هم‌قافیه با باران

۲۸ مطلب با موضوع «شاعران :: میرشکاک ـ محمدعلی مجاهدی» ثبت شده است

چشمت مزاحمی ست که گاهی مُراحم است
خشمت، وجود خارجی این ملجم است
 
زلف تو مؤمن است و یا از دیار کفر
یا زاده ی ختاست؟ خداوند عالم است
 
گفتی که: شعر چشم مرا آذری بخوان
این قند پارسی ست، چه جای مترجم است
 
دل را مخوان به حلقه ی اصحاب اعتکاف
کاین دلشده به حلقه ی زلف تو مُحرِم است
 
بر سردرِ بنای شهادت نوشته اند:
هر مَحرمی که خال تو را خواست مجرم است
 
در کار ما جفا مبر از حد که گفته اند:
قدری وفا برای دل خسته لازم است
 
در نامه ات، گناه فراوان نوشته اند
عاشق کشی، فقط یکی از آن جرائم است
 
گاهی که خنده می کنی از راه لطف نیست
از باب صاف کردن ردّ مظالم است
 
جایی که سیر آینه هایت جمالی اند
ما را چه احتیاج به سِیر عوالم است؟
 
امشب بیا سراغ عزاداری دلم
یک دسته اشک، سینه زن این مراسم است

مجاهدی پروانه

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۵۰
هم قافیه با باران

به شام عمر غریبانه سوگوار خودیم
چو شمع ، گریه کنان بر سر مزار خودیم

شبی ز پرسش احوال ما دریغ نکرد
رهین منت غم های بی شمار خودیم

ز شعله های دل ما شراره ای باقی ست
هنوز انجمن افروز شام تار خودیم

چو تاک در رگ ما خون سرخ می جاری ست
سبوی خویش و می خویش و می گسار خودیم

به می ، که جام دل خود به جام جم ندهیم
که رازدان جهانیم و راز دار خودیم

به یک تجلی جانانه می رویم از دست
که مست جام حضوریم و گرم کار خودیم

چرا به بستر راحت قدم نهیم چو موج
که ما به خویش رسیدیم و در کنار خودیم

قرار ما ز ازل عاشقی و مستی بود
بیار باده که ما بر سر قرار خودیم

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۰۸
هم قافیه با باران

وای من که می روید ، دشنه دشنه خار این جا
مثل این که می گیرند ماتم بهار این جا

جای جای این وادی از سراب سیراب ست
ریشه ریشه می سوزند بوته های خار این جا

در جهان بی دردی از پی چی می گردی؟
وا نمی شود ای دل عقده ای ز کار این جا

ناله ای ، خروشی نیست ، آه شعله جوشی نیست
ما دلی نمی بینیم ، گرم و شعله بار این جا

از من و تو می گیرد ، فرصت تماشا را
بیعتی که آیینه بسته با غبار این جا

آتشین دمان رفتند سرفشان و پاکوبان
بعد از این نمی رقصند با طناب دار این جا

شور سر بداری نیست ، شوق پایداری نیست
تا به کی ز دلتنگی می کشی هوار این جا؟

التهاب داغی کو؟ لاله ای ، چراغی کو؟
تا تو را به رقص آرد ، عشق شعله کار این جا

تربت شهیدان را غرق لاله کن یعنی:
پاره ی دلی بگذار روی هر مزار این جا
***
کور سوی نوری نیست ، روشنای طوری نیست
ای کلیم من برخیز! مژده ای بیار این جا

ای زلال روحانی ، چشمه چشمه جاری شو
وی شکوه بارانی نم نمی ببار این جا

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۰۸
هم قافیه با باران

حالی که شادمانه به من دست می دهد
امروز بی بهانه به من دست می دهد

چیزی شبیه زمزمه ی چشمه سارهاست
شوری که از ترانه به من دست می دهد

از جست و خیز قاصدک ، این قاصد بهار
احساس یک جوانه به من دست می دهد

این لذتی که می برم از خنده های صبح
از گریه ی شبانه به من دست می دهد

حسی غریب ، وقت تماشای یک غروب
از دور غمگنانه به من دست می دهد

رنجی که تار می کشد از زخم زخمه ها
از مردم زمانه به من دست می دهد

از گریه ای که خفته در این خنده های تلخ
یک حالت دو گانه به من دست می دهد
 ***
وقتی که در فضای حرم سیر می کنم
شوقی کبوترانه به من دست می دهد

در طوف آخرست که احساس می کنم
او از شکاف خانه به من دست می دهد

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۰۸
هم قافیه با باران

سیل شو ، رهسپار دریا باش
بیم درماندن است در ماندن

موج باش و به جزر و مد خو کن
کار دریاست راندن و خواندن

حکمت قبض و بسط اگر خواهی
صحبت ریزش است و رویاندن

فرق در مهر و قهر اگر باشد
فرق بنشستن است و بنشاندن

ونشان کمال یافته اند
در نرنجیدن و نرنجاندن.

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۰۹
هم قافیه با باران

آبی چشمان من ابری ست ، بارانیش کن
مثل یک دریای بی آرام ، طوفانیش کن

عشق من بی تو دلم پوسید در مرداب شهر
با جنون نا به هنگامی بیابانیش کن

خلوت من دیرگاهی مانده بی تو سوت و کور
محفل اشکی بیارای و چراغانیش کن

طبع من خفته ست در فصلی که فصل رویش ست
خوب من ! بیدار از خواب زمستانیش کن

در دلم شور دوبیتی های "بابا" مانده است
با قلندر مشربی مشتاق عریانیش کن

تا مسلمانی فرا رویم هزاران مرحله ست
نفس کافر کیش من گبر ست ، نصرانیش کن

تا خدایی یک قدم مانده ست ابراهیم من!
سدّ راه توست اسماعیل ، قربانیش کن

گرچه در سودای سامانی سر "پروانه" نیست
قطره تا دریا شود "عمّان سامانیش" کن

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۳ دی ۹۶ ، ۱۱:۰۸
هم قافیه با باران

بر عهد خود ز روی محبت، وفا نکرد
تا سینه را نشانهٔ تیر بلا نکرد

تا دست رد به سینهٔ بیگانگان نزد
خود را مقیم درگه آن آشنا نکرد

تا هر دو دست را به ره حق ز کف نداد
در کوی عشق، خیمهٔ دولت به پا نکرد

تا از صفای دل نگذشت از صفای آب
خود را مدام، قبلهٔ اهل صفا نکرد...

در کارزار عشق، چو عباس نامدار
جان را کسی فدای شه کربلا نکرد

تا داشت جان، ز جانب مقصد نتافت رخ
تا دست داشت، دامن همت رها نکرد
 
در راه دوست از سر کون و مکان گذشت
وز بذل جان خویش در این ره، اِبا نکرد

خالی نگشت کشور «الا» ز خیل کفر
تا دفع خصم دوست، به شمشیر «لا» نکرد

از پشت زین به روی زمین تا نیوفتاد
از روی غم، برادر خود را صدا نکرد

ره را به خصم با تن بی‌دست بست، لیک
لب را به آه و ناله و افسوس، وا نکرد

دل سوخت زین اَلم که به میدان کارزار
دشمن هرآنچه تیر به او زد خطا نکرد

ام‌البنین که مظهر صبر و شکیب بود
غیر از فراق، قامت او را دو تا نکرد

«پروانه»ام به گرد رخ دوست زآن‌که دوست
لطفی که کرد در حق مس، کیمیا نکرد

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۲۰:۰۷
هم قافیه با باران

گر چه نی شروه خوان جدایی ست
 شور و حالی که دارد خدایی ست

می چکد خون ز نی ناله هایش
 پرده های دلم نینوایی ست

آن که با ما طبیبانه می گفت:
چاره ی درد عاشق رهایی ست

دل ز خود برد و شد عاشق خویش
بس اداها که در دلربایی ست

عطرگل های قالی مرا بس
بوی این بوریاها ریایی ست

پیر ما جلوه ها می فروشد
عیب آیینه ها خودنمایی ست

داغی از کربلا بر دل ماست
فطرت لاله ها کربلایی ست
*
بسکه در فکر آلاله هایم
دست و پای خیالم حنایی ست

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۶
هم قافیه با باران

جان را نهاده اند کجا بر کف این چنین؟
کی خوانده اند بر سر نی مصحف این چنین ؟

بر عرش نی، تلاوت قرآن کند که : حیف
ز آیینه ای که مانده به کنج رف ، اینچنین

از مکر نهروانی دشمن عجیب نیست
بالا رود ز نیزه اگر مصحف این چنین

آیا شنیده اید که در ظهر خون کسی
معراج رفته باشد، بی رفرف، این چنین ؟!

باور نداشت چنگ که در پرده ی عراق
بر سر زند ز شور حسینی دف این چنین !

بر او مگر گذشت چه در طف ؟ که تا هنوز
پیچد به خود فرات ز هُرم تف این چنین !

از خصم، فرق و سینه درید و به نیزه دوخت
در کربلاست شاهد نشر و لف این چنین

از خون او چگونه تواند گذشت شعر؟
جان وی است و قافیه ای مُردف این چنین !

قومی : خداش خواند و، یک فرقه: کافرش !
غالی : چنان و مردم مستضعف : این چنین

از لحظه ی وداع تو ای جاری زلال
 دارد فرات بر لب حسرت کف این چنین

ای برتر از تصور دریا که سال هاست
جوشد ز خاک، خون شما در طف این چنین:

خیل ملک هنوز به بوی تو می کشد
در معبر عروج شهیدان صف این چنین

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۱۶:۰۶
هم قافیه با باران

شهید عشقم، پاینده‌ام برای همیشه
اگر که کشته شوم، زنده‌ام برای همیشه

هنوز صاعقه بارد ز هرم هیبت خشمم
که گردبادم و توفنده‌ام برای همیشه

اگرچه خوارترینم، تو گل نسیم‌ترینی
که از شمیم تو آکنده‌ام برای همیشه

نبود حاصل عمرم به غیر نام سیاهی
که بسته شد ز تو پرونده‌ام برای همیشه

به عمر رفته امیدی نداشتم که تو کردی
امیدوار به آینده‌ام، برای همیشه

به خنده از سر تقصیر من گذشتی و کردی
عزیز فاطمه! شرمنده‌ام برای همیشه

بگو مرا نفریبد بهشت و حور و قصورش
که من ز غیر تو دل کنده‌ام برای همیشه

به ذوالجناح تو سوگند ای تمامی غربت
که مات اصغر و آن خنده‌ام برای همیشه

هماره سبز و شکوفا بمان که عطر تنت را
به دشت عشق پراکنده‌ام برای همیشه

زبان قال ندارم، زبان حال من این است:
اگر امیر تویی، بنده‌ام برای همیشه

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۱۴:۰۶
هم قافیه با باران

جاده می پیچد به خود کز دشت گردی برنخاست
گردی از راه عبور رهنوردی برنخاست

شیهه ای ، بانگ درایی ، ردّ پایی ، ای دریغ
ناله ای حتی ز باد هرزه گردی برنخاست

با صدای گریه ای گاهی سکوت شب شکست
گلخروشی ورنه از حلقوم مردی برنخاست

خلوت ما را چراغ لاله ای روشن نکرد
وز دل آتش به جانی آه سردی بر نخاست

مُردم از بی همزبانی ها کزین نامردمان
از پی همدردی ما اهل دردی برنخاست

بی غباری ها گواه خاکساری های ماست
سایه سان بر خاک افتادیم و گردی برنخاست

محمدعلی مجاهدی

۱ نظر ۰۷ تیر ۹۶ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

امشب از مستی ره میخانه را گم کرده ام
آنقدر مستم که راه خانه را گم کرده ام!

در طواف کعبه می جویم خدا را ای دریغ
در میان خانه ، صاحبخانه را گم کرده ام

دست و پای خویش را گم کرده ام از شوق دوست
در کنارم یارم و جانانه را گم کرده ام

خال او گم شد میان خرمن گیسوی او
دام را می بینم اما دانه را گم کرده ام

گفت : از زلف پریشانم چه می خواهی؟ بگو
گفتمش: این جا دل دیوانه را گم کرده ام

شمع را گفتم که : این سان سوختن از بهر چیست؟
گفت: می سوزم چرا پروانه را گم کرده ام!

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۶ ، ۱۶:۰۸
هم قافیه با باران

می آید از سمت غربت اسبی که تنهای تنهاست
تصویر مردی که رفته ست در چشم هایش هویداست

یالش که همزاد موج است دارد فراز و فرودی
اما فرازی که بشکوه اما فرودی که زیباست

در عمق یادش نهفته ست خشمی که پایان ندارد
در زیر خاکستر او گل های آتش شکوفاست

در جان او ریشه کرده ست عشقی که زخمی ترین است
زخمی که از جنس گودال اما به ژرفای دریاست

در چشم او می سراید مردی که شعر رسایش
با آنکه کوتاه و ژرف است اما در اوج بلنداست

داغی که از جنس لاله ست در چشم اشکش شکفته ست
یا سرکشی های آتش در آب و آیینه پیداست؟

هم زین او واژگون است هم یال او غرق خون است
جایی که باید بیفتد از پای زینب همین جاست

دارد زبان نگاهش با خود سلام و پیامی
گویی سلامش به زینب اما پیامش به دنیاست

از پا سوار من افتاد تا آنکه مردی بتازد
در صحنه هایی که امروز در عرصه هایی که فرداست

این اسب بی صاحب انگار در انتظار سواری ست
تا کاروان را براند در امتدادی که پیداست

محمدعلی مجاهدی پروانی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۰:۲۶
هم قافیه با باران

در ملتقای جنگل و خورشید
وقتی که چشمه از ملایمت آب
و ماده‌آهوان
از سایه تناور بید و بلوط
بر می‌شدند
مرغی در انتهای حنجره‌اش می‌خواند:
بدرود ای ستاره خونین، بدرود
و در کبود باغ، سپیدارها تو را
به وسعت سبز بهار
بدرقه می‌کردند
ای جلگه بلند
ای آخرین ستون سبز سپید
در نَفَس شب
ای تکیه‌گاه دشت
ای قله بلند فردا
وقتی که بغض آینه‌ها پر شد
مثل هزار پنجره در باران
سوگ تو را به گریه نشستند
و چشم بیشه‌ها
از ماتم سیاه تو پر شد
و آفتاب با هزار نیزه روشن در مشت
طلایه‌دارانش را
به شبیخون قافله شب گسیل کرد
کبوتران چاهی
از برج حادثه
تا بال سرخ تیر پریدند
آنها که در ضیافت مسموم
بزم سیاه شوم تو را کشتند
پرواز سبز چلچله‌ها را گداختند
بال ستبر باغچه را بستند
از گردن سپیده، سر صبح را جدا کردند
اما پس از تو، مَد بزرگ روز
و بغض ابر
در جسارت باران رویید
ای مرغ حق به حنجره منصور
داوود
آواز خون آهن و زنجیر
اکنون هزار آینه
نام سبز تو را
در هجرت مداوم لبخند
تکرار می‌کنند
و خون بارورت را
اکنون هزار مرغ سلیمان
در مرز بی‌کرانه محدود
پرواز می‌دهند
و آذرخش و تندر
باران و بوی باکره برف
و عطر گرم تازه گندم
و خوشه‌های نارس جو
به بدرقه
میلاد سرخ تو را
در ملتقای جنگل و خورشید
فریاد می‌زنند
بدرود ای ستاره خونین، بدرود

یوسفعلی میرشکاک

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۲
هم قافیه با باران

خدا مرا ز ولای علی جدا نکند
من و خیال جدایی از او؟ خدا نکند

به آنچه در حق من می‌کند خوشم اما
خدا کند که دلم را ز خود جدا نکند

کسی که جانب بیگانه را نگه دارد
نمی‌شود که نگاهی به آشنا نکند

به خانه زادی او کعبه می‌کند اقرار
دل شکسته علی را چرا صدا نکند؟

کسی ز کار دلی عقده وا نخواهد کرد
اگر اشاره به دست گره‌گشا نکند

سزد به حضرت او منصب ید اللّهی
که غیر او گره از کار خلق وا نکند

مرا حواله به لعل لب مسیح مده
که جز نگاه تو درد مرا دوا نکند

خدا کند که قَدَر اَندر این لیالی قَدْر
مرا به هجر تو این قَدْر مبتلا نکند

چه لذتی است ندانم به زخم شمشیرت
که کشتۀ تو دمی فکر خونبها نکند

مجاهدی پروانه

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۵:۱۹
هم قافیه با باران
دلم از شب‌نشینی‌های زلفش دیر می‌آید
مسیرش پیچ در پیچ است و با تأخیر می‌آید

غزل گل می‌کند در من اگر آیینه‌ام باشی
که طوطی در سخن از دیدن تصویر می‌آید

به بوی آن که جای من ز دامانت درآویزد
برون از تربت من خار دامن‌گیر می‌آید

ملول از عقل بی‌پیرم که سرمستی نمی‌داند
من و عشقی که از او کار صدها پیر می‌آید

جنون‌هنگامه‌ای در این حوالی عشق می‌کارد
که از هر سو صدای شیون زنجیر می‌آید

سکوت تلخ نخلستان غریبی تازه می‌جوید
که امشب بر ملاقات علی شمشیر می‌آید

به هر ویرانه‌ای فانوس اشکی می‌کند روشن
که بزم باصفایی این‌چنین کم گیر می‌آید

خروشیدم که در این شهر آیا مرد دردی نیست؟
که دیدم کودکی با کاسه‌ای از شیر می‌آید

محمدعلی مجاهدی
۱ نظر ۰۵ تیر ۹۵ ، ۰۳:۵۰
هم قافیه با باران

جنون مدد کن و برگردان مرا به جاده ی ویرانی
به انتهای برآشفتن در ابتدای پریشانی

چو تا ابد من سرگردان دچار عقل نخواهم شد
چه بسته ای در زندان را به روی حسرت زندانی؟

دلم اسیر تماشاها، زبان و شکوه ی حاشاها
بگو چگونه نیندیشم به عشوه های خیابانی؟

زبان به نام تو می گردد هنوز در دهنم ، امّا
نمانده جرئت ابرازی در این جسور بیابانی

چسور حوصله فرسا من ، که رنگ خواهش خاکستر
فرا گرفت وجودم را ز فرط بی سر و سامانی

بر آن سرم که برافروزم چراغ چشم خیالت را
مگر ز دل ببرم شاید هراس این شب ظلمانی

یوسفعلی میرشکّاک

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران

بی‌حضورت بس که در پس کوچه‌های انزوا ماندم
عاقبت در زیر بار کوهی از اندوه، جا ماندم

بی‌صدا می‌خواستی دست و دل بی‌ادّعایم را
دست و دل را برد با خود ناامیدی، بی‌صدا ماندم

بودنم شد سایه‌ی نابودی امن و امان، برگرد
بی‌تو بی‌ایمان شدم، بی‌قبله بودم، بی‌خدا ماندم

شادی روز و شبت،‌ روز و شبم را غم به چنگ آورد
تا جدا ماندم از آن آیینه از خود هم، جدا ماندم

کرد پیرم خوی دیروزی و دیدار پری‌روزی
در طلسم این معمّا با تو کافرماجرا ماندم

ای دل دیوانه! شاید او نمی‌داند چرا رفته است
کاش می‌پرسیدی از خود، من که می‌دانم چرا ماندم

یوسفعلی میرشکاک

۰ نظر ۲۳ دی ۹۴ ، ۰۹:۴۹
هم قافیه با باران

در کنار مرگ ـ این تنها پرستاری که دارم
مانده‌ام بیدار، نقش مرگ خود را می‌نگارم

جاده‌ای در پیش رو دارم که پایانی ندارد
خسته‌ام، ‌اما هنوز آسیمه سر ره می‌سپارم

هر کجا باشم تو را هستم که داری خانه در من
مرگ من بادا اگر از خانه پا بیرون گذارم

بالهای بسته‌ام را، رفتن پیوسته‌ام را
دستهای خسته‌ام را از تمنای تو دارم

جست‌وجو کردم، ندیدم هیچ جا آیینه‌ام را
من کدامین اخترم کاین گونه بیرون از مدارم؟

کاش بعد از مرگ حتی، آن منِ پنهان بیاید
تا بکارد شمع آتشناک اشکی بر مزارم

من نمی‌دانم کدامین باد موعود مرا برد
تا به دنبالش گذارد سر هیاهوی غبارم

یوسفعلی میرشکاک

۰ نظر ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۳
هم قافیه با باران

تا اسیر گردش خویشم، بر نمى گرداندم گرداب
سایه ى سنگینى کوهم، بر نمى خیزد سرم از خواب

جاده ام ، پیچیده در منزل ، گردبادم عقده ها در دل
موج دور افتاده ازساحل، رود پنهان مانده در مرداب

پا به پاى سایه سردر پیش، با نسیمى میروم از خویش
مى دهد آیینه ام تشویش، مى برد آشفته تا مهتاب

در شبى اینگونه وهم آور، یافتن، همرنگ گم کردن
باختن، بارى گران بر دل، بردنم، نقشى زدن بر آب

کاش امروزى نمى آمد تا که فردایى نمى دیدم
هر شبم فردا شبى دارد، اى شب آخِر مرا دریاب!

بازدرمن سایه اى پنهان ـ روبه رو با مرگ ـ میگوید:
بهترین فرجام تو میدان! آخرین پُل! اولین پایاب!

گرچه تاریکم، رهایم کن! نیستم نومید ازین بودن
خاطرم را مى کند روشن، جستجوى مقصدى نایاب

پوستم را مى درد بر تن، جان به شوق دیدن موعود
دل به سوى لحظه ى میعاد، مى شود از سینه ام پرتاب

مى برد هر جا که مى خواهد، دستهاى ناتوانم را
گردش گرداب وار خون، با هزاران ماهى بیتاب

یوسفعلی میرشکاک

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران