هم‌قافیه با باران

۱۱ مطلب با موضوع «شاعران :: محمدحسین بهرامیان ـ علیرضا استادی» ثبت شده است

درخت بود و تو بودی و باد، سرگردان
میان دفتر باران، مداد سرگردان

تو را کشید و مرا آفتابگردانت
میان حوصله گیج باد سرگردان

همیشه اول هر قصه آن یکی که نبود
نه باد بود و نه تا بامداد سرگردان

و آن یکی همه ی بود قصه بود و در او
هزار و یک شب و صد شهرزاد سرگردان

تمام قصه همین بود راست می گفتی :
تو باد بودی و من در مباد سرگردان

زمین تب زده، انسان عصر یخ بندان
و من میان تب و انجماد سر گردان

ستاره ها همه شومند و ماه خسته من
میان یک شب بی اعتماد سر گردان

مرا مراد تویی گرچه بر ضریح تو هست
هزار آینه ی نا مراد سرگردان

نماد نام تو بود و نماد ناله من
هزار ناله در این یک نماد سر گردان

درخت کوچک تنها به باد عاشق بود
و باد بی سرو سامان و باد سر گردان

تمام قصه همین بود، راست می گفتی !

محمدحسین بهرامیان

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۰
هم قافیه با باران

مجنون نه ! من باید خودم جای خودم باشم
باید خودم بی واژه لیلای خودم باشم

عمری مرا دور تو گردیدم دمی بگذار
گرداب نا آرام دریای خودم باشم

شیدایی شبهای بی لیلا به من آموخت
باید به فکر روح تنهای خودم باشم

بیهوده بودم هرچه از دیروز تا دیروز
باید از امشب فکر فردای خودم باشم

بگذار من هم رنگ بی دردی این مردم
در گیرودار دین و دنیای خودم باشم

اما نه...! من آتش به جانم ، شعله ام، داغم
نگذار یک پروانه هم جای خودم باشم

حیف است تو خاتون خواب هر شبم باشی
اما خودم تعبیر رویای خودم باشم

من مرغ عشقی خسته ام، کنج قفس تا کی
آیینه دار بی کسی های خودم باشم

باید تو در آیینه ام باشی تو می فهمی؟
حیف است من غرق تماشای خودم باشم

حیف است تو خورشید عالمتاب من باشی
من سایه ای افتاده در پای خودم باشم

باید ردیف شعر را لختی بگردانم
تا آخرین حرف الفبای خودم باشی

هر جمعه را مشتاق تر خواب تو می بینم
تا هفت روز هفته لیلای خودم باشی

محمد حسین بهرامیان


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

باز شب ماند و من و این عطش خانگی ام
باز هم یاد تـــــــو ماند و من و دیوانگی ام
 
اشک در دامنم آویخت کـــــه دریا باشم
مثل چشم تو پر از شوق تماشا باشم
 
خواب دیدم کــه تو می آمدی و دل می رفت
محرم چشم ترم می شدی و دل می رفت
 
یک نفر مثل پـــــری یک دو نظر آمد و رفت
با نگاهی به دل خسته ام آتش زد و رفت
 
خنده زد کوچه به دنبال تبسم افتاد
باز دنبال جگر گوشه ی مــردم افتاد
 
“آخــــــرش هم دل دیوانه نفهمید چه شد
یک شبه یک شبه دیوانه چشمان که شد”
 
تا غــزل هست دل غمزده ات مال من است
من به دنبال تو چشم تو به دنبال من است
 
“آی تو، تو کـــــه فریب من و چشمان منی
تو که گندم، تو که حوا، تو که شیطان منی
 
تو که ویران من بی خبر از خود شده ای
تو که دیوانه ی دیوانه تر از خود شده ای”
 
در نگـاه تو که پیوند زد اندوه مرا
چه کسی گل شد و لبخند زد اندوه مرا
 
ای دلت پولک گلنــار؛ سپیدار قدت
چه کسی اشک مرا دوخته بر چارقدت؟
 
چند روزی شده ام محرمت ایلاتی مــن
آخرش سهم دلم شد غمت ایلاتی من
 
محمدحسین بهرامیان

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۰۸:۵۲
هم قافیه با باران

گیرم اندوه تو خواب است و نگاه تو خیال
پس دلم منتظر کیست عزیز این همه سال؟

پس دلم منتظر کیست که من بی خبرم؟
که من از آتش اندوه خودم شعله ورم؟

ماه یک پنجره وا شد به خیالم که تویی
همه جا شور به پا شد به خیالم که تویی

باز هم دختر همسایه همانی که تو نیست
باز هم چشم من و او که نمی دانم کیست

باز هم چلچله آغاز شد از سمت بهار
کوچه یک عالمه آواز شد از سمت بهار

پیرهن پاره گل جمله تبسم شده است
یوسف کیست که در خنده ی او گم شده است؟

این چه رازی است که در چشم تو باید گم شد
باید انگشت نمای تو و این مردم شد

به گمانم دل من باز شقایق شده ای
کار از کار گذشته است تو عاشق شده ای

یال کوب عطش است این که کنون می آید
این که با هیمنه از سمت جنون می آید

بی تو، بی تو، چه زمستانی ام ایلاتی من!
چِقَدَر سردم و بارانی ام ایلاتی من!

تو کجایی و منِ ساده ی درویش کجا؟
تو کجایی و منِ بی خبر از خویش کجا؟

دل خزانسوز بهاری است، بهاری است که نیست
روز و شب منتظر اسب و سواری است که نیست

در دلم این عطش کیست خدا می داند
عاشقم دست خودم نیست خدا می داند

عاشق چشم تو هستیم و ز ما بی خبری
خوش به حالت که هنوز از همه جا بی خبری

***

باز شب ماند و من این عطش خانگی ام
باز هم یاد تو ماند ومن ودیوانگی ام

اشک در دامنم آویخت که دریا باشم
مثل چشم تو پر از شوق تماشا باشم

خواب دیدم که تو می آمدی و دل می رفت
محرم چشم ترم می شدی و دل می رفت:

یک نفر مثل پری یک دو نظر آمد و رفت
با نگاهی به دل خسته ام آتش زد و رفت

خنده زد کوچه به دنبال تبسم افتاد
باز دنبال جگر گوشه ی مردم افتاد

"آخرش هم دل دیوانه نفهمید چه شد
یک شبه یک شبه دیوانه چشمان که شد"

تا غزل هست دل غمزده ات مال من است
من به دنبال تو چشم تو به دنبال من است

"آی تو! تو که فریب من و چشمان منی!
تو که گندم! تو که حوا! تو که شیطان منی!

تو که ویرانِ منِ بی خبر از خود شده ای!
تو که دیوانه ی دیوانه تر از خود شده ای!"

در نگاه تو که پیوند زد اندوه مرا ؟
چه کسی گل شد و لبخند زد اندوه مرا ؟

ای دلت پولک گلنار! سپیدار قدت !
چه کسی اشک مرا دوخته بر چار قدت؟

چند روزی شده ام محرمت ایلاتی من!
آخرش سهم دلم شد غمت ایلاتی من!

تو کجایی و منِ ساده ی درویش کجا
تو کجایی و منِ بی خبر از خویش کجا


محمدحسین بهرامیان

۱ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۱:۰۷
هم قافیه با باران
فهمید دارم حسرتی، داغی، غمی؛ فهمید
از حجم اقیانوس دردم شبنمی فهمید
 
می‌گفت یک جایی دلم دنبال آهویی است
فال مرا فهمی نفهمی مبهمی فهمید
 
این کولی زیبا دو ماه از سال می‌آمد
وقتی که می‌آمد تمام کوچه می‌فهمید
 
امسال هم وقتی که آمد شهر غوغا شد
امسال هم وقتی که آمد عالمی فهمید
 
او داشت هفده سال یا هجده... نمی‌دانم
می‌شد از آن رخسار زرد گندمی فهمید:
 
«مو فالگیرُم... اومدُم فالِت بگیرُم.... های»
فهمید دارم اضطرابی، ماتمی؛ فهمید
 
دستم به دستش دادم و از تب، تب سردم
بی‌آنکه هذیان بشنود از من کمی فهمید
 
«بختِت بلنده... ها گُلو! چِشمون شیطون کور
راز تونه گفتم پرینو آدمی فهمید»
 
هی گفت از هر در سخن، از آب و آیینه
از مهره‌ی مار و طلسم و هر چه می‌فهمید
 
با این همه او کولی خوبی نخواهد شد
هرچند از باران چشمم نم‌نمی فهمید
 
می‌خواند از آیینه راز ماه را اما
یک عمر من آواره‌اش بودم، نمی‌فهمید!

محمدحسین بهرامیان
۰ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

انگار نه انگار که ما عاشقِ اوئیم

یعقوبِ گرفتار ، به پیراهنِ بوئیم


با شانه بگو سر به سرِ ما نگذارد

ما انجمنِ گمشدگانِ سرِ موئیم


هر چند بسوزیم ز هُرمِ غضبِ او

ققنوس صفت از جسدِ خویش بروئیم


ما رنج بدیدیم ولى گنج ندیدیم! 

تقدیر همین بود : بگردیم، نجوئیم


هرکس که بدى کرده به ما خیر ندیده

جز دوست براى همه کس آینه خوئیم


گیرم که هزاران غزل از هجر نوشتیم

جرأت که نداریم ، به دلدار بگوئیم


همزادِ سکوت شب و همدردِ شقایق

ما شاعرکانِ قفسِ بغضِ گلوئیم


علیرضا استادى

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۳۰
هم قافیه با باران

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی

اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی


یک روز شاید در تب توفان بپیچندت

آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی


بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست

باید سکوت سرد سرما را بلد باشی


یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید

نامهربانی های دنیا را بلد باشی


شاید خودت را خواستی یک روز برگردی

باید مسیر کودکی ها را بلد باشی


یعنی بدانی " ...مرد در باران " کجا می رفت

یا لااقل تا " آب - بابا " را بلد باشی


حتی اگر آیینه باشی، پیش آدم ها

باید زبان تند حاشا را بلد باشی


وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری

باید هزار آیا و اما را بلد باشی


من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم

اما تو باید سادگی ها را بلد باشی


یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...

یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی


چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری

باید تو مرز خواب و رویا را بلد باشی


بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال!

باید زبان حال دریا را بلد باشی


شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد

ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی


دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم

امروز می گویم که فردا را بلد باشی


گفتی :" وجود ما معمایی است...."می دانم

اما تو باید این معما را بلد باشی


محمدحسین بهرامیان

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۴۲
هم قافیه با باران

اشتباه اول من و تو یک نگاه بود

عشق ما از اولین نگاه اشتباه بود

گر چه باورت نمی شود ولی حقیقتی است

اینکه کلبه ی من از غم تو روبراه بود

می دویدم و میان کوچه جار می زدم

های های گریه بود و اشک و درد و آه بود

گاه گریه می شدیم و گاه خنده مثل شوق

این هم از تب همان نگاه گاه گاه بود

جنگ بر سر من و خدا و عشق بود سیب

سیب بی گمان در این میانه بی گناه بود

هر کجای شب که مثل سایه پرسه می زدیم

ردی از عبور سرد آفتاب و ماه بود

آفتاب من تویی و ماه من بگو چرا

با حضور آفتاب، روز من سیاه بود؟

اهل شکوه نیستم وگرنه آنهمه غروب

بر غریبی من و تو بهترین گواه بود

هرچه می دوم به انتهای خود نمی رسم

مانده ام کجا، کجای کار اشتباه بود


محمدحسین بهرامیان

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۳۵
هم قافیه با باران

قناری ، سار، بلبل ؛ پر، پرستو پر، کبوتر پر

خزانسوزست باغ دل هرآن گل نازنین تر پر

من وحسرت نشینی ها من واین سخت جانی ها

تــو از دلبستگی هـا پـر تـو تـا یک آسمان پـر / پـر

تمام زندگی تکرار یک کوچ است یک پرواز

تمـام زندگی تکرار یک گل یک گل پــرپــر

تو وچون گل شکفتن ها تو وتا اوج رفتن ها

من و خارِ جنون در دل من و تیـــــرخطر درپر

تمام سینه سرخان روی بال خویش می بردند

تو را وقتی کــــه زخــم یک کبوتر داشتی در پر

چه می خواهی دگر از من بگیر ویک جنون بشکن

اگـــــر آیینــه آیینـــه اگــــر دل دل اگـــــر پــر پــــر

من از افسانه ی موهوم دل بایست می خواندم

کـــــه در اسطوره ی آتش سیاوش پر سمندر پر

همیشه قسمتم این کنج محنت نیست می دانم

بــه سوی چشمهایت می گشایم روزی آخــر پــر


محمد حسین بهرامیان

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۳۷
هم قافیه با باران

آمد درست زیر شبستان گل نشست

در بین آن جماعت مغرور شب پرست

یک تکه آفتاب نه یک تکه از بهشت

حالا درست پشت سر من نشسته است

این بیت مطلع غزلی عاشقانه است

این سومین ردیف نمازی خیالی است

گلدسته اذان و من و های های های

الله اکبر و انا فی کل واد... مست

(یک پرده باز پشت همین بیت می­کشیم)

او فکر می­کنم در این پرده مانده است

سارا سلام ... اشهد ان لا اله ... تو

با چشم های سرمه ای ... ان لا اله ... مست

دل می­بری که ... حی علی ... های های های

هرجا که هست پرتو روی حبیب هست

بالابلند عقد تو را با لبان من

آن شب مگر فرشته ای از آسمان نبست؟

باران جل جل شب خرداد توی پارک

مهرت همان شب ... اشهد ان ... در دلم نشست

آن شب کبو... کبوتری از بامتان پرید

نم نم نما نماز تو در بغض من شکست

سبحان من یمیت و یحیی و لا اله

الا هو الذی اخذ العهد فی الست

سبحان رب هرچه دلم را ز من برید

سبحان رب هرچه دلم را ز من گسست

سبحان ربی ال... من و سارا ...بحمده

سبحان ربی ال... من و سارا دلش شکست

سبحان ربی ال... من و سارا به هم رسید...

سبحان تا به کی من و او دست روی دست؟

زخمم دوباره واشد و ایاک نستعین

تا اهدنا ال... سرای تو چیزی نمانده است

مغضوب این جماعت پر های و هو شدم

افتادم از بهشت بر این ارتفاع پست

یک پرده باز بین من و او کشیده اند

سارا گمانم آن طرف پرده مانده است


محمدحسین بهرامیان

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۲۰
هم قافیه با باران

سیب ها گناه آدمند ، تو گناه من

سرخ گونه های توست بهترین گواه من


گرچه باورت نمی شود ولی حقیقتی است :

مرگ اشتباه زندگی است، اشتباه من


من حساب سال و ماه را نه، گم نکرده ام

وعده ی من و تو روز مرگ بود ماه من!


من اسیر خویشم این گناه بودن من است

ور نه تو کجا و گریه های گاه گاه من


نیستی و بی تو تهمتی به نام عقل

چون گلوله ای نشسته بر شقیقه گاه من


من نگفته ام شبیه آخرین نگاه تو

تو نگفته ای شبیه اولین گناه من


پشت میله های حبس مانده ای و بر تنت

جامه ای است رنگ شعر های راه راه من


شمع نیستی ولی به شوق چشم های تو

می پرند بال های خسته گِرد آه من


کاشکی بیاید او که رنگ چشمهای توست

تا که وا شود سپیده در شب سیاه من


سیب ها شکوفه می دهند اگر چه دیر

سرخ گونه های توست نازنین، گواه من


محمدحسین بهرامیان

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران