هم‌قافیه با باران

۱۱ مطلب با موضوع «شاعران :: مریم جعفری آذرمانی» ثبت شده است

باید خودم ترمیم می‌کردم، هر اتفاقی را که می‌افتاد
من صوفیِ بی‌نوچه‌ای بودم، هرگز نگفتم هر چه باداباد

آن قدر افتادم که فهمیدم: صوفی‌گری تقدیر مریم نیست
باید یهودا می‌شدم گاهی، با این همه عیسای مادرزاد

بعد از تناقض‌های بی‌وقفه، هر لحظه حتماً در دو جا هستم
هم در جهالت مسکنت دارم، هم می‌نشینم جای استعداد

تا شعر درمانم کند، گفتم، بعدش نوشتم، بعد هم خواندم
من زندگی را خرجِ او کردم، دیگر نمی‌دانم چه باید داد

مریم جعفری آذرمانی

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۶ ، ۲۳:۲۲
هم قافیه با باران

تصور می‌کنی گاهی که شاید بی‌زبان باشد
ولی حتماٌ به وقتش می‌تواند داستان باشد

ترازوی کجی دارد که سنگ و پنبه را با آن
قضاوت می‌کند بی آن‌که عدلی در میان باشد

جهان تازه حذفم کرد از تقویمِ معیوبش
که در آن هیچ کس هرگز نباید قهرمان باشد

خریداری ندارد حسّ من ـ حتا اگر شعر است ـ
گمان کردم ـ پس از آرایشش ـ قدری گران باشد

شکایت‌های من شهری پریشان است و بی قانون
که این‌جا جای طرحش نیست، شاید آن جهان باشد

مریم جعفری آذرمانی

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران

قفسِ سینه را فروخته‌اند
که نفس را مگر حرام کنند
به دبیران بارگاه بگو:
فحش را بارِ خاص و عام کنند

آفرین مرده است و... نفرین‌ها -
دست در دست هم گذاشته‌اند
بلکه بی‌عرضگانِ کینه به دوش
ننگِ گمنام را بنام کنند

با توام شاعر شرافتمند!
ادعا کن که بی‌شرف هستی
قصد سلطان و خواجگان این است
که علیه شرف قیام کنند

کو سرانجامِ ظلمِ بی‌پایان؟
که به نام خدا شروع نشد
ظالمان سعی می‌کنند هنوز
که به نام خدا تمام کنند

مریم جعفری آذرمانی

۱ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۲:۰۸
هم قافیه با باران

گریه به صف شد خط دریادلان
وردِ زبان مرثیه‌ی «کاروان»
خونِ دلش پُر شده در استکان
گم شده در خاطره‌ی پادگان
چکمه‌ی سرباز و کمی استخوان

هق هقِ این هَروَله را گوش کن

باز درختان ثمر آورده‌اند
خنجری از شاخه برآورده‌اند
فصل شهید است سر آورده‌اند
آی پسرها! پدر آورده‌اند
جان پدر را که درآورده‌اند

جسمی اگر هست کفن‌پوش کن

خون که نخورده‌ست سرِ بی‌گلو!
شبنمِ خون ریخته بر روی او
لاله ندارد به جز این، آب رو
آه از این جنگل بی‌گفتگو
یوزپلنگانه در این جستجو

گوش به آوازه‌ی خرگوش کن

آتش سوزنده‌ی زیبا و زشت
جنگ، همان دیوِ جهنّمْ‌‌سرشت
تن به تن آوار کند، خشتْ خشت
مرگ، بُنَکدارِ همین کار و کشت
ذایقه‌اش بسته به بوی بهشت

بزمِ مرا سوگِ سیاووش کن

نامه‌ای از مادر... جا مانده بود
آن شب چشمی تر... جا مانده بود
رازش در دفتر... جا مانده بود
پایی در سنگر... جا مانده بود
پشت سرش یک سر... جا مانده بود

خاطره‌ای نیست فراموش کن

مریم جعفری آذرمانی

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۴۳
هم قافیه با باران
این که تنها نه روی درختان، روی احساس من هم نشسته
برنگشتم... که بیرون کافه: برفِ لج‌باز نم نم نشسته

عکسِ خوش‌بختیِ من که عمری‌ست هی قرار است فردا بیاید
تا هوس می‌کنم ـ بی‌افاده ـ قهوه‌ی تلخ در دم نشسته

مردِ برفی کنار خیابان، آب شد در ترافیکِ زن‌ها
 انتظارم زنِ بی‌قراری‌ست؛ پا به پا کرده کم کم نشسته

از زمان انتظاری ندارم با کسی هم قراری ندارم
پس شروعش کنم درد دل را؛ صندلی مثل آدم نشسته

مریم جعفری آذرمانی
۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۳
هم قافیه با باران

زنم، گر چه بیزارم از دلبری‌ها
که حظّی ندارند افسونگری‌ها

خدای من! این جا که جای شما نیست!
فقط کینه می‌آورد داوری‌ها

که این طایفه غیر نیرنگ‌هایش
چه پنهان کند زیر این روسری‌ها؟

نگهبانِ صندوقِ عفریته‌خانه
جهان را قُرُق کرده از مشتری‌ها

به زشتی قسم اعتقادم همین است
که نفرین به زیباییِ این پری‌ها

زمان بچه‌ای بود بکر و درخشان
دلش خون شد از مهر نامادری‌ها

نه از خوردنِ سهمِ باران و گندم
که ترکیدم از غصّه‌ی دیگری‌ها

سری نیست از شدّت بی‌خیالی
قلم مُرد از فرط بی‌جوهری‌ها

که در پیش چشمِ سفید و سیاهم
جلایی ندارند خاکستری‌ها

بدیع‌الزّمان! مُردم از بس که هر جا
پر است از ابوالفتحِ اسکندری‌ها*

سعادت نشد از جنابش بپرسم
چه می‌خواهد از این زبان‌آوری‌ها

همه حرف‌های مرا بد شنیدند
امان از هیاهوی پامنبری‌ها

حقیرم اگر فخر بفروشم این جا
که داغ است بازار ناباوری‌ها

چه سرها که با خاک یکسان شد آخر
به جز این چه مانده‌ست از سروری‌ها

زمین عار و بیکار و بار است باران
بهاری نمی‌روید از بی‌بری‌ها

بشر حقّ شیطانِ بیچاره را خورد
که پیری ندیدم به این لاغری‌ها

مریم جعفری آذرمانی

۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران
گل از گل‌ها شکفت و رنگ جدول‌ها بهاری شد
به دستِ کارگرها در حواشی سبزه‌کاری شد

زمستان رفته و مثل ذغالش روسیاهم من
به ویرانی سفر کردم که سوغاتم «نداری» شد

عمو نوروز من هستم که با پیراهن سرخم
به طبلم می‌زنم: «مردم! جهان از خون اناری شد،

چه باغی می‌شکوفد از گلوگاهِ مسلسل‌ها؟
چه دریایی اگر سرچشمه‌ها از زخم جاری شد؟»

 نمی‌دانم چرا مردم به هم تبریک می‌گویند
بهاری را که با برف زمستان آبیاری شد

مریم جعفری آذرمانی
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۴۹
هم قافیه با باران

هر شعر که می‌سروده‌ام بی‌تو،
آویزه‌ی گوش‌های کر بوده‌ست
حالا که عجیبْ شاعرم با تو،
باور نکن آن‌چه معتبر بوده‌ست

حوّا نشدم که آدمم باشی
شاید که قدیم‌تر از ابلیسیم
«شاید» نه، که «حتما» است این قِدْمَت،

پیش از تو و من کسی مگر بوده‌ست؟

جانم به توان رسید در حسّت،
تا جسم من و تو محوِ معنا شد
جریان شدیدِ این هم‌افزایی،
از سرعت نور، بیشتر بوده‌ست

فریاد بکش که دوستم داری
من هم بکشم که دوستت دارم
در فرصتِ التیامِ دردِ ما،
داروی سکوت، بی‌اثر بوده‌ست

هر نقطه که در حضور هم هستیم

شعری‌ست که انتشار خواهم داد
من در پیِ بازگفتنِ عشقم؛

شرحی که همیشه مختصر بوده‌ست

مریم جعفری آذرمانی

۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۳۱
هم قافیه با باران

من مرد و زنم؛ شاهد من: این کت و دامن
مردی‌ست درونم که ستم کرده به این زن

دلگیرم از آن مریمِ معصوم که جا ماند
در دفتر نقاشیِ شش سالگیِ من

با خانه و خورشید و گل و کوه و درختش
هم‌میزیِ سارا شد و هم‌بازیِ لادن

سی سالِ تمام است که گم کرده‌ام او را
دعوای من و جامعه شد جنگ مطنطن

از بس دل من سوخته از عمر که حتا
با سابقه‌ی دوستی و این دلِ روشن،

هرقدر بزرگی بکنم فرض محال است
با لادن و سارا سرِ یک میز نشستن

مریم جعفری آذرمانی

۱ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۳
هم قافیه با باران

هستم که می‌نویسم بودن به جز زبان نیست
هرکس نمی‌نویسد انگار در جهان نیست

من آمدم به دنیا، دنیا به من نیامد
من در میان اویم، اویی در این میان نیست

آتش زدم به بودن تا گُر بگیرم از تن
حرفی‌ست مانده در من، می‌سوزد و دهان نیست

لکنت گرفته شاید، پس من چگونه باید
بنویسمش به کاغذ، شعری که در زبان نیست


مریم جعفری آذرمانی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۵
هم قافیه با باران

سندسازی کنم یا نه؟ نگویم از شما بوده‌ست؟
تمام نقطه‌پایان‌ها که بعد از جمله‌ها بوده‌ست

تمامش کن نمی‌خواهم بخوانم جمله‌ای دیگر
که این تاریخ تکراری برایم آشنا بوده‌ست

زمان را رسم کردم روی کاغذ، کاغذ آتش شد
نفمیدم که این ویرانه، اصلاً کی، کجا بوده‌ست

من این‌جا پیر خواهم شد، و شک دارم زمان چیزی
به جز فرسودنم باشد که از اول بنا بوده‌ست

شهادت می‌دهم خورشید، روشن بود در آن روز
و کشتن‌های پنهانی که کارِ سایه‌ها بوده‌ست

پرستش می‌کنم با شیوه‌های سنّتی هر شب
به یاد روزگارانی که تنها یک خدا بوده‌ست

مریم جعفری آذرمانی

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران