هم‌قافیه با باران

۲۱ مطلب با موضوع «شاعران :: محمد غفاری ـ سونیا نوری» ثبت شده است

بگذار که چشمان تورا وام بگیرم
با دیدن دنیای تو آرام بگیرم

تردستی لب های  تورا دیدم و باید
از شیوه ی خندیدنت الهام بگیرم

در هر قدمم، شوق رسیدن به تو جاری ست
می خواهم از این راه، سرانجام بگیرم

من شاعر دردباری ام وچشم تو کافی ست
تا خیره در آن باشم و انعام بگیرم

عمری ست که در پیچ و خم زندگی ام، کاش
یک لحظه در آغوش تو آرام بگیرم

محمد غفاری
۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

برای از تو سرودن، زبان ما بسته ست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بسته است

به هر دری که زدم رو به تو گشوده نشد
دلم شکسته، فقط چشم بردعا بسته ست

چگونه نور تو را پشت ابر باید دید؟
که اشک، راه تماشای چشم را بسته ست

برای یاس حیاط از تو گفتم و گل داد
چه قدر غنچه به تو عاشقانه وابسته ست

«دلم قرار نمی گیرد از فغان بی تو»
که راه چاره ی ما بی قرارها بسته ست

تو آسمان و زمینی، تو نور و باران، تو…
چه قدر از تو نشان هست و چشم ما بسته ست

محمد غفاری

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

دیگر تمام قفل‌ها را باز می‌بینم
بعد از سکوت پیله‌ها پرواز می‌بینم

چشمان شب را با طلوعی سرخ می‌بندم
خورشید را در مشرق خود باز می‌بینم

فریادهامان جاودانی می‌شود وقتی
در چنگ‌های زخمی‌ام آواز می‌بینم

این بغض‌های متحد توفان به پا کردند
در لابلای اشک ها اعجاز می‌بینم

رودی که با دریا یکی شد زنده می‌ماند
در انتهای ماجرا آغاز می‌‌بینم

محمد غفاری

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۱۵
هم قافیه با باران
و صدا گفت که تو حکم رسالت داری
آیه در آیه بخوان از غزل بیداری

انبیا خاتم خود را به تو دادند که خوب ـ
می شناسند تو را وقت امانت داری

جز وجود تو کسی لایق لولاک نبود
تو چنانی که خدا را به سخن واداری

آسمان لحظه ی معراج تو حیران شده است
آینه آینه از شیوه ی خاتم کاری

دیدن بدر جمال تو فقط پیروزی است
از همان لحظه که در جنگ قدم بگذاری
***
و صدا گفت که تکمیل نشد دین باید
راه آن را به کسی مثل خودت بسپاری

محمد غفاری
۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۳۰
هم قافیه با باران
آسمان در مقابلش کم بود، از لجش هی شهاب می انداخت
ماه از شرم دیدن رویش، روی صورت نقاب می انداخت

آن دو تا چشم سبز کمرنگش، باغ انگور چهره اش بودند
از لبش شعر ناب می بارید، با نگاهش، شراب می انداخت

صبح قبل از دمیدن خورشید، دست و رو شسته راه می افتاد
گاهی از بس که دیر می آمد، مادرش رختخواب می انداخت

دیدن جای خالی بابا، دیدن دست خالی مادر
در دل مرد یازده ساله، یک بغل اضطراب می انداخت

از هیاهوی شهر می ترسید، قلبش از غصه بلبشو می شد
مثل لرزی که یک تلنگر بر پیکر یک حباب می انداخت

پیش پاهای کوچکش تقدیر، دانه دانه عذاب می پاشید
جوجه گنجشک قصۀ ما را توی چنگ عقاب می انداخت

ماهی کوچکی که دریا را توی رؤیای هر شبش می دید
بر سر راه او ولی دنیا، بی مروت، سراب می انداخت
.............
کاش از گوش مردم این شهر، پنبه های غرور می افتاد
کاش بر گردن مقصرها، دست وجدان، طناب می انداخت...

سونیا نوری
۱ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۰۹
هم قافیه با باران

گرمی دستت تداعی می کند اهواز در مرداد را
ظهر تابستان داغِ کوچه های بصره و بغداد را

راستش این روزها حس می کنم دارم شکارت می شوم
عین آهو برّه ای که حس کند نزدیکی صیاد را

با تو حتی گم شدن، بی خانمانی، بی نشانی هم خوش است
بادبادک می پسندد هستی ای در پنجه های باد را

من که با طاغوت چشمان تو خوبم پس رها کن این همه
مجلس فرمایشی و انقلاب و کشور آزاد را،

فکر "جمهوریّت" و آزادی و مشروطه خواهی نیستم
دوست دارم این دو تا خودکامه، این عُمّال استبداد را

شادی آن اولین دیدار در جانم نشسته فکر کن
دیدن دنیا چه جوری می کند یک کور مادرزاد را

مثل خرمشهر سال 61 هستم که بعد از سال ها
حفظ کرده در دلش شیرینیِ یک سوّم خرداد را...

سونیا نوری

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۸
هم قافیه با باران

داغی دست کسی آمد و درگیرم کرد
آمد و از همۀ اهل جهان سیرم کرد

اولین بار خودش خواست که با او باشم
آنقدَر گفت چنینم و چنان... شیرم کرد

مثل یک قلعه که بی برج و نگهبان باشد
بر دلم سخت شبیخون زد و تسخیرم کرد

تا خبردار شد از قصّۀ وابستگی ام
بر دلم مهر جنونی زد و زنجیرم کرد

به سرش زد که دلم را بفروشد، برود
قصدش این بود که یک مرتبه تعمیرم کرد!

سنگی از قلب خودش کند و به پایم گره زد
سنگدل رفت و ندانست زمینگیرم کرد

رفت و یک ثانیه هم پیش خودش فکر نکرد
که چه با این دل "لامصّب" بی پیرم کرد...

سونیا نوری

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۰۲
هم قافیه با باران

عشق چیزی غیرِ یک پیغمبر کذّاب نیست
مهربانی هست اما آنقدَرها باب نیست

بسترِ زاینده رودم خالی و خشک و خراب
تا بخواهی تشنه ام اما دریغا آب نیست

مثل ماهی قرمزی هستم که قلب کوچکش
لحظه ای آسوده از دلشورۀ قلّاب نیست

یا کشاورزی که بعد از مدتی خون جگر
حاصلش غیر از عتاب و تندی ارباب نیست

قسمتش در جیبِ یک کیف قدیمی مردن است
کهنه عکسی که برایش سهمی از یک قاب نیست

عرصه را باید برای دیگران خالی کنم
چوب هست و گوی هست و قدرت پرتاب نیست

تا سرم از وحشت و کابوس بیداری پُر است
هیچ چیزی بهتر از یک مشت قرص خواب نیست
...
با خودم گفتم که شاید با غزل بهتر شدم
شعر هم دیگر برایم اتفاقی ناب نیست...

سونیا نوری

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۱۰
هم قافیه با باران

لرز لرزان می شوند از دیدنت دیوارها
بعد از آن تلّی به جا می ماند از آوارها

حرف رسمِ قرصِ ماهِ صورتت تا می شود
اشتباهی می روند از هولشان پرگارها

از تو می گفتند حتّی – طبقِ تحقیقات من –
مردمان ابتدایی هم درون غارها؛

از همان دوران به امید غذایی ناب تر
لقمه ای پایین نرفت از حلق آدم خوارها!

گوشه ای کز کرده اند و لب به دندان می گزند
چشم تو افزوده بر جمعیّت بی کارها

علت نا امنی خاورمیانه چشم توست
این نگاه سرکشت، این جفتِ آتشبارها

نقض قانون اساسی می کنی با هر قدم
زیر پایت له شده مجموعۀ هنجارها

من حسودی می کنم لطفا به خواب کس نرو
چشمتان درویش باشد "خواهشاً" بیدارها

تا نبینم در کنارت می نشیند هرکسی
نیمکت دیگر نسازید اصلاً ای نجّارها...

سونیا نوری

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۷
هم قافیه با باران

تو را تنها برای خود، چه خود خواهانه می خواهم
تو را با هرچه غیر از چشمِ خود، بیگانه می خواهم

کبوتر می شوم جَلدِ حریم پاک چشمانت
و از دست نگاهِ مهربانت، دانه می خواهم

دلم می ترسد از غربت، بیا و آشنایم شو
من و تو، حوضی و ایوان... هوای خانه می خواهم

تصور کن که ما هردو، همان عشاق مشهوریم
بگو لیلی...بگویم جان؟... کمی افسانه می خواهم...

بیا آن وقت پیش من، کمی نزدیک تر بنشین...
من از دار و ندار تو، فقط یک شانه می خواهم
...
ولش کن عقل و منطق را، جنون هم عالمی دارد
تو را هم مثلِ حالای خودم، دیوانه می خواهم...

سونیا نوری

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۵
هم قافیه با باران

در آینه به روی خود باز نگاه می کنم
کنار هردو چشم را کمی سیاه می کنم

به اشتیاق سرکشم مهار می زنم ولی
به یاد تو تبسمی گاه به گاه می کنم

کدام را به سر کنم؟ شال سفید...روسری...
لباس و کیف و کفش را که رو به راه می کنم،

برای لحظه ای شکی مرا نشانه می رود
همان سؤال دائمی، من اشتباه می کنم؟

کنار در که می رسم، به فکر می روم فرو
دلم رضا نمی دهد، مگر گناه می کنم؟

چه انتخاب مشکلی میان عقل و عاشقی
تمام عمر خویش را با تو تباه می کنم؟

به یاد لحظه های بی تو تنگ می شود دلم
من این غم غریب را به دل گواه می کنم

و از نشست عقل و دل به این نتیجه می رسم
که بی تو قلب خسته را چه بی پناه می کنم

دوباره دستگیره و دوباره دست های من
برای عاشقانه ای، شال و کلاه می کنم

سونیا نوری

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۹
هم قافیه با باران

برایت اتّفاق افتاده جسمت درون چاه بابِل مانده باشد؟
دلت یک دفعه پروازش بگیرد؛ ولی پای تو در گِل مانده باشد؟

ببینی ازخودِ دیروزی ات هم هزاران سال نوری دور ماندی
میان آنچه بودی، آنچه هستی، جهانی حدّفاصل مانده باشد؟

شده آیا رفیق کهنه ات را ببینی بعدِ یک مدّت جدایی
تو از دیوانگی هایت بگویی؛ ولی او پاک، عاقل مانده باشد؟

تصوّر کن کسی یک عمر گشته، که شاید لحظه ای آسوده باشد
ولی از آن همه سگ دو زدن ها، فقط درد مفاصل مانده باشد

شده هرگز کسی تا دسته خنجر، درون سینه ات جا کرده باشد
اگرچه او تو را بدجور کشته، دل تو پیش قاتل مانده باشد؟

چه دشوار است باور کردن این که رؤیاهای تو بر باد رفته
به جای نوش دارو توی جامت، کمی زهر هلاهل مانده باشد

شبیه نو عروس تیره بختی که مرد دیگری را دوست دارد
ولی حالا برایش یک دل خون و کابوسی پر از "کِل" مانده باشد

چه سودی برده ام از روز تازه؟ فقط آمد مرا کم کرد از من
شبیه جمع و تفریقی شدم که از آن یک صفر حاصل مانده باشد...

سونیا نوری

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۵۶
هم قافیه با باران

من ظهر تب آلودۀ یک شهر عرق ریز
تو آن شب مرموز که از حادثه لبریز

تهدید بزرگی است لبانت که بخندد
بر جاذبۀ یک شبِ بارانیِ پاییز

تصویر قشنگی است؛ ولی حیف، خیالی
ما دست به دستِ هم و یک عصرِ دلاویز

گفتم که چرا می کنم از چشم تو دوری؟
از بس که عجیب است و کمی دلهره انگیز

یک عمر شنیدم که: «تو را دوست ندارد»
عمری شدم از دست تو با خلق گلاویز

قلب من بیچاره شد آن «عارف مشهور»*
چشمان تو هم قوم مغول، لشگر چنگیز

بردار و ببر این دل دیوانۀ من را
رسوا کن و بر دار مجازات بیاویز

در دست من افتاده ورق های دل و او
از بخت بدم کرده ولی حکم به گشنیز

سونیا نوری

*عطار نیشابوری که به دست مغولان به قتل رسید

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۰
هم قافیه با باران

یک روز ببینی که امیدت رفته، بی هیچ کلام و گفت و گویی، سخت است
یک عمر شنیده ای «تو» بعدش با او... سخت است تحمّلِ دورویی، سخت است

جانت به لبت رسیده باشد وقتی، از حسرت دیدنش به هم می ریزی،
آواره شوی، دوره بیفتی؛ اما پیدا نکنی شبیه اویی، سخت است

یک موی سیاه روی قالی دیدی، فکرت بکشد به رنگ مویش، آن وقت
یک موی سیاه یادگارش باشد، هی زل بزنی به تارِ مویی، سخت است

یک بغضِ عجیب کنجِ قلبت باشد؛ اما تو سکوت کرده باشی، بعدش
مجبور شوی به خنده ای مصنوعی، با این همه غم، گشاده رویی سخت است

شهری پرِ از غریبه و نامحرم، اندوهِ تو روی بالشت می ریزد
یک شانه برای گریه ای طولانی، محتاج شوی؛ ولی نجویی، سخت است

از طرز نگاه دیگران می ترسی، از خنده و پچ پچ و قضاوت هاشان
انگشت نما شدن میانِ مردم، ترسیدنِ از بی آبرویی سخت است
...
یک جسمِ قوی و پرتوان می خواهد، مردانه ترین کار، گمانم این است
با گردۀ کم زور و دلی کم طاقت، زن باشی اگر، شعر بگویی سخت است

سونیا نوری

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۵
هم قافیه با باران

آمد و دلهره ای در دلم انداخت و رفت
از خودش در نظرم حادثه ای ساخت و رفت

هی غزل پشت غزل، قافیه سازی می کرد
نوبت عشق که شد، قافیه را باخت و رفت

گفت یک عالمه احساس به من مقروض است
قرض خود را ولی افسوس نپرداخت و رفت

دلش از سنگ شد و رحم نیاورد و گذشت
مثل برق از بغل مردۀ من تاخت و رفت

تیشه بر پیکرۀ کوه غرورم زد و بعد
پرچم فتح بر این قلّه برافراخت و رفت

از دل بی خبرم زود خبردار شد و
قلب قلّابی خود را به من انداخت و رفت

سونیا نوری

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۰
هم قافیه با باران

دوباره شهر پر از شور و شوق و شیدایی است
دوباره حال همه عاشقان تماشایی است

که فصل پر زدن از انزوای تنهایی است
سفر حکایت یک اتفاق رویایی است

ببند بار سفر را که یار نزدیک است
طلوع صبح شب انتظار نزدیک است

ببین که قفل قفس را شکسته، می آیند
کبوتران حرم دسته دسته می آیند

چو موج از همه سو دلشکسته می آیند
غریب، از نفس افتاده، خسته می آیند

که باز بعد چهل شب، کنار او باشند
شبیه حضرت زینب کنار او باشند

تمام پشت سر جابر ابن عبدلله
چه عاشقانه قدم می زنند در این راه

از اشتیاق حرم راه می شود کوتاه
هر آنکه خواهد از این جام عشق، بسم الله

که این پیاده روی برترین عزاداری است
قسم به نور، که این ابتدای بیداری است
***
دوباره حال من و شعر می شود مبهم
دلی که دست خودم نیست می شود کم کم-

در آرزوی حرم غرق در غم و ماتم
اگر اجازه دهد زائرش شوم، من هم-

«غروب در نفس تنگ جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت»

محمد غفاری

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۱۶
هم قافیه با باران

در کنار آب هم قصد تیمم کرده‌اند
کعبه را دیدند اما قبله را گم کرده‌اند

مردم شهر خیانت چشم‌ها را بسته و
وعده وعده خویش را غرق توهم کرده‌اند

هیچ عصری متحد با هم نبودند و فقط
بر سر جنگیدن با تو تفاهم کرده‌اند

کوفه مکر دیگری دارد، خواص بی خواص
جای نامه با زبان خون تکلم کرده‌اند

عافیت اندیش‌هایی که چنان قاضی شریح
در جواب چشمک زرها، تبسم کرده‌اند

نیست اینجا قدر یک جو اعتقاد و اعتماد
تا خیال خام خود را رنگ گندم کرده‌اند

***
ماجرای کوچه و کوفه گره خورده به هم
دشمنان این مرتبه هم فکر هیزم کرده‌اند

محمد غفاری

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۱۶
هم قافیه با باران

نگرد از من غنی تر هیچ قارونی نمی بینی
درون شعر من جز عشق مضمونی نمی بینی

بیا و با نفس هایت حیاتی تازه جاری کن
فقط شوق است در رگ های من خونی نمی بینی

منم آن امپراطوری که حکم مردمش عشق است
ورای ملک من اینگونه قانونی نمی بینی

تو را حبس ابد کردم به جرم این که در دنیا
به جز آغوش من زندان هارونی نمی بینی

نمی خواهم غرورم را شکست دیگری باشد
اگر بر گونه هایم رد کارونی نمی بینی
***
تمام سرزمینم را سکوتی سرد می گیرد
که در قانون من شور همایونی نمی بینی

محمد غفاری

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۱۶
هم قافیه با باران

گفتند از او بگذر و بگذار به ناچار
رفتم نه به دلخواه، به اجبار به ناچار...

در حلقه‌ای از اشک پریشان شده رفتم
آنگونه که انگشترت انگار به ناچار...

شهری همه خواب و به لبت آیه‌ای از کهف
تنها تو و یک قافله بیدار، به ناچار-

ماندیم جدا از تو، و با اشک گذشتیم
از هلهله‌ی کوچه و بازار به ناچار

سوگند به لب‌های تو صد بار شکستم
هر بار به یک علت و هر بار به ناچار

تو نیستی و ماندن من بی تو محال است
هر چند به ناچار به ناچار به ناچار...

محمد غفاری

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۱۶
هم قافیه با باران

روز خاموش که شد وقت درخشیدن توست

بهترین لحظه‌ی شب لحظه‌ی تابیدن توست


ابرها پشت به ماهند به تو خیره شدند

ماه پنهان شده هم محو درخشیدن توست


دیده‌ام مثل گلی باز، تو را بعد از این

فکر آشفته‌ی من در هوس چیدن توست


قرن‌ها فاصله باقی است میان من و شعر

این که شاعر شدم از معجزه‌ی دیدن توست


فعلاتن  فعلاتن  فعلاتن  فعلات

شعر دف می‌زند و نوبت رقصیدن توست


پلک بر هم نزنم وقت تماشا به خدا

اوج عاشق شدنم دیدن خندیدن توست

 


محمد غفاری

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۱۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران