هم‌قافیه با باران

۹ مطلب با موضوع «شاعران :: جواد پرچمی ـ سید ایمان زعفرانچی» ثبت شده است

پدر سلام ! برایت خبر نیامده است؟
خبر ز چلچله ای بسته پر نیامده است؟

بگو برای تو بابای خوب من خبر از
مصاف غنچه و تیغ تبر نیامده است؟

به روی نیزه شبم را سه تیغ خورشیدی
که ماه از پس وصف تو بر نیامده است

به قرص کامل ماه شب خرابه قسم
که روی دست عمویم قمر نیامده است

بریده باد دو دستی که از غم سقا
چو دست های تو سمت کمر نیامده است

چه اتفاق شگفتی! که باز قصه تو
به سر رسیده و هرگز به سر نیامده است

سید ایمان زعفرانچی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۱:۱۰
هم قافیه با باران

با همه دشواری اش از حق نباید بگذریم
محضِ جانب داری اش از حق نباید بگذریم

عشق کاری کرده با من که مغول با ری نکرد
-با همه خونخواری اش- از حق نباید بگذریم

هرچه دیوار کجِ عشق است، بر دوش من است-
-زحمتِ معماری اش، از حق نباید بگذریم

سود این معدن برای بهتر از ما بود و شد
سهم ما بیگاری اش، از حق نباید بگذریم

گاه آمد مرهمم باشد، نمک زد روی زخم
با ندانم کاری اش، از حق نباید بگذریم

دل شکستن عادتش بود و پس از آن میرسید
نوبت دلداری اش، از حق نباید بگذریم

موقع رفتن ولی بر روی ساکش می چکید
اشکهای جاری اش، از حق نباید بگذریم

سید ایمان زعفرانچی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

به سمت خانه ی تو راه روشنی دارم

برای گریه دلیل مبرهنی دارم

برای دست گدا دامن کریمی هست

همیشه راه گریزی به مأمنی دارم

به سوی کرب و بلا، روی بام خانه، تورا

سلام دادم و حسی نگفتنی دارم 

قلم به صفحه دویدن گرفت و فهمیدم

به مدحتت چقدر طبع الکنی دارم 

هزار مرتبه بهر تو اربا اربا باد

نزار و خسته و رنجور اگر تنی دارم

مباد دست رفاقت به دشمنت دادن

که با عدوی تو همواره دشمنی دارم

برای هیچ ابرقدرتی نگردد خم

به زیر دِین شما تا که گردنی دارم


سید ایمان زعفرانچی

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۰۲:۵۸
هم قافیه با باران

بلندم میکند گاهی،زمینم می زند اغلب

سپس داغ غمش را بر جبینم می زند اغلب

مرا حیثیتی بین مسلمانان نمی ماند

که عیاری که من دارم،به دینم می زند اغلب

نمی آید به چشمش بیستونی که دلم کنده

اگر طعنه به عزم راستینم می زند اغلب

رقیبم غالبا روزی رفیقم بوده...میدانی؟

مرا مار درون آستینم می زند اغلب


سید ایمان زعفرانچی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۱:۰۰
هم قافیه با باران
چه کسی گفته که از واقعه آگاه نبود؟ 
در دلش دغدغه ی پیچ و خم راه نبود
کیفیت مد نظر بود، نه کمیتِ کار
که بجز همت هفتاد و دو همراه نبود
در مصافِ غم و طوفانِ بلا اِستادن
کوه می خواست ! وَ در قوتِ صد کاه نبود
غصه این بود فقط:"حیف که یک جان دارم"
از فدا گشتن صدباره هم اکراه نبود
حسرتی بود اگر،حسرت جاماندن بود
سینه ی آینه ها را ردی از آه نبود
آه ! شش ماهه! پی جمله هل من ناصر
پاسخ هیچ کسی قدر تو جانکاه نبود
....
نیزه فهمید و نفهمید عدو از جهلش
که زمین جای درخشندگی ماه نبود

سید ایمان زعفرانچی
۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۴۴
هم قافیه با باران

هرچند او را زحمت بسیار خواهد داد
پیچک به لطف تکیه گاهش،بار خواهد داد

با استکانی آمدم،افسوس سهمم را
باران الطافت همین مقدار خواهد داد

من دوستت دارم... ولی این راز را هرگز
با تو نگفتم،چون تو را آزار خواهد داد

از جنگل گیسوت خواهم رفت....فصل "کوچ"_
_تاوان دل بستن به آن را "سار" خواهد داد

آخر همین بغضی که در بین گلو مانده،
در کنج تنهایی به دستم کار خواهد داد

سید ایمان زعفرانچی

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۴۲
هم قافیه با باران
سهم خود را از خوشی ها بیش و کم برداشتم
چند روزی در کنار تو قدم برداشتم

سالها روی زمینی که برای من نبود
کاشتم با شادی اما کوهِ غم برداشتم

در رکوعم، مکث بیش از حد،ریاکاری نبود
زیر آوار جدایی تو "خم" برداشتم

مدتی در نقش قربانی خودت را جا زدی
من فداکارانه نقش متهم برداشتم

دل بریدم، معجزاتت هم مسلمانم نکرد
کافری بودم که در قلبم پیمبر داشتم 

سیّد ایمان زعفرانچی
۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران

خارق العاده اند چشمانت، تازه این با حساب ارفاق است
چشمهایت فقط نه در ده ما، شهره در بیکران آفاق است 

چشم آتش بیار معرکه ات، هیزم خشک و تر نمیفهمد
پشت هم پلک میزنی شاید، این نه چشم است، سنگ چخماق است 

می هراسم که سیل گیسویت با خودش هرچه هست را ببرد
می هراسم، ولی خدا را شکر، موی تو در مهار سنجاق است 

دل یکتاپرست من باید با خودش حل کند مسائل را
تو که با آن دو چشم کافرکیش، گفته ای هرچه شرط ابلاغ است 

ای به بار آمده! به دستی که در نگهداری ات تکیده نخند
باغبان نیز حق آب و گلش ــ گرچه ناچیز ــ گردن باغ است 

سید ایمان زعفرانچی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۳:۴۴
هم قافیه با باران

لاله در باغ خزان، برگ و برش کم می شد

شمع ویرانه فروغ سحرش کم می شد


پلک بی حوصله اش خواست بخوابد، ای کاش

اندکی هلهله ی دور و برش کم می شد


زخم پاهای ورم کرده اگر خوب نشد

لااقل کاش کمی درد سرش کم می شد


بهر دلخوش شدن عمّه تبسّم می کرد

شاید از دغدغه ی همسفرش کم می شد


اشک و خاکستر و سیلی اثراتی دارد

ذرّه ذرّه مژه ی پلک ترش کم می شد


لگد لعنتیِ زجر زمینگیرش کرد

کاشکی درد عجیب کمرش کم می شد


سر هر کوچه که رفتند شمرد این دختر

چند دندان ز دهان پدرش کم می شد


عمویش عالم و آدم همه را می سوزاند

تار مویی اگر از روی سرش کم می شد


خوب شد شانه نزد موی سرش را زینب

چون همین چند موی مختصرش کم می شد

جواد پرچمی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۱:۳۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران