هم‌قافیه با باران

۵۳ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: واقعه عاشورا» ثبت شده است

اذان بگو که شهیدان همه به صف شده‌اند
که تیرها همه آمادهٔ هدف شده‌اند

پیمبرانه به تکبیر باز کن لب را
که از صدای تو ذرّات در شعف شده‌اند

برای چرخ زدن در حوالی خورشید
مدارهای سراسیمه جان به کف شده‌اند

به یُمن بارش احساس در مساحت ظهر
غبارها ز رُخ دشت برطرف شده‌اند

و کربلا شده دریایی از حماسه و شور
و ریگ‌های بیابان همه صدف شده‌اند

نماز عشق فقط سجده‌ای پر از خون است
اذان بگو که شهیدان همه به صف شده‌اند

پروانه نجاتی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

سر زد ز شرق معرکه، آن تیغ گرم‌ْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر

تیغی چنان فصیح به تبیین دین حق
تیغی چنان صریح به تفریق شرّ و خیر

آن‌کس که حِرز کشتی نوح است نام او
بر لوح آسمان، پسر ایلیا، «شُبیر»

حیرت‌نشین وحدت او، کعبه و کنشت
حسرت‌نصیب رفعت او، مسجد است و دیر

دیگر کسی نبود پی دفع تیرها
نه سینهٔ «سعید» و نه جانبازی «زهیر»

دیگر چه جای مرثیه‌خوانی جنّ و انس؟
وقتی گریستند به حال تو، وحش و طیر

پس آسمان به لرزه درافتاد و خون گریست
از آن زمان که کرد در آیینهٔ تو سیر

همسایهٔ بهشت شود در رکاب تو
مانند حُر، کسی که شود عاقبت‌به‌خیر

محمدسعید میرزایی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظه‌ها با تو چه زیباست اگر بگذارند

فکر یک لحظه بدون تو شدن کابوس است
با تو هر ثانیه رؤیاست اگر بگذارند

مثل قدش، قدمش، لحن پیمبروارش
روی فرزند تو زیباست اگر بگذارند

غنچه آخر چقدر آب مگر می‌خواهد؟
عمر طفل تو به دنیاست اگر بگذارند

ساقی‌ات رفته و ای کاش که او برگردد
مشک او حامل دریاست اگر بگذارند

آب مالِ خودشان چشم همه دلواپس
خیمه‌ها تشنهٔ سقاست اگر بگذارند

قامتش اوج قیام است، قیامت کرده‌ست
قد سقای تو رعناست اگر بگذارند

سنگ‌ها در سخنت هم‌نفس هلهله‌ها
لحن قرآن تو گیراست اگر بگذارند

تشنه‌ای، آه وَ دارد لب تو می‌سوزد
آب مهریهٔ زهراست اگر بگذارند

بر دل مضطرب و منتظر خواهر تو
یک نگاه تو تسلاست اگر بگذارند

آمد از سمت حرم گریه‌کنان عبدالله
مجتبای تو همین‌جاست اگر بگذارند

رفتی و دختر تو زمزمه دارد که کفن
کهنه پیراهن باباست اگر بگذارند

سیدمحمدرضا شرافت
۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۴:۱۷
هم قافیه با باران
تنها به سمت معرکه باید سفر کند
زینب کجاست دختر او را خبر کند؟

این لاله لاله باغ مگر وانهادنی‌ست؟
این شرحه شرحه داغ مگر شرح دادنی‌ست؟

آه ای رباب، جان من این دل، دلِ تو نیست؟
این جان که هست در کفِ قاتل، دلِ تو نیست؟

این باغ لاله چیست به گودال قتلگاه؟
آیا حسین بود؟ نکردیم اشتباه؟

آه ای رباب، قاتلِ خودسر چه می‌کند؟
با جای بوسه‌های پیمبر چه می‌کند؟!

حالا چه عاشقانه محاسن کند خضاب
سبط رسول، تشنه میان دو نهر آب!

کم‌کم سکوت، ساحلِ فریاد می‌شود
آبِ فرات بر همه آزاد می‌شود

آبی ولی منوش که غیر از سراب نیست!
زَهْر است این به کام تو، باور کن آب نیست!

این آب، شیر می‌شود و سنگ می‌شود
یعنی دلت برای علی، تنگ می‌شود!

آن وقت هی به سینهٔ خود چنگ می‌زنی
یا زخمه زخمه شعله در آهنگ می‌زنی

آن وقت باز طفل تو فانوس می‌شود
در شعله‌زار داغِ تو، ققنوس می‌شود

این پرده‌های سوختهٔ حَنجر رباب!
نی در نواست، ناله زنید از پی جواب!


لختی بیا به سایهٔ این نخل‌ها رباب!
سخت است بی‌قرار نشستن در آفتاب!

مهمانِ سفره‌های فراهم نمی‌شوی؟
عیسی شده‌ست طفل تو، مریم نمی‌شوی؟

غمگین مباش، آخر این ماجرا خوش است
پایان شب به میمنت «والضّحی» خوش است

آید به انتقام کسی از تبارتان
«عَجّل عَلی ظُهورکَ یا صاحبَ الزمان»

جواد محمدزمانی
۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۲:۰۶
هم قافیه با باران

آشفته کن ای غم، دل طوفانی ما را
انکار کن ای کفر، مسلمانی ما را

شوریده سران صف عشقیم، مگر تیغ
مرهم بنهد زخم پریشانی ما را

بر قامت ما پیرهن زخم بدوزید
تا پاک کند تهمت عریانی ما را

ای زخم شکوفا بگشا در سحر وصل
گلخانه در بسته پیشانی ما را

زین پیش حرامی صفتی در حرم دوست
نشکست چنین حرمت مهمانی ما را

از کرببلا با عطش زخم رسیدیم
یارب!بپذیر این همه قربانی ما را

علیرضا قزوه

۱ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۰:۰۶
هم قافیه با باران

گر چه نی شروه خوان جدایی ست
 شور و حالی که دارد خدایی ست

می چکد خون ز نی ناله هایش
 پرده های دلم نینوایی ست

آن که با ما طبیبانه می گفت:
چاره ی درد عاشق رهایی ست

دل ز خود برد و شد عاشق خویش
بس اداها که در دلربایی ست

عطرگل های قالی مرا بس
بوی این بوریاها ریایی ست

پیر ما جلوه ها می فروشد
عیب آیینه ها خودنمایی ست

داغی از کربلا بر دل ماست
فطرت لاله ها کربلایی ست
*
بسکه در فکر آلاله هایم
دست و پای خیالم حنایی ست

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۶
هم قافیه با باران

باد پاییز، نوحه خوان آمد
اول مهر عاشقان آمد

اولین درس عشق: بابا آب!
کربلا تا دمشق: بابا آب!

مشق هر روز دفتر دل ما:
الف قد و قامت سقا

بنگر ای دل! خزان صحرا را
برگریزان باغ زهرا را

میشود دشت از غم آکنده
هر طرف غنچه ای پراکنده

که گمان میبَرد که این پاییز
بشکند پشت سروها را نیز

یا که این برگریز وحشتناک
افکند برگ نخلها بر خاک

قصه نخل های بی سر آه
غصه لاله های پرپر آه

نخل ها، لاله ها که تشنه لبند
از کنار فرات تا اروند...

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۱:۵۷
هم قافیه با باران

برپا شده است در دلِ من خیمهٔ غمی
جانم! چه نوحه و چه عزا و چه ماتمی

عمری است دلخوشم به همین غم که در جهان
غیر از غمت نداشته ام یار و همدمی

بر سیلِ اشک خانه بنا کرده ام ولی
این بیت سست را نفروشم به عالمی

گفتی شکار آتش دوزخ نمی شود
چشمی که در عزای تو لب تر کند نمی

دستی به زلف دستهٔ زنجیرزن بکش
آشفته ام میان صفوفِ منظّمی

می خوانی ام به حکم روایات روشنی
می خواهمت مطابق آیات محکمی

ذی الحجّه اش درست به پایان نمی رسد
تقویم اگر نداشته باشد محرّمی...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۰:۰۶
هم قافیه با باران

جان را نهاده اند کجا بر کف این چنین؟
کی خوانده اند بر سر نی مصحف این چنین ؟

بر عرش نی، تلاوت قرآن کند که : حیف
ز آیینه ای که مانده به کنج رف ، اینچنین

از مکر نهروانی دشمن عجیب نیست
بالا رود ز نیزه اگر مصحف این چنین

آیا شنیده اید که در ظهر خون کسی
معراج رفته باشد، بی رفرف، این چنین ؟!

باور نداشت چنگ که در پرده ی عراق
بر سر زند ز شور حسینی دف این چنین !

بر او مگر گذشت چه در طف ؟ که تا هنوز
پیچد به خود فرات ز هُرم تف این چنین !

از خصم، فرق و سینه درید و به نیزه دوخت
در کربلاست شاهد نشر و لف این چنین

از خون او چگونه تواند گذشت شعر؟
جان وی است و قافیه ای مُردف این چنین !

قومی : خداش خواند و، یک فرقه: کافرش !
غالی : چنان و مردم مستضعف : این چنین

از لحظه ی وداع تو ای جاری زلال
 دارد فرات بر لب حسرت کف این چنین

ای برتر از تصور دریا که سال هاست
جوشد ز خاک، خون شما در طف این چنین:

خیل ملک هنوز به بوی تو می کشد
در معبر عروج شهیدان صف این چنین

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۱۶:۰۶
هم قافیه با باران

شهید عشقم، پاینده‌ام برای همیشه
اگر که کشته شوم، زنده‌ام برای همیشه

هنوز صاعقه بارد ز هرم هیبت خشمم
که گردبادم و توفنده‌ام برای همیشه

اگرچه خوارترینم، تو گل نسیم‌ترینی
که از شمیم تو آکنده‌ام برای همیشه

نبود حاصل عمرم به غیر نام سیاهی
که بسته شد ز تو پرونده‌ام برای همیشه

به عمر رفته امیدی نداشتم که تو کردی
امیدوار به آینده‌ام، برای همیشه

به خنده از سر تقصیر من گذشتی و کردی
عزیز فاطمه! شرمنده‌ام برای همیشه

بگو مرا نفریبد بهشت و حور و قصورش
که من ز غیر تو دل کنده‌ام برای همیشه

به ذوالجناح تو سوگند ای تمامی غربت
که مات اصغر و آن خنده‌ام برای همیشه

هماره سبز و شکوفا بمان که عطر تنت را
به دشت عشق پراکنده‌ام برای همیشه

زبان قال ندارم، زبان حال من این است:
اگر امیر تویی، بنده‌ام برای همیشه

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۱۴:۰۶
هم قافیه با باران

تشنه اما چه تشنه ای بودند
تشنگانی که بر لب رودند

تشنه اما تمام دریایی
موج در موج اوج شیدایی

چه شرابی به دستشان دادند
که رهایی ز هستشان دادند

نیستانی که قبله ی هستند
هر چه هست ازسماعشان مستند

نی مگر شرح ماجرا گوید
لختی از قصه را به ما گوید

سور وسوزی به کربلا بوده است
عشق روزی به کربلا بوده است

سوز این قصه را به نی دادند
سور این قصه را به می دادند

مستم و لب نهاده ام بر نی
گاه هو هو زنم ،گهی هی هی

بشنویدم اگر که هشیارید
دست از هوش خویش بردارید

جامی از باده بلی دارم
الصّلا عزم کربلا دارم

گر چه یک سوی کربلا رزم است
سوی آنسویی دگر بزم است

آن طرف پاره های شب بودند
این طرف جوهر طرب بودند

آن طرف مردگان جنبنده
این طرف زندگان تابنده

آن طرف فصل بود و کثرت بود
این طرف وصل بود و وحدت بود

آن طرف ازدحام جسمانی
این طرف اتحاد روحانی

آن طرف گرچه با عدد بودند
این طرف جلوۀ احد بودند

آن طرف حرف از فراوانی
این طرف فقر ، فقر ربّانی

آن طرف سنگ، تیرگی ، کینه
در برابر، صفوفِ آیینه

در هر آیینه ای حسینی بود
بزم توحید بود و عینی بود

او که با هر شهید جان میداد
خون به رگهای آسمان می داد

نام ِ او آمد و دگرگونم
حد زنیدم شراب شد خونم

مستم و آن چه هست می بینم
همه را از تو مست می بینم

همه لب تشنگان و تو ساقی
روزی و روز و رزق ورزّاقی

ای تو پَرور... نه لب فروبستم
من نه چون غالی سیه مستم

امر کردی که حد نگه دارم
حمد حق را که مست ِ هشیارم

من مناجاتی خراباتم
در خرابات در مناجاتم

هم خرابات ِ کربلا دیدم
هم مناجات ِ کربلا دیدم

کربلا کشته جلالم کرد
کربلا زنده جمالم کرد

دیده ام جلوه جلالی را
رقص شمشیر ِ لا ابالی را

دیده ام در تبسّم ِ ساقی
جوشش ِ باده های ِ اشراقی

کربلا لا اله و الله است
هر که از خود برید ،آگاه است

بامداد ِ رخ و شب ِ گیسو
وحدهُ لا اله الا هو

قربان ولیئی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۷:۱۴
هم قافیه با باران

تا به شب ای عارف شیرین نوا
آن مایی آن مایی آن ما

تا به شب امروز ما را عشرتست
الصلا ای پاکبازان الصلا

درخرام ای جان جان هر سماع
مه لقایی مه لقایی مه لقا

در میان شکران گل ریز کن
مرحبا ای کان شکر مرحبا

عمر را نبود وفا الا تو عمر
باوفایی باوفایی باوفا

بس غریبی بس غریبی بس غریب
از کجایی از کجایی از کجا

با که می‌باشی و همراز تو کیست
با خدایی با خدایی با خدا

ای گزیده نقش از نقاش خود
کی جدایی کی جدایی کی جدا

با همه بیگانه‌ای و با غمش
آشنایی آشنایی آشنایی آشنا

جزو جزو تو فکنده در فلک
ربنا و ربنا و ربنا

دل شکسته هین چرایی برشکن
قلب‌ها و قلب‌ها و قلب‌ها

آخر ای جان اول هر چیز را
منتهایی منتهایی منتها

یوسفا در چاه شاهی تو ولیک
بی لوایی بی‌لوایی بی‌لوا

چاه را چون قصر قیصر کرده‌ای
کیمیایی کیمیایی کیمیا

یک ولی کی خوانمت که صد هزار
اولیایی اولیایی اولیا

حشرگاه هر حسینی گر کنون
کربلایی کربلایی کربلا

مشک را بربند ای جان گر چه تو
خوش سقایی خوش سقایی خوش سقا

مولوی

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۲۲:۵۶
هم قافیه با باران

دوستان امشب دوای درد محزونم کنید
بر سرم افسانه‌ای خوانید و افسونم کنید

نیست اندوه مرا با درد مجنون نسبتی
می‌شوم دیوانه گر نسبت به مجنونم کنید

لاله‌گون شد خرقهٔ صد چاکم از خوناب اشک
شرح این صورت به شوخ جامه گلگونم کنید

شهسوار من به صحرا رفته و من مانده‌ام
زین گناه از شهر می‌خواهم که بیرونم کنید

چشم پرخونم ببینید و مپرسید از دلم
حالت دل را قیاس از چشم پرخونم کنید

هلالی

۱ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۱۵:۲۹
هم قافیه با باران

درمانده آب بود

درمانده آب بود که برخاک مانده بود

سقا که از وظیفه ی خود دست برنداشت

علی محمد مودب

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۵:۴۶
هم قافیه با باران
این اشک رهایت از دل خاک کند
بالت بدهد راهی افلاک کند

تو اشک غم حسین را پاک نکن
بگذار که این اشک تو را پاک کند...

محمدجواد غفورزاده
۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۶
هم قافیه با باران

کیست این پنهان مرا در جان و تن                
کز زبان من همى گوید سخن

این که گوید از لب من راز کیست؟             
 بنگرید این صاحب آواز کیست؟

در من اینسان خودنمایى می کند                
ادعاى آشنایى میکند

کیست این گویا و شنوا در تنم؟                 
باورم یارب نیاید کاین منم

متصل تر با همه دورى، به من                 
از نگه با چشم و، از لب با سخن

خوش پریشان با منش گفتارهاست          
در پریشان گوییش اسرارهاست

گوید او چون شاهدى صاحبجمال           
حسن خود بیند به سر حد کمال

از براى خود نمایى صبح و شام            
سر برآرد گه زر وزن، گه زبام

باخدنگ غمزه صید دل کند                   
دید هر جا طایرى بسمل کند

گردنى هر جا در آرد در کمند                  
تا نگوید کس اسیرانش کمند

لاجرم آن شاهد بالا و پست                 
با کمال دلربایى درالست

جلوهاش گرمى بازارى نداشت             
یوسف حسنش خریدارى نداشت

غمزه‌اش را قابل تیرى نبود                
لایق پیکانش نخجیرى نبود

عشوه‌اش هر جا کمند انداز گشت      
 گردنى لایق نیامد، بازگشت

ما سوا آینیه‌‌‌ى آن رو شدند               
 مظهر آن طلعت دلجو شدند

پس جمال خویش در آینیه دید           
روى زیبا دید و عشق آمد پدید

مدتى آن عشق بی نام و نشان         
بد معلق در فضاى بیکران

دلنشین خویش مأوایى نداشت          
تا در او منزل کند، جایى نداشت

بهر منزل بیقرارى ساز کرد                
طالبان خویش را آواز کرد

چونکه یکسر طالبان راجمع ساخت     
جمله را پروانه، خود را شمع ساخت

جلوه‌یى کرد از یمین و از یسار            
دوزخىّ و جنّتى کرد آشکار

جنّتى، خاطر نواز و دلفروز                   
دوزخى، دشمن گداز و غیر سوز

عمان سامانی

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۹:۲۹
هم قافیه با باران

روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثى ست که از حضرت آدم داریم

شادى هر دو جهان در دل ما پنهان است
تا غمت در دل ما هست، مگر غم داریم؟

گاه در هیأت رعدیم و پر از طوفانیم
گاه در خلوت خود بارش نم نم داریم

تازه آغاز حیات است شهید تو شدن
ما فقط غمزه ى چشمان تو را کم داریم

در قیامت دل ما در پى قدقامت توست
ما چه کارى به بهشت و به جهنم داریم؟

خنده ات جنت و اخم تو عذابى ست الیم
خوف داریم اگر از تو ، رجا هم داریم

از ازل شور حسین بن على در سر ماست
تا ابد در دل خود داغ محرم داریم

محمد میرزایی بازرگانی

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۷:۲۹
هم قافیه با باران

بر تن دشت ردپا مانده
گیسویت در هوا رها مانده
 
بازویت آنقدر که ضربت داشت
ردّ شمشیر در هوا مانده
 
بند نعلین...ظاهرا...،در اصل
دهن ازرق است وا مانده
 
یا حسن گفتنت که غوغا کرد
صبر کن ذکر مرتضی مانده
 
پس مدینه برادری شده است
که چنین پای کربلا مانده
 
پشت هر ذکر یا عمو جانت
هوس ذکر یا اخا مانده
 
لشکر تیغ! چشمتان روشن
یادگاری مجتبی مانده
 
گر چه «احلی من العسل» گفتی
تازه احلی من البلا مانده
 
چه به روز تو آمده که هنوز
کمر خیمه‌گاه تا مانده
 
زیر پا مانده‌ای و با حسرت
نو عروس تو روی پا مانده
 
دست تو در میان خون خودت
دست او نیز در حنا مانده
 
داستان جدایی‌ات این شد
سر جدا، تن جدا جدا مانده
 
تیغ‌ها که کشیده‌ات کردند
وای من سهم نعل‌ها مانده
 
گر چه قدت بلند شد اما
نجمه بعد از تو بی‌عصا مانده

مجید تال

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۰۶:۵۱
هم قافیه با باران

قصهء هیچ کسی مثل من آغاز نشد
هیچ کس مثل من اینگونه سرافراز نشد

هیچ عاشق پی معشوق خود اینقدر نرفت
هیچ عشقی به نگار اینقَدَر ابراز نشد

هیچ کس لحظهء جان دادن و پرپر زدنش
با دو دستان پر از عاطفه ات ناز نشد

به روی سینه تان تا دم آخر ماندم
مقتل هیچ کس این قدر پر از راز نشد

با سرِ نیزه مرا از تو جدایم کردند
قامت هیچ کس اینگونه ور انداز نشد

خودمانیم ولی بهر علی اکبر هم
اینقدر وسعت آغوش شما باز نشد

از حرم تا دم گودال پر و بال زدم
هیچ پروانه چنین لایق پرواز نشد

بیت بیت بدنم مرثیه ای می طلبد
غزلی مثل من اینگونه در ایجاز نشد

خواستم تا نگذارم سرتان را ببرند
سر و جان دادم و انگار ولی باز نشد

من که رفتم ولی ای کاش مقاتل زین پس
بنویسند همه مقنعه ای باز نشد

من کریم ابن کریمم، کرمی کن آقا
افت دارد بنویسند که جانباز نشد

تکه تکه بدنم زیر سمِ اسبان رفت
بعد از این بهر کسی قامتم احراز نشد

مصطفی هاشمی نسب

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۴:۴۶
هم قافیه با باران

خودش به دست خودش کودک،انتخاب شده
ستاره ای ست که هم سطح آفتاب شده

 علی اصغرِ شش ماهه رفت و او مانده
هزار مرتبه از این قضیه آب شده

هزار بار دم رفتنش به سمت جلو
یکی رسیده و او نقشه اش خراب شده

عذاب می کشد از اینکه راه می رود و
تمام دلخوشی عمه و رباب شده

سپاه عمه اسیرند و مرد خوشحال است
که جزء لشکر عباس احتساب شده

مگر که کودک بی ادعا گناهش چیست
که بین لشکریان کشتنش ثواب شده

کجای دشت نشستی بلند شو عباس
که بی تو کشتن اطفال، نیز باب شده

همین که تیر به سمتش روانه شد خندید
که با رقیه سر جنگ بی حساب شده

حسین مثل کتاب غم است و عبداله
به تیر حرمله ای جِلد این کتاب شده

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۵:۵۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران