هم‌قافیه با باران

۲۱ مطلب با موضوع «شاعران :: سید تقی سیدی ـ مجید سعدآبادی» ثبت شده است

مثل کوهیم و از این فاصله هامان چه غم است
لذت عشق من و تو نرسیدن به هم است

ما دو مغرور، دو خودخواه، دو بد تقدیریم
عاشقی کردن ما شرح عدم در عدم است

مثل یک تابلوی نیمه ی نفرین شده ای
دست هر کس که به سوی تو بیاید قلم است

عشق را پس زدی ای دوست ولی پیش خدا
هر که از عشق مبّرا بشود ، متهم است

می روی ، دور نرو ، قبل پشیمان شدنت
فکر برگشتن خود باش و زمانی که کم است

قبل رفتن بنشین خاطره ای زنده کنیم
بنشین چای بریزم ، بنشین تازه دم است ...

سیدتقی سیدی

۰ نظر ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۴۹
هم قافیه با باران

اولین تیر که شلیک شد
 تمام آدم ها
دراز کشیدند روی زمین
جز تو
 که تیر خورده بودی،

{ انگار صدای شلیک مجبورت  کرد
 مقابل عزرائیل بایستی }

حالا شجاعترین مرد دنیا هستی
دستور می دهی
یکی یکی بلند شوند
وغبار جنگ را  از لباس هایشان بتکانند،

{ انگار غبار از رژه دسته جمعی زنان بعثی
با جاروهایشان بود }

من طبق معمول
تکه تکه
 اجساد را جمع می کنم
کنار هم می گذارم
و پازل مرگ را می چینم،

{انگار بخاطر سن و سال کمی که داشتم
تمام فعالیت هایم بازی محسوب می شد }

آنقدر پازل مرگ را می چینم
تا تو پیدا شوی
شبیه انسانی  که خواب است
و در خواب  خواب خود را  می بیند که خواب است
و همینطور  پشت هم خواب

آنقدر که به درون خودش می رود
و اگر قصد بیدار شدن کند
زمان جسمش را
 به تاریکخانه  برده
و روحی از آن ظاهر  نمی شود،

{انگار حرفه تو عکاسی بود
و بی شک بعد از مرگ معروف می شوی}

مجید سعدآبادی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۲۰:۱۱
هم قافیه با باران

تنها نیمی از من مُرده بود
اما تو فاتحه ات را کامل خواندی
سنگ کوبیدی بر قبرم
بیدارم کنی
که حواسم را به فاتحه ات جمع کنی؛
اما من
در حال قدم زدن بودم
کمی پایین تر از سطح زمین
آنجا که آسمانی پر از ریشه دارد
قدم می زدم و
می مَکیدم مرگ را
از سینه های زنی که خود مرده بود .

مجید سعدآبادی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۱۶:۱۰
هم قافیه با باران

نه مثل کوه محکمم نه مثل رود جارى ام
نه لایقم به دشمنى نه آن که دوست دارى ام

تو آن نگاه خیره اى در انتظار آمدن
من آن دو پلک خسته که به هم نمى گذارى ام

تو خسته اى و خسته تر منم که هرز مى روم
تو از همه فرارى و من از خودم فرارى ام

زمانه در پى تو بود و لو ندادمت ولى
مرا به بند مى کشد به جرم راز دارى ام

شناختند عامیان من و تو را به این نشان
تو را به صبر کردنت مرا به بى قرارى ام

چقدر غصه مى خورم که هستى و ندارمت
مدام طعنه میزند به بودنم ، ندارى ام

تقی سیدی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۳
هم قافیه با باران

من روزگار غربتم را دوست دارم
این حس و حال و حالتم را دوست دارم

یک عکس کوچک توى جیبِ کیفِ پولم
تنها ترین هم صحبتم را دوست دارم

بر عکس آدم هاى دل بسته به دنیا
هر تیک و تاکِ ساعتم را دوست دارم

امشب دوباره خاطرت مهمان من بود
مهمانى بى دعوتم را دوست دارم

هر چند باعث مى شود هر شب ببارم
اما دل کم طاقتم را دوست دارم

عادت شده این گریه هاى بى تو ، هرچند
مى خندى امّا عادتم را دوست دارم

سید تقى سیدى

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۳۸
هم قافیه با باران

عجیب این درد عشق و عاشقی مانند افیون است
کـه هر جا لذتی باشد، درون درد مـدفـون است

چو مغـروران بـی منـطق، نگو از عشق بیزارم
که ناگه می زند بر دل، شگرد او شبیخون است

میان جنگ هم باشی، سراغت عشق می آید
که رکسانه سمرقند و سکندر اهل مقـدون است

نمی خواهم که بد گویم ز عشق و عاشقی اما
نمی خواهم چنین باشد ولی انگار قانون است

سـمـرقـنـد و بــخـــارا را بـه پــای مِی هــدر دادم
کجایی، ترک شیرازی!؟ که از دستت دلم خون است

بـدان؛ دیـوانه گشتن بهتر از عـاشق شدن باشـد
ببین فرهاد شیرین می زند، لیلا که مجنون است

درون شعرها دیگر کلامی را مــکـن باور
عزیزم بی تو می میرم فقط نقلی به مضمون است

اگر عاشق شدی، مردانه عاشق باش و تکـپر باش
از این شاخه به آن شاخه پریدن، کار مـیـمـون است

سیدتقی_سیدی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۰:۵۲
هم قافیه با باران
به یاد ان کسى که چشم هایش برده جانم را
تفال میزنم هر شب مَفٰاتیحُ الجَنانَم را

من آن آموزگارم که سوال از عشق میپرسم
ولیکن خود نمیدانم جواب امتحانم را

کمى از درد ها را با بُتم گفتم مرا پس زد
دریغا که خدایم هم نمى فهمد زبانم را

به قدرى در میان مردم خوشبخت بدنامم
که شادى لحظه اى حتى نمى گیرد نشانم را

تو دریایى و من یک کشتى بى رونقِ کُهنه
که هى بازیچه میگیرى غرورم ، بادبانم را

شبیه قاصدک هاى رها در دشت میدانم
لبت بر باد خواهد داد روزى دودمانم را

دلم مى خواهد از یک راز کهنه پرده بردارم
امان از دست وجدانم که مى بندد دهانم را

سید تقی سیدی
۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۰:۳۶
هم قافیه با باران

یکی رد شد شبیه او، پر از ابهام و تردیدم

همین که دیدمش جا خوردم و ناگاه ترسیدم


به یک لحظه تمام خاطرات کهنه ام طی شد

زمین دور سرم گشت و منم ارام چرخیدم


همان چادر، همان هیبت، همان چشمان پر شورش

تمام ارتفاعش را به چشمم در نوردیدم


همین که یادم آمد خنده های بی مثالش را

نمیدانم چه شد بی اختیار از خویش خندیدم


دوباره حال نابی را درون سینه حس کردم

دوباره شعله ور گشته تنور سرد امیدم


ته کوچه به چپ پیچید و یک لحظه نگاهم کرد

مسیرم را عوض کردم درون کوچه پیچیدم


قدم را تند تر کردم رسیدم در کنار او

خودم یادم نمی آید سوالی را که پرسیدم


حواسش پرت بود انگار چادر از سرش افتاد

خدایا کور میگشتم ولی او را نمیدیدم


جهان تاریک شد یک لحظه دیدم رقص چادر را

چو عطرش با نسیم آمد منم در باد رقصیدم


همیشه در خیالاتم دلم مغرور و محکم بود

دو تار از موی او دیدم شبیه بید لرزیدم


عذابی میکشم وقتی به یادش باز می افتم

به او گفتم ببخشید و ولی خود را نبخشیدم


پشیمانی ندارد سود وقتی عاشقش باشی

نباید عاشقش میگشتم اما دیر فهمیدم


سید تقی سیدی

۱ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۰۵
هم قافیه با باران

من که اصلا تو را نمیدیدم ، من سرم بود توی کار خودم
به خودم آمدم و دیدم که ناگهانی شدی نگار خودم

شاد بودیم و روز و شب با هم در تکاپو و تاب و تب با هم
دست من را رها نمی کردی ، می نشستی فقط کنار خودم

نا گهانی شبیه آمدنت ، مرد مغرور قصه را کشتی
رفتی و بعد رفتنت هر شب گریه کردم به اقتدار خودم

تو نهالی شکستنی بودی ، خون دل خوردم و درخت شدی
جای اینکه عصای من باشی ، شده ای چوب پای دار خودم

مثل فرهاد کوه را کندم ، سنگ عشق تو را به سینه زدم
سنگ‌هایی که کنده ام حالا سنگ قبر است برمزار خودم

گفته بودم که بی تو میمیرم ، روی حرفم نمانده ام اما
رفتی و من نمرده ام، حالا همه باهم به افتخار خودم

 
 سید تقی سیدی

۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

میان کوچه ها رفتی، به هر بیگانه شک کردم

به رفت و آمد مشکوک صاحب خانه شک کردم

 

چرا پس دیر کرده ؟ هان ؟ چرا آخر نمی آید ؟

تو رفتی تا که برگردی ، چه بی صبرانه شک کردم

 

درون باغ وقتی که به آن پروانه خندیدی

نمی دانم چه شد حتی به ان پروانه شک کردم

 

تو در آغوش من بودی ، صدایی ناگهان آمد

به رخت اویز و دیوار و چراغ خانه شک کردم

 

هم اینکه رو بروی آینه رفتی و برگشتی

به سنجاق و تل و موگیر و عطر و شانه شک کردم

 

تو هر جایی که خندیدی به هرکس یا که هر چیزی

من مجنون زنجیری ، من دیوانه شک کردم

 

سید تقی سیدی

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۱۸
هم قافیه با باران

سال نو شد ببخش بدها را ، سر بد ها همیشه پایین است 

آنکه غم کرده در دل مردم ، آخرش روسیاه و غمگین است


درد دلتنگی ات خدا باشد ، تا غم از چهره ات جدا باشد 

بین جمعی، بخند و قهقهه کن ، گریه باید که بی صدا باشد


کینه ها را بکش درون خودت ، عشق را در خودت شکوفا کن 

تا محبت کنی به هر چیزی در درونت دلیل پیدا کن

.

"چادرت طرح چادر عربی ، در دو چشمت خلیج ایرانی" 

حیف این گونه های زیبا نیست ، اشک بر روی آن بغلطانی


یک نگاهی بکن به آینه ات ، خنده ات می شود خودت باشد 

اولین روز ماه فروردین می تواند تولدت باشد ...


سیدتقی سیدی

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۰۵
هم قافیه با باران

تمام خلق گریان و ملک گریان و گریان تر 

خدا وقتی که می بیند پری ها را پریشان تر


نماد عدل وقتی می شود خانه نشین یعنی

که جاهل ها مسلمانند و قاتل ها مسلمان تر


چه حکمت بوده در آتش ، که ابراهیم و زهرا را

یکی آنی گلستان شد یکی هر لحظه سوزان تر ؟


شب است و غربت و تابوت و چندین شانه ی لرزان 

علی چشمش نمیبیند ، بتاب ای ماه تابان تر


وصیت کرده نامحرم نبیند پیکرش را هم 

ندارد خالق هستی از این زن پاک دامان تر


زمین آغوش واکرده ، که گنجی را به بر گیرد

دو چشم آسمان خون و زمین از اشک و باران، تر


خدا قبر تو را پنهان نموده تا بگوید که 

اگر گنجینه ای داری ، نگاهش دار پنهان تر


سید تقی سیدی

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۰۷
هم قافیه با باران

خط قرمز برای من لب توست ،تو بگویی بمیر میمیرم

مطمئن حرف میزنم اما ، تو بگو پس بگیر میگیرم

 

حرف هایت برای من سند است،خنده ات لحظه های مستند است

چشمهای تو دلبری بلد است ، از نگاه تو تحت تاثیرم

 

هر کجا میروم کنار منی ، تو غرور من اقتدار منی

یار غار منی نگار منی ، تو گره خورده ای به تقدیرم

 

هر چه که خنده هات شیرین است، اخم هایت چو پتک سنگین است

خوف همراه با رجا این است ، گفته استاد درس تفسیرم 

 

تیغ بر کش که درد کار من است ، فاش میگویم این نگار من است

زخم تیغ تو اعتبار من است ، من به دنبال زخم شمشیرم

 

عاشق ناز و عشوه ات نشدم ، بیشتر هیبت ات گرفته مرا

بحث ما بحث شیر و اهو نیست هم تو شیری, هم اینکه من شیرم

 

سید تقی سیدی

۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۰۰
هم قافیه با باران

دوست دارم 

سه‌شنبه آخر اسفند

از زیر کرسی تنهایی‌ام

نبودنت را بکشم بیرون

بیندازم کف اتاق

شعر بپاشم روش

کبریت بزنم 

و از آتش یک سال انتظار بپرم


سیدمحمد مرکبیان 

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

چای داغی به دست داری و 

در فضایی که عطر و بوی هل است

حس خوب سبک شدن دارد

درد و دل با کسی که دردِ دل است


چادرش طرح چادر عربی 

در دو چشمش خلیج ایرانی

خنده هایش شکفتن غنچه 

طرح صورت ظریف و باب دل است


اهل درس و کتاب و اندیشه 

با نگاهی جدید و امروزی 

عاشق منطق مطهری و 

توی کیفش کتابی از هِگِل است


مینشینی کنار او اما 

می رود یک کمی به آنورتر

بی محابا تو حرف میزنی و

همنشینت ولی کمی خجل است 


توی چشمش نگاه می کنی و 

ناگهان لفظ دوستت دارم 

و امیدی که پوچ می شود از

خنده ای که به اخم متصل است


پشت بندش سکوت سنگینی 

استرس توی چشم هر دو نفر

حال روزت شبیه حیوانِ

چارپایی که مانده توی گل است .


فکر او در کنار حرف پدر .

«به کسی دل نبند، دلبندم»

فکر تو در شب حنابندان 

پیش تشویق و دست و جیغ و کِل است


طاقت رو برو شدن با هم 

نیست توی نگاه هر دو نفر

پشت هامان به پشت یکدیگر

گریه پایان تلخ این دوئل است


چای سرد نخورده ای مانده

یک نفر روی تخت خوابیده 

یک نفر بی قرار در بین 

کوچه پس کوچه های شهر وِل است


عربی را همیشه مردودم

از جدایی همیشه می ترسم 

بلدم فعل جمع را اما

مشکلم با ضمیر منفصل است


سید تقی سیدی

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۰۵
هم قافیه با باران

کاش می شد شبی زمستانی با تو در کوچه ای قدم بزنم 

تو برایم غزل که میخوانی ، من برایت از عشق دم بزنم 


با منی ترس را بران از خود ،من از آن مردهای غیرتی ام 

یک نفر عاشقت شود کافیست تا که یک شهر را بهم بزنم


می نویسم برای عشق خودم برسد دست لیلی از مجنون

می شود با تو قصه ای زیبا در دل قصه ها رقم بزنم


گاه ویران شدن کمی خوب است من خراب تو و نگاه تو ام 

می توانم ز بس که ویرانم طعنه ای هم به ارگ بم بزنم 


مقتدر تر ز شخص نادر شاه، عالمی را بدست میگیرم 

بتوانم اگر که قلب تو را هم به نام خود خودم بزنم


ای بحق حسین باشد که من و تو آخرش به هم برسیم 

نذر امسال من تویی باید گرهی گوشه ی علم بزنم


سید تقی سیدی

۰ نظر ۰۲ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران

می تواند که تو را سخت زمینگیر کند 

درد یک بغض اگر بین گلو گیر کند 


آسمان بر سرم آوار شد آن لحظه که گفت 

قسمت این است بنا نیست که تغییر کند 


گفت امید به وصل من و تو نیست که نیست 

قصد کردست که یک روزه مرا پیر کند


گفت دکتر من و تو مشکلمان کم خونیست

خون دل میخورم ای کاش که تاثیر کند


در دو چشم تو نشستم به تماشای خودم 

که مگر حال مرا چشم تو تصویر کند 


خواب دیدم که شبی راهی قبرستانم

نکند خواب مرا داغ تو تعبیر کند


مشت بر آینه کوبیدم و گفتم شاید 

بشود مثل تو را آینه تکثیر کند


سیدتقی سیدی

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۵۹
هم قافیه با باران

مردانه تنها باشی و ناکام باشی 

بهتر از اینکه عاشقی بد نام باشی


لبخند هایت لحظه ی آرامشم بود 

حتی به فکرش هم نبودم دام باشی


مانند یک سیگار بهمن توی دستت 

میسوختم شاید کمی آرام باشی


آهوی بی مهر و محبت زود رفتی 

حسرت به دل ماندم که یک شب رام باشی


دوران خون آشام ها دیگر گذشته

باید که چیزی مثل روح آشام باشی


صد بار در سلول میمیری اگر که

در انتظار لحظه ی اعدام باشی


سید تقی سیدی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران
این قلب ترک خورده ی من بند به مو بود
من عاشق او بودم و او عاشق "او" بود

باشد که به عشقش برسد هیچ نگفتم
یک عمر در این سینه غمش راز مگو بود

من روی خوش زندگی ام را که ندیدم
هر روز دعا کرده ام ای کاش دو رو بود

عمر کم و بی همدم و غرق غم و بی تو
چاقوی نداری همه دم زیر گلو بود

من زیر سرم سنگ لحد بود و دلم خوش
که زیر سرش نرم شبیه پر قو بود

سید تقی سیدی
۱ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۲:۱۴
هم قافیه با باران

یکی رد شد شبیه او ، پر از ابهام و تردیدم

همین که دیدمش جا خوردم و ناگاه ترسیدم

به یک لحظه تمام خاطرات کهنه ام طی شد

زمین دور سرم گشت و منم آرام چرخیدم


همان چادر ، همان هیبت ، همان چشمان پر شورش

تمام ارتفاعش را به چشمم در نوردیدم

همین که یادم آمد خنده های بی مثالش را

نمیدانم چه شد بی اختیار از خویش خندیدم ..


دوباره حال نابی را درون سینه حس کردم

دوباره شعله ور گشته تنور سرد امیدم

ته کوچه به چپ پیچید و یک لحظه نگاهم کرد

مسیرم را عوض کردم درون کوچه پیچیدم


قدم را تند تر کردم رسیدم در کنار او

خودم یادم نمی آید سوالی را که پرسیدم

حواسش پرت بود انگار چادر از سرش افتاد

خدایا کور میگشتم ولی او را نمیدیدم


جهان تاریک شد یک لحظه دیدم رقص چادر را

چو عطرش با نسیم آمد منم در باد رقصیدم

همیشه در خیالاتم دلم مغرور و محکم بود

دو تار از موی او دیدم شبیه بید لرزیدم ....


عذابی میکشم وقتی به یادش باز می افتم

به او گفتم ببخشید و ولی خود را نبخشیدم

پشیمانی ندارد سود وقتی عاشقش باشی

نباید عاشقش میگشتم اما دیر فهمیدم ...


سید تقی سیدی 

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران