هم‌قافیه با باران

۴۲ مطلب با موضوع «شاعران :: مصطفی متولی ـ عبدالمهدی نوری» ثبت شده است

پس از یک شهر غربت دوستی آمد به بالینم
به او گفتم: ببین! این است دنیا... گفت: می بینم!

زمین خوردی، قبول اما زمان درمان هر دردی است
من از اینکه پس از تو دشمنان شادند غمگینم!

اگر بغضت امانت داد یا پایت توان، برخیز
که پای بید مجنونی به خاک افتاده ننشینم

خدا"حافظ" که گفتم باز داغت تازه شد، دیدی
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم؟

چه شبهایی که دستت غصه هایم را ورق می زد
و جاری بود مویت در بلنـدای مضامینم

من آن قدری که تو معشوقه ای شاعر نخواهم شد
که در آئینه خود را حافظی دیگر نمی بینم

عقابی کوه را در خواب دید و در قفس دق کرد
به جای شانه هایت، مرگ خواهد داد تسکینم

‌عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۲۵ مهر ۹۶ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران
تا بر لبِ تو زمزمه ی عاشقانه هاست
با من هوای غرق شدن در ترانه هاست

عاشق شدن چه حال غریبی ست،خوبِ من!
لرزیدنِ نگاه و دل و دست و شانه هاست!

بایک نگاهِ ساده دل از دست می دهم
دنیا همین معاشقه ی دام ودانه هاست !

باران دوباره برتنِ من بوسه می زَنَد
وقتی که چشمهای تو غرقِ نشانه هاست

تکرار ویاس، نقطه ِ پایانِ زندگی است
دنیا فضای تجربه ی نوبرانه هاست
 
دیگر برادرانه به چاهش میفکنید
یوسف، اسیرِ چاه زَنَخدانِ چانه هاست

اینجا غریبه نیست ، برایم سُخن بگو!
هنگامِ فاش کردنِ آن محرمانه هاست…!
 
یدالله گودرزی
۱ نظر ۱۲ تیر ۹۶ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

چه رفته است براین زندگی که بعداز تو
به مرگ فکر کنم، عاشقانه میگویم !

هزار راه رسیدن به عشق را بلدی !
چراکه تک تکشان را تو بسته ای رویم!

دلم خوش است که جای خودت،خداوندت
غم _ نداشتنت را نشانده پهلویم!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۸:۰۳
هم قافیه با باران

قرآن به نیزه کرد که حُکمی بر آورد
تا هر چه خواست بر سر این کشور آورد

میخواست عمروعاص حَکم باشد و خودش
یک " اشعری" به منبر پیغمبر آورد!

با خدعه ناخدا شد و کشتی به گِل نشست
دیگر نشد ادای خدا را در آورد ...

حالا اگر برای تمام دروغ ها
از آسمان گواه چهل لشگر آورد

یا آیه های لطف خدا را بخواند و
از مصحفـش دلیل یقین آور آورد

حتی اگر ردای ریا را بر افکند
چون ساقیان بساط می و ساغر آورد...

باید چنان به آتش خود مبتلا شود
تا جای تخت چهره به خاکستر آورد!

...
دنیا همیشه دار مکافات آدمی است
تا کی خودش به حلقه ی آن باور آورد؟!


عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۰۲
هم قافیه با باران

از جان خود اگر چه گذشتم به راحتی
دل کنده‌ام ولی ز تنت با چه زحمتی

می‌خواستم به پات سرم را فدا کنم
اما به خواهر تو ندادند مهلتی

کی گفته قطعه‌قطعه‌شدن درد آور است؟
مُردن به عشق تو که ندارد مشقتی

بهتر نبود جای تو من کشته می‌شدم؟
بی‌تو چگونه صبر کنم... با چه طاقتی؟

از بس برای زخم لبت گریه کرده‌ایم
چشمی ندیده‌ام که ندیده جراحتی

تو رفتی و غرور حریمت شکسته شد
هنگام غارت حرم، آن هم چه غارتی

آتش زدند خیمه‌ی ما را و بعد از آن
دزدیده شد تمامی اشیاء قیمتی

این بچه‌ها تمامی‌شان لطمه خورده‌اند
با من ولی به شکوه نکردند صحبتی

کم مانده بود خم بشوم کم بیاورم
از دست تازیانه‌ی بی‌رحم لعنتی

غصه نخور حقیر نشد خواهرت حسین
از فتح شام آمده‌ام با چه هیبتی

شرمنده‌ام رقیه‌ی تو در خرابه ماند
لطفی کن و سراغ نگیر از امانتی

عباس اگر نبود اسارت چه سخت بود
ممنونم از حمایت آن چشم غیرتی

مصطفی متولی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۵:۵۸
هم قافیه با باران

ما راه بر آن مادرِ دلسوخته بستیم
دیدیم دلی را که شکستند و نشستیم

مایی که نداریم کمی جرات فریاد...
ما منتظر ِ منتقم ِ فاطمه هستیم؟!!!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۵ ، ۰۸:۲۸
هم قافیه با باران

اینکه سالها دورت بگردم و حتی
جای خالی تو مرا
 به خود بکشاند
یعنی من هم سیاره ای هستم
مثل هزاران سیاره ی شهر
 متروکه
بی هیچ علامتی از حیات
با هسته ای شعله ور در قلبم
و چاله هایی سیاه در راهم!

یعنی من هم مداری دارم
و ستاره ای
که از او دور و به او نزدیک
نخواهم گردید!

اما _از تو چه پنهان_
در من هنوز آثاری از حیات هست!
بارها فریادها و نجواهای ساکنانم را شنیده ام...
آنها با هر برق نگاهت از خواب می پرند
و در هر رو گرفتن تو
 نماز آیات می خوانند
و در شکستن بغضم
غرق می شوند!
هر روز
اجساد هزاران هزار مرد و زن جذاب
با زخمهای عمیق و موهایی بلند
در من رسوب می کنند...

انگار چیزی آنها را به من گره زده است
چیزی مرا به تو!

این ریسمانهای به هم پیچیده
این سرنوشت دوار
این کهکشان ناچار
پوسته ام را کلفت کرده است

فقط گاه گاه
دلم برای ساکنانم می سوزد
با چه شوقی عاشق می شوند و نمیدانند
شهابی که به قلب شعله ورم شلیک کرده ام
با میدان رقصشان چه خواهد کرد!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

غروب، هلهله در کاخ شامیان پیچید
عروس خانه ی خورشید در عزا رقصید

غریب بودی و در آخرین نفس دیدی
زنی که خون تو را ریخت،رخت نو پوشید!

حروف از پس این بغض بر نمی آیند
سکوت تلخ تو را،تشت خون فقط فهمید!

سکوت، ارثیه ی خانوادگی ِ تو بود
عجیب نیست که حتی زمین تو را نشنید!

هنوز کوچه ی تشییع مادرت می سوخت
که تیر، تیر به تنهاییت زنی خندید...

و تیر تیر به تابوت تو تنت را دوخت
کمان تیره ی ابری که ماه را بلعید!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۷:۰۷
هم قافیه با باران

افتاده بر کناره ی کارون به خواب ناز!
با دست و بال بسته و با چشمهای باز

از حسرت ِ به آب زدن در عطش بسوز
با زنده زنده خاک شدن در وطن بساز

ماییم و عذرخواهیِ فرمانده ای که نیست
ماییم و شرم ساری ِ ایران ِ سرفراز

لطف ِ برادران ِ مسلمان ِ ناتنی است
این گور دسته جمعی و آن مرگ جان گداز!

نفرین به این زمین و زمانش که ما شدیم
همسایه با غریب کُشانی دسیسه ساز!

تنهایی ِ تو  را چه کسی درک می کند؟
گیرم تمام شهر بیاید به پیشواز !

سی سال زیر خاک نفس حبس کرده ای
با دستهای بسته و با چشمهای باز !

آزاد باش ماهی ِ کارون... نفس نگیر
تا بلکه زود بگذری از این شب دراز!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۶:۰۶
هم قافیه با باران

اشتباه
حتی اگر مرگبار
آنقدر ها هم بد نیست!
حتی شمعی خاموش می تواند
اسکیمویی سرگردان را
به فتح قلبت دلگرم کند!
که یخ های قطب را به جدی نگیرد
که مرگ را ریشخند کند
که یخ زدن را دوست بدارد...
اشتباه حتی اگر مرگبار
می تواند دلگرم کننده باشد

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۵:۰۶
هم قافیه با باران

دل از من کندی اما کاری از من بر نمی آید!
زنی که می رود با دیگری،دیگر نمی آید!

خودت گفتی فراموشت کنم ... اما "فراموشی"
همان کاری است کز عاشق جماعت بر نماید!

همان شب مشت خود را باز کردی،رو به من گفتی؛
به هیچ انگشتی از دست من انگشتر نمی آید!

چه باید کرد با بخت سیاه و عمر جانکاهی
 که مانند شب ِ یلدای مویت سر نمی آید؟

پس از تو من چنان سیاره ای متروک و تاریکم
که  خورشید از ورای کوه هایش در نمی آید!

فراموشت نخواهم کرد جز با مرگ، اما مرگ
شبیه توست جان می‌گیرد و آخر نمی آید!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۴:۰۶
هم قافیه با باران

غروب هلهله در کاخ شامیان پیچید
عروس خانه ی خورشید در عزا رقصید

غریب بودی و در آخرین نفس دیدی
زنی که خون تو را ریخت، رخت نو پوشید!

حروف از پس این درد بر نمی آیند
سکوت تلخ تو را تشت خون فقط فهمید...

سکوت ارثیه ی خانوادگی تو بود
عجیب نیست که هرگز کسی تو را نشنید

هنوز کوچه ی تشییع مادرت می سوخت
که تیرتیر به تنهایی ات زنی خندید

و تیر تیر به تابوت تو تنت را دوخت
کمان تیره ی ابری که ماه را بلعید!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۲:۳۱
هم قافیه با باران

به شاهرگ زده ام بی هوا و می گویم :
خلاص می شوم امشب به لطف چاقویم!

چگونه قطع کنم دست ِ پیچکی را که
به سینه ام زد و پیچید دور بازویم؟

سرم به شانه ی خورشید می رسید اگر
نمی زدند رفیقان تبر به زانویم!

چنان نواخته این روزگار قلبم را
که تار-تار سپیدی نشسته بر مویم!

چه رفته است براین زندگی که بعداز تو
به مرگ فکر کنم... عاشقانه می‌گویم !

هزار راه رسیدن به عشق را بلدی...
چراکه تک تکشان را تو بسته ای رویم!

دلم خوش است که جای خودت، خداوندت
غم ِ نداشتنت را نشانده پهلویم!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۲۴ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۸
هم قافیه با باران

برای هر سخنش یک دلیل پنهان داشت
پدر بزرگ هــزاران هـزار بــــرهان داشت

اگرچــه مشــق الفبــا نکــرده بــود امــــا
به قول هم رده هایش سواد قرآن داشت

هنـوز شهــر بـــرایش دوازده در بـــود
چقدر خاطره از آن زمان طهران داشت

از آن زمان که غزل درد عشق بود و وطـن!
از آن زمان که به ندرت غزل غم نان داشت

برای این به غــزل های مــن نمــــی بالـیـــد
برای این شب مرگش لبی غزل خوان داشت

عروض و قافیه اش گاه گاه می لنگید
ولی همیشه دلش حس و حال باران داشت!

سلام کرد و سر ِ سنگ او نشست "پدر"
بغل گرفت پسر را ... هنوز هم جان داشت

"نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق" آری
پدر بزرگ به این حرف خواجه ایمان داشت

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۸
هم قافیه با باران

راضی به هیچ چیز به جز خنده نیستم
جمع است خاطرم که پراکنده نیستم

تو دختر هزار و یک افسانه ای و من
لب می گزم که حیف نویسنده نیستم

حاکم تویی و حکم تو دل کندن از من است
دل گرچه باختم به تو... بازنده نیستم!

تو آن ِ من شدی و پس از آن ببین که من
یک لحظه ام! گذشته و آینده نیستم...

گفتی که حال خوب مرا خوب می خری
گفتم: "به هیچ وجه فروشنده نیستم

خودکامه...انحصارطلب...مستبد...حسود
در عشق این چنینم و بخشنده نیستم!"

گفتی که امتحان کن و یک شب مرا نبین!
من مرد ِ امتحان ِ تو -شرمنده - نیستم...

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۸
هم قافیه با باران

چنان به خشم کشیدی کمان ابرو را
که برق چشم تو لرزانده برج و بارو را

سه تار موی تو افتاده دست طوفان تا
به صحنــه آورد او سمفونی هو هو را

شنیده ام به رقیبم به خنده می‌گفتی:
که زخم می زنم اما... نمی کشم او را!

چه نسبتی است مرا و تورا که می ترسم
پس از  نبـرد  نیابـی تــو نـــوش دارو را؟

شکــــار قاعده دارد...پلنگ می باید
که بی خیال شود چشمهای آهو را !

هزار ساحره چشم انتظار چشم تو اند
که نو کنند از آن ، شیوه های جادو را

از آب و خاک نه! از سنگ و یخ تراشیدند
زنی که این غزلم نشکند دل او را!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۲۱ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۸
هم قافیه با باران

می خندی و لباس شب از شهر می دری
اینــگونه در نظام جهـــان دست می بری!

دامن خلیج، چهره خزر، مو هزار چم
در یک نگاه پنجره ای رو به کشوری

خواهان "پهلوی" شده این شهر، بلکه تو
برداری  از هراس  "رضـــا شاه "  روسری

باور نکردنی است پس از قرنها هنـــوز
چون دلبران دوره ی سعدی ستمگری

مویت سپاه موج و دلم قلعه ای شنی است
جنگی نبـــوده است  بـه ایـــن نابرابری!

زیبــــــاترین لبــاس جهان است بر تنت
از تن اگــــر هر آنچه که داری ، درآوری

"از هر چه بگذرم سخن دوست خوش تراست"
از دوست بگذرم ...کـه تـو از دوست بهتری!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۷
هم قافیه با باران

تا اخرین قدم که توان دارم
صبحی که چند ثانیه جان دارم

چون روز اولی که تو را دیدم
در چشم جاری ات جریان دارم

با اینکه " تو" هنوز "شما" بودی
گفتم چقدر دوستتان دارم!

تا آمدی که دل بکنی دیدی
در چشم خود چه ترسی از آن دارم...

گفتی:"اگر به من نرسی... آنوقت..."
گفتم : "نترس ! مرثیه خوان دارم!"

بعد از تو هر که دیده مرا گفته
چشمی به راه تو نگران دارم...

عادت نکرده ام به تو، می بینی؟
وقت قرارمان، هیجان دارم...

تنها پی ِ مسافرتم با تو
در خانه ام اگر چمدان دارم!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۷:۴۶
هم قافیه با باران

اینکه پیغامم به دستت می رسد اما نمی خوانی
یعنی اینکه قدر این دل دادگی ها را نمی دانی

یعنی اینکه عشق هم حرفی است محض دلخوشی من
یعنی اینکه احتمالا پای حرفت هم نمی مانی!

من که مجذوب همان تلخی بی پایان معروفم
عشق تلخم! تو چرا از طعم لبهایت گریزانی؟

یا سرت گرم است و افتادی به جان شاعری دیگر
یا دلت گرم است می خواهی مرا از خود برنجانی...

تا به دست و پای من نخهای نامرئی است مختاری
این عروسک را به هر شکلی که می خواهی برقصانی!

مردها در عشق شکاکند و شک مانند یک ماشه است
می چکانی و دقیقاً در همان لحظه پشیمانی!

من نمی خواهم ولی چون روز می بینم شبی را که
یاد من افتادی و این شعر را با گریه می خوانی...

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۰۷:۴۱
هم قافیه با باران

پا بر تمام‌ وسوسه‌های‌ زمین‌ گذاشت‌
حتی‌ به‌ جای‌ اسم خودش‌ نقطه‌چین‌ گذاشت‌

روزی‌ که‌ از کویر به‌ شهرش‌ هبوط‌ کرد
ناچار حرف‌ اسلحه‌اش‌ را زمین‌ گذاشت‌

وقتی‌ که‌ دید ما همه‌ فکر غنیمتیم‌
ماتم‌ گرفت‌ و سر به‌ سرِ آستین‌ گذاشت‌

آنقدر از تدیّن‌ ما گُر گرفته‌ بود
که‌ یک‌ نوار سوخته‌ در دوربین‌ گذاشت

‌-آقا! برو... وظیفهِ‌ تو جای‌ دیگری‌ است...
اما چه‌ سود؟ عمر خودش‌ را در این‌ گذاشت‌

بیهوده‌ نیست‌ اینکه‌ خدا گفته‌ بود: او
منت‌ بر آستانِ بهشت‌ برین‌ گذاشت‌

من‌ فکر می‌کنم‌ که‌ مقصر من‌ و توائیم‌
از روی‌ عمد بود که‌ پا روی‌ مین‌ گذاشت‌!!!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۲۳:۴۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران