چشم های خسته اش آنقدر بینایی نداشت
... پیر مرد انگار دیگر هیچ رویایی نداشت
بی خیال... آرام از اندوه باران می گذشت...
گفت دردی نیست ؛ اما تاب تنهایی نداشت
ماه را می دید و در افسوس ِ رویا می شکست
چشم هایش طاقت اینقدر زیبایی نداشت
روی بوم خاطراتش خواست نقاشی کند
رنگ های مرده اش اما تماشایی نداشت
روی میز ، انبوهی از تکرار بر تکرار بود...
قصه های کهنه اش دیگر معمایی نداشت
پیرمردی خسته بر دیوار ، باران می کشید
پیرمردی که نگاهش...قصه هایش...هیچ معنایی نداشت
مرگ آرام از کنار لحظه هایش می گذشت
در میان مردگان هم دیگر او جایی نداشت ...
یوسف عباسی
کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@
۰ نظر
۰۸ دی ۹۴ ، ۰۸:۳۲