هم‌قافیه با باران

۱۳ مطلب با موضوع «شاعران :: شیخ بهایی ـ سیف فرغانی» ثبت شده است

ای قوم! در این عزا بگریید
بر کشته ی کربلا بگریید

با این دل مرده خنده تا چند؟
امروز در این عزا بگریید

از خون جگر سرشک سازید
بهر دل مصطفی بگریید

وز معدن دل به اشک چون دُر
بر گوهر مرتضی بگریید

با نعمت عافیت به صد چشم
بر اهل چنین بلا بگریید

دلخستهٔ ماتم حسینید
ای خسته دلان! هلا! بگریید

در ماتم او خمش مباشید
یا نعره زنید یا بگریید

تا روح که متّصل به جسم است
از تن نشود جدا، بگریید

در گریه سخن نکو نیاید
من می گویم، شما بگریید!

بر جور و جفای آن جماعت
یک دم ز سر صفا بگریید

اشک از پی چیست؟ تا بریزید
چشم از پی چیست؟ تا بگریید

در گریه به صد زبان بنالید
در پرده به صد نوا بگریید

تا شسته شود کدورت از دل
یک دم ز سر صفا بگریید

نسیان گنه صواب نبود
کردید بسی خطا، بگریید!

وز بهر نزول غیث رحمت
چون ابر گه دعا بگریید
.
سیف فرغانی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران

ای زاهد خودنمای سجاده به دوش
دیگر پی نام و ننگ، بیهوده مکوش

ستاری او چو گشت در عالم فاش
پنهان چه خوری باده؟ برو فاش بنوش

شیخ بهایی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۸:۱۵
هم قافیه با باران
هرگز به مو سپیدی این رو سپید نیست
آنکس که تربت پسرش ناپدید نیست

برفی که جای خاک به گیسو نشسته است
برف است، برف پیری، برف امید نیست

ای مرد! مادر تو جوان بود پیر شد
این معجزات از غم دوری بعید نیست

ساعت، سکوت، سردی و سختی و صبر و سوز
این هفت سین سفره، سزاوار عید نیست

از آفتاب هر چه نوشتند شرح اوست
از وصف نور هر چه بگویم جدید نیست

همراه هر صدای دری مرد و زنده شد
حالا بگو که مادرت آیا شهید نیست؟

امیرعلی سلیمانی
۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۰:۴۰
هم قافیه با باران

شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان
که صبح وصل نماید در آن، شب هجران

شبی، چنانکه اگر سر بر آورد خورشید
سیاه روی نماید چو خال ماهرخان

ز آه تیره‌دلان، آنچنان شده تاریک
که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکان

زمانه همچو دل من، سیاه روز شده
گهی که سر کنم از غم، حکایت دوران

ز جوریار اگر شکوه سرکنم، زیبد
که دوش با فلک مست، بسته‌ام پیمان

منم چه خار گرفتار وادی محنت
منم چه کشتی غم، غرقه در ته عمان

منم که تیغ ستم دیده‌ام به ناکامی
منم که تیر بلا خورده‌ام، ز دست زمان

منم که خاطر من، خوش دلی ندیده زدور
منم که طبع من از خرمی بود ترسان

منم که صبح من از شام هجر تیره‌تر است
اگر چه پرتو شمع است بر دلم تابان

شیخ بهایی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۹
هم قافیه با باران

مشکل است این که کسی را به کسی دل برود
مهرش آسان به درون آید و مشکل برود

دل من مهر تو را گرچه به خود زود گرفت
دیر باید که مرا نقش تو از دل برود

سیف فرغانی

۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

تازه گردید از نسیم صبحگاهی، جان من
شب، مگر بودش گذر بر منزل جانان من

بس که شد گل گل تنم از داغهای آتشین
می‌کند کار سمندر، بلبل بستان من

طفل ابجد خوان عشقم، با وجود آنکه هست
صد چو فرهاد و چو مجنون، طفل ابجد خوان من

گفتمش: از کاو کاو سینه‌ام، مقصود چیست؟
گفت: می‌ترسم که بگذارد در آن پیکان من

بس که بردم آبروی خود به سالوسی و زرق
ننگ می‌دارند اهل کفر، از ایمان من

با خیالت دوش، بزمی داشتم، راحت فزا
از برای مصلحت بود اینهمه افغان من

رفتم و پیش سگ کویت، سپردم جان و دل
ای خوش آن روزی که پیشت، جان سپارد جان من

از دل خود، دارم این محنت، نه از ابنای دهر
کاش بودی این دل سرگشته در فرمان من

چون بهائی، صدهزاران درد دارم جانگداز
صدهزاران، درد دیگر هست سرگردان من

شیخ بهایی

۰ نظر ۲۹ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۵
هم قافیه با باران

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد

آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان! به نیکی خوهم دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

سیف فرغانی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۵
هم قافیه با باران

جاء البرید مبشرا من بعد ما طال المدا
ای قاصد جانان تو را صد جان و دل بادا فدا

بالله اخبرنی بما قد قال جیران الحمی
حرف دروغی از لب جانان بگو بهر خدا

یا ایها الساقی أدر کأس المدام فانها
مفتاح ابواب النهی مشکوة انوار الهدی

قد ذاب قلبی یا بنی شوقا الی اهل الحمی
خوش آنکه از یک جرعه می، سازی مرا از من جدا

هذا الربیع اذا آتی یا شیخ قل حتی متی
منع من محنت زده زان بادهٔ محنت زدا

قم یا غلام و قل لنا الدیر این طریقه
فالقلب ضیع رشده و من المدارس ما اهتدا

قل للبهائی الممتحن داوالفؤاد من المحن
بمدامة انوارها تجلوا عن القلب الصدی

شیخ بهایی

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۷
هم قافیه با باران

تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

 

رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه

 

روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه

 

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه

 

بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم من که روم خانه به خانه

 

عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آیین تو جوید
تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید
هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه

 

بیچاره بهائی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

 

شیخ بهایی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۵:۵۱
هم قافیه با باران
ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی

بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی

بی‌وفا نگار من، می‌کند به کار من
خنده‌های زیر لب، عشوه‌های پنهانی

دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟

ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمی‌خواهیم
حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی

رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن
آستین این ژنده، می‌کند گریبانی

زاهدی ز میخانه سرخ رو ز می‌دیدم
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی

زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم
می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی

خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن!
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی

ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید
بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی

شیخ بهایی
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۹
هم قافیه با باران

آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار
از دست رفت صبرم، ای ناقه! پای بردار

ای ساربان، ! خدا را؛ پیوسته متصل ساز
ایوار را به شبگیر، شبگیر را به ایوار

در کیش عشقبازان، راحت روا نباشد
ای دیده! اشک می‌ریز، ای سینه! باش افگار

هر سنگ و خار این راه، سنجاب دان و قاقم
راه زیارت است این، نه راه گشت بازار

با زائران محرم، شرط است آنکه باشد
غسل زیارت ما، از اشک چشم خونبار

ما عاشقان مستیم، سر را ز پا ندانیم
این نکته‌ها بگیرید، بر مردمان هشیار

در راه عشق اگر سر، بر جای پا نهادیم
بر ما مگیر نکته، ما را ز دست مگذار

در فال ما نیاید جز عاشقی و مستی
در کار ما بهائی کرد استخاره صد بار


شیخ بهایی

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۹
هم قافیه با باران

از عشق دل افروزم، چون شمع همی سوزم 

چون شمع همی سوزم، از عشق دل افروزم 

از گریه و سوز من او فارغ و من هر شب 

چون شمع ز هجر او می‌گریم و می‌سوزم 

در خانه گرم هر شب از ماه بود شمعی 

بی‌روی چو خورشیدت چون شب گذرد روزم 

در عشق که مردم را از پوست برون آرد 

از شوق شود پاره هر جامه که بردوزم 

هر چند فقیرم من گر دوست مرا باشد 

چون گنج غنی باشم گر مال بیندوزم 

دانش نکند یاری در خدمت او کس را 

من خدمت او کردن از عشق وی آموزم 

چون سیف اگر باشم در صحبت آن شیرین 

خسرو نزند پنجه با دولت پیروزم


سیف فرغانی

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۴۰
هم قافیه با باران

 الهی الهی، به حق پیمبر

الهی الهی، به ساقی کوثر

الهی الهی، به صدق خدیجه

الهی الهی، به زهرای اطهر

الهی الهی، به سبطین احمد

الهی، به شبیر الهی! به شبر

الهی به عابد! الهی به باقر

الهی به موسی، الهی به جعفر

الهی الهی، به شاه خراسان

خراسان چه باشد! به آن شاه کشور

شنیدم که می‌گفت زاری، غریبی

طواف رضا، چون شد او را میسر:

من اینجا غریب و تو شاه غریبان

به حال غریب خود، از لطف بنگر

الهی به حق تقی و به علمش

الهی به حق نقی و به عسکر

الهی الهی، به مهدی هادی

که او مؤمنان راست هادی و رهبر

که بر حال زار بهائی نظر کن!

به حق امامان معصوم، یکسر


شیخ بهایی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۳:۴۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران