هم‌قافیه با باران

۳۲ مطلب با موضوع «شاعران :: محمد شیخی ـ رئوف دلفی» ثبت شده است

درک نگاهی سرد در سرما چه سخت است
تنها نشستن در شب یلدا چه سخت است

هر روز چون یعقوب دلتنگ تو هستم
با این که می بینم تو را اما چه سخت است

مازندرانم ... در دلم دریای احساس
وقتی که می خوانی مرا دریاچه سخت است

هرکس که می بیند مرا می خندم اما
در جمعیت باشی ولی تنها چه سخت است

امشب به پایان می رسد اندوه پاییز
فردا زمستان می رسد فردا چه سخت است

محمد شیخی

۰ نظر ۰۹ دی ۹۵ ، ۱۱:۴۰
هم قافیه با باران

آه وقتى کاروان راه بیابان مى گرفت
از همان اول سفر باید که پایان مى گرفت

با تبر آمد به قصد چیدن گل ، دشمنت
کاش بر یک لاله ى پژمرده آسان مى گرفت

سرو هم از خشک سالى قامتش خم مى شود
از براى غنچه ها اى کاش باران مى گرفت

ماهى سرخى که از تُنگش جدا افتاده بود
قدر اشکى آب مى نوشید اگر ، جان مى گرفت

بر سر بازار حُسنت از تحیُّــر مانده ام
هر که سر مى داد در راه تو سامان مى گرفت

اى که در ظهر عطش آبى ننوشیدى جز عشق
گر تو مى گفتى جهان آنروز پایان مى گرفت

محمد شیخی

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۰۵:۲۹
هم قافیه با باران
در دلم این روزها چیزی بجز آشوب نیست
اهل قاجاری و در فکرت بجز سرکوب نیست

قلب من همچون درختی شد ولی این را بدان
اینکه رویش یادگاری می نویسی چوب نیست

طعنه های اهل کنعان سخت تر از مردن است
دوری یوسف دلیل گریه ی یعقوب نیست

زخم من با زخم های تازه بهتر می شود
خاطراتت را بیاور حالم اصلا" خوب نیست

هی نگو پای تمام غصه هایت صبر کن
غصه های من شبیه قصه ی ایوب نیست.

محمد شیخی
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۲
هم قافیه با باران
وفات منظره از شیشه منتشر میشد
سکوت ِ مسری ِ من با غروب گندم زار
به ریل دست کشید و مسیر بر هم خورد
زنی که حامله بود از مسافران قطار

درون واگنِ پشتی کسی قسم میخورد
بنام ِ هیچ خدایی میان گنبد ها
و در کتاب جدیدش به من خبر می داد
زمان مرگ تو را ؛ پیشگوی معبد ها

شروع کرد به تحریف این مسیر بلند
مسافری که لبانش .. خطوط قرمز را
و شاعری لب ِ مرز ِ سوال می سوزاند
حدود یک چمدان شعر ِ بی مجوز را

پلیس بازرسی چندبار گشت مرا
زنان و دخترکان را عقب فرستادند
بنا به رسم عدالت در آخرین واگن
حقوق کارگران را گلوله می دادند

هوای نم زده از شیشه منتشر می شد
دو پای یخ زده در خوابِ کودکی معلول
قطار ، منظره را با خودش عقب می برد
جنینِ له شده ایی را به نقطه ایی مجهول

دلم گرفته از این کوچه باغ ِخشکیده
که میوه های عزادار ِ نارسی دارد
برای من که خودم را نشانه میگیرم
مهاجرت هدفِ نامشخصی دارد

جناب خاطره ها را بخاطرت کِشتم
ترک ترک شده ام در کویرِ بی جانت
برای کشتنِ من ؛ باز دشنه می کارند
تمام راه زنان از مسیر ِچشمانت

درخت ها همه جا ایستاده می میرند
چکاوکان همه جا با طپانچه یا ساطور
زمین به جاذبه ات فکر می کند خانم
و من به معجزه ی استحاله با کافور

قطار شب زده ها توی تونلی افتاد
نوار حافظه ام تکه پاره شد در سر
و ساعتی که دقیقا به من نشان می داد
وقوع زلزله را یک دقیقه ی دیگر

لبان ماهِ محرم به گردنم چسبید
سپاه ِزمزمه از گوشه های این کوه و ...
کنار پنجره در حال سکته ایی ناقص
جُنُب شدن وسط خواب های مکروه و ...

سفیرِ کشور سرگیجه های تاریخم
وزیر مسکن این کوچه های بی عابر
من از ترور شدنِ آسمان خبر دارم
چرا کسی نفسم را نمی بُرد آخر

از آن زمان که خدایان ِ برکه خشکیدند
بلد شدم که بچسبم به قامتِ یرقان
به شکل یک متخصص در اوج خونسردی
عصب کشی بکنم واژه را میان دهان

قدم زنان بوزم لای کاغذی نمناک
و شعر وقت سرودن به من کلک بزند
که در زمین خدا عشق مرتکب شده ام
قرار بود مرا بازجو کُتک بزند

صدای همهمه از شیشه منعکس می شد
لباس منظره می سوخت.. کوپه ها در دود
پلیس ِ بازرسی از نگاه من فهمید
شناسنامه ی مقتول توی جیبم بود

اجازه دارم از این آسمان ِ کور و کبود
به ریل ، هدیه کنم این دو دست عاجز را
و سرنوشت من این بوده ، تا بسوزانم
حدود یک چمدان شعر بی مجوز را ...

رئوف دلفی
۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۴
هم قافیه با باران

پا به پای غم من پیر شد و حرف نزد
داغ دید از من و تبخیر شد و حرف نزد

غصه می‌خورد که من حال خرابی دارم
از همین غصه‌ی من سیر شد و حرف نزد

شب به شب منتظرم بود و دلش پر آشوب
شب به شب آمدنم دیر شد و حرف نزد

وای از آن لحظه که حرفم دل او را سوزاند
خیس شد چشمش و دلگیر شد و حرف نزد

صورت پر شده از چین و چروکش یعنی
مادرم خسته شد و پیر شد و حرف نزد

محمد شیخی

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۴
هم قافیه با باران

بردن چهره و لبخند تو از یاد هنر می‌خواهد
همچو آیینه فراموشی افراد هنر می‌خواهد

هر که با فکر شکار تو کمین کرد شبی عاشق شد
دلبری کردن در پنجه‌ی صیاد هنر می‌خواهد

قاصدک آمده شاید که رقیب تو شود اما نه
دادن زلف پریشان شده بر باد هنر می‌خواهد

بر سر خنده‌ی تو جنگ شد و عاقبتم ویرانی است
روی پا ماندن در حومه‌ی بغداد هنر می‌خواهد

قهوه‌ی تلخ تماشای تو با دوست دو فنجان کافی است
سبک شیرین شدن قصه‌ی فرهاد هنر می‌خواهد

محمد شیخی

۰ نظر ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

زخم بر دل دارم و سخت است پنهان کردنش
مثل هابیلی که گیجم کرده فکر مدفنش

پیش من لبخند تلخی زد که حتی هیچکس
انتظارش را ندارد لحظه‌ای از دشمنش

آن قدر دور است از من که شب ویرانی‌ام
گرد و خاکی هم نمی‌شیند به روی دامنش

رفت اما یادگاری بین ما جامانده است
حسرت او بر دل ما، حق ما بر گردنش

هم غم کنعانیان شد، هم عزیز مصریان
لطف‌ها کرده به یوسف قصه‌ی پیراهنش

محمد شیخی

۰ نظر ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۱
هم قافیه با باران

این منم غمگین‌ترین دیوانه‌ی غمگین شهر
مثل فرهادی که تلخی دیده از شیرین شهر

بی تو حتی مرگ من هم قصه‌ی پیچیده‌ای‌ست
خانه‌ی من می‌شود یک روز باغ فین شهر

دل شکستن بعد تو در شهر ما مرسوم شد
کاش می‌دیدی چه کرده رفتنت با دین شهر

بعد تو باران نیامد چون دعاهای مرا
بی‌اثر کرده طلسم مردم بدبین شهر

از تو تنها وصف دیدارت نصیب ما شده
برف تجریش است و سوزش می‌رسد پایین شهر

محمد شیخی

۰ نظر ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۱
هم قافیه با باران

خسته است از من و دلداگى شعله ورم
غرق خون است ز داغ غم عشقش جگرم

قصه اى تلخ تر از غصه ى من آیا هست؟
وسط راه رها کرده مرا همسفرم

از همان روز که پرواز فراموشم شد
سرزنش مى شنوم از همه ، از بال و پرم

شمعم و درد مرا هیچ کس از من نشنید
بر ملا کرده ولى داغ مرا چشم ترم

گریه ى تلخ مرا ساده مپندار اى دوست...
قسمتى از جگرم ریخته در دور و برم

همچو آهى شده ام روى دل آینه اى
بى سبب محو شود از دل و جانش اثرم

گرچه یادى نکند پیش خود اما همه شب
دم به دم خاطر او میگذرد از نظرم

مى روم گوشه ى تنهایى خود غرق شوم
آنچنانى که نباشد اثرى از خبرم

دردم این است کسى نیست که در روز وداع
کاسه اى آب بریزد ز وفا پشت سرم

محمد شیخى

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران
زمستان رفت و بر جان شقایق ها قرار آمد
به اشک شوق ِ ابرى بوته هاى گل به بار آمد

نسیم از نرگس گیسوى سنبل ها چه سرمست است
قنارى مست از عطرش به سوى سبزه زار آمد

کمى تا چشم وا کردم از این خواب زمستانى
به چشم تار خود دیدم که یار از چشمه سار آمد

کمان برداشت از ابروى خود ، تیرى ز مژگانش
پریشان کرد گیسو را به دنبال شکار آمد

اگر عمرى سر ناسازگارى با دل ما داشت
به لطف چرخش دنیا ، دلش با ما کنار آمد

اگرچه نا امیدم کرده بود اخترشناسى پیر
ولى سیاره ى خوشبختى ام روى مدار آمد

پس از عمرى غزل گفتن به استقبالم آمد عشق
همان خوارى که بر دل داشتم آرى به کار آمد
 
زمین دور سر خورشید نه ، دور تو مى چرخد
که از گل هاى روى دامنت فصل بهار آمد

محمد شیخی
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

امتحان عشق خوب اما اسیری مشکل است
در قفس تنها بمانی و نمیری مشکل است

بی تو حتی شعر هم با من غریبی می کند
رویش گل از دل خاک کویری مشکل است

سایه ی ات روی زمین دل می برد از هر کسی
هر کجایی که تو باشی سر به زیری مشکل است

در جوانی تاب دوری تو را دارم ولی
بی تو بودن ها برایم روز پیری مشکل است

جای جای شهر من از خاطراتت پر شده ست
راه رفتن بعد تو از هر مسیری مشکل است

می رسد سالی جدید اما زمستانم هنوز...
خانه ی متروکه ام را گردگیری مشکل است

محمد شیخی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۳۴
هم قافیه با باران

یک شعر بخوان شعر سپهری و پری را
ترویج بده لهجه ی زیبای دری را

سرگشته و عاشق که نه دیوانه نماید
تفسیر تماشای تو شیخ طبری را

یک دور بزن تا که تماشای تو امشب
آغاز کند ماه جدید قمری را

لبخند تو در برزخ دربار و سلاطین
شیرین بکند قهوه ی تلخ قجری را

باخنده ی خود لطف کن و نرم بگردان
این جسم به جا مانده ی عصر حجری را


محمد شیخی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۷:۳۳
هم قافیه با باران

روزی رسد که شرح دهم داغ دیده را
آری عیان کنم غم بر دل رسیده را

درد دلی کنم ز غمم پیش مَحرمی
تا مرهمی شود دل محنت کشیده را

گریه که نه ، ز سوز دلم جان دهد فقط
با هر کسی بگویم اگر ناشنیده را

دست خزان رسیده به باغ بهار من
پژمرده کرده لاله ی در خون تپیده را

رنگین ز خون یار کنم چهره را مگر
دشمن مبیند این غم و رنگ پریده را

محمد شیخی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۳:۳۲
هم قافیه با باران

لبخند مزن بی سر و سامان شدنم را
ابرم که خــدا خواسته باران شدنم را

آرامش من بی تو فقط مایه ی ترس است
بنشین و ببین لحظه ی طوفان شدنم را

از بعد تو سهم من از این فاصله قحطی ست
تعبیــــر مکن خواب بیابان شدنم را

یک ارگ قدیمی شده ام در وسط شهر
اما تو مکش نقشه ی ویران شدنم را

چون ماهی افتاده به قلاب شدم که
صیاد نفهمیده پشیمان شدنم را

محمد شیخی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۱
هم قافیه با باران

خواستم در قلبم از عشقت نگهداری کنم
هی غزل گفتم تو را تا خویش را یاری کنم

ماجرای ما به جایی که نمی باید رسید
می روی ...باید برای ماندنت کاری کنم

شاه مصرم که پس از داغ زلیخا مانده ام
با چه رویی پیش مردم آبروداری کنم

رفتی و بعد تو از من هیچکس خوبی ندید
رفتنت باعث شده تا مردم آزاری کنم

بی کسی هستم که بعد از مرگ هم باید خودم
بر سر قبرم بیایم گریه و زاری کنم


محمد شیخی

۱ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۳:۳۰
هم قافیه با باران
کوله باری از پریشــــــانی و غــــم برداشتم
در خیالم گوشه ی صحنت قلم برداشتم

بیت بیت از غصه ها گفتم برایت عاقبت
گریه کردم ، مثل سقف خانه نم برداشتم


انقلابی شد درونم ، از خودم بیخود شدم
با چه حالی سمت آزادی قدم برداشتم


چون زبانم از بیان حس و حالم قاصر است
مصرعی از شــعرهای محتشم برداشتم


"آن چنان حالم دگرگون شد که جان دادم به باد"
هر زمان چشمان خود را از حرم برداشتم
 

گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه نیست
من خودم از سفره ی این خانه کم برداشتم
 
محمد شیخی
۰ نظر ۲۵ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۷
هم قافیه با باران

خسته ام بعد تو از این همه شب بیداری
دم به دم یاد تو و درد و غم و بیداری
 
برو هر جا بنشین پشت سرم حرف بزن
این چنین نیست ولی رسم امانت داری
 
قهوه ی تلخ رقیبان که مرا خواهد کشت
سهم من از تو شد این رسم بد قاجاری
 
دل من خواست که یک بار دگر برگردی
دیگر از جانب من نیست ولی اصراری
 
همه گفتند که تو خنده کنان می رفتی
خسته ام از تو و این ماضی استمراری


محمد شیخی

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران

برگرد که بعد از تو نگاهم نگران است

چون برگ درختی که پریشان خزان است

ای کــــاش که گیسوی تو را خوب نمی دید
بادی که پس از دیـــــدن تو در جریان است

لبخنـد تو با دشمن من ، پــیش نگاهــم
تیریست که در چله ی بی رحم کمان است

من خــــــــسته ام از حرف زدن با قلم و شعر
چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است

دیدار تو عــید است ولی حال و هوایم

مانند شب آخر ماه رمضان است


محمد شیخی

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۷:۳۵
هم قافیه با باران

فنجان چایت نیم خورده گوشه ی میز است
هر لحظه جای خالی ات تلخ و غم انگیز است

روزی کنارت بودم اما غافل از این که
هر خاطره با تو شبیه خنجری تیز است

گاهی دلم مانند بم می لرزد از دوری
گاهی پر از آشوب مثل شهر تبریز است

رفتی و بعد از تو هوای شهر ابری شد
آن روز تازه باورم شد فصل #پاییز است

بعد تو هر کس خانه ی متروکه ام را دید
حس کرده این ویرانه از میراث چنگیز است


محمد شیخی

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۳:۲۷
هم قافیه با باران

با بغض وارد می شود هر کس که غم دارد
وقتی بداند میــــزبانی با کرم دارد

حس می کند با چشم پرهای ملائک را
وقتی کسی با بغض خود قصد حرم دارد

شاه عرب فرمانروایی می کند اینجــــا
او که به دور خود سپاهی از عجم دارد

سر می گذارد روی خاک صحن گوهرشاد
هر کس برای گریه کردن شانه کم دارد

ای کـــاش باشم در هوای صحن آزادی
این روزها حال و هوای خــــانه دم دارد

محمد شیخی

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران