر درد را چندان که درمان می‌کنم
گویا یک درد را بر خود دو چندان می‌کنم

بلعجب دردی است درد عشق جانان کاندرو
دردم افزون می‌شود چندان که درمان می‌کنم

چند گویی توبه آن از عشق و زین ره باز گرد
چون توانم توبه چون این کار از جان می‌کنم

از میان جان نگیرد عشق او هرگز کنار
کز میان جان هوای روی جانان می‌کنم

این عجایب بین که نگذارند در گلخن مرا
وانگهی من عزم خلوتگاه سلطان می‌کنم

عشق توتاوان است بر من چون نیم در خورد تو
مرد عشق خود تویی پس من چه تاوان می‌کنم

چون دل و جانم به کلی راز عشق تو گرفت
من چرا این راز را از خلق پنهان می‌کنم

نی خطا گفتم تو و من کی بود در راه عشق
جمله عالم تویی بر خویش آسان می‌کنم

تا گهرهای حقیقت فاش کردم در جهان
با دل عطار دلتنگی فراوان می‌کنم

عطار نیشابوری

۰ نظر ۱۵ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۲۹
هم قافیه با باران

کیست که از عشق تو پرده‌ی او پاره نیست
وز قفس قالبش مرغ دل آواره نیست

وزن کجا آورد خاصه به میزان عشق
گر زر عشاق را سکه‌ی رخساره نیست

هر نفسم همچو شمع زاربکش پیش خویش
گر دل پر خون من کشته‌ی صد پاره نیست

گر تو ز من فارغی من ز تو فارغ نیم
چاره‌ی کارم بکن کز تو مرا چاره نیست

هر که درین راه یافت بوی می عشق تو
مست شود تا ابد گر دلش از خاره نیست

هست همه گفتگو با می عشقش چه کار
هرکه درین میکده مفلس و این کاره نیست

درد ره و درد دیر هست محک مرد را
دلق بیفکن که زرق لایق میخواره نیست

در بن این دیر اگر هست میت آرزو
درد خور اینجا که دیر موضع نظاره نیست

گشت هویدا چو روز بر دل عطار از آنک
عهد ندارد درست هر که درین پاره نیست

عطار

۱ نظر ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران

سر مستی ما مردم هشیار ندانند
انکار کنان شیوهٔ این کار ندانند

در صومعه سجاده نشینان مجازی
سوز دل آلودهٔ خمار ندانند

آنان که بماندند پس پردهٔ پندار
احوال سراپردهٔ اسرار ندانند

یاران که شبی فرقت یاران نکشیدند
اندوه شبان من بی‌یار ندانند

بی یار چو گویم بودم روی به دیوار
تا مدعیان از پس دیوار ندانند

سوز جگر بلبل و دلتنگی غنچه
بر طرف چمن جز گل و گلزار ندانند

جمعی که بدین درد گرفتار نگشتند
درمان دل خستهٔ عطار ندانند

عطار

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۳۸
هم قافیه با باران
دست نمی‌دهد مرا بی تو نفس زدن دمی
زانکه دمی که با توام قوت من است عالمی

صبح به یک نفس جهان روشن از آن همی کند
کز سر صدق هر نفس با تو برآورد دمی

نی که دو کون محو شد در بر تو چو سایه‌ای
بس که برآورد نفس پیش چو تو معظمی

از سر جهل هر کسی لاف زند ز قرب تو
عرش مجید ذره‌ای بحر محیط شبنمی

چون بنشیند آفتاب از عظمت به سلطنت
سایه‌ی او چه پیش و پس ذره چه بیش و چه کمی

نقطه‌ی قاف قدرتت گر قدم و دمی زند
هر قدمی و احمدی هر نفسی و آدمی

چون نفست به نفخ جان بر گل آدم اوفتاد
اوست ز هر دو کون و بس هم‌نفسی و محرمی

لیک اگر دو کون را سوخته‌ای کنی ازو
آدم زخم خورده را نیست امید مرهمی

زانکه ز شادیی که او دور فتاد اگر رسد
هر نفسیش صد جهان هر نفسش بود غمی

چون همه چیزها به ضد گشت پدید لاجرم
سور چو بود آنچنان هست چنینش ماتمی

تا به کی ای فرید تو دم زنی از جهان جان
دم چه زنی چو نیستت در همه کون همدمی

عطار
۰ نظر ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۲۵
هم قافیه با باران

گم شدم در خود چنان کز خویش ناپیدا شدم
شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم

سایه ای بودم ز اول بر زمین افتاده خوار
راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم

ز آمدن بس بی نشانم وز شدن بس بی خبر
گوئیا یک دم برآمد کامدم من یا شدم

نه ، مپرس از من سخن زیرا که چون پروانه ای
در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم

در ره عشقش قدم در نِه ، اگر با دانشی
لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم

چون همه تن دیده می بایست بود و کور گشت
این عجایب بین که چون بینای نابینا شدم

خاک بر فرقم اگر یک ذره دارم آگهی
تا کجاست آنجا که من سرگشته دل آنجا شدم

چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان
من ز تأثیر دل او بیدل و شیدا شدم

عطار 

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۲۲
هم قافیه با باران

زلف و رخت از شام و سحر باز ندانم
خال و لبت از مشک و شکر باز ندانم

از فرقت رویت ز دل پر شرر خویش
آهی که برآرم ز شرر باز ندانم

روی تو که هرگز ز خیالم نشود دور
از بس که بگریم به نظر باز ندانم

گویی که مرا باز ندانی چو ببینی
شاید چو نمی‌بینمت ار باز ندانم

اشکم که همی از دم سردم چو جگر بست
بر چهرهٔ زردم ز جگر باز ندانم

با پشت دوتا از غم روی تو چنانم
کز دست غمت پای ز سر باز ندانم

زانگاه که عطار تو را تنگ شکر خواند
در وصف تو شعرم ز شکر باز ندانم

عطار

۰ نظر ۰۸ دی ۹۵ ، ۲۱:۴۶
هم قافیه با باران

کیست حق را و پیمبر را ولی ؟
آن حسن سیرت، حسین بن علی

آفتاب آسمان معرفت
آن محمّد صورت و حیدر صفت

نُه فلک را تا ابد مخدوم بود
زان که او سلطان ده معصوم بود

قرَّة العین امام مجتبی
شاهد زهرا، شهید کربلا

تشنه، او را دشنه آغشته به خون
نیم کشته گشته، سرگشته به خون

آن چنان سر خود که بُرَّد بیدریغ ؟
کافتاب از درد آن شد زیر میغ

گیسوی او تا به خون آلوده شد
خون گردون از شفق پالوده شد

کی کنند این کافران با این همه
کو محمّد؟ کو علی ؟ کو فاطمه ؟

صد هزاران جان پاک انبیا
صف زده بینم به خاک کربلا

در تموز کربلا، تشنه جگر
سربریدندنش، چه باشد زین بتر؟

با جگر گوشه ی پیمبر این کنند
وانگهی دعوی داد و دین کنند!

کفرم آید، هر که این را دین شمرد
قطع باد از بن، زفانی کاین شمرد 

 هر که در رویی چنین، آورد تیغ
لعنتم از حق بدو آید دریغ

کاشکی ـ ای من سگ هندوی او
کمترین سگ بودمی در کوی او

یا در آن تشویر، آبی گشتمی
در جگر او را شرابی گشتمی

عطار نیشابوری

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۹:۰۹
هم قافیه با باران

هنگام صبوح آمد ای هم نفسان خیزید
یاران موافق را از خواب برانگیزید

یاران همه مشتاقند در آرزوی یک دم
می در فکن ای ساقی از مست نپرهیزید

جامی که تهی گردد از خون دلم پر کن
وانگه می صافی را با درد میامیزید

چون روح حقیقی را افتاد می اندر سر
 این نفس بهیمی را از دار در آویزید

خاکی که نصیب آمد از جور فلک ما را
آن خاک به چنگ آرید بر فرق فلک ریزید

یاران قدیم ما در موسم گل رفتند
خون جگر خود را از دیده فرو ریزید

عطار گریزان است از صحبت نا اهلان
گر عین عیان خواهید از خلق بپرهیزید

عطار

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۵
هم قافیه با باران

دلا در سر عشق از سر میندیش
بده جان و ز جان دیگر میندیش

چو سر در کار و جان در یار بازی
خوشی خویش ازین خوشتر میندیش

رسن از زلف جانان ساز جان را
وزین فیروزه گون چنبر میندیش

چو پروانه گرت پر سوزد آن شمع
به پهلو می رو و از پر میندیش

چو عشاق را نه کفر است و نه ایمان
ز کار مومن و کافر میندیش

چو سر در باختی بشناختی سر
چو سر بشناختی از سر میندیش

چو آن حلاج برکش پنبه از گوش
هم از دار و هم از منبر میندیش

اگر عشقت بسوزد بر سر دار
دهد بر باد خاکستر میندیش

چو می با ساغر صافی یکی گشت
دویی گم شد می و ساغر میندیش

اگر خواهی که گوهر بیابی
درین دریا به جز گوهر میندیش

بسی کشتی جان بر خشک راندی
تو کشتی ران ز خشک و تر میندیش

چو تو دایم به پهنا می شوی باز
ازین وادی پهناور میندیش

درین دریای پر گرداب حسرت
کس از عطار حیران تر میندیش

عطار

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۰۸:۳۲
هم قافیه با باران

بیا که قبلهٔ ما گوشهٔ خرابات است
بیار باده که عاشق نه مرد طامات است

پیاله‌ای‌دو به من ده که صبح پرده درید
پیاده‌ای‌دو فرو کن که وقت شه‌مات است

در آن مقام که دلهای عاشقان خون شد
چه جای دردفروشان دیر آفات است

کسی که دیرنشین مغانست پیوسته
چه مرد دین و چه شایستهٔ عبادات است

مگو ز خرقه و تسبیح ازانکه این دل مست
میان ببسته به زنار در مناجات است

ز کفر و دین و ز نیک و بد و ز علم و عمل
برون گذر که برون زین بسی مقامات است

اگر دمی به مقامات عاشقی برسی
شود یقینت که جز عاشقی خرافات است

چه داند آنکه نداند که چیست لذت عشق
از آنکه لذت عاشق ورای لذات است

مقام عاشق و معشوق از دو کون برون است
که حلقهٔ در معشوق ما سماوات است

بنوش درد و فنا شو اگر بقا خواهی
که زادراه فنا دردی خرابات است

به کوی نفی فرو شو چنان که برنایی
که گرد دایرهٔ نفی عین اثبات است

نگه مکن به دو عالم از آنکه در ره دوست
هر آنچه هست به جز دوست عزی و لات است

مخند از پی مستی که بر زمین افتد
که آن سجود وی از جملهٔ مناجات است

اگرچه پاک‌بری مات هر گدایی شو
که شاه نطع یقین آن بود که شهمات است

بباز هر دو جهان و ممان که سود کنی
از آنکه در ره ناماندنت مباهات است

ز هر دو کون فنا شود درین ره ای عطار
که باقی ره عشاق فانی ذات است

عطار

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۵:۳۵
هم قافیه با باران

جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد

جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
جلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجد

سودای زلف و خالت در هر خیال ناید
اندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد

در دل چو عشقت آمد سودای جان نماند
در جان چو مهرت افتد عشق روان نگنجد

پیغام خستگانت در کوی تو که آرد
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد

دل کز تو بوی یابد در گلستان نپوید
جان کز تو رنگ گیرد خود در جهان نگنجد

آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد

بخشای بر غریبی کز عشق می‌نمیرد
وانگه در آشیانت خود یک زمان نگنجد

جان داد دل که روزی در کوت جای یابد
نشناخت او که آخر جای چنان نگنجد

آن دم که با خیالت دل را ز عشق گوید
عطار اگر شود جان اندر میان نگنجد

عطار

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

ذره‌ای اندوه تو از هر دو عالم خوشتر است
هر که گوید نیست دانی کیست آن کس کافر است

کافری شادی است و آن شادی نه از اندوه تو
نی که کار او ز اندوه و ز شادی برتر است

آن کزو غافل بود دیوانه‌ای نامحرم است
وانکه زو فهمی کند دیوانه‌ای صورتگر است

کس سر مویی ندارد از مسما آگهی
اسم می‌گویند و چندان کاسم گویی دیگر است

هرچه در فهم تو آید آن بود مفهوم تو
کی بود مفهوم تو او کو از آن عالی‌تر است

ای عجب بحری است پنهان لیک چندان آشکار
کز نم او ذره ذره تا ابد موج‌آور است

صورتی کان در درون آینه از عکس توست
در درون آینه هر جا که گویی مضمر است

گر تو آن صورت در آئینه ببینی عمرها
زو نیابی ذره‌ای کان در محلی انور است

ای عجب با جملهٔ آهن به هم آن صورت است
گرچه بیرون است ازآن آهن بدان آهن در است

صورتی چون هست با چیزی و بی چیزی به هم
در صفت رهبر چنین گر جان پاکت رهبر است

ور مثالی دیگرت باید به حکم او نگر
صورتش خاک است و برتر سنگ و برتر زان زر است

تا که در دریای دل عطار کلی غرق شد
گوییا تیغ زبانش ابر باران گوهر است

عطار

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران

صورت نبندد ای صنم، بی زلف تو آرام دل
دل فتنه شد بر زلف تو؛ ای فتنه ی ایام دل!

تا جان به عشقت بنده شد، زین بندگی تابنده شد
تا دل ز نامت زنده شد، پر شد دو عالم نام دل!

عطار

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۴۹
هم قافیه با باران

فرو رفتم به دریایی که نه پای و نه سر دارد
ولی هر قطره‌ای از وی به صد دریا اثر دارد

ز عقل و جان و دین و دل به کلی بی خبر گردد
کسی کز سر این دریا سر مویی خبر دارد

چه گردی گرد این دریا که هر کو مردتر افتد
ازین دریا به هر ساعت تحیر بیشتر دارد

تورا با جان مادرزاد ره نبود درین دریا
کسی این بحر را شاید که او جانی دگر دارد

تو هستی مرد صحرایی نه دریابی نه بشناسی
که با هر یک ازین دریا دل مردان چه سر دارد

ببین تا مرد صاحب دل درین دریا چسان جنبد
که بر راه همه عمری به یک ساعت گذر دارد

تو آن گوهر که در دریا همه اصل اوست کی یابی
چو می‌بینی که این دریا جهانی پر گهر دارد

اگر خواهی که آن گوهر ببینی تو چنان باید
که چون خورشید سر تا پای تو دایم نظر دارد

عجب آن است کین دریا اگرچه جمله آب آمد
ولی از شوق یک قطره زمین لب خشک‌تر دارد

چو شوقش بود بسیاری به آبی نیز غیر خود
ز تو بر ساخت غیر خود تویی غیری اگر دارد

سلامت از چه می‌جویی ملامت به درین دریا
که آن وقت است مرد ایمن که راهی پرخطر دارد

چو از تر دامنی عطار در کنجی است متواری
ندانم کین سخن گفتن ازو کس معتبر دارد

عطار

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۴۹
هم قافیه با باران

عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت
مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت

عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود
آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت

زآتش رویش چو یک اخگر به صحرا اوفتاد
هر دو عالم همچو خاشاکی از آن اخگر بسوخت

خواستم تا پیش جانان پیشکش جان آورم
پیش دستی کرد عشق و جانم اندر بر بسوخت

نیست از خشک و ترم در دست جز خاکستری
کاتش غیرت درآمد خشک و تر یکسر بسوخت

دادم آن خاکستر آخر بر سر کویش به باد
برق استغنا بجست از غیب و خاکستر بسوخت

گفتم اکنون ذره‌ای دیگر بمانم گفت باش
ذرهٔ دیگر چه باشد ذره‌ای دیگر بسوخت

چون رسید این جایگه عطار نه هست و نه نیست
کفر و ایمانش نماند و مؤمن و کافر بسوخت

عطار

۲ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۴۶
هم قافیه با باران

الا ای زاهدان دین دلی بیدار بنمایید
همه مستند در پندار یک هشیار بنمایید

ز دعوی هیچ نگشاید اگر مردید اندر دین
چنان کز اندرون هستید در بازار بنمایید

هزاران مرد دعوی دار بنماییم از مسجد
شما یک مرد معنی‌دار از خمار بنمایید

من اندر یک زمان صد مست از خمار بنمودم
شما مستی اگر دارید از اسرار بنمایید

خرابی را که دعوی اناالحق کرد از مستی
به هر آدینه صد خونی به زیر دار بنمایید

اگر صد خون بود ما را نخواهیم آن ز کس هرگز
اگر این را جوابی هست بی انکار بنمایید

خراباتی است پر رندان دعوی دار دردی کش
میان خود چنین یک رند دعوی‌دار بنمایید

من این رندان مفلس را همه عاشق همی بینم
شما یک عاشق صادق چنین بیدار بنمایید

به زیر خرقهٔ تزویر زنار مغان تا کی
ز زیر خرقه گر مردید آن زنار بنمایید

چو عیاران بی جامه میان جمع درویشان
درین وادی بی پایان یکی عیار بنمایید

ز نام و ننگ و زرق و فن نخیزد جز نگونساری
یکن بی زرق و فن خود را قلندروار بنمایید

کنون چون توبه کردم من ز بد نامی و بد کاری
مرا گر دست آن دارید روی کار بنمایید

مرا در وادی حیرت چرا دارید سرگردان
مرا یک تن ز چندین خلق گو یکبار بنمایید

شما عمری درین وادی به تک رفتید روز و شب
ز گرد کوی او آخر مرا آثار بنمایید

چه گویم جمله را در پیش راهی بس خطرناک است
دلی از هیبت این راه بی‌تیمار بنمایید

چنین بی آلت و بی دل قدم نتوان زدن در ره
اگر مردان این راهید دست‌افزار بنمایید

به رنج آید چنان گنجی به دست و خود که یابد آن
وگر هستید از یابندگان دیار بنمایید

درین ره با دلی پر خون به صد حیرت فروماندم
درین اندیشه یک سرگشته چون عطار بنمایید

عطار

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۴۴
هم قافیه با باران
چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود
چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود

گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما
جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود

دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده‌ای
این چنین طراریت با من مسلم کی شود

عهد کردی تا من دلخسته را مرهم کنی
چون تو گویی یا کنی این عهد محکم کی شود

چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست
این چنین دل خستگی زایل به مرهم کی شود

غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم
تا تو از در در نیایی از دلم غم کی شود

خلوتی می‌بایدم با تو زهی کار کمال
ذره‌ای هم‌خلوت خورشید عالم کی شود

عطار نیشابوری
۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۰۲
هم قافیه با باران
بوی زلف یار آمد یارم اینک می‌رسد
جان همی آساید و دلدارم اینک می‌رسد

اولین شب صبحدم با یارم اینک می‌دمد
وآخرین اندیشه و تیمارم اینک می‌رسد

در کنار جویباران قامت و رخسار او
سرو سیمین آن گل بی خارم اینک می‌رسد

ای بسا غم کو مرا خورد و غمم کس می نخورد
چون نباشم شاد چون غمخوارم اینک می‌رسد

مدتی تا بودم اندر آرزوی یک نظر
لاجرم چندین نظر در کارم اینک می‌رسد

دین و دنیا و دل و جان و جهان و مال و ملک
آنچه هست از اندک و بسیارم اینک می‌رسد

روی تو ماه است و مه اندر سفر گردد مدام
همچو ماه از مشرق ره یارم اینک می‌رسد

بزم شادی از برای نقل سرمستان عشق
پسته و عناب شکر بارم اینک می‌رسد

من به استقبال او جان بر کف از بهر نثار
یار می‌گوید کنون عطارم اینک می‌رسد

عطار
۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۴
هم قافیه با باران

هر که در بادیهٔ عشق تو سرگردان شد
همچو من در طلبت بی سر و بی سامان شد

بی سر و پای از آنم که دلم گوی صفت
در خم زلف چو چوگان تو سرگردان شد

هر که از ساقی عشق تو چو من باده گرفت
بی‌خود و بی‌خرد و بی‌خبر و حیران شد

سالک راه تو بی نام و نشان اولیتر
در ره عشق تو با نام و نشان نتوان شد

در منازل منشین خیز که آن کس بیند
چهرهٔ مقصد و مقصود که تا پایان شد

تا ابد کس ندهد نام و نشان از وی باز
دل که در سایهٔ زلف تو چنین پنهان شد

حسنت امروز همی بینم و صد چندان است
لاجرم در دل من عشق تو صد چندان شد

شادم ای دوست که در عشق تو دشواری‌ها
بر من امروز به اقبال غمت آسان شد

بر سر نفس نهم پای که در حالت رقص
مرد راه از سر این عربده دست‌افشان شد

رو که در مملکت عشق سلیمانی تو
دیو نفست اگر از وسوسه در فرمان شد

همچو عطار درین درد بساز ار مردی
کان نبد مرد که او در طلب درمان شد
         
عطار

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۱۹
هم قافیه با باران

جانا، حدیث حسنت، در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت، در صد زبان نگنجد

سودای زلف و خالت، در هر خیال ناید     
اندیشهٔ وصالت، جز در گمان نگنجد

هرگز نشان ندادند، از کوی تو کسی را     
زیرا که راه کویت، اندر نشان نگنجد

آهی که عاشقانت، از حلق جان برآرند     
هم در زمان نیاید، هم در مکان نگنجد

آنجا که عاشقانت، یک دم حضور یابند     
دل در حساب ناید، جان در میان نگنجد

اندر ضمیر دلها، گنجی نهان نهادی     
از دل اگر برآید، در آسمان نگنجد

عطّار وصف عشقت، چون در عبارت آرد     
زیرا که وصف عشقت، اندر بیان نگنجد

عطار

۰ نظر ۱۷ تیر ۹۵ ، ۰۶:۱۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران