هم‌قافیه با باران

۲۳ مطلب با موضوع «شاعران :: مرتضی امیری اسفندقه» ثبت شده است

اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست
کسی حسینِ علی را چنین برادر نیست

حسین، پیش تو انگار در کنار علی‌ست
کسی چنان که تو، هرگز شبیه حیدر نیست

زلال علقمه، در حسرت تو می‌سوزد
کنار آبی و لب‌های تفته‌ات، تر نیست

به زیر سایهٔ دست تو می‌نشست، حسین
چه سایه‌ای و چه دستی! شگفت‌آور نیست؟

حدیث غیرتت آری شگفت‌آور بود
که گفته ‌است که دست تو آب‌آور نیست؟

شکست، بعد تو پشت حسینِ فاطمه، آه
حسین مانده و مقتل، علیِ اکبر نیست

حسین مانده و قنداقهٔ علی‌اصغر
حسین مانده و شش‌ماهه‌ای که دیگر نیست

نمانده است به دست حسین از گل‌ها
گلی پس از تو، دریغا! گلی که پرپر نیست

هزار سال از آن ظهر داغ می‌گذرد
هنوز روضهٔ جانبازی‌ات، مکرّر نیست

قسم به مادرت ام‌البنین! امامی تو
اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست

مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۶
هم قافیه با باران

حسین بود و تو بودی، تو خواهری کردی
حسینِ فاطمه را گرم، یاوری کردی

غریب تا که نمانَد حسینِ بی‌عبّاس
به جای خواهری آنجا برادری کردی

گذشتی از همه چیزت به پای عشق حسین
چه خواهری تو؟ برادر! که مادری کردی

تو خواهری و برادر، تو مادری و پدر
تو راه بودی و رهرو، تو رهبری کردی

پس از حسین، چه بر تو گذشت؟ وارث درد!
به خون نشستی و در خون شناوری کردی

به روی نیزه سرِ آفتاب را دیدی
ولی شکست نخوردی و سروری کردی

چه زخم‌ها که نزد خطبه‌ات به خفّاشان
زبان گشودی و روشن سخنوری کردی

زبان نبود، خود ذوالفقار مولا بود
سخن درست بگویم، تو حیدری کردی

تویی مفسّر آن رستخیز ناگاهان
یگانه قاصد امّت! پیمبری کردی

بدل به آینه شد خاک کربلا با تو
تو کیمیاگری و کیمیاگری کردی

من از کجا و غزل گفتن از غم تو کجا؟
تو ای بزرگ! خودت ذرّه‌پروری کردی

مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران

حسین  آمد  و  آزاد  از  یزیدت  کرد
خلاص  از  قفس  وعده  و  وعیدت  کرد

سیاه بود و سیاهی هر آنچه می دیدی
تو را سپرد به  آیینه ،  رو  سپیدت  کرد

چه گفت با تو در آن لحظه های تشنه حسین؟
کدام  زمزمه  سیراب  از  امیدت  کرد

 به دست و پای تو بار چه قفل ها که نبود
حسین آمد و سر شار از  کلیدت  کرد

جنون  تو  را  به  مرادت  رساند  ناگاهان
عجب تشرف سبزی! جنون مریدت کرد

نصیب هر کس و ناکس نمی شود این بخت
قرار  بود  بمیری  خدا  شهیدت  کرد

نه پیشوند و نه پسوند ، حر حری تو
حسین  آمد  و  آزاد از یزیدت  کرد

مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۵:۴۷
هم قافیه با باران

سلام قطرۀ باران ! از آسمان چه خبر؟
از آن کرانۀ بی مرز و بی کران چه خیر؟

زمین و اهل زمین زنده زنده می میرند
از آسمان چه خبر؟ از فرشتگان چه خبر؟

بگو چه در دل دریای آسمان جاری ست
از آن تلاطم آرام، قطره جان چه خبر؟

کجاست همهمۀ شهرِ پشت دریاها؟
خبر چه داری از آن شهر بی نشان؟ چه خبر؟

دوباره آمدی و آمدی دوباره بیا
چه سرزده! چه شتابان! چه ناگهان! چه خبر؟

در آن کرانه چه سبزه؟ کدام غنچه؟ چه گل؟
از آن بهار از آن باغ و باغبان چه خبر؟

در شکسته و دروازه های بسته ببین!
از آن دریچه که باز است همچنان چه خبر؟

جهان ما به جهنم شبیه شد باران
از این جهان چه بگویم؟ از آن جهان چه خبر؟

تو تازه آمده ای و هنوز شفافی
سیاه می شوی، اما مرو، بمان، چه خبر؟

شب است و شَرشَر باران و رعد و برق و... شب ست
شب است و آی شما! آی شاعران! چه خبر؟

مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۳۳
هم قافیه با باران

دیروز
بر سینه‌ی دیوارهای زخمی شهر
عکس شهیدان بود
امروز عکس نامزدها

آن عکس‌ها دیروز
بی جلوه‌های ویژه
بی ژست
فوری ولی شفاف!
مانند عکس کودکان، معصوم
آن عکس‌ها – دامادهای حجله‌ی جنگ و جنون
آن برگزیده نازنینان
در انتخابات شهادت
با رای بالای ملائک …

این عکس‌ها امروز اما
عکس‌های رنگی مات!
این چشم در راهان روز انتخابات!

دنبال آن عکس جوانم
آن عکس خاکی
با آن دو چشم تیر خورده
گیلاس‌های سرخ همزاد

دنبال آن عکس غریبم
آن عکس خاموش
آتشفشان آه
عکسی که در زیر فشار این همه عکس
فریاد دارد می‌زند ، فریاد ، فریاد

جرم است یا نه
هر چه بادا باد !
من به شهیدان رای خواهم داد!

مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۳۷
هم قافیه با باران

تا کی‌ دل‌ من‌ چشم‌ به‌ در داشته‌ باشد ؟
ای‌ کاش‌ کسی‌ از تو خبر داشته‌ باشد

آن‌ باد که‌ آغشته‌ به‌ بوی‌ نفس‌ توست‌
از کوچه‌ ما کاش‌ گذر داشته‌ باشد

هر هفته سر خاک تو می آیم، اما
این خاک اگر قرص ِقمر داشته باشد

این کیست که خوابیده به جای تو در این خاک ؟
از تو خبری چند مگر داشته باشد

خاکستری از آن همه آتش، دل این خاک
از سینه ی من سوخته تر داشته باشد

آن‌ روز که‌ می‌بستی‌ بار سفرت‌ را
گفتی‌ به‌ پدر هر که‌ هنر داشته‌ باشد

باید برود هرچه‌ شود گو بشو و باش‌
بگذار که‌ این‌ جاده‌ خطر داشته‌ باشد

گفتی : نتوان‌ ماند از این‌ بیش ، یزیدی‌ است‌
هر کس‌ که‌ در این‌ معرکه‌ سر داشته‌ باشد

باید بپرد هر که‌ در این‌ پهنه‌ عقاب‌ است‌
حتی‌ نه‌ اگر بال‌ و نه‌ پر داشته‌ باشد

کوه‌ است‌ دل‌ مرد، ولی‌ کوه، نه‌ هر کوه‌
آن‌ کوه‌ که‌ آتش‌ به‌ جگر داشته‌ باشد

کوهی‌ که‌ بنوشد، بمکد، شیره ی‌ خورشید
کوهی‌ که‌ ستاره، که‌ سحر داشته‌ باشد

آن‌ کوه‌ که‌ نایاب ترین معدن دُر اوست
آن کوه که در سینه گهر داشته باشد

کوهی‌ که‌ جوابت‌ بدهد هر چه‌ بگویی‌
کوهی‌ که‌ در آن‌ نعره‌ اثر داشته‌ باشد

کوهی‌ که‌ عبا باشدش‌ از شعشعه ی نور
عمامه‌ای‌ از ابر به‌ سر داشته‌ باشد

آن کوه که یاقوت ، که یاقوت شهادت
در دامنه، در کتف و کمر داشته باشد

این‌ تاک‌ که‌ با خون‌ شهیدان‌ شده‌ سیراب‌
تا چند در آغوش‌ تبر داشته‌ باشد

دردا اگر از خوشه ی این‌ شاخه ی‌ سرشار
بیگانه‌ ثمر چیده‌ و بر داشته‌ باشد

باید بروم هر چه شود گو بشو و باش
بگذار که این جاده خطر داشته باشد

عشق‌ است‌ بلای‌ من‌ و من‌ عاشق‌ عشقم‌
این‌ نیست‌ بلایی‌ که‌ سپر داشته‌ باشد

رفتی‌ و من‌ آن‌ روز نبودم، دل‌ من‌ هم‌
تا با تو سر ِسیر و سفر داشته‌ باشد

رفتی و زنت منتظر نو قدمی بود
گفتی به پدر : کاش پسر داشته باشد

گفتی که پس از من چه پسر بود، چه دختر
باید که به خورشید نظر داشته باشد

باید که خودش باشد : آزاده و آزاد
نه زور و نه تزویر و نه زر داشته باشد

اینک پسری از تو یتیم است در اینجا
در حسرت یک شب که پدر داشته باشد

برگرد ، سفر طول‌ کشید ای‌ نفس‌ سبز
تا کی‌ دل‌ من‌ چشم‌ به‌ در داشته‌ باشد؟!


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۵۹
هم قافیه با باران
تا کی‌ دل‌ من‌ چشم‌ به‌ در داشته‌ باشد ؟
ای‌ کاش‌ کسی‌ از تو خبر داشته‌ باشد

آن‌ باد که‌ آغشته‌ به‌ بوی‌ نفس‌ توست‌
از کوچه‌ ما کاش‌ گذر داشته‌ باشد

هر هفته سر خاک تو می آیم، اما
این خاک اگر قرص ِقمر داشته باشد

این کیست که خوابیده به جای تو در این خاک ؟
از تو خبری چند مگر داشته باشد

خاکستری از آن همه آتش، دل این خاک
از سینه ی من سوخته تر داشته باشد
*
آن‌ روز که‌ می‌بستی‌ بار سفرت‌ را
گفتی‌ به‌ پدر هر که‌ هنر داشته‌ باشد

باید برود هرچه‌ شود گو بشو و باش‌
بگذار که‌ این‌ جاده‌ خطر داشته‌ باشد

گفتی : نتوان‌ ماند از این‌ بیش ، یزیدی‌ است‌
هر کس‌ که‌ در این‌ معرکه‌ سر داشته‌ باشد

باید بپرد هر که‌ در این‌ پهنه‌ عقاب‌ است‌
حتی‌ نه‌ اگر بال‌ و نه‌ پر داشته‌ باشد

کوه‌ است‌ دل‌ مرد، ولی‌ کوه، نه‌ هر کوه‌
آن‌ کوه‌ که‌ آتش‌ به‌ جگر داشته‌ باشد

کوهی‌ که‌ بنوشد، بمکد، شیره ی‌ خورشید
کوهی‌ که‌ ستاره، که‌ سحر داشته‌ باشد

آن‌ کوه‌ که‌ نایاب ترین معدن دُر اوست
آن کوه که در سینه گهر داشته باشد

کوهی‌ که‌ جوابت‌ بدهد هر چه‌ بگویی‌
کوهی‌ که‌ در آن‌ نعره‌ اثر داشته‌ باشد

کوهی‌ که‌ عبا باشدش‌ از شعشعه ی نور
عمامه‌ای‌ از ابر به‌ سر داشته‌ باشد

آن کوه که یاقوت ، که یاقوت شهادت
در دامنه، در کتف و کمر داشته باشد

این‌ تاک‌ که‌ با خون‌ شهیدان‌ شده‌ سیراب‌
تا چند در آغوش‌ تبر داشته‌ باشد

دردا اگر از خوشه ی این‌ شاخه ی‌ سرشار
بیگانه‌ ثمر چیده‌ و بر داشته‌ باشد

باید بروم هر چه شود گو بشو و باش
بگذار که این جاده خطر داشته باشد

عشق‌ است‌ بلای‌ من‌ و من‌ عاشق‌ عشقم‌
این‌ نیست‌ بلایی‌ که‌ سپر داشته‌ باشد
*
رفتی‌ و من‌ آن‌ روز نبودم، دل‌ من‌ هم‌
تا با تو سر ِسیر و سفر داشته‌ باشد

رفتی و زنت منتظر نو قدمی بود
گفتی به پدر : کاش پسر داشته باشد

گفتی که پس از من چه پسر بود، چه دختر
باید که به خورشید نظر داشته باشد

باید که خودش باشد : آزاده و آزاد
نه زور و نه تزویر و نه زر داشته باشد
*
اینک پسری از تو یتیم است در اینجا
در حسرت یک شب که پدر داشته باشد
*
برگرد ، سفر طول‌ کشید ای‌ نفس‌ سبز
تا کی‌ دل‌ من‌ چشم‌ به‌ در داشته‌ باشد؟!

مرتضی امیری اسفندقه
۰ نظر ۱۲ دی ۹۴ ، ۰۸:۴۶
هم قافیه با باران
... ولی نشد برسد دست من به دامن تو
نشد که بو کنمت ای بهار در تن تو!

گرفت دست مرا هرکه ، بر زمینم زد
بگیر دست مرا ، دست من به دامن تو

به شاه بیت غزل های خواجه می مانست
غزل ترانه ی چشمان مردافکن تو

شکوه شرقی خورشید های ناپیدا
نشد که نور بتابد به من ز روزن تو

تو باغ روشن آوازهای پیوندی
نشد که خوشه بچینم شبی ز خرمن تو

غریبه چشم تو را جار می زند اما
منم که گم شده ام در نگاه روشن تو

غریب و گنگ به بن بست مرگ افتادم
بیا! نیایی اگر خون من به گردن تو

غروب بود و من و تو غریب ، وقت وداع
صدای هق هق من بود و گریه کردن تو

مرتضی امیری اسفندقه
۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

شاعر! شکوه پارسالی را چه کردی؟
آن قبض و بسط لایزالی را چه کردی؟

این دغدغه ها این تکلف ها ، دریغا!
آن سرخوشی آن بی خیالی را چه کردی؟

در دل هراس هیچکس هرگز نبودت
آن روح ، روح لاابالی را چه کردی؟

آن خلسه های خالص و خلّص کجا رفت
آن لحظه های خوب و عالی را چه کردی؟

فقرت به فخر پادشاهان طعنه می زد
آن دست ، آه! آن دست خالی را چه کردی؟

شعر گل آلود تو بی ماهی است، افسوس
ای رود بی دریا! زلالی را چه کردی؟

هوش و حواس بلخی شعرت چه شد؟ کو؟
شاعر! بگو شمس شمالی را چه کردی

مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۲
هم قافیه با باران
رسید در کَنَفِ لااله الا الله
بهار، از طرفِ لااله الا الله

نداشت طاقت ظلمت، چراغ روشن کرد
شکوفه از شعفِ لااله الا الله

نه بانگِ رعد، که دارند می‌زنند به شور
ملائکه به دفِ لااله الا الله

بریدم از همه صف‌های عاطل و باطل
رسیده‌ام به صفِ لااله الا الله

مرا به خلوتِ فقر و فنا حواله کنید
به عزّت و شرفِ لااله الا الله

مرتضی امیری اسفندقه
۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۲:۵۲
هم قافیه با باران

هر کس هر آن چه دیده اگر هر کجا تویی

یعنی که ابتدا تویی و انتها تویی


در تو خدا تجلّیِ هر روزه می‌کند

آیینه تمام نمای خدا تویی


میلاد تو تولد توحید و روشنی است

ای مادر پدر! غرض از روشنا تویی


چیزی ندیده ام که تو در آن نبوده ای

تا چشم کار می کند ای آشنا! تویی


نخل ولایت از تو نشسته چنین به بار

سرچشمه ی فقاهت آلِ عبا تویی


غیر از علی نبود کسی هم‌طراز تو

غیر از علی ندید کسی تا کجا تویی


تو با علی و با تو علی روح واحدید

نقش علی است در دل آیینه، یا تویی؟


شوق شریفِ رابطه‌های حریم وحی

روح الامینِ روشن غارِ حرا تویی


ایمان خلاصه در تو و مهر تو می‌شود

مکه تویی، مدینه تویی، کربلا تویی


زمزم ظهورِ زمزمه‌های زلال توست

مروه تویی، قداست قدسی! صفا تویی


بعد از تو هر زنی که به پاکی زبانزد است،

سوگند خورده است که خیرالنّسا تویی


شوق تلاوت تو، شفا می‌دهد مرا

ای کوثرِ کثیر! حدیث کسا تویی


آن منجی بزرگ که در هر سحر به او

می‌گفت مادرم به تضرع: بیا، تویی


آن رازِ سر به مُهر که «حافظ» غریب‌وار

می گفت صبح زود به باد صبا، تویی


هنگام حشر جز تو شفاعت‌کننده نیست

تنها تویی شفیعه ی روز جزا، تویی


در خانه ی تو گوهر بعثت نهفته است

رازِ رسالت همه ی انبیا تویی


«آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند»

بی تو چه می‌کنند؟ تویی کیمیا، تویی


قرآن ستوده است تورا روشن و صریح

یعنی که کاشفِ همه آیه ها تویی


درد مرا که هیچ طبیبی دوا نکرد

آه ای دوای دردِ دو عالم! دوا تویی


من از خدا به غیر تو چیزی نخواستم

ای چلچراغ سبز اجابت! دعا تویی


پهلوشکسته‌ای تو و من دل شکسته‌ام

دریابم ای کریمه! که دارالشفا تویی


ذکر زکیّه ی تو شب و روز با من است

بی‌تاب و گرم در نفس من رها تویی


کی می‌کنم نگاه به این لُعبتان کور

با من در این سراچه ی بازیچه تا تویی


پیچیده در سراسر هستی ندای تو

تنها صدا بماند اگر، آن صدا تویی


گفتم «تو»؟ ای بزرگ! خطای مرا ببخش

لطفت نمی‌گذاشت بگویم «شما» تویی


باری، کجاست بقعه ی قبر غریب تو؟

بر ما بتاب، روشنی چشم ما تویی


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۲۳
هم قافیه با باران

یاران، مرا به خاطر عشق تو دشمنند
این دوستان، وطن! همگی دشمن منند

باور نمی‌کنم من و باور مکن تو هم
با من به جرم دوستی با تو دشمنند

من دوستم ولی همگی را به پاس تو
مَردند اگر به دشمنی من وگر زنند

شعری قصیده‌وار برایت رقم زدم
خوانده نخوانده روز و شبم طعنه می‌زنند

من لال نیستم که نگویم جوابشان
لالم ولی که شاعر این کوی و برزنند

من شرم می‌کنم که تلافی کنم وطن!
جان منند آخر و با من به یک تنند

یا رب چه رفته است که این ابرهای صاف
این‌گونه در مصافحه تاریک‌روشنند؟

نه یوسفم هر آینه نه رستمم یقین
در راه من به حیله چرا چاه می‌کَنند؟

با من طرف شدند و طرف می‌شدند کاش
با آن طرف که دشمن این مرز و میهنند

شب‌کورهای از سفر ظلمت آمده
با آن طرف که دشمن خورشید روشنند

با آن طرف که پرده ز کار وطن به مکر
سوگند خورده‌اند که شاید برافکنند

چون عنکبوت تار تنیدند گرد خویش
در آسمانِ باز به فکر پریدنند

پروانه‌ای هر آینه سر بر نمی‌کند
از پیله‌ای که دور و بر خویش می‌تنند

خرقه به خون خلق خدا شسته‌اند و باز
در بوق می‌دمند که پاکیزه‌دامنند

با آن طرف که سرو جوان کشته‌اند و راست
باز از دروغ بر سر گورش به شیونند

این اسب‌های بدقلق ِ آب ‌زیرِکاه
رامند با غریبه و با دوست، توسنند

همپای دشمنان کج‌اندیش انقلاب
در خون دوستان وطن تا به گردنند

«خرماخدای‌بندگکانی» که مست آز
دست نیاز اجنبیان را به دامنند

در گوش دشمنان همه گلبانگ عیش و نوش
در چشم دوستان همگی نیش سوزنند

با آن طرف که خیمه از این خاک پارسا
روزی شبی بیاید و‌ ای کاش برکَنند

دیدی وطن که عاقبت دوستی چه بود؟
دیدی به دشمنی همه یاران مزیّنند؟

مرغان پرگشوده‌ی طوفان، نگاه کن
آه ای وطن! چگونه زمینگیر ارزنند

شرب‌الیهودشان به همه گوش‌ها رسید
پیمان شکسته‌اند و بهل باز بشکنند

چیزی نداشتند به جز سایه‌ای سیاه
این ابرهای تیره سراسر سترونند

طبّال آسمان ِ تهی از حریر برف
باران ندیده‌اند و به خیره مطنطنند

یاران من به خیرگی از من وطن، ببین
دارند دل به دمدمه‌ی دیو می‌کَنند

دیروز شعر ناب پراکنده‌ام تو را
امروز شایعات، مرا می‌پراکنند

روزی هزار رنگ عوض می‌کنند آه!
یاران من چه رفته خدایا ملوّنند

این خان هشتم است وطن! این برادران
با من‌‌ همان حدیث شغاد و تهمتنند

یاران من ... دریغ وطن!‌ای وطن! دریغ!
کاری نکرده‌ام که چنین دشمن منند

من عاشق تو بوده‌ام‌ ای مرز پرگهر
یاران مرا به خاطر عشق تو دشمنند


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۲۵
هم قافیه با باران
دیروز
بر سینه‌ی دیوارهای زخمی شهر
عکس شهیدان بود
امروز عکس نامزدها
آن عکس‌ها دیروز،
بی جلوه‌های ویژه،
بی‌ژست،
فوری ولی شفاف!
مانند عکس کودکان معصوم
آن عکس‌ها – دامادهای حجله‌ی جنگ و جنون –

آن برگزیده نازنینان
در انتخاباتِ شهادت
با رأی بالای ملائک...
این عکس‌ها امروز اما،
عکس‌های رنگی مات!
این چشم در راهان روز انتخابات!

دنبال آن عکس جوانم
آن عکس خاکی
با آن دو چشم تیر خورده
گیلاس‌های سرخ هم‌زاد
دنبال آن عکس غریبم
آن عکس خاموش
آتشفشان آه
عکسی که در زیر فشار این همه عکس
فریاد دارد می‌زند، فریاد، فریاد
جرم است یا نه،
هر چه بادا باد!
من به شهیدان رأی خواهم داد!

مرتضی امیری اسفندقه
۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۱۹
هم قافیه با باران

گاه پیش آمده مخالفِ تو بوده­‌ام

با وجودِ آنکه با تمامِ دل

جوش می­زدم برای تو

همچنانکه گاه

با وجودِ اینکه سخت از تو چشم می­زدم

موافقِ تو بوده­ ام

این زمان حلول کرده­‌ای تمام در نگاهِ بی نقابِ من

شاعرانه و به شور

مثلِ انفجار نور

آه! انقلابِ من

رشته­ای به گردنم فکنده­‌ای

می­کشی مرا به تنگِ لحظه­‌های بازخواست

لحظه هایِ کو؟ چرا؟ چه شد؟ کجاست؟

می­کشی مرا به چپ

می­کشی مرا به راست

می­کشی مرا به هر کجا که میلِ حضرتِ شماست

این زمان اگر چه از سلوکِ من

خاطرِ تو شاد نیست

مثلِ تو کم است و مثلِ من

زیاد نیست

بحث بحثِ انتخابِ اعتقادِ توست

بحثِ رأیِ اعتماد نیست

این زمان

آه! این زمان

نه مخالفِ تو ام

نه موافقِ تو ام

عاشقِ تو ام


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۱۷
هم قافیه با باران

صدای کیست چنین دلپذیر می‌آید
کدام چشمه به این گرمسیر می‌آید

صدای کیست که این گونه روشن و گیراست
که بود و کیست که از این مسیر می‌آید

چه گفته است مگر جبرییل با احمد
صدای کاتب و کلک دبیر می‌آید

خبر به روشنی روز در فضا پیچید
خبر دهید:‌کسی دستگیر می‌آید

کسی بزرگ‌تر از آسمان و هر چه در اوست
به دست‌گیری طفل صغیر می‌آید

علی به جای محمد به انتخاب خدا
خبر دهید: بشیری به نذیر می‌آید

کسی که به سختی سوهان، به سختی صخره
کسی که به نرمی موج حریر می‌آید

کسی که مثل کسی نیست، مثل او تنهاست
کسی شبیه خودش، بی‌نظیر می‌آید

خبر دهید که: دریا به چشمه خواهد ریخت
خر دهید به یاران: غدیر می‌آید

به سالکان طریق شرافت و شمشیر
خبر دهید که از راه، پیر می‌آید

خبر دهید به یاران:‌دوباره از بیشه
صدای زنده یک شرزه شیر می‌آید

خم غدیر به دوش از کرانه‌ها، مردی
به آبیاری خاک کویر می‌آید

کسی دوباره به پای یتیم می‌سوزد
کسی دوباره سراغ فقیر می‌آید

کسی حماسه‌تر از این حماسه‌های سبک
کسی که مرگ به چشمش حقیر می‌آید

غدیر آمد و من خواب دیده‌ام دیشب
کسی سراغ من گوشه گیر می‌آید

کسی به کلبه شاعر، به کلبه درویش
به دیده بوسی عید غدیر می‌آید

شبیه چشمه کسی جاری و تبپنده، کسی
شبیه آینه روشن ضمیر می‌آید

علی (ع) همیشه بزرگ است در تمام فصول
امیر عشق همیشه امیر می‌آید

به سربلندی او هر که معترف نشود
به هر کجا که رود سر به زیر می‌آید

شبیه آیه قرآن نمی‌توان آورد
کجا شبیه به این مرد، گیر می‌آید

مگر ندیده‌ای آن اتفاق روشن را
به این محله خبرها چه دیر می‌آید

بیا که منکر مولا اگر چه آزاد است
به عرصه گاه قیامت اسیر می‌آید

بیا که منکر مولا اگر چه پخته، ولی
هنوز از دهنش بوی شیر می‌آید

علی همیشه بزرگ است در تمام فصول
امیر عشق همیشه امیر می‌آید...


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۱۸ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

حسین بود و تو بودی ، تو خواهری کردی
حسین فاطمه را گرم، یاوری کردی

غریب تا که نمانَد حسین بی عباس
به جای خواهری آن جا، برادری کردی

گذشتی از همه چیزت به پای عشق حسین
چه خواهری تو برادر؛ که مادری کردی

تو خواهریّ و برادر، تو مادریّ و پدر
تو راه بودی و رهرو، تو رهبری کردی

پس از حسین، چه بر تو گذشت؟ وارث درد!
به خون نشستی و در خون، شناوری کردی

پس از حسین، تو بودی که شرح عصمت را
که روز واقعه، را یاد آوری کردی

به روی نیزه، سر آفتاب را دیدی
ولی شکست نخوردیّ و سروری کردی

حسینِ دیگری آن جا پس از حسین شکُفت
تو با حسین پس از او، برابری کردی

چه زخم ها که نزد خطبه ات به خفّاشان!
زبان گشودی و روشن، سخنوری کردی

زبان نبود، خودِ ذوالفقارِ مولا بود
سخن درست بگویم، تو حیدری کردی

تویی مفسّر آن رستخیز ناگاهان
یگانه قاصد امّت! پیمبری کردی

بَدَل به آینه شد، خاک کربلا با تو
تو کیمیا گری و کیمیا گری کردی

حسین بود و تو بودی، تو خواهری کردی
حسینِ فاطمه را گرم، یاوری کردی


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۴ ، ۰۳:۱۹
هم قافیه با باران

عمر از چهل گذشت و دلم نا امید نیست

عاشق شدن هنوز از این دل بعید نیست

با تو توان گفت، مرا دست داده است

اما تو را دریغ، مجال شنید نیست

با عشق خوش گذشت به من، صبح و ظهر و شب

بخت سیاه دارم و مویم سپید نیست

بی سوز و ساز عشق چه کهنه چه موج نو

فرقی میان شعر قدیم و جدید نیست

کم کم بدل به قلعه متروکه می‌شود

شهری که کوچه‌هاش بنام شهید نیست

پنجاه سالگی سرکوچه نشسته است

چیزی به جز غبار جوانی پدید نیست


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۸
هم قافیه با باران

از راه فراز آمده با هلهله اسفند

وقت است که از نو بسرایم غزلی چند...


اسفند فراز آمده تا مشعلی از شعر 

در سینه‏ی افسرده ‏ام از نو بفروزند


تاچند توان خورد ز هرحادثه رودست؟

 تا چند توان بود به هر فاجعه پابند؟


اسفند خبر می‏دهد از رویش نوروز

 از رویش نوروز خبر می‏دهد اسفند


اسفند مگو سایه کش فصل بهار است‏

این تهمت بیهوده به این باکره مپسند


اسفند بهاری‏ست در آغوش زمستان‏

چون آتش پنهان شده در جان دماوند


آیینه فرومی چکد از ابر در این ماه‏

می‏روید از آغوش زمین پونه‏ی پیوند


اسفند دل‏انگیزترین حادثه‏ی سال‏

 اسفند طربناک‏ترین ماه خداوند


اسفند مرا عیدی و اسفند مرا عید

 اسفند مرا شربت و اسفند مرا قند


اسفند فریباست مبادا بخورد چشم‏

تا چشم بدش کور شود-دود کن اسفند


اسفند مرا می‏دهد از خویش رهایی‏

اسفند رها می‏کندم از زن و فرزند


این ماه مرا وعده نباید به کسی داد

این ماه ندارم خبر از چون و چه و چند


این ماه ندارم هنر توبه و پرهیز

این ماه ندارد اثری در دل من پند


از نغمه‏ی خیام نشابور-پر از شور

با زمزمه‏ی خواجه‏ی شیراز،سرم بند


این ماه، من و سیر در آفاق طبیعت‏

این ماه، من و من من و آزادی و لبخند


این ماه چه ماهی‏ست که شفافم و روشن؟

این ماه چه ماهی‏ست که خوشحالم و خرسند؟


گفتند که دوران قصیده سپری شد

 ما را خبری نیست از این قصه که گفتند...


مرتضی امیری اسفندقه

۱ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۲۲
هم قافیه با باران

مگر یتیم نبودی خدا پناهت داد

خدا که در حرم امن خویش راهت داد

هجوم جهل و خرافه ، هجوم تاریکی

خدا پناه در آن دوره‌ سیاهت داد

خدا، خدا و خدا ، آن خدای بی ‌مانند

همان که عصمت پرهیز از گناهت داد

همان که جان نجیب تو را مراقب بود

همان که سینه خالی از اشتباهت داد

توان و توشه به پایان رسیده بود ، ولی

خدا رسید به فریاد و زاد راهت داد

بگو که نعمت پروردگار پنهان نیست

خدا که دست تو را خواند و دستگاهت داد

خدا که چشم تو را با نماز روشن کرد

خدا که فرصت تشخیص راه و چاهت داد

چقدر واقعه‌ آسمانی و شفاف

خدا به یمن دعاهای صبحگاهت داد

خدا که عاقبتی خیر و خوش عطایت کرد

خدا که آینه را نور با نگاهت داد

قسم به روز ، که خورشید شمع خانه توست

قسم به شب که خدا برتری به ماهت داد

خدا که اشک تو را جلوه گهر بخشید

خدا که شعله روشن به جای آهت داد

خدا که جان تو را از الهه ‌ها پیراست

خدا که غلغله قوم لا اله ‌ات داد

یتیم آمده ‌ام ، مانده ‌ام ، پناهم ده

مگر یتیم نبودی خدا پناهت داد ...


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۷
هم قافیه با باران

حسین بود و تو بودی،تو خواهری کردی
حسین فاطمه را گرم،یاوری کردی
غریب تاکه نماند حسین بی عباس
به جای خواهری آنجا،برادری کردی
گذشتی ازهمه چیزت به پای عشق حسین
چه خواهری تو برادرکه مادری کردی
توخواهری و برادر،تومادری و پدر
توراه بودی و رهرو،تورهبری کردی
پس از حسین چه برتو گذشت ای وارث درد
به خون نشستی و درخون شناوری کردی
به روی نیزه سرآفتاب را دیدی
ولی شکست نخوردی و سروری کردی
چه زخمهاکه نزدخطبه ات به خفاشان
زبان گشودی و روشن سخن وری کردی
زبان نبود خود ذوالفقار مولا بود
سخن درست بگویم تو حیدری کردی
تویی مفسر آن رستخیز ناگاهان
یگانه قاصد امت!پیمبری کردی
بدل به آینه شد خاک کربلا با تو
تو کیمیا گری و کیمیا گری کردی
من از کجا و غزل گفتن از غم تو کجا؟
تو ای بزرگ!خودت ذره پروری کردی...


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۸:۱۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران