هم‌قافیه با باران

۲۰ مطلب با موضوع «شاعران :: عمان سامانی ـ پروین اعتصامی» ثبت شده است

ای خوش اندر گنج دل زر معانی داشتن
نیست گشتن، لیک عمر جاودانی داشتن

عقل را دیباچهٔ اوراق هستی ساختن
علم را سرمایهٔ بازارگانی داشتن

کشتن اندر باغ جان هر لحظه‌ای رنگین گلی
وندران فرخنده گلشن باغبانی داشتن

دل برای مهربانی پروراندن لاجرم
جان بتن تنها برای جانفشانی داشتن

ناتوانی را به لطفی خاطر آوردن بدست
یاد عجز روزگار ناتوانی داشتن

در مدائن میهمان جغد گشتن یکشبی
پرسشی از دولت نوشیروانی داشتن

صید بی پر بودن و از روزن بام قفس
گفتگو با طائران بوستانی داشتن

پروین اعتصامی

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۴۳
هم قافیه با باران
نهان شد از گل زردی گلی سپید که ما
سپید جامه و از هر گنه مبرائیم

جواب داد که ما نیز چون تو بی گنهیم
چرا که جز نفسی در چمن نمیپائیم

بما زمانه چنان فرصتی نبخشوده است
که از غرور، دل پاک را بیالائیم

قضا، نیامده ما را ز باغ خواهد برد
نه میرویم بسودای خود، نه میائیم

بخود نظاره کنیم ار بچشم خودبینی
چگونه لاف توانیم زد که بینائیم

چو غنچه و گل دوشینه صبحدم فرسود
من و تو جای شگفت است گر نفرسائیم

بگرد ما گل زرد و سپید بسیارند
گمان مبر که بگلشن، من و تو تنهائیم

هزار بوته و برگ ار نهان کند ما را
به چشم خیرهٔ گلچین دهر پیدائیم

بدین شکفتگی امروز چند غره شویم
چو روشن است که پژمردگان فردائیم

درین زمانه، فزودن برای کاستن است
فلک بکاهدمان هر چه ما بیفزائیم

خوش است بادهٔ رنگین جام عمر، ولیک
مجال نیست که پیمانه‌ای بپیمائیم

ز طیب صبحدم آن به که توشه برگیریم
که آگه‌است که تا صبح دیگر اینجائیم

فضای باغ، تماشاگه جمال حق است
من و تو نیز در آن، از پی تماشائیم

چه فرق گر تو ز یک رنگ و ما ز یک فامیم
تمام، دختر صنع خدای یکتائیم

همین خوش است که در بندگیش یکرنگیم
همین بس است که در خواجگیش یکرائیم

برنگ ظاهر اوراق ما نگاه مکن
که ترجمان بلیغ هزار معنائیم

درین وجود ضعیف ار توان و توشی هست
رهین موهبت ایزد توانائیم

برای سجده درین آستان، تمام سریم
پی گذشتن ازین رهگذر، همه پائیم

تمام، ذرهٔ این بی زوال خورشیدیم
تمام، قطرهٔ این بی کرانه دریائیم

درین، صحیفه که زیبندگیست حرف نخست
چه فرق گر بنظر، زشت یا که زیبائیم

چو غنچه‌های دگر بشکفند، ما برویم
کنون بیا که صف سبزه را بیارائیم

درین دو روزهٔ هستی همین فضیلت ماست
که جور میکند ایام و ما شکیبائیم

ز سرد و گرم تنور قضا نمیترسیم
برای سوختن و ساختن مهیائیم

اسیر دام هوی و قرین آز شدن
اگر دمی و اگر قرنهاست، رسوائیم

پروین اعتصامی
۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست

گفت مستی زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست

گفت می باید تو را تا خانه قاضی برم
گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست

گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت والی از کجا در خانه خمار نیست

گفت تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت دیناری بده پنهان و خود را وا رهان
گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست

گفت از بهر غرامت جامه­ات بیرون کنم
گفت پوسیدست جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست

گفت می بسیار خوردی زان چنین بیخود شدی
گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست

گفت باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست

پروین اعتصامی
۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۵:۵۷
هم قافیه با باران

کیست این پنهان مرا در جان و تن                
کز زبان من همى گوید سخن

این که گوید از لب من راز کیست؟             
 بنگرید این صاحب آواز کیست؟

در من اینسان خودنمایى می کند                
ادعاى آشنایى میکند

کیست این گویا و شنوا در تنم؟                 
باورم یارب نیاید کاین منم

متصل تر با همه دورى، به من                 
از نگه با چشم و، از لب با سخن

خوش پریشان با منش گفتارهاست          
در پریشان گوییش اسرارهاست

گوید او چون شاهدى صاحبجمال           
حسن خود بیند به سر حد کمال

از براى خود نمایى صبح و شام            
سر برآرد گه زر وزن، گه زبام

باخدنگ غمزه صید دل کند                   
دید هر جا طایرى بسمل کند

گردنى هر جا در آرد در کمند                  
تا نگوید کس اسیرانش کمند

لاجرم آن شاهد بالا و پست                 
با کمال دلربایى درالست

جلوهاش گرمى بازارى نداشت             
یوسف حسنش خریدارى نداشت

غمزه‌اش را قابل تیرى نبود                
لایق پیکانش نخجیرى نبود

عشوه‌اش هر جا کمند انداز گشت      
 گردنى لایق نیامد، بازگشت

ما سوا آینیه‌‌‌ى آن رو شدند               
 مظهر آن طلعت دلجو شدند

پس جمال خویش در آینیه دید           
روى زیبا دید و عشق آمد پدید

مدتى آن عشق بی نام و نشان         
بد معلق در فضاى بیکران

دلنشین خویش مأوایى نداشت          
تا در او منزل کند، جایى نداشت

بهر منزل بیقرارى ساز کرد                
طالبان خویش را آواز کرد

چونکه یکسر طالبان راجمع ساخت     
جمله را پروانه، خود را شمع ساخت

جلوه‌یى کرد از یمین و از یسار            
دوزخىّ و جنّتى کرد آشکار

جنّتى، خاطر نواز و دلفروز                   
دوزخى، دشمن گداز و غیر سوز

عمان سامانی

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۹:۲۹
هم قافیه با باران
تا بکی جان کندن اندر آفتاب ای رنجبر
ریختن از بهر نان از چهر آب ای رنجبر

زینهمه خواری که بینی زافتاب و خاک و باد
چیست مزدت جز نکوهش یا عتاب ای رنجبر

از حقوق پایمال خویشتن کن پرسشی
چند میترسی ز هر خان و جناب ای رنجبر

جمله آنان را که چون زالو مکندت خون بریز
وندران خون دست و پائی کن خضاب ای رنجبر

دیو آز و خودپرستی را بگیر و حبس کن
تا شود چهر حقیقت بی حجاب ای رنجبر

حاکم شرعی که بهر رشوه فتوی میدهد
کی دهد عرض فقیران را جواب ای رنجبر

آنکه خود را پاک میداند ز هر آلودگی
میکند مردار خواری چون غراب ای رنجبر

گر که اطفال تو بی شامند شبها باک نیست
خواجه تیهو می‌کند هر شب کباب ای رنجبر

گر چراغت را نبخشیده‌است گردون روشنی
غم مخور، میتابد امشب ماهتاب ای رنجبر

در خور دانش امیرانند و فرزندانشان
تو چه خواهی فهم کردن از کتاب ای رنجبر

مردم آنانند کز حکم و سیاست آگهند
کارگر کارش غم است و اضطراب ای رنجبر

هر که پوشد جامهٔ نیکو بزرگ و لایق اوست
رو تو صدها وصله داری بر ثیاب ای رنجبر

جامه‌ات شوخ است و رویت تیره رنگ از گرد و خاک
از تو میبایست کردن اجتناب ای رنجبر

هر چه بنویسند حکام اندرین محضر رواست
کس نخواهد خواستن زیشان حساب ای رنجبر

پروین اعتصامی
۱ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۲۰
هم قافیه با باران

ای خوشا سودای دل از دیده پنهان داشتن
مبحث تحقیق را در دفتر جان داشتن

دیبه‌ها بی کارگاه و دوک و جولا بافتن
گنجها بی پاسبان و بی نگهبان داشتن

بنده فرمان خود کردن همه آفاق را
دیو بستن، قدرت دست سلیمان داشتن

در ره ویران دل، اقلیم دانش ساختن
در ره سیل قضا، بنیاد و بنیان داشتن

دیده را دریا نمودن، مردمک را غوصگر
اشک را مانند مروارید غلطان داشتن

از تکلف دور گشتن، ساده و خوش زیستن
ملک دهقانی خریدن، کار دهقان داشتن

رنجبر بودن، ولی در کشتزار خویشتن
وقت حاصل خرمن خود را بدامان داشتن

روز را با کشت و زرع و شخم آوردن بشب
شامگاهان در تنور خویشتن نان داشتن

سربلندی خواستن در عین پستی، ذره‌وار
آرزوی صحبت خورشید رخشان داشتن

پروین اعتصامی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۳:۲۸
هم قافیه با باران

هفته‌ها کردیم ماه و سالها کردیم پار
نور بودیم و شدیم از کار ناهنجار، نار

یافتیم اَر یک گهر، همسنگ شد با صد خَزَف
داشتیم اَر یک هنر، بودش قرین هفتاد عار

گاه سلخ و غره بشمردیم و گاهی روز و شب
کاش میکردیم عمر رفته را روزی شمار

شمع جان پاک را اندر مغاک افروختیم
خانه روشن گشت، اما خانه ی دل ماند تار

صد حقیقت را بکشتیم از برای یک هوس
از پی یک سیب بشکستیم صدها شاخسار

دام تزویری که گستردیم بهر صید خلق
کرد ما را پایبند و خود شدیم آخر شکار

تا بپرّد، سوزدش ایام و خاکستر کند
هر که را پروانه آسا نیست پروای شرار

دام در ره نه هوی را تا نیفتادی به دام
سنگ بر سر زن هوس را تا نگشتی سنگسار

نوگلی پژمرده از گلبن بخاک افتاد و گفت:
خوار شد چون من هر آنکو همنشینش بود خار!

کار هستی گاه بردن شد ،زمانی باختن
گه بپیچانند گوشَت، گه دهندت گوشوار

تا کنی محکم حصار جسم، فرسوده ست جان
تا بتابی نخ برای پود، پوسیده ست تار

سالها شاگردی عجب و هوی کردی به شوق
هیچ دانستی در این مکتب که بود آموزگار؟

ره نمودند و نرفتی هیچ گَه جز راه کج
پند گفتند و نپذرفتی یکی را از هزار

جهل و حرص و خودپسندی دشمن آسایشند
زینهار از دشمنان دوست صورت، زینهار

از شبانی تن مزن تا گرگ ماند ناشتا
زندگانی نیک کن تا دیو گردد شرمسار

باغبانِ خسته چون هنگام حاصل شد ،غنود
میوه‌ها بردند دزدان زین درخت میوه‌دار

ما در این گلزار کشتیم این مبارک سرو را
تا که گردد باغبان و تا که باشد آبیار

رهنمای راه معنی جز چراغ عقل نیست
کوش، پروین، تا به تاریکی نباشی رهسپار

پروین اعتصامی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۲
هم قافیه با باران

ﻭﺍﻋﻈﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﺯ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﻮﯾﺶ
ﻫﯿﭻ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﭼﯿﺴﺖ؟

"ﺻﺪﻕ" ﻭ "ﺑﯽ ﺁﺯﺍﺭﯼ" ﻭ " ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺧﻠﻖ"
ﻫﻢ ﻋﺒﺎﺩﺕ،ﻫﻢ ﮐﻠﯿﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺖ

ﮔﻔﺖ " : ﺯﺍﯾﻦ ﻣﻌﯿﺎﺭ ﺍﻧﺪﺭ ﺷﻬﺮﻣﺎ،
ﯾﮏ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻫﺴﺖ، ﺁﻥ ﻫﻢ ﺍﺭﻣﻨﯽ ﺳﺖ


پروین اعتصامی

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۴۸
هم قافیه با باران
ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن

نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن
پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن

سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن

اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر
دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن

هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن

آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل
زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن

از برای سود، در دریای بی پایان علم
عقل را مانند غواصان، شناور داشتن

گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن
چشم دل را با چراغ جان منور داشتن

در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن

از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب
علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن

همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن
چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن

پروین اعتصامی
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۲۱
هم قافیه با باران

کاشکی، وقت را شتاب نبود
فصل رحلت در این کتاب نبود

کاش، در بحر بیکران جهان
نام طوفان و انقلاب نبود

مرغکان میپراند این گنجشک
گر که همسایهٔ عقاب نبود

ما ندیدیم و راه کج رفتیم
ور نه در راه، پیچ و تاب نبود

اینکه خواندیم شمع، نور نداشت
اینکه در کوزه بود، آب نبود

هر چه کردیم ماه و سال، حساب
کار ایام را حساب نبود

غیر مردار، طعمه‌ای نشناخت
طوطی چرخ، جز غراب نبود

ره دل زد زمانه، این دزدی
همچو دزدیدن ثیاب نبود

چو تهی گشت، پر نشد دیگر
خم هستی، خم شراب نبود

خانهٔ خود، به اهرمن منمای
پرسش دیو را جواب نبود

دورهٔ پیرت، چراست سیاه
مگرت دورهٔ شباب نبود

بس بگشت آسیای دهر، ولیک
هیچ گندم در آسیاب نبود

نکشید آب، دلو ما زین چاه
زانکه در دست ما طناب نبود

گر نمی‌بود تیشهٔ پندار
ملک معمور دل، خراب نبود

زین منه، اسب آز را بر پشت
پای نیکان، درین رکاب نبود

تو، فریب سراب تن خوردی
در بیابان جان سراب نبود

ز اتش جهل، سوخت خرمن ما
گنه برق و آفتاب نبود

سال و مه رفت و ما همی خفتیم
خواب ما مرگ بود، خواب نبود

پروین اعتصامی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران

گشت تیغ لامثالش، گرم سیر
ریخت بر خاک از جلادت خون شرک
جبرئیل آمد که ای سلطان عشق
دارم از حق بر تو ای فرخ امام
گوید ای جان حضرت جان آفرین
محکمی ها از تو میثاق مراست
این دویی باشد ز تسویلات نفس
چون خودی را در رهم کردی رها
مصدری و ماسوا، مشتق تراست
هرچه بودت، داده ‌ای اندر رهم
کشتگانت را دهم من زندگی
شاه گفت ای محرم اسرار ما
گرچه تو محرم به صاحبخانه ‌ای
آنکه از پیشش سلام آورده ‌ای
بی حجاب اینک هم آغوش من ست
از میان رفت آن منی و آن تویی
گر تو هم بیرون روی، نیکوترست
جبرئیلا رفتنت زینجا نکوست
رنجش طبع مرا مایل مشو
از سر زین بر زمین آمد فراز
با وضویی از دل وجان شسته دست
گشته پر گل، ساجدی عمامه ‌ش
بر فقیه از آن رکوع و آن سجود
بر حکیم از آن قعود و آن قیام
و آن سپاه ظلم و آن احزاب جور
تیر بر بالای تیر بیدریغ
قصه کوته شمرذی الجوشن رسید
ز آستین، غیرت برون آورد دست
از شنیدن، دیده بیتابست و گوش
آنکه عمان را در آوردی بموج
ناله ‌های بیخودانه بس کشید
بیش از آن یارای در سفتن نداشت
شرمسارم از معانی جوئیش
حق همی داند که غالی نیستم
اتحادی و حلولی نیستم
لیک من دارم دل دیوانه ‌یی
گاهگاهی از گریبان جنون
سعی ها دارد پی خامی من
لغزشی گر رفت نی از قائلست
منتها چون رشته باشد با حسین
قافیه محهول اگر شد درپذیر
دل بسی زین کار کرده ‌ست وکند
        از پی اثبات حق و نفی غیر
شست ز آب وحدت از دین رنگ و چرک
یکه تاز عرصه ‌ی میدان عشق
هم سلام و هم تحیت هم پیام
مر تر ابر جسم و بر جان، آفرین
رو سپیدی از تو عشاق مراست
من توام، ای من تو، در وحدت تو من
تو مرا خون، من ترایم خونبها
بندگی کردی، خدایی حق تراست
در رهت من هرچه دارم می دهم
دولتت را تا ابد پایندگی
محرم اسرار ما از یار ما
لیک تا اندازه یی، بیگانه یی
و آنکه از نزدش پیام آورده ‌یی
بی تو رازش جمله در گوش من ‌ست
شد یکی مقصود و بیرون شد دویی
ز آنکه غیرت، آتش این شهپرست
پرده کم شودرمیان ما و دوست
در میان ما واو، حایل مشو
وز دل و جان برد بر جانان نماز
چار تکبیری بزد بر هرچه هست
غرقه اندر خون، نمازی، جامه ‌اش
گفت اسرار نزول و هم صعود
حل نمود اشکال خرق و التیام
چون شیاطین مر نمازی را، بدور
نیزه بعد از نیزه تیغ از بعد تیغ
گفتگو را، آتش خرمن رسید
صفحه را شست و قلم را، سرشکست
شد سخنگوی از زبان من، خموش
گاه بردی در حضیض و گه به اوج
اندرین جا، پای خود واپس کشید
قدرت زین بیشتر گفتن نداشت
عذر خواهم از پریشان گوئیش
اشعری و اعتزالی نیستم
فارغ از اقوال بی معنیستم
با جنون خوش از خرد بیگانه ‌یی
سر به شیدایی همی آرد برون
سخت می کوشد به بد نامی من
آن هم از دیوانگی های دلست
شاید ای دانا کنی گر غمض عین
و آنچه باشد، شو رودور وزیر و پیر
عشق ازین بسیار کرده ‌ست و کند

چونکه از اسرار سنگی بار شد
نام او «گنجینة الاسرار» شد


عمان سامانی

۱ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران
تا که اکبر با رخ افروخته
خرمن آزادگان را سوخته‏

ماه رویش کرده از غیرت عرق
همچو شبنم صبحدم بر گل ورق‏

بر رخ افشان کرده زلف پر گره
لاله را پوشیده از سنبل زره‏

نرگس سرمست در غارتگری
سوده مشک تر به گلبرگ تری

آمد و افتاد از ره باشتاب
همچو طفل اشک، در دامان باب‏

«کای پدر جان، همرهان بستند بار
مانده بار افتاده اندر رهگذار

از سپهرم غایت دلتنگی است
کاسب اکبر را چه وقت لنگی است‏

دیر شد هنگام رفتن ای پدر
رخصتی گر هست باری زودتر»

***
در جواب از تنگ شکر، قند ریخت
شکر از لبهای شکر خند ریخت‏

گفت: «کای فرزند، مقبل آمدی
آفت جان، رهزن دل آمدی

کرده ای از حق تجلی ای پسر
زین تجلی فتنه ها داری به سر

راست بهر فتنه قامت کرده ای
وه کز این قامت قیامت کرده ای

نرگست با لاله در طنازی است
سنبلت با ارغوان در بازی است

از رخت مست غرورم می کنی
از مراد خویش دورم می کنی

گه دلم پیش تو گاهی پیش او است
رو که در یک دل نمی گنجد دو دوست

بیش از این بابا دلم را خون مکن
زاده ی لیلا مرا مجنون مکن

پشت پا بر ساغر حالم مزن
نیش بر دل، سنگ بر بالم مزن

خاک غم بر فرق بخت دل مریز
بس نمک بر لخت لخت دل مریز

همچو چشم خود به قلب دل متاز
همچو زلف خود پریشانم مساز

حایل ره، مانع مقصد مشو
بر سر راه محبت سد مشو

لن تنالوا البر حتی تنفقوا
بعد از آن، مما تحبون گوید او

نیست اندر بزم آن والا نگار
از تو بهتر گوهری بهر نثار

هرچه غیر از او است، سد راه من
آن بت است و غیرت من بت شکن

جان رهین و دل اسیر چهر تو است
مانع راه محبت‌ مهر تو است

آن حجاب از پیش چون دور افکنی
من تو هستم در حقیقت تو منی

چون تو را او خواهد از من رو نما
رو نما شو، جانب او رو نما»


عمان سامانی
۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۰:۵۹
هم قافیه با باران

شنیده‌اید که آسایش بزرگان چیست:
برای خاطر بیچارگان نیاسودن

بکاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خود نیالودن

همی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودن

ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن، روح را نفرسودن

برون شدن ز خرابات زندگی هشیار
ز خود نرفتن و پیمانه‌ای نپیمودن

رهی که گمرهیش در پی است نسپردن
دریکه فتنه‌اش اندر پس است نگشودن

پروین اعتصامی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۹:۴۰
هم قافیه با باران

ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن

نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن
پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن

سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن

اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر
دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن

هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن

آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل
زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن

از برای سود، در دریای بی پایان علم
عقل را مانند غواصان، شناور داشتن

گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن
چشم دل را با چراغ جان منور داشتن

در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن

از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب
علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن

همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن
چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن


پروین اعتصامی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۵
هم قافیه با باران
بی‌روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت

مهر بلند، چهره ز خاور نمی‌نمود
ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت

آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت

دانی که نوشداروی سهراب کی رسید؟
آن‌گه که او ز کالبدی بیشتر نداشت

دی بلبلی گلی زقفس دید و جان فشاند
بار دگر امید رهایی مگر نداشت؟

بال و پری نزد چو به دام اندر اوفتاد
این صید تیره‌روز مگر بال و پر نداشت؟

پروانه جز به شوق در آتش نمی‌گداخت
می‌دید شعله در سر و پروای سر نداشت

بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر
کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت

خرمن نکرده توده کسی موسم درو
در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت

من اشک خویش را چو گهر پرورانده‌ام
دریای دیده تا که نگویی گهر نداشت

پروین اعتصامی
۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست

گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست

گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست

گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست

گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست

گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست


پروین اعتصامی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران

به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر

که هر که در صف باغ است صاحب هنریست

بنفشه مژدهٔ نوروز میدهد ما را

شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست

بجز رخ تو که زیب و فرش ز خون دل است

بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست

جواب داد که من نیز صاحب هنرم

درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست

میان آتشم و هیچگه نمیسوزم

هماره بر سرم از جور آسمان شرریست

علامت خطر است این قبای خون آلود

هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست

بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد

بدست رهزن گیتی هماره نیشتریست

خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا

ولی میان ز شب تا سحر گهان اگریست

از آن، زمانه بما ایستادگی آموخت

که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست

یکی نظر به گل افکند و دیگری بگیاه

ز خوب و ز شب چه منظور، هر که را نظریست

نه هر نسیم که اینجاست بر تو میگذرد

صبا صباست، به هر سبزه و گلش گذریست

میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند

که گل بطرف چمن هر چه هست عشوه‌گریست

تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین

بفقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست

ز آب چشمه و باران نمی‌شود خاموش

که آتشی که در اینجاست آتش جگریست

هنر نمای نبودم بدین هنرمندی

سخن حدیث دگر، کار قصه دگریست

گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت

بدان دلیل که مهمان شامی و سحریست

تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی

هنوز آنچه تو را مینماید آستریست

از آن، دراز نکردم سخن درین معنی

که کار زندگی لاله کار مختصریست

خوش آنکه نام نکوئی بیادگار گذاشت

که عمر بی ثمر نیک، عمر بی ثمریست

کسیکه در طلب نام نیک رنج کشید

اگر چه نام و نشانیش نیست، ناموریست

 

پروین اعتصامی

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۳۷
هم قافیه با باران

 جبرئیل آمد که ای سلطان عشق!

 یکه تاز عرصه ی میدان عشق!


 دارم از حق بر تو ای فرّخ امام

 هم سلام و هم تحیت هم پیام


گوید ای جان، حضرت جان آفرین

 مر تو را بر جسم و بر جان آفرین


 محکمی ها از تو میثاق مراست

 رو سپیدی از تو عشاق مراست 


 چون خودی را در رهم کردی رها

 تو مرا خون، من تو رایم خون بها


 هر چه بودت داده ای اندر رهم

 در رهت من هر چه دارم می دهم


 کشتگانت را دهم من زندگی

 دولتت را تا ابد پایندگی


 شاه گفت: ای محرم اسرار ما

 محرم اسرار ما، از یار ما


 گر چه تو محرم به صاحب خانه ای

 لیک تا اندازه ای بیگانه ای


 آن که از پیشش سلام آورده ای

 وآنکه از نزدش پیام آورده ای


 بی حجاب اینک هم آغوش من است

 بی تو رازش جمله در گوش من است


 گر تو هم بیرون روی نیکوتر است

 زآنکه غیرت آتش این شهپر است


 جبرئیلا، رفتنت زاین جا نکوست

 پرده کم شو در میان ما و دوست


 رنجش طبع مرا مایل مشو

 در میان ما و او حایل مشو


عمان سامانی

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۳ ، ۱۲:۳۸
هم قافیه با باران

پس زجا ن بر خواهر استقبال کرد 

تا رخش بوسد الف را دال کرد


همچو جان خود در آغوشش کشید 

این سخن آهسته در گوشش کشید


کـای عنـا نگیـر من آیا زینبـی 

یا کـه آه درد منـدان در شبی


پیش پـای شـوق زنجیـری مکن 

راه عشق است این عنانگیری مکن


با تو هستم جـا ن خواهـر همسفـر 

تو به پا این راه کوبی من به سر


خانه سوزان را تو صاحبخانه باش 

با زنان در همرهی مردانه باش


جان خواهر در غمم زاری مکن 

با صدا بهـرم عـزاداری مکن


معجر از سر پرده از رخ وا مکن 

آفتاب و مـا ه را رسـوا مکـن


هست بـر من نـاگوار و ناپسنـد 

از تو زینب گر صدا گردد بلند


هر چه باشد تو علی را دختری 

ماده شیرا کی کم از شیر نری


با زبان زینبـی شـاه آنچه گفت 

با حسینی گوش زینب می شنفت


با حسینی لب هر آنچ او گفت راز 

شه به گـوش زینبی بشنید باز


گوش عشق آری زبان خواهد زعشق 

فهم عشق آری بیان خواهد زعشق


با زبا ن د یگر ایـن آواز نیست 

گوش دیگر محرم این راز نیست


ای سخنگو لحظه ای خاموش باش 

ای زبا ن از پا ی تا سر گوش باش


تا ببینم از سر صدق و صواب 

شاه را زینب چه می گوید جواب


گفت زینب در جواب آن شاه را 

کای فروزان کرده مهر و ماه را 


عشق را از یک مشیمه زاده ایم 

لب به یک پستا ن غم بنهاده ایم


تربیت بوده است بر یک دوشمان 

پرورش در جیب یک آغوشمان


تا کنیم این راه را مستـانه طی 

هر دو از یک جام خوردستیم می


هر دو در انجام طاعت کاملیم 

هر یکی امر دگر را حـا ملیم


تو شهادت جستی ای سبط رسول 

من اسیری را به جان کردم قبول 


عمان سامانی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۱
هم قافیه با باران

پس زجان بر خواهر استقبال کرد 

تا رخش بوسد الف را دال کرد


همچو جان خود در آغوشش کشید 

این سخن آهسته در گوشش کشید


کـای عنـان گیـر من آیا زینبـی 

یا کـه آه درد منـدان در شبی


پیش پـای شـوق زنجیـری مکن 

راه عشق است این عنانگیری مکن


با تو هستم جـا ن خواهـر همسفـر 

تو به پا این راه کوبی من به سر


 خانه سوزان را تو صاحبخانه باش 

با زنان در همرهی مردانه باش


 جان خواهر در غمم زاری مکن 

با صدا بهـرم عـزاداری مکن


معجر از سر پرده از رخ وا مکن 

آفتاب و مـا ه را رسـوا مکـن


 هست بـر من نـاگوار و ناپسنـد 

از تو زینب گر صدا گردد بلند


هر چه باشد تو علی را دختری 

ماده شیرا کی کم از شیر نری


با زبان زینبـی شـاه آنچه گفت 

با حسینی گوش زینب می شنفت


با حسینی لب هر آنچ او گفت راز 

شه به گـوش زینبی بشنید باز


گوش عشق آری زبان خواهد زعشق 

فهم عشق آری بیان خواهد زعشق


با زبا ن د یگر ایـن آواز نیست 

گوش دیگر محرم این راز نیست


ای سخنگو لحظه ای خاموش باش 

ای زبا ن از پا ی تا سر گوش باش


تا ببینم از سر صدق و صواب 

شاه را زینب چه می گوید جواب


گفت زینب در جواب آن شاه را 

کای فروزان کرده مهر و ماه را 


عشق را از یک مشیمه زاده ایم 

لب به یک پستا ن غم بنهاده ایم


 تربیت بوده است بر یک دوشمان 

پرورش در جیب یک آغوشمان


 تا کنیم این راه را مستـانه طی 

هر دو از یک جام خوردستیم می


 هر دو در انجام طاعت کاملیم 

هر یکی امر دگر را حـا ملیم


 تو شهادت جستی ای سبط رسول 

من اسیری را به جان کردم قبول 


عمان سامانی

۰ نظر ۰۸ آبان ۹۳ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران