سلام یوسف زینب رسیده یعقوبت
پس از گذشت چهل شب رسیده یعقوبت
یک اربعین علم تو به روی دوشم بود
صدای قهقه ی شمر توی گوشم بود
تو عاشقم شدی و من هم عاشق تو شدم
تو دین من شدی و من مبلغ تو شدم
به قاب شام کشیدم حماسه برگشتم
اگرچه پیر شدم من خلاصه برگشتم
اجازه هست کمی درد و دل کند چشمم؟!
کمی ببارد و خاک تو گل کند چشمم
به زخم قلب عزادار من نمک زده اند
حسین چشم تو روشن مرا کتک زده اند
میان آتش خیمه عقیله سوخت حسین
غروب روز دهم یک قبیله سوخت حسین
همینکه سنگ تراشیده خورد بر سر تو
تو ضعف کردی و ناله کشید خواهر تو
هنوز لحظه ی افتادن تو یادم هست
جدال بر سر پیراهن تو یادم هست
تن تو پیش نگاهم بدون رخت شد و
سر تو بسته به یک شاخه ی درخت شد و
به جای آب و غذا غصه ی تورا خوردم
محله ی خودمان سنگ بی هوا خوردم
زده ست آتش کینه به بال پروانه
خدای نگذرد از ظلم ابن مرجانه
به روی تخت نشست و به رتبه ام خندید
چقدر در وسط حرف و خطبه ام خندید
شراب خوردن قوم حسود را دیدم
محله های شلوغ یهود را دیدم
به صبر امر نمودی اگر خموش شدم
سوار مرکب بی پرده و چموش شدم
بنفشه رفتم از اینجا و لاله برگشتم
مرا ببخش بدون سه ساله برگشتم
رقیه ماند و سوال کنیز یعنی چه
نگاه کردن چشمان هیز یعنی چه
رقیه جای خود اما رباب ما را کشت
ببین چه کرد که بستیم دست او از پشت
ز بس که قبر ابالفضل کوچک است اینجا
سوال کرد که این قبر کودک است اینجا
رضا قربانی