دلم گرفته برای دوباره دیدنِ تو
برای بوسه زدن موقعِ رسیدنِ تو
دلم گرفته برای صدای دلچسبت
برای مست شدن لحظه ی شنیدنِ تو
پرنده های سراسیمه می شوندآرام
دُرُست وقتِ عزیزِ نَفس کشیدنِ تو
چه اتفاقِ قشنگی ست عاشقی کردن
میان بِرکه ی آرامِ آرمیدنِ تو !
چه آهوانه می گُذری ای پلنگِ آبی پوش
پُر است دستِ من از حسرتِ رمیدنِ تو
تو سیب سرخ نیازی و دستِ من نارَس !
بگو چگونه شبی می رسم به چیدنِ تو؟!
یدالله گودرزی
در این غروبِ سرد، تَشَر می زند سکوت
امشب دوباره سازِ دگر می زند سکوت
وقتی دهانِ پنجره ها بسته می شود
یعنی که بی ملاحظه پر می زند سکوت
خورشید مُرده است و در این زمهریرِ مرگ
در لا به لای آینه سر می زند سکوت!
وقتی زبانِ زنجره ها را بُریده اند
بر حنجرِ ترانه، تبر می زند سکوت
نقشی شبیه بُغضِ کبودِ کبوتران
در کوچه های سردِ سحر می زند سکوت
…من در اتاقِ کوچکِ خود فکر می کنم
روزی هزاربار به در می زند سکوت !
یدالله گودرزی
بوی سیب از بُنِ گیسوی تو جاری شده است
از نسیمِ خوشِ آن، خانه بهاری شده است
هر نفس سوره ای از باغِ دلت می روید
بلبل از خواندنِ آیات تو قاری شده است
می زند نبض زمین، موقعِ خندیدنِ تو!
سنگ از دیدنِ روی تو قناری شده است!
طاقِ ابروی تو چتری ست به روی سرِ من
سقفِ بارانیِ آن، آینه کاری شده است!
در هوای تو پریشان به بیابان زده ام
دل بی طاقتِ من زائرِ زاری شده است
واژه از وصف دو چشمانِ تو عاجز مانده است
شعرِ من پیشِ نگاهِ تو شعاری شده است...!
یدالله گودرزی
می آید آن مردی که با خود آسمان دارد
در دستهایش دانه های کهکشان دارد
او را هزاران نام شفاف و درخشان است
هر بیکران روشنی از او نشان دارد
خورشید، این آیینه نورانی فردا
نام بهار آیین او را بر زبان دارد
بر زخم های کهنه ما می نهد مرهم
او که نگاهی از حریر و پرنیان دارد
آیینه ای از مخمل و ململ به دوش اوست
پیراهنی از نازکای ارغوان دارد
از متن رؤیاگون این راه پر از ابهام
می آید آن مردی که با خود آسمان دارد
یدالله گودرزی
زیبایی چشمانِ تو حاشاشُدنی نیست*
این چشمه ی راز است که معناشدنی نیست
آیینه که آیینِ زلالی ست مرامش
در معرض ِ چشمانِ تو پیداشدنی نیست
از چارطرف ظلمتِ موی تو وزیده است
این یک شبِ محض است که فرداشدنی نیست
پلکی بزن ای ماه که عُشّاق بریدند
این پنجره ی بسته چرا واشدنی نیست؟!
نیلوفرِ این حنجره در خویش تپیده است
این بُغضِ گلوگیر شکوفاشدنی نیست
ای کاش که آن وعده ی دیرینه بیاید
این آرزوی سوخته امّا شدنی نیست
« ما گمشده در گمشده در گمشده هستیم»
این گمشده در گمشده پیداشدنی نیست…!
یدالله گودرزی
پاییزِ برگریز
مانند یک مسافر ِغمگین
از کوچه های ابریِ آذر
عبور کرد
و کوله بار ِ رنگیِ خود را
بر دوشِ خُشکِ درختان نهاد
پاییز برگریز
با گامهای ریز
از روی سنگفرشِ زردِ خیابان گذشت
با مهرِ مهربان وداع کرد
و دستِ آبیِ آبان را
با خود گرفت و بُرد
پاییز برگریز گذر کرد و بعد از آن
باران
در بُهت ِسردِ پنجره ها یخ زد
صحرا
در چشمِ سبزِ درختان
سپید شد !
پاییز رفته بود
وَ یلدا
با چشم هایی از بلور و بنفشه
می گریست !
یدالله گودرزی
شبها، ماه
مانند یک گلیمِ مدوّر
در زیر پای تو گسترده می شود
با یک پیانوی قدیمی
بر گُسترای آن
آنوقت ، تو
مانند یک فرشته ی زیبا
بر صندلی می نشینی و این سازِ خسته را
به صدا در می آوری
آنگاه ، آرام آرام
جویباری از ترانه و موسیقی
در گوشه گوشه ی آسمان
پخش می شود...
اگر اینگونه نیست
پس این آوازهای زیبا
از کجا می آیند؟؟!
یدالله گودرزی
از قابِ خود بیرون بزن ای مردِ تکراری !
تا مثلِ چشمه بارها از خود شوی جاری
پرواز کن، پرواز کن، از آسمان بگذر
تا دست در دستِ خدای ِ خویش بُگذاری
از هفت وادی، هفت منزل، هفت شب رد شو !
تا مست گردی زالتذاذِ کشفِ بیداری..
در غارهای روح ِ خود چلّه نشینی کن
تا صاف گردی چون شرابِ نابِ درباری
آنگاه تا با جوششِ دریای پنهانت
از ژرفنای اندرونت پرده بَرداری
تو کهکشانی دیگری، نو باش، نوتَر باش !
در تو جهانی دیگر است از عشق، پنداری
دنیا سَرِ تازه شُدن دارد، تجلّی کن !
از قابِ خود بیرون بزن ای مردِ تکراری..
یدالله گودرزی
زیبا! نگاهم کن، نگاه تو امان است
خورشید چشمانت مرا هم سایبان است
ای عصمتِ خلوت نشینِ باستانی!
آغاز تو، آغاز تکوینِ جهان است
زیبا! ببین من خانه ای دارم پر از مِهر
فرشم زمین و سقفِ خانه آسمان است
می آیی از آن دورها تا خانه ی من؟
تا خانه ای که بی تو همرنگِ خزان است؟!
اینک ببین در جست وجویِ ردّ پایت
ایلِ نگاهم کاروان در کاروان است
زیبایِ من، همزاد! ای عشقِ همیشه
تنهایی من چون نگاهت بیکران است....
یدالله گودرزی
رودِ تنهاییِ من تا ابدیت جاری است
رودِ تنهاییِ من ماضیِ استمراری است
زندگی مثل همین قصّه ی تنهایی من
اختیاری است که در ذاتِ خودش اِجباری است
دل که دل نیست، بلوری ست که از فرطِ غبار
مثل یک ظرفِ عتیقه تَهِ یک انباری است!
موشها ذهنِ مرا، روحِ مرا می کاوند!
چند وقتی ست میانِ تنِ من حفّاری است
درّه ها حاصلِ زخمی ست که از تنهایی
بر تنِ کوه فرود آمده، زخمش کاری است
گاه گِردِ سرِمن کُلّ ِ جهان می گردد
قصّه ی مبهمِ دیوانگی ام اَدواری است
غیر تنهایی بی واژه و گسترده ی من
هر چه در چشمِ جهان هست همه تکراری است…
****
گاه گاهی دلِ خود را به دلِ من بِسپار!
رودِ تنهاییِ من تا ابدیت جاری است…..
یدالله گودرزی
ای خیابانِ درازِ پُرملال!
کوچه کوچه می روم سوی زوال
مثل بُهت برجهای هندسی
پُر ز رخوت،خالی از هرشور وحال
روز و شب در من نبرد خیر و شرّ
زیر پا له می شوم در این جدال
گاه می گوید به من همزادِ من
بس کن این دعوا، رها کن، بی خیال!
باز امّا این تناقض ها، مرا
می کشاند تا بلندای مَحال
ای دهان آتشین! کاری بکن
می روم از دست ای فریاد لال!
هست آیا حرف ها را پاسخی؟!
من سکوتم، با دهانی از سؤال!
یدالله گودرزی
زدی شکستی و شد تکه تکه جام تنم
اگر دوباره بخواهی، دوباره می شکنم
چگونه فرصتِ فریاد را به چنگ آرم؟
که چنگِ مرگ نهاده است دست بر دهنم
سکوتِ مبهم سازی شکسته را مانم
مگر که زخمه ی زخمی درآوَرَد سخنم
امیدِ شعله ز خاکسترم نداشته باش !
نمانده هیچ نشانی از آتشِ کهنم
نشان زیستن از من مجو که با این حال
به رقص مرگ شبیه است دست و پا زدنم
چنان برون زدم از خود میان برزخ روح
که خاک بستر من گشت و آسمان کفنم!
کسی نرفته به یغما چنان که من، ای دوست!
«چنین که دستِ تطاول به خود گشاده منم!!»
یدالله گودرزی