هم‌قافیه با باران

۲۴ مطلب با موضوع «شاعران :: حسین جنتی ـ محسن حمزه» ثبت شده است

چندین صدا شنیده‌ام اما دهان یکی‌ست!
گویا صدای نعره و بانگِ اذان یکی‌ست!

یک‌سوی بر یزید و دِگرسوی بر حسین،
خَلقی گریستند ولی روضه‌خوان یکی‌ست!

افسرده از مطالعه‌ی زهر و پادزهر،
دیدم دوشیشه‌اند ولیکن دکان یکی‌ست!

در عصرِ ظلم، ظلم و به دورانِ عدل، ظلم...
در کفر و دین مسافرم و ارمغان یکی‌ست!

در گوشِ من مقایسه‌ی خیر و شر مخوان،
چندین مُجلّد است ولی داستان یکی‌ست!

دزدِ طلا گریخت ولی دزدِ گیوه نه...
دردا که در گلویِ گذر پاسبان یکی‌ست!

در جنگِ شیخ و شاه، فقط زخم سهمِ ماست،
تیر از دو سوی می‌رود اما نشان یکی‌ست!

اینک نگاه کن که نگویی: ندیده‌ام!
در کارِ ظلم بستنِ چشم و زبان یکی‌ست...

آنجا که پُشتِ گردنِ مظلوم می‌خورَد،
حدِّ گناهِ تیغ و تماشاگران یکی‌ست!

حسین جنتی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۷ ، ۰۰:۵۵
هم قافیه با باران

به طعنه گفت که: هُش‌دار! ساربان دزد است!
نفر، نفر، همه ی اهل کاروان دزد است!

چو بار بستم و رفتم گمان نکردم هیچ،
شریک قافله -ای وایِ من!- همان دزد است!

چه سود از این همه قرآن بدین نمط خواندن؟
فضیل توبه نکرده ست و همچنان دزد است!

دلت خوش است که بسته ست روزنِ روباه
زِ ردّ گیوه بیاندیش! باغبان دزد است!

من ازِ خیانتِ اسبابِ خانه می ترسم،
چه اعتماد به دیوار؟! نردبان دزد است!

ز عمرِ من همه کم کرد و بر خودش افزود،
گلایه با که توان کرد، چون زمان دزد است؟!

‌  زِ من مرنج، اگر بیش از این نمی گویم
زبان -زِ ترسِ سرِ سبز- در دهان دزد است!

حسین جنتی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۷ ، ۱۹:۵۰
هم قافیه با باران

روزی به یک درخت جوان گفت کُنده‌ای :
باشد که میزِ گوشه‌ی میخانه‌ای شوی !

تا از غمِ زمانه بیابی فراغ بال
ای کاشکی نشیمنِ پیمانه‌ای شوی

یا این‌که از تو، کاسه ی «تاری» در آورند
شورآفرینِ مطربِ دیوانه‌ای شوی

یا صندوقی کنند تو را، قفل پشتِ قفل
گنجی نهان به سینه‌ی ویرانه‌ای شوی

اما ز سوزِ سینه دعا می‌کنم تو را
چون من مباد آن‌که درِ خانه‌ای شوی !

چون من مباد شعله‌ور و نیمه‌سوخته
روزی قرینِ آهِ غریبانه‌ای شوی

چون من مباد آن‌که به دستانِ خسته‌ای
در موی دخترانِ کسی شانه‌ای شوی

روزی به یک درخت جوان گفت کُنده‌ای :
«باشد که میزِ گوشه‌ی میخانه‌ای شوی»

حسین جنتی

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۴۴
هم قافیه با باران

بسیار داغِ مرگِ عزیزان شمرده ایم
مارا کفن کنید‌،که ما نیز مُرده ایم!

از دشنه پُر شده ست دگر سینه های ما،
ای روزگارِ خیره! از امروز گُرده ایم!

چیزی نمانده از جگرِ ما که سال هاست ،
دندانِ صبر بر سرِ دندان فشرده ایم!

زخمی شکست گوشه ای از "پایتخت" را
روزی که تخت بشکند از پایه ، بُرده ایم!

باشد که منفجر شود این بغضِ بی حساب
عُمری ست جای نان همه باروت خورده ایم!

حسین جنتی

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۱۶
هم قافیه با باران

پشت بام خانه ات را چون کبوتر می شناسم
از خودت حتی تو را ای عشق بهتر می شناسم
 
من تو را بعد از نبرد ای مرد! با صد زخم کاری
زان گروه رفته در سوراخ سنگر می شناسم !

یک سر و گردن بلند اندر میان دوستانی
من تو را از دور هم هان ای صنوبر! می شناسم

گرچه بختت همچو من در کیسه مفرغ پسندید
هان مشو دلگیر مفرغ را هم از زر می شناسم

همچنانت با همان رفتار ای مرغ خوش آوا!
زین کلاغان به خود بربسته زیور می شناسم !

کشتی شعر این زمان در ورطه افتاده ست اما
من تو را ای مرد! ای افکنده لنگر! می شناسم

نه تو را از رو به رو با جای مهری پینه بسته
من تو را از پشت سر، با زخم خنجر می شناسم !

من پس از تو در همین شهری که هیچت آشنا نیست
مردمانی ناگهان با تو برادر می شناسم !

پشت بام خانه ات را چون کبوترآه، اما...
من تو را ای چیز دیگر! جور دیگر می شناسم

حسین جنتی

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۵ ، ۱۵:۳۲
هم قافیه با باران

ای بوسه ی تو باطلِ سِحرِ حیای من
وِی دکمه دکمه منتظرِ دست های من

شرمنده ام اگر نفست تنگ می شود
از بوسه های پشتِ همِ بی هوای من!

جان می رسید بر لبت از دیدنِ خودت
بودی اگر هرآینه امروز جای من

دودش ز چشم های سیاهت بلند شد
آهی که سرمه ریخت به زنگِ صدای من

نفرین به من اگر که ملایک شنیده اند
جز آرزوی داشتنت در دعای من

رازی بزرگ بودی و پنهان ز چشم خلق
غافل که برملا شدی از ردپای من!

هستی نخی ست در نظرم ، بسته بر دو میخ
یکسو وفای توست دگرسو وفای من!

حسین جنتی

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۲۹
هم قافیه با باران

ما خسته ایم!خسته به معنای واقعی
دل های ما شکسته به معنای واقعی

ما لشکریم!لشکر پخش و پلا که دید؟
خیل ز هم گسسته به معنای واقعی

این زخم سجده نیست به پیشانی ام رفیق
جای دری ست بسته به معنای واقعی

از بادبان نخیزد و از ناخدا، بخار
کشتی به گل نشسته به معنای واقعی

تنگ است جای ما و چنین است حال ما:
باغی درون هسته!به معنای واقعی

حسین جنتی

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۳
هم قافیه با باران

گاه در گُل می پسندد،گاه در گِل میکشد
هرچه آدم می کشد، از خامی دل می کشد

گاه مثل پیرمردان ساکت است و باوقار،
گاه مثل نوعروسان،بی خبرکِل می کشد

کجروی های "فُضیل"این نکته را معلوم کرد:
عشق حتی بار کج را-هم-به منزل میکشد

موجهای بیقرار و گوشماهیها که هیچ،
عشق ، گهگاهی نهنگی را به ساحل می کشد!

دوست مست و چشم من مست است و میدانم ، دریغ،
دست از آهو، پلنگِ مست،مشکل می کشد

حسین جنتی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۷
هم قافیه با باران

حدود پرزدنم را به من نشان داده ست
همان که بال نداده ست و آسمان داده ست!

همان که در شب یلدا به رسم دلسوزی،
چراغ خانه مارا به دیگران داده ست

به چیست ؟ دلخوشی مردمی که در همه عمر،
به هر معامله ای هر دو سر زیان داده ست!

کدام طالع نحس است غیر بی عاری؟
که رنج کشت به من ، ماحصل به خان داده ست

به خان ! که مرگ عزیزان و گریه های مرا،
شنیده است و مکرر سری تکان داده ست!

همان که غیرتمان را گرفته و جایش،
به قدر آنکه نمیریم آب و نان داده ست!

به ناله ای و به خطی بگوی دردت را
بسا هنر که طبیعت به خیزران داده ست!

زخون پای من و توست در سراسر دشت
که هر چه بوته ی خار است زعفران داده ست!

اگر بناست نمیریم جان برای چه بود؟
وگر بناست ببندم چرا دهان داده ست!؟

"بکوش خواجه و از عشق بی نصیب نباش"
که این صفا به غزلهای من همان داده ست!

حسین جنتی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۸:۲۴
هم قافیه با باران

بین ما " خطی ست قرمز " ، پس تو با ما نیستی
یک قدم بردار ، می بینی که تنها نیستی

... خیر خواهان توایم ای شیخ! ما را گوش کن،
فرصت امروز را دریاب ، فردا نیستی

یک سخن کافی ست گفتن، گر درین خانه کَس است
یا نشانی را غلط دادی به ما ، یا نیستی!

هیچ می ترسی ز هول روز رستاخیز؟ نه !
از مسلمانی همین داری که " ترسا " نیستی!

ای که با یک سنگ کوچک، خاطرت گِل می شود،
مشکل از اطفال شیطان نیست، دریا نیستی!

نیل در پیش و عصا در دست و فرعون از عقب،
فرق دارد آخر این قصه ، موسی نیستی!!

حسین جنتی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۳:۲۵
هم قافیه با باران

ﮔﻔﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺩﻭﺭ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﻧﻮﺭﯼ:
" ﮐﺎﯼ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ! ﻓﻐﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﺮﺥ ﭼﻨﺒﺮﯼ"
ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﭘﯿﺶ ﻭ ﺩﺭﯾﻎ،
ﺍﺯ ﺳﺮِ ﺧﺎﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﺭﺍ ﺳﺮﺳﺮﯼ !
ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺟﻬﺎﻥ ﺧﯿﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﺮ،
ﻧﯿﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺭﺍ ﺷﺎﻟﻮﺩﻩ ﺍﻻ ﺍﺯ ﺧﺮﯼ !
ﺍﯾﻦ ﺧﯿﺎﻝِ ﺧﺎﻡ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﭘﺎﯼ،
ﻭﺍﻧﻬﺎﺩﻡ ﺑﯽ ﺗﮑﻠﻒ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥِ ﺷﺎﻋﺮﯼ
ﺩﯾﺪﻡ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺳﻮ ﮐﺴﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺷﺎﻋﺮﻡ !
ﺭﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺑﺎﻍِ ﮔﻞ، ﭼﻮﺑﯽ ﻧﻤﺎﯾﺪ ﻋﺮﻋﺮﯼ !
ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺥِ ﮐﻬﻦ ﺭﺍ "ﺩﺭ " ﻧﺒﺎﺷﺪ؟ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ !
ﺯﯾﻦ ﺳﺒﺐ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﻟﻔﻆِ ﺩﺭﯼ !!
ﺍﯾﻦ ﻃﺮﻑ ﺍﻭﻻﺩِ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺍﺩﻋﺎﯼ ﺧﺎﻟﻘﯽ،
ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺍﺑﻨﺎﯼ ﻣﻮﺳﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺟﺎﺩﻭﮔﺮﯼ !
ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﻧﺪﺭ ﻏﻢِ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﻓﻐﺎﻥ
ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﻧﻔﺮﯾﻦ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﺑﺮ ﺟﻔﺎﯼ ﺭﻭﺳﺮﯼ !
ﻃﺮﻓﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭﯼ ﺳﺖ ﮐﺰ ﻫﺮﺳﻮ ﺩﮐﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺯ،
ﺗﺎ ﺑﯿﺎﺑﺪ ﺑﻬﺮ ِ ﺟﻨﺲِ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﺸﺘﺮﯼ !
ﻫﺮ ﻃﺮﻑ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﻋﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﺣﯿﻠﻪ ﺍﯼ ﺍﻓﮑﻨﺪﻩ ﺗﻮﺭ،
ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﻋﺸﻮﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮﯼ !
ﺧﻮﺩ ﻣﺮﺍ ﺯﯾﻦ ﺷﺎﻋﺮﺍﻥ ﮔﻮﯾﯽ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻫﺴﺖ؟ ﻧﯿﺴﺖ
ﺳﺨﺖ ﺩﺭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺍﻡ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮔﺮﻭﻩِ ﺩﯾﮕﺮﯼ !
ﺁﻥ ﮔﺮﻭﻩِ ﺳﻬﻞ ﮔﻮﯼ ﻫﺮﺯﻩ ﭘﻮﯼ ﺳﺴﺖ ﻧﻈﻢ،
ﭼﻮﻥ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥِ ﺑﻠﻨﺪِ ﺩﺭﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺑﯽ ﺑﺮﯼ !
ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻣُﻠﮏِ ﺷﻌﺮ ﺍﺯ ﻫﺮﻃﺮﻑ ﺁﻭﯾﺨﺘﻪ
ﺷﻌﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﺲ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﺯ ﻓﺮﻁِ ﺍﻧﮑﺮﯼ !!
ﻫﺴﺖ ﺷﻌﺮ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻭﻩ ﺍﺯ ﻟﻔﻆ ﻭ ﻣﻌﻨﯽ ﺑﺮﮐﻨﺎﺭ
ﻫﺴﺖ ﻣﻐﺰِ ﺧﺸﮏ ﺍﯾﺸﺎن ﺎﺯ ﺳﺨﻨﺪﺍﻧﯽ ﺑﺮﯼ !
ﮐﯿﻨﻪ ﺍﺯ "ﻣﺎ" ﺩﺭ ﺩﻝِ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻓﺘﺎﺩﻩ ﺳﺖ ﺍﯼ ﻋﺠﺐ !
ﺁﻓﺮﯾﻦ ﺑﺮ ﻫﻮﺵ ﺍﯾﻨﺎﻥ ! ﻣﺮﺣﺒﺎ ﺑﺮ ﺩﺍﻭﺭﯼ !
ﺩﺭ ﮐﺠﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﺎ ﮐﯿﺎﻥ ﻫﻤﺴﻔﺮﻩ ﺍﯾﻢ
ﺑﺨﺖِ ﻣﺎﺭﺍ ﺑﺎﺵ ! ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﻬﻨﺎﻭﺭﯼ !!
ﺣﺎﻝ ﺩﺍﻧﻢ ﻣﻮﺳﯽِ ﻋﻤﺮﺍﻥ ﭼﻪ ﺭﻧﺠﯽ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺗﺎ ﮔﺸﺎﯾﺪ ﭘﯿﺶِ ﻗﻮﻡِ ﺧﻮﯾﺶ، ﻣُﺸﺖِ ﺳﺎﻣﺮﯼ !
ﯾﺎﺭﺏ ﺍﺯ ﻋﺮﺵِ ﺍﻟﻬﯽ ﺍﻭﺳﺘﺎﺩﯼ ﺩﺭﻓﺮﺳﺖ
ﭼﺮﺥِ ﮔﺮﺩﻭﻥ ﻟﻨﮓ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻓﺸﺎﺭِ ﭘﻨﺠﺮﯼ!!


حسین جنتی

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۴
هم قافیه با باران
بار سنگین، ماه پنهان، اسب لاغر نابلد
ره خطا بود و علامت گنگ و رهبر نابلد

ما توکل کرده بودیم این ولی کافی نبود
نیل تر بود و عصا خشک و پیمبر نابلد

از چه می خواهی بدانی؟ هیچیک از ما نماند
دشمن از هر سو نمایان ما و لشکر نابلد

از سرم پرسی؟ جز این در خاطرم چیزی نماند
تیغ چرخان بود و گردن نازک و سر نابلد

مشتهامان را گره کردیم اما ای دریغ
مشتی از ما سست پیمان مشت دیگر نابلد!

گاه غافل سر بریدیم از برادرهای خویش
دید اندک بود و شب تاریک و خنجر نابلد

نامه ها بستیم بر پاشان دریغ از یک جواب
باز و شاهین تیزچنگال و کبوتر نابلد

کشتی ما واژگون شد تا نخستین موج دید
ناخدای ما دروغین بود و لنگر نابلد.


حسین جنتی
۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۱:۰۳
هم قافیه با باران

باری! اگر خدای جهاندار در دل است

آن کعبه ی سیاه به فتوای من گل است!

 

زین پس به اجتهاد من از هر قبیله ای،

هرکس که عزم کعبه کند سخت غافل است!

 

زین پیش اگر که خانه ی حق بود از قضا

دانم همین قدر که کنون عین باطل است!

 

سنگ است کعبه، هیچ در او نیست غیر سنگ

این حرف راست کج مشنو! گرچه مشکل است

 

از روح خویش در تو دمیده ست ذوالجلال

پس جان آدمی ست که کالای قابل است

 

خواهی بیا به سوی من و خواه غرقه شو

فانوس بسته ام که: درین سوی، ساحل است

 

حصن خدا ، ولایت مولای من علی ست

هرکس که این شنید درین حصن داخل است!

 

زاهد! مرا به کفر مبندی که این قلم،

زان نی گرفته ام که سر خاک دعبل است!

حسین جنتی
۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران

چترها در شُرشُر دلگیر باران می‌‌رود بالا

فکر من آرام از طول خیابان می‌رود بالا


من تماشا می‌کنم غمگین و با حسرت خیابان را

یک نفر در جان من مست و غزلخوان می‌رود بالا


خواجه در رؤیای خود از پای‌بست خانه می‌گوید

ناگهان صدها ترک از نقش ایوان می‌رود بالا


گشته‌ام میدان ‌به‌ میدان شهر را، هر گوشه دردی هست

ارتفاع درد از پیچ شمیران می‌رود بالا


درد من هرچند درد خانه و پوشاک ارزان نیست

با بهای سکه در بازار تهران می‌رود بالا


گاه شب‌ها بعد کار سخت و ارزان خواب می‌بینم

پول خان با چکمه‌اش از دوش دهقان می‌رود بالا


جوجه‌های اعتقادم را کجا پنهان کنم وقتی

شک شبیه گربه از دیوار ایمان می‌رود بالا


فکر من آرام از طول خیابان می‌رود پایین

یک نفر در جان من اما غزلخوان می‌رود بالا


حسین جنتی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

مثلا منتظر عید و بهارم الکی 

مثلا کنج دلم غصه ندارم الکی 


به خودم میرسم و فکر غزلهای نوام 

مثلا خوب شده زخم سه تارم الکی 


به دلم زردیِ پاییز نشد زخم تری ! 

مثلا سرخیِ گُلهای انارم الکی 


منو تشویش محال است محال است محال !!! 

مثلا غرق خوشی ! اوجِ قرارم الکی ...


دلم از ماندنِ یک جا به ستوه آمده است 

مثلا عشق سفر توی قطارم الکی


به سرم میزند این بیت کمی گریه کنم

مثلا ابر بهارم که ببارم الکی


محسن حمزه

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

پی یک اشتباه ناجورم ! باغ ممنوع سیب میخواهم !

 تا بفهمند نازنین منی ، قد زلفت رقیب میخواهم !

 

مادرم گفت : دل نبند و برو ، هر کجا روی نازنینی هست 

آه مادر ! دلم ز دستم رفت ، ختم امن یجیب میخواهم !

 

پدرم گفت : بچه جان بس کن ! حرف های عجیب میشنوم !

آه آری پدر ، عجیب ، عجیب ، خاطرش را عجیب میخواهم !!

 

باز فر میخورند دور سرم ، این قوافی : حبیب ، عجیب ، غریب ....

آه مادر ، پدر ، مریض شدم ، به گمانم طبیب میخواهم !

 

بعد از این عاشقانه خواهم گفت ، بعد از این قهوه خانه خواهم رفت !

باغ ممنوع سیب پیشکشم !دود نعنا دو سیب میخواهم !!


حسین جنتی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

نگرد بیهده ! یک سکّه ی سیاه ندارم


به کاهدان زده ای ! هیچ غیر کاه ندارم


جز اینکه هیچ ثوابی تمام عمر نکردم ،


دگر - به صاحب قرآن قسم - گناه ندارم !


خیال خیر مبر ، من سرم به سنگ نخورده است ،


ز توبه خسته شدم ، حال اشتباه ندارم


اگر به کشتن آمدی چراغ نیاور ،


که سال هاست به جز سایه ام سپاه ندارم


دو دست ، دور چراغم گرفته ام شب توفان ، 


خوشا خودم ! که سری دارم و کلاه ندارم!


نه خورده ام ز کسی لقمه ای ، نه برده ام از کس


که خرده برده ای از خیل شیخ و شاه ندارم


حسین جنّتی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران

دهان جُربزه را سخت وا گذاشته است

سری که سربسرِ نیزه ها گذاشته است!

قدش بلندتر از ماست ده سر و گردن،

کسی که روی سر خویش پا گذاشته است!

بنا نبود سر از نی درآوَرَد آواز،

خداش خیر دهد کاین بنا گذاشته است!

چه تاجر است که سرمایه اش سر است و شگفت،

که اصلِ مایه همان ابتدا گذاشته است!

سیاه مستیِ آن ساقیِ مبارز بین*

که دستِ خویش نداند کجا گذاشته است!

شگفت مملکتا! این مگر عروسی کیست؟!

که این قبیله ،خود از خون حنا گذاشته است!

فریب خورده کسی، کاین حماسه ی بشکوه

تباه کرده و جای عزا گذاشته است

وگر که اشک بریزیم گریه ی شوق است

از آنچه بر لب ما مرحبا گذاشته است!


حسین جنتی

۰ نظر ۲۵ دی ۹۳ ، ۲۰:۳۶
هم قافیه با باران

شاد و غمگینم! که هیچ این قصه را باور ندارم
من سلیمانم! ولی انگشتِ انگشتر ندارم!

گرچه چار انگشتِ دیگر هست اما ای رفیقان!
صبر از آن انگشتِ باقیمانده ی پرپر ندارم

من خودم شادم، ولیکن مردمِ چشمم عزادار،
چاره ای از همرهی با مردمان ، بهتر ندارم

ساقیا ! جامِ می ام خالی ست زین غم بسکه خوردم
پای بوسم ! دستِ وارو کردنِ ساغر ندارم!

گرچه آن انگشت از کف رفت اما جانِ ساقی،
داغِ انگشت است این، سودای انگشتر ندارم.


حسین جنتی

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

دیر فهمیدیم پس دیوار بالا رفته بود
با همان خشت نخستین تا ثریا رفته بود

دیر فهمیدیم و معماران مرموز از قدیم
چیده بودند آن چه بر پیشانی ما رفته بود

گاه می گویم به خود: اصلا کلاه جد من
جای مسجد کاشکی سمت کلیسا رفته بود!

رسم پرهیز از جهان ای کاش بر می داشتند
کاش یوسف روز اول با زلیخا رفته بود

من نمی دانم چه چیزی پایبندم کرده است
کوه اگر پا داشت تا حال از این جا رفته بود!

دور تا دورش همه خشکی ست این تنها خزر
راه اگر می داشت از این چاله به دریا رفته بود!


حسین جنتی

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران