هم‌قافیه با باران

۸۶ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

ای عشق ٬ شکسته ایم٬ مشکن ما را
این گونه به خاک ره میفکن ما را
ما در تو به چشم دوستی میبینیم
ای دوست مبین به چشم دشمن ما را
ای عشق ٬ پناهگاه پنداشتمت٬
ای چاه نهفته! راه پنداشتمت٬
ای چشم سیاه٬ آه ای چشم سیاه٬
آتش بودی٬ نگاه پنداشتمت
ای عشق ٬ غم تو سوخت بسیار مرا٬
آویخت مسیح وار بر دار مرا٬
چندان که دلت سوخت بیازار مرا!
مگذار مرا ز دست٬ مگذار مرا !
ای عشق در آتش تو فریاد خوش است
هر کس که در آتش تو افتاد خوش است
بیداد خوش است از تو٬ وز هستی ما
خاکسترکی سپرده بر باد خوش است!
ای دل به کمال عشق اراستمت
وز هر چه به غیر عشق پیراستمت
یک عمر اگر سوختم و کاشتمت
امروز چنان شدی که می خواستمت
فریدون مشیری

۱ نظر ۱۸ مهر ۹۳ ، ۱۶:۲۹
هم قافیه با باران

سحر چون بوی پیراهن ز کوی یار می‌آید

به دل گفتم غنیمت دان که آن دلدار می‌آید

دو چشم خویش گریانم من از هجرش ولی امشب

به گوشم هاتفی گفتا مه بیدار می‌آید

دل بیمار را گفتم ز هجرش ناله کمتر کن

که بر دل می‌زند اخگر چو آن خمّار می‌آید

درِ اندوه می‌بندم از این پس بر سرای دل

که دل جای دگر نبود چوآن هوشیار می‌آید

به راه عشق می‌باید ره هموار پیمودن

ره هموار کی یابی که ره دشوار می‌آید

ز جانم تب فرو ریزد به سان ابر پاییزی

چو بر بالینم از حکمت نگارین یار می‌آید

ز مه‌روییش گویم من که یوسف بشکند نرخش

چو بدری روی دلدارم سر بازار می‌آید

گر از روی کرم دستی کشد بر جان بیمارم

دم عیساییش بر من مسیحا وار می‌آید

کنار دست دلدارم زلیخا نَرد می‌بازد

که شاهی مات می‌گردد رخش چون کار می‌آید

به شب «سیمرغ» از رویش ندارد حاجت نوری

که خورشید از رخ یارم خجین و خوار می‌آید


محمدحسن لقمانی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۸:۴۳
هم قافیه با باران
چشم های تو قهوه ی ترک است ابروانت هوای کردستان
خنده هایت کلوچه ی فومن گریه های تو چای لاهیجان

ساحل انزلی ست چشمانت موج ها آبروت را بردند
تن داغ تو ماسه ی دریاست توی گرمای ظهر تابستان

ای درخت مبارک نارنج تو چراغ محله ی مایی
مرد همسایه ی شما دزد  است شاخه ات را برای من بتکان

مثل اخبار تازه می مانی که به چشم کسی نیامده ای
نکند ناگهان یکی برسد برساند تو را به گوش جهان

خبر قتل عام آدم ها صبح یک روز در مزارشریف
خبر یک تصادف خونین عصر یک روز جاده ی تهران

خبر دستگیری صدام مثل یک انفجار در بغداد
خبر دستگیری یک صرب توی شبه جزیزه ی بالکان

آن چنان تشنه ام اگر بدهند آب های مدیترانه کم است
خبر چند شاخه ی زیتون خبر انتفاضـه و لبـنان

مستی و می روی به جانب چپ، مستی و می روی به جانب راست
گاه مثل مقاله ای در شـرق گاه چون سرمقاله ی کیهـان!!

ماه مرداد بی تو می گذرد حیف این هفت تیر خالی نیست
من خودم پیش پیش می میرم دیگر این قدر ماشه را نچکان

آرش پورعلیزاده
۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۸:۴۱
هم قافیه با باران
اصلا چرا دروغ،همین پیش پای تو
گفتم که یک غزل بنویسم برای تو

احساس می کنم که کمی پیرتر شدم
احساس می کنم کـه شدم مبتلای تو

برگرد و هر چقدر دلت خواست بد بگو
دل می دهم دوباره به طعـم صدای تو

از قـــول من بگــــو بـــه دلت نرم تر شود
بی فایده ست این همه دوری، فدای تو

دریــــای من! به ابر سپردم بیاورد
یک آسمان بهانه ی باران برای تو

ناقابل است، بیشتر از ایـن نداشتم
رخصت بده نفس بکشم در هوای تو

ناصر حامدی
۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۸:۳۹
هم قافیه با باران

پاییز آمدست که خود را بیارمت

پاییز لفظ دیگر "من دوست دارمت"


بر باد می دهــم همـه ی بــود خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت

باران بشو ، ببار بــه کاغذ ،سخن بگــو
وقتی که در میان خودم می فشارمت

پایان تو رسیده گل کاغذی من
حتی اگر خاک شوم تا بکارمت

اصرار می کنـــی کـــه مرا زود تر بگو
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت

پاییز من ، عزیـــز غــم انگیز برگریـــز
یک روز می رسم و تو را می بهارمت!!!

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۶:۱۶
هم قافیه با باران

هر دم بشارت های دل از هاتف جان می رسد

هر کس که از جان بگذرد آخر به جانان می رسد
یک دم میاسا روز و شب مردی بجو دردی طلب
چون جان ز درد آمد به لب ناگاه درمان می رسد
ره گر دراز آید تو را شیب و فراز آید تو را
چون ترکتاز آید تو را آخر به پایان می رسد
این خانه چون ویران شود معمور و آبادان شود
این سر چو بی سامان شود ناگه به سامان می رسد
اندیشه و اندوه و غم رنج و تعب درد و الم
هر یک نهد در دل قدم با حکم و فرمان می رسد
بر دل اگر باری بود بار غم یاری بود
در پا اگر خاری بود خار از گلستان می رسد

میرزا حبیب خراسانی
۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۶:۱۳
هم قافیه با باران

وه که بازم فلک انداخت به غوغای دگر

من به جای دگر افتادم و دل جای دگر


یک دو روز دگر از لطف به بالین من آی

که من امروز دگر دارم و فردای دگر


گوییا تلخی جان کندن من خواست طبیب

که به جز صبر نفرمود مداوای دگر


پا نهم پیش که نزدیک تو آیم لیکن

از تحیّر نتوانم که نهم پای دگر


با من آن کرد به یکبار تماشای رخت

که مرا یاد نیاید ز تماشای دگر


اگر این است پریشانی ذرات وجود

کاش هر ذره شود خاک به صحرای دگر


پیش از این داشت هلالی سر سودای کسی

دید چون زلف تو افتاد به سودای دگر


هلالی جغتایی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۵۸
هم قافیه با باران

چرا ز هم بگریزیم؟ راهمان که یکی است

سکوتِ مان، غمِ مان، اشک و آهِ مان که یکی است !


چرا ز هم بگریزیم؟ دست کم یک عمر،

مسیر مِیکده و خانقاهِ مان که یکی است


تو گر سپیدیِ روزی و من سیاهیِ شب

هنوز گردش خورشید و ماهِ مان که یکی است !


تو از سُلاله لیلی، من از تبار جنون

اگر نه مثل همیم، اشتباهمان که یکی است !


من و تو هر دو به دیوار و مرز معترضیم

چرا دو توده آتش؟ گناهِ مان که یکی است


اگر چه رابطه هامان کمی کدر شده است

چه باک؟ حرف و حدیث نگاهِ مان که یکی است


محمد سلمانی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۵۷
هم قافیه با باران
امشب چه غوغا کرده ‏اى، طوفان چه برپا کرده‌اى
در سرزمین سینه‏ ام، دل را چو دریا کرده‌اى

گاهى به مَدَّم میکشى، گاهى به جزرم میکُشى
 اى ماه پر افسون، مرا پایین و بالا کرده‌اى

تا کى به ساحل سر زنم؟ امواج را بر در زنم؟
 تا کى بجویم من تو را؟ لنگر کجا وا کرده‌اى؟

کى در هوا فـانى شوم؟ کى ابر بارانى شوم؟
 بر من بتاب اى ماهتاب، کآتش به دلها کرده‌اى

پا در رکاب موج بر، با خود مرا در اوج بر
 آى و وفا کن در کنار عهدى که با ما کرده‌اى

آى و تنى بر آب زن، چرخى در این گرداب زن
 آیا به عمرت اینچنین موجى تماشا کرده‌اى

پرشور گردیده دلم، با آنکه نزد ساحلم
مى‏میرم از این تشنگی، از ما چه پروا کرده‌اى

بردى، ببر این آبرو، در هم مکش آن چشم و رو
 از آبروى من عجب ابرى مهیا کرده‌اى

شد رعد و برق ابر من، یعنى سر آمد صبر من
 باران که میبارد بیا، من را تو رسوا کرده‌اى

دیگر چه سود از گفتگو، رو گل ندارد پشت و رو
 با ما مگر تا پیش از این بهتر از این تا کرده‌اى

دریاى من آرام گیر، از عکس رویش کام گیر
 مه در بغل کى آیدت؟ دل خوش چه بی‌جا کرده‌اى

علیرضا پناهیان
۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۵۶
هم قافیه با باران

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شب گرد مبتلا کن


ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن


از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن


ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن


خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن


بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن


دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن


در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن


گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد

از برق این زمرد هی دفع اژدها کن


بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن


مولوی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۵۵
هم قافیه با باران

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد

در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد

که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است

گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال

خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست

گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو


مولوی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۵۵
هم قافیه با باران

ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم

تو کعبه‌ای هر جا روم قصد مقامت می کنم

هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری

شب خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم

گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم

گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می کنم

گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنم

ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می کنم

دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنیست

زان روزن دزدیده من چون مه پیامت می کنم

ای آفتاب از دور تو بر ما فرستی نور تو

ای جان هر مهجور تو جان را غلامت می کنم

من آینه دل را ز تو این جا صقالی می دهم

من گوش خود را دفتر لطف کلامت می کنم

در گوش تو در هوش تو و اندر دل پرجوش تو

این‌ها چه باشد تو منی وین وصف عامت می کنم

ای دل نه اندر ماجرا می گفت آن دلبر تو را

هر چند از تو کم شود از خود تمامت می کنم

ای چاره در من چاره گر حیران شو و نظاره گر

بنگر کز این جمله صور این دم کدامت می کنم

گه راست مانند الف گه کژ چو حرف مختلف

یک لحظه پخته می شوی یک لحظه خامت می کنم

گر سال‌ها ره می روی چون مهره‌ای در دست من

چیزی که رامش می کنی زان چیز رامت می کنم


مولوی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۵۴
هم قافیه با باران

بنفشه های دلم را بیا و رنگ کمان کن 

به هفت جلوه ی رنگین کمان مبارکمان کن


چهل حقیقت آبی...چهل حریر بنفشه

چهل قناری قرمز، ولی اسیر بنفشه


عرق به شبنم انگورهای تازه نشسته

کنار جقه ی گل بوته بی اجازه نشسته


علف ترنّم خرداد را بهانه گرفته

و بار بارش خورشید را به شانه گرفته


سکوت زنبق وحشی صدای درّه ی گیسو 

گلاب طرّه گره خورده روی ترّه ی گیسو




نگاه کن که ببینی شبیه هیچ شدم من 

دو مو ، دو تای مجعّد ، دو زلف پیچ شدم من 


ترانه پشت نگاهت ، غزلسرای لبم شد

و سرمه ریزی چشم تو آفتاب شبم شد


مرا به عشوه بخوان و بکش مرا به کرشمه

به عکس سیب صدایم در آب قرمز چشمه


به قطره های اناری که دانه دانه چکیده

به شاخه ای که از آن سبزی جوانه چکیده


برقص دورِطلوع ِ سپیدگاه ستاره !

به چرخ های فراوان، به دورهای دوباره...


به هلهله ، به هلاهل ، به گریه های مردّف

به شوکران عروسی ، به حجله های پر از دف 


بگو چگونه بنوشم تو را که ساغر عشقی ؟

تو حرف اوّل حسّی ، تو حرف آخر عشقی


حافظ ایمانی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۵۳
هم قافیه با باران

فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم


طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که در این دامگه حادثه چون افتادم


من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این دیر خراب آبادم


سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض

به هوای سر کوی تو برفت از یادم


نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست

چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم


کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت

یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم


تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق

هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم


می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست

که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم


پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک

ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم


حافظ

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۵۳
هم قافیه با باران

بر دارِ سری باش که سردار تو باشد

منصور کسی باش که بر دار تو باشد


این قوم، فروشنده ی زیبایی مصرند

پرهیز کن از هر که خریدار تو باشد


تا سایه به دنبال قدم های تو راهی است

بگذار که معشوق گرفتار تو باشد


آنقدر بگو عشق، بگو عشق، بگو عشق

تا مرگ مگر لحظه ی دیدار تو باشد


آن قدر بگو نیست شدم، نیست شدم، نیست

تا عکس تو در آینه انکار تو باشد


ارزان مفروش آینه را، خویش گران است

تا صورت تو رونق بازار تو باشد


دامن مکش از حلقه ی مجموع پرستی

هر چند که این تفرقه اجبار تو باشد


گفتند پرستشگر پریان جوان باش

باشد؛ نفس پیر، پرستار تو باشد


گفتم نفس پیر، دلیل سفرم شد

گفتند خدا یار و نگهدار تو باشد


حافظ ایمانی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۵۱
هم قافیه با باران

شب است و سکوت است و ماه است و من

فغان و غم اشک و آه است و من

شب و خلوت و بغض نشکفته‌ام

شب و مثنوی‌های ناگفته‌ام

شب و ناله‌های نهان در گلو

شب و ماندن استخوان در گلو

من امشب خبر می‌کنم درد را

که آتش زند این دل سرد را

بگو بشکفد بغض پنهان من

که گل سرزند از گریبان من

مرا کشت خاموشی ناله‌ها

دریغ از فراموشی لاله‌ها

کجا رفت تأثیر سوز و دعا ؟

کجایند مردان بی‌ادعا ؟

کجایند شور‌آفرینان عشق ؟

علمدار مردان میدان عشق

کجایند مستان جام الست ؟

دلیران عاشق ، شهیدان مست

همانان که از وادی دیگرند

همانان که گمنام و نام‌آورند

هلا ، پیر هشیار درد آشنا

بریز از می صبر ، در جام ما

من از شرمساران روی توام

ز دردی کشان سبوی توام

غرورم نمی‌خواست این سان مرا

پریشان و سر در گریبان مرا

غرورم نمی‌دید این روز را

چنان ناله‌های جگر‌سوز را

غرورم برای خدا بود و عشق

پل محکمی بین ما بود و عشق

نه ، این دل سزاوار ماندن نبود

سزاوار ماندن ، دل من نبود

من از انتهای جنون آمدم

من از زیر باران خون آمدم

از آن‌جا که پرواز یعنی خدا

سرانجام و آغاز یعنی خدا

هلا ، دین‌فروشان دنیا‌پرست

سکوت شما پشت ما را شکست

چرا ره نبستید بر دشنه‌ها ؟

ندادید آبی به لب تشنه‌ها

نرفتید گامی به فرمان عشق

نبردید راهی به میدان عشق

اگر داغ دین بر جبین می‌زنید

چرا دشنه بر پشت دین می‌زنید ؟

خموشید و آتش به جان می‌زنید

زبونید و زخم زبان می‌زنید

کنون صبر باید بر این داغ‌ها

که پر گل شود کوچه‌ها ، باغ‌ها


علیرضا قزوه

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۵۰
هم قافیه با باران

مگر چشمان ساقی بشکند امشب خمارم  را

مگر شوید شراب لطف او از دل غبارم را

بهشت عشق من در برگ ریز یاد ها گم شد

مگر از جام میگیرم سراغ چشم یارم را

به گوشش بانگ شعر و اشک من نا آشنا آمد

به گوش سنگ میخواندم سرود آبشارم را

به جام روزگارانش شراب عیش و عشرت یاد

که من با یاد او از یاد بردم روزگارم را

پس از عمری هنوز ای جان به یاری زنده می دارد

نسیم اشتیاق من چراغ انتظارم را

خزان زندگی از پشت باغ جان من برگشت

که دید از چشم در لبخند شیرین بهارم را

من از لبخند او آموختم درسی که نسپارم

به دست نا امیدی ها دل امیدوارم را

هنوز از برگ و بار عمر من یک غنچه نشکفته است

که من در پای او میریزم اکنون برگ و بارم را


فریدون مشیری

۱ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۴۹
هم قافیه با باران

دریا شده است خواهر و من هم برادرش

شاعر تر از همیشه نشستم برابرش


خواهر سلام! با غزلی نیمه آمدم

تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش


خواهر! زمان زمان برادر کشی ست باز

شاید به گوش ها نرسد بیت آخرش


می خواهم اعتراف کنم: هر غزل که ما

با هم سروده ایم, جعان کرده از برش


با خود مرا ببر که نپوسد در این سکون

شعری-که دوست داشتی از خود رها ترش


دریا سکوت کرده و من حرف می زنم

حس می کنم که راه نبردم به باورش


دریا! منم -همو که به تعداد موج هات

با هر غروب خورده بر این صخره ها سرش


هم او که دل زده است به اعماق و کوسه ها

خون می خورند از رگ در خون شناورش


خواهر! برادر تو کم از ماهیان که نیست

خرچنگ ها مخواه بریسند پیکرش


دریا سکوت کرده و من بغض کرده ام

بغض برادرانه ای از قهر خواهرش


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۴۵
هم قافیه با باران

از میوه ی حوایی تو سیر نخوردیم و شد از یاد،بگو سیب

در یاد تو مانده است بهشتی شده بر باد،بگو سیب


من ماندم و این جرم قشنگ،آدم عاشق

عشق من عجب معرکه ای کرد در آن واد،بگو سیب


یکبار دگر باید از این ناله هراسید!

می.گِریمَ و آهم بکند عرش ز بنیاد،بگو سیب


من دزد شدم با تو بمانم که تو رفتی…

بیهوده تصور نکن از خاطر من میشوی آزاد،بگو سیب


لبخند تورا چند صباحی ست ندیدم

یکبار دگر خانه ات آباد بگو سیب…


متین فروزنده

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۴۵
هم قافیه با باران

غم که می‌آید در و دیوار ، شاعر می‌شود

در تو زندانی‌ترین رفتار شاعر می‌شود


می‌نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی

خط‌کش و نقاله و پرگار ، شاعر می‌شود


تا چه حد این حرف‌ها را می‌توانی حس کنی ؟

حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می‌شود


تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم

از تو تا دورم دلم انگار شاعر می‌شود


باز می‌پرسی: چه‌طور این‌گونه شاعر شد دلت ؟

تو دلت را جای من بگذار شاعر می‌شود !


گرچه می‌دانم نمی‌دانی چه دارم می‌کشم

از تو می‌گوید دلم هر بار شاعر می‌شود


نجمه زارع

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۴۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران