هم‌قافیه با باران

۲۵ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: حضرت علی اصغر (ع)» ثبت شده است

بست بر روی سر عمامه پیغمبر را
رفت تا بلکه پشیمان بکند لشگر را

من به مهمانیتان سوی شما آمده ام
یادتان نیست نوشتید بیا؟! آمده ام!

ننوشتید بیا کوه فراهم کردیم؟!
پشت تو لشگر انبوه فراهم کردیم؟!

ننوشتید زمین ها همه حاصلخیز است؟!
باغ هامان همه دور از نفس پائیز است!

ننوشتید که ما در دلمان غم داریم؟!
در فراوانی این فصل تو را کم داریم!

ننوشتید که هستیم تو را چشم به راه؟!
نامه نامه لک لبیک اباعبدالله؟!

حرفهاتان همه از ریشه و بن باطل بود
چشمه هاتان همه از آن ده بالا گل بود

باز در آینه کوفی صفتان رخ دادند
آیه ها را همه با هلهله پاسخ دادند

نیست از چهره آینه کسی شرمنده
که شکم ها همه از مال حرام آکنده

بی گمان در صدف خالیشان دری نیست
بین این لشگر وامانده دگر حری نیست

بی وفایی به رگ و ریشه ی آن مردم بود
قیمت یوسف زهرا دو-سه من گندم بود

آی مردم! پسر فاطمه یاری میخواست
فقط از آن همه، یک پاسخ آری میخواست

چه بگویم به شما هست زبانم قاصر
دشت لبریز شد از جمله ی هل من ناصر

در سکوتی که همه ملک عدم را برداشت
ناگهان کودک شش ماهه علم را  برداشت

همه دیدند که در دشت هم آوردی نیست
غیر آن کودک گهواره نشین مردی نیست

چون ابوالفضل به ابروی خودش چین انداخت
خویش را از دل گهواره به پائین انداخت

خویش را از دل گهواره می اندازد ماه
تا نماند به زمین حرف ابا عبدالله

آیه آیه رجز گریه تلاوت میکرد
با همان گریه ی خود غسل شهادت میکرد

عمق این مرثیه را مشک و علم می دانند
داستان را همه ی اهل حرم میدانند

بعد از عباس دگر آب سراب است سراب
غیر آن اشک که در چشم رباب است رباب

مرغ در بین قفس این در و آن در میزد
هی از این خیمه به آن خیمه زنی سر میزد

آه بانو! چه کسی حال تو را میفهمد
اصغر از فرط عطش سوخت خدا میداند

میرسد ناله ی آن مادر عاشورایی
زیر لب زمزمه دارد؛ پسرم لالایی

کمی آرام که صحرا پر گرگ است علی
و خدای من و تو نیز بزرگ است علی

میروی زیر عبای پدرت آهسته
کودک من به سلامت سفرت آهسته

پسرم میروی آرام و پر از واهمه ام
بیشتر دل نگران پسر فاطمه ام

پسرم! شادی این قوم فراهم نشود
تاری از موی حسین بن علی کم نشود!

تیر حس کردی اگر سوی پدر می آید
کار از دست تو، از حلق تو بر می آید

خطری بود اگر، چاره خودت پیداکن
قد بکش حنجره ات را سپر بابا کن

آه بانو چه کسی حال تو را میفهمد
اصغر از فرط عطش سوخت خدا میفهمد

داغ در چهره تو چند برابر گشته
طفل سیراب شده خنده کنان برگشته

سیدحمیدرضا برقعی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۲۳:۰۶
هم قافیه با باران

زره پوشیده از قنداقه، بی شمشیر می آید
شجاعت ارث این قوم است، مثل شیر می آید

به روی دست بابا آسمان ها را نشان کرده
چقدر آبی به این چشمان بی تقصیر می آید!

زبانش کودکانه است و نمی فهمم چه می گوید
ولی می خوانم از چشمش که با تکبیر می آید

به چیزی لب نزد جز آه از لطف ستم، اما
نمی دانم چرا از دست دنیا سیر می آید!

جهانی را شفاعت میکند با قطره ی اشکی
که از چشمش تو گویی آیه ی تطهیر می آید

الهی بشکند دست کماندار تو ای صیاد
که آهو برَه ای شش ماهه در نخجیر می آید

چه زخمی خورده آیا بر کجای طفل شش ماهه!؟
که با خون دارد از این زخم بوی شیر می آید!

بخواب ای کودکم، لالا...، که سیرابت کند دشمن
بخواب ای کودکم، لالا...، که دارد تیر می آید

‌علی فردوسی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۰۹:۰۶
هم قافیه با باران

می کشد روضه به جایی که نباید بکشد
کاش اگر زه به عقب رفت مردد بکشد

می رسد روضه به آنجا که قرار است پسر
یک شبه بر روی دستان پدر قد بکشد

تیر در شعر هجایی است که باید بکشند
روضه خوان را بسپارید که بی مد بکشد

شاید این تیر به یک شعبه مبدل بشود
نفسش را که به تنگ آمده  ،شاید بکشد

قدرت تیر چنان است که تصویرش را
هرکسی را دل سنگ است بیاید بکشد

طفل را حرمله عباس تصور کرده است
چله اش را که نبایست به این حد بکشد

فرصت گریه نداده است به او، کاش این تیر
لااقل داد زدن را بگذارد بکشد

طفل گشته است به تقدیر، رضا پس حتما
پای این شعر قرار است به مشهد بکشد

برود تشنه بیفتد لب سقاخانه
روضه را از وسط صحن به مرقد بکشد

با خودش فکر کند منع شد از آب، سپس
دست را در وسط کاسه ولی رد بکشد

‌محسن ناصحی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

کوچه‌ها تیره دشت‌ها خون بود
آب‌ها رنگ بی نهایت شد
آسمان و زمین به هم پیچید
ناگهان موسم قیامت شد
 
چشم‌ها حیرتی مضاعف داشت
آخرین لحظه های دیگر بود
اضطراب از نگاه‌ها می‌ریخت
دیگر امروز... روز محشر بود
 
ناگهان در کشاکش محشر
بانگ آمد که ایهاالانسان!
چشم های غریبه کور شوند
می‌رسد مادر زمین و زمان
 
بوی عطری به عرش می‌پیچد
بوی  گل‌های ناب و پر احساس
می وزد بر کرانۀ محشر
عطر چادرنمازی از گل یاس
 
با شکوه تمام می‌آیند
کاروانی که سبز پوشیدند
می‌شود از نگاهشان فهمید
جامی از درد و داغ نوشیدند
 
جای دستان حضرت عباس
غنچه‌هایی شکفته بود آنجا
غنچه‌ها...سبز...سرخ نیلی رنگ...
رنگ آلاله ها ی باغ خدا
 
کودک از روی دست‌های عمو
گفت من غنچه‌ام ولی پرپر..
پدرم آفتاب نیزه نشین..
مادرم می‌زند صدا: اصغر!
 
کربلا داغ بود و تشنه شدن
مادرم گریه داشت در چشمش
ردی از تشنگی به لب‌هایم
بوسه ای داغ کاشت در چشمش
 
آسمان با تمام تشنگی‌اش
روی دست پدر چه زیبا بود
مثل ماهی به خویش پیچیدم
آه ...باران ...نه ...اشک بابا بود
 
تیر از چله تا رها گردید
چشم‌هایم شبیه دریا شد
روی دستان تشنۀ بابا
حنجرم سینه چاک بابا شد
 
غنچه­ی دیگری به ناز شکُفت
مثل یک رود بود چشم ترش
کیست آن کودکی که می‌خندد
مثل پروانه سوخته است پرش؟
 
محسنم کودکی که می گویند...
پُرم از خاطرات کوچه­ی یاس
عمر کوتاه تر ز گل دارم
مادرم مثل ابر، پر احساس
 
خانۀ ما که سوخت مادر من
آتش از چادرش زبانه گرفت
در و دیوارها به هم خوردند
میخ در سینه را نشانه گرفت
 
در دل کوچه­ی بنی هاشم
روز دنیا چقدر نیلی بود
یک نفر می‌دوید با شمشیر
این صدای شکسته...... سیلی بود
 
باغبان دست بسته بود آنجا
در خزان ...در سکوت ...در سردی
مادری که شبیه یک گل بود
می تکاندش غلاف نامردی
 
من و مادر به آسمان رفتیم
ماند بابا غریب در افلاک
دفن کرد آن شب سیاه ،زمین
پیکر آفتاب را در خاک
 
خون تو سرخ‌تر ز خون من است
آنچه را عشق ، آفرید شدی
خوش به حالت علی اصغر من!
چون که در کربلا شهید شدی
 
 حامد حجتی

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۳:۰۷
هم قافیه با باران

گفتند تیر بر گلوی آفتاب خورد
غافل از اینکه تیر به قلب رباب خورد

از بوسه‌‌های فاطمه سبقت گرفت تیر
بنشین حساب کن چقدر با شتاب خورد

دست کمان حرمله اینجا خطا نرفت
تیرش درست بر دل عالیجناب خورد

آه ای حسین! آه! که این روضه راز توست
اینجاست که به دیدۀ عالم حجاب خورد

یک جرعه آب خواستی و اصغرت پرید
این ماجرا چقدر برای تو آب خورد

چیزی نبود...روضه نخوانید بیش از این
اصغر که روی دست پدر بود، تاب خورد

حالا تمام عمر رباب است و این سوال
بعداز علی چگونه... برای چه آب خورد؟!

حسین صیامی

۱ نظر ۲۸ مهر ۹۵ ، ۲۱:۱۳
هم قافیه با باران

حالا برای خنده که دیر است، گریه کن
بابا نخواب… موقع شیر است، گریه کن

درمانده ام میان دو راهی، کجا روم؟!
چشمم که رفته است سیاهی، کجا روم؟!

جان رباب من به همه رو زدم نشد
دنبال آب من به همه رو زدم نشد

عمه تو را ز دور نشان می دهد، نخواب!
هی شانه رباب تکان می دهد، نخواب!

شد وقت بازی ات کمرت را گرفته ام
با احتیاط زیر سرت را گرفته ام

همبازی تو ساقه تیر است، گریه کن
بابا نخواب موقع شیر است، گریه کن

قنداقه ات که بست، لبت باز شد علی
خندید مادرت چه قدر ناز شد علی

افسوس مادر تو شب شادی ات ندید
چشم رباب حجله دامادی ات ندید

در خیمه گرم کرده خودش مجلست علی
جای نفس بلند شده خس خست علی

تا پشت خیمه کار پدر سر به زیری است
تازه زمان دیدن دندان شیری است

دیدی که دید حرمله هم ناامیدی ام؟!
لبخند می زند به محاسن سفیدی ام

خون تو را به چهره که پاشید وای من
تا خیمه صوت قهقهه پیچید وای من

با این لبی که مثل حصیر است، گریه کن
بابا نخواب! موقع شیر است، گریه کن

قنداقه ات هنوز به بازوست مانده است
اما سر تو بند به یک پوست مانده است

خشکش زده دهان تو پیداست نای آن
بیرون زده سه شعبه ای از لا به لای آن

تیری که چشمهای عمو را گرفته است
با قطر خویش راه گلو را گرفته است

تیری چنان کشید که گفتم کمان شکست
تقصیر تیر بود اگر استخوان شکست

رویت عجیب مثل کویر است، گریه کن
بابا نخواب! موقع شیر است، گریه کن

رحمی به من بکن جگرم تیر می کشد
بعد از برادرت کمرم تیر می کشد

سر درد مادر تو مرا آب کرد و کشت
وقتی به عمه گفت سرم تیر می کشد

با پنجه قبر می کنم و خواهرت رسید
دارد ز حنجر پسرم تیر می کشد

گودال توست کوچک و گودال من بزرگ
بعد از تو عمه از جگرم تیر می کشد

لختی گذشت پیرزنی غرق درد گفت
یک پیرزن به گریه به یک پیرمرد گفت

رفتی حسین جسم تو را بوریا گرفت
وقتی که تیر بچه ما را ز ما گرفت

تازه شروع ضجه ما بعد از این شده
دیدم جماعتی همگی دست چین شده

با نیزه بلند زمین شخم می زند
دنبال راس هجدهمین شخم میزند

دیدم که غربتت سندش روی نیزه است
یک شیرخواره با لحدش روی نیزه رفت

بال و پرش جدا شد و افتاد بر زمین
از نی سرش جدا شد و افتاد بر زمین

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۲۰:۲۹
هم قافیه با باران

رباب داشت قصه محسن می گفت
که بابا ناله ی غریبی سر داد
دل رباب یه دفه آشوبی شد
تکونی خورد گهواره اصغر افتاد

بابا شنید صدای اصغرو گفت
جز تو کسی نمونده دوروبرم
لبات تَرَک تَرَک شده تشنه ای
قربون دندونای شیریت برم

تو آخرین ذخیره ی منیّ و
جز تو کسی نمونده توو لشکرم
رباب بیا وَ اِن یَکاد بخون که
مردی شده واسه خودش اصغرم

رفت میون لشکر و صدا زد
نیگاش کنین لباش مِثه کویره
بگیرینش از منو آبش بدین
آب بخوره یا نخوره میمیره

داداش رو دستای بابا تکون خورد
یه چیزی گفت به بابا مِثه یه راز:
بابا فدا سرت اگه تشنمه
به خاطر من به اینا رو ننداز

سه شُعبه شو توو چلّه ی کمون کرد
برای نوزادی که نصفه تیره
نمیدونست هدف کیه یکی گفت
پسر رو که زدی، پدر میمیره

ما توی خیمه ها بودیم ندیدیم
که بابا چی تو گوشه ی عباشه
فقط می دیدیم که داره با دستاش
یه چیزی رو به آسمون می پاشه

مردم هر قبیله ای مِثه گُل
بچه های کوچیکو بو می کنن
سر یه شیش ماهه مگه چقدره!
که توی اون نیزه فرو میکنند!

نوزادای شیعه هزار ساله که
روضه خونای محسنند و اصغر
توو اولین گریه هاشون میگن آب
توو اولین واژه هاشون میگن در

حامد عسکری

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۰۸:۲۹
هم قافیه با باران

دست و پا می زنی انگار بغل می خواهی
یا که جای من از این تیر عسل می خواهی

می شُد ای کاش به جایش که عبا اندازم
بغلت گیرم و با خنده هوا اندازم

لااقل بر لبِ من قند بده پیش رباب
به لبت حالتِ لبخند بده پیش رباب

عمه ات نَشنود این را:کَمَرم درد گرفت
چقَدَر دورِ گلویت پسرم درد گرفت

تیر ای کاش به سویِ پدرت می آمد
صبر می کرد که دندانِ تو در می آمد

صبر می کرد که یک جرعه دلِ سیر خوری
صبر می کرد که این دفعه کَمی شیر خوری

به لبت حداقل آب ندادند که هیچ
به روی دست تو را تاب ندادند که هیچ

خواستی تا بخوری آب پریدی بابا
ناگهان تیر زد از خواب پریدی بابا

خونِ سُرخی به رُخِ زرد گرفتی ای جان
محکم انگشتِ من از درد گرفتی ای جان

مادرَت بر درِ خیمه نگرانِ من و توست
نَشَود فاشِ کسی آنچه میانِ من و توست

همه بر خواهشِ بابا چه کنم خندیدند
به همه رو زدم اما چه کنم خندیدند

هِلهله زودتر از من خبرت را می بُرد
من نبودم لبه ی تیر سرت را می بُرد

بی تعادل شدم از زین پدَرَت می اُفتد
وای اگر خَم کُنَمَت زود سَرت می افتد

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۰۷:۲۹
هم قافیه با باران

آه وقتى کاروان راه بیابان مى گرفت
از همان اول سفر باید که پایان مى گرفت

با تبر آمد به قصد چیدن گل ، دشمنت
کاش بر یک لاله ى پژمرده آسان مى گرفت

سرو هم از خشک سالى قامتش خم مى شود
از براى غنچه ها اى کاش باران مى گرفت

ماهى سرخى که از تُنگش جدا افتاده بود
قدر اشکى آب مى نوشید اگر ، جان مى گرفت

بر سر بازار حُسنت از تحیُّــر مانده ام
هر که سر مى داد در راه تو سامان مى گرفت

اى که در ظهر عطش آبى ننوشیدى جز عشق
گر تو مى گفتى جهان آنروز پایان مى گرفت

محمد شیخی

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۰۵:۲۹
هم قافیه با باران

باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشم های مهربانش...

می خواست در سینه غمش پنهان بماند
نگذاشت اما گریه های بی امانش

دارد نفس های خودش را می شمارد
با هر قدم پشت سر آرام جانش

او می رود دامن کشان آرام آرام
مولای ما می ماند و داغ جوانش

چندین ستاره منتظر تا بازگردد
تا باز هم باشند محو کهکشانش

روی لب شمشیر او بانگ تفرّوا
از جنس صفین است شور نهروانش

آیا شنیدید إبن ملجم های کوفه
فزت و ربّ الکربلا را از زبانش؟

پاشید از هم چون اناری دانه دانه
در لحظه ی سرخ غروب بی کرانش

تأثیر آن دیدار آخر خوب پیداست
از عطر سیبی که می آید از دهانش

عمرش شبیه یک نماز صبح کوتاه
آمد سلام آخرش روی لبانش

پایان ابیات من و وقت نماز است
فرصت نشد دیگر بگویم از اذانش

رضا خورشیدی فرد

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۲
هم قافیه با باران

بگو که یک شبه مردی شدی برای خودت
و ایستاده ای امروز روی پای خودت

نشان بده به همه چه قیامتی هستی
و باز در پی اثبات ادّعای خودت

از آسمانی گهواره روی خاک بیفت
بیفت مثل همه مردها به پای خودت

پدر قنوت گرفته تو را برای خدا
ولی هنوز تو مشغول ربنای خودت

که شاید آخر سیر تکامل حلقت
سه جرعه تیر بریزی درون نای خودت

یکی به جای عمویت که از تو تشنه تر است
یکی به جای رباب و یکی به جای خودت

بده تمام خودت را به نیزه ها و بگیر
برای عمه کمی سایه در ازای خودت

و بعد همسفر کاروان برو بالا
برو به قصد رسیدن به انتهای خودت

و در نهایت معراج خویش می بینی
که تازه آخر عرش است ابتدای خودت

سه روز بعد، در افلاک دفن خواهی شد
درون قلب پدر خاک کربلای خودت

هادی جانفدا

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۳:۴۶
هم قافیه با باران
قبول دارم؛ در کربلا صواب نکردم
ملامتم نکن! آغوش را جواب نکردم

همه توان خودش را گذاشت حرمله اما
خداگواه؛ به سمت علی شتاب نکردم

به زهر کام مرا تلخ کرد حرمله اما
هوای بوسه بر آن شیشه ی گلاب نکردم

هزار بار مرا سمت مشک آب فرستاد
ولی به حضرت عباس فکر آب نکردم

دو راه داشتم: اصغر... حسین... ساده بگویم
که چشم بستم و از این دو انتخاب نکردم

به تیره بختی من تیر نیست در همه عالم
که هیچ کار برای دل رباب نکردم

محمدحسین ملکیان
۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۲:۴۶
هم قافیه با باران
چه فکری می کنی ای تیر،آیا قدِّ اصغر را نمی بینی؟
مگر بر آستان خیمه مادر را نمی بینی؟
که خود را می کشی این طور با شدّت
که دقّت کرده ای این گونه با دقّت
که از زِه می پری این قدر با سرعت

همیشه نقطه ی قلبِ هدف مشکی ست
 امّا خوب دقّت کن که این دفعه سپیدی گلوگاهی هدف گشته
به روی دست خورشید جهان ماهی هدف گشته

اگر یک شعبه هم بودی،نمی ماند از گلو چیزی
چه تصویر غم انگیزی؛
که تیری با سه تا شعبه به سمت حنجری رفته
به قصد آفتابی بر وَرایِ منبری رفته

پریشانم از این برخورد
اگر آبش نمی دادند، این کودک خودش می مُرد

چرا تیر سه شعبه؟ که برای کودک شش ماهه ی تشنه،
نبود آب کافی بود
برای این که بابا بشکند از پا،میان علقمه
بانگ 《برادر جان مرا دریاب》 کافی بود
فقط درد علی اکبر،برای کشتن ارباب کافی بود

چرا دیگر علی اصغر؟
چرا شش ماهه ی پرپر؟

چه فکری می کنی ای تیر هر قَدرَم که مجبوری
هدف کوچکتر است از تو، نمی بینی؟مگر کوری؟

خودت بنشین قضاوت کن،یقینأ با چنین فرضی
چنین طولی،چنین عرضی

اگر حتّی به بالا نه،به زیر گردنش خوردی
به غیر از حنجره از صورتش هم قسمتی بُردی

مگر حجم گلوی آدم بالغ چه اندازه ست؟
 علیِ اصغر شش ماهه دیگر جای خود دارد
هزاران نکته در این جاست که فرضِ نشد دارد

یکی این که به این سرعت اگر تیری رها گشته
زبانم لال،حتمأ سر از این پیکر جدا گشته
و گر هم مانده جای تیر و حنجر جا به جا گشته

و دیگر این که از این سو،گلوی خشک شش ماهه
ز جنس نرم غضروف است
و از آن سو نشانه گیری زیر گلوی حرمله
بسیار معروف است
نتیجه گیری اش از تو،
شب هفتم همیشه روضه مکشوف است

مهدی رحیمی
۰ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۳
هم قافیه با باران
ناله ات در نفس باد، مکرّر گم شد
گریه ی تو وسط خنده ی لشکر گم شد

سوره ای بود سپاهم که تلاوت کردم
آیه ای پشت سر آیه ی دیگر گم شد

ماند از سوره فقط آیه ی بسم الله اش
آه کوتاهترین آیه هم آخر گم شد

دور خوردی می شش ماهه من دست به دست
دست من تا که رسیدی می و ساغر گم شد

دست من منبر فریاد غم انگیزت بود
آه! یکمرتبه در خون تو منبر گم شد

زوزه ی تیر سه شعبه همه را ساکت کرد
لحظه ای بعد صدای علی اصغر گم شد

قدمی سوی سپاه و قدمی سمت حرم
از خجالت پدر پیر تو سردرگم شد
#
کاش اجزای تو در قبر تو کامل باشند
گرچه گویند که در عصر دهم سر گم شد

سید محمدمهدی شفیعی
۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۲۰:۱۷
هم قافیه با باران

تا خیمه رفت و برگشت از پا نشست و برخاست
تا خیمه چند دفعه بابا نشست و برخاست

ای حرمله بمیری چون باعث جدایی ست
تیر سه شعبه ی تو هرجا نشست و برخاست

با تیغ و نیزه ها بود هرجا که رفت اما
با این گلوی کوچک تنها نشست و برخاست

وقتی رأیت والا.....فرمود عمه یعنی
تیر سه شعبه اینجا زیبا نشست و برخاست

آمال گاهواره در شام شد محقق
با گوشواره دارد حالا نشست و برخاست

آن مردمی که امروز گشتند اشک ریزت
دارند با ائمه فردا نشست و برخاست

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۴:۲۷
هم قافیه با باران

گرفت مادر از این سو تو را چه زود از شیر
پدر گرفت از آن سو تو را چه دیر از تیر

سه شعبه چون که درآمد از آن سوی حنجر
به خاک ریخت به سرعت دو قطره شیر از تیر

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۲:۴۶
هم قافیه با باران

همه گهواره من را به غنیمت ببرید
تا ابد معجر زینب به سلامت باشد

سر من را ببُرید و سر من را ببَرید
تا قیامت سر زینب به سلامت باشد

مجید تال

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۰۹:۵۴
هم قافیه با باران

چرا بریده بریده ست گفت و گوی رباب
مگر که تیر سه شعبه ست در گلوی رباب

فقط مقابل زینب نبوده است سری
سری به نیزه بلند است روبروی رباب

مجید تال

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۰۸:۵۳
هم قافیه با باران

سعی دارد کودکش را در عبا پنهان کند
باید او تن را جدا ؛ سر را جدا پنهان کند

گریه ی اصغر ، صدای هلهله ، با تیر خود
حرمله باید صدا را در صدا پنهان کند

مشتی از خون علی را ریخت سمت آسمان
خواست تا جرم زمین را در هوا پنهان کند

با غلاف خنجری ، بابا پسر را دفن کرد
کربلا را خواست تا در کربلا پنهان کند

گیرم اصلا طفل خود را پشت خیمه دفن کرد
خنده های آخرش را در کجا پنهان کند

هر که سر را زد ، خودش هم می برد ؛ باید حسین
طفل را دور از نگاه نیزه ها پنهان کند

مجید تال

۱ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۰۷:۵۲
هم قافیه با باران

تیر آه از نهاد پدر در بیاورد
وقتی سر از گلوی پسر در بیاورد

بی شک برای بردن زیر گلوی تو
حق دارد اینکه تیر سه پر در بیاورد

از تیر گفته اند به کرات شاعران
آنجا که از گلوی تو سر در بیاورد

اما نگفته اند که ارباب از گلوت
باید که تیر را به هنر در بیاورد

ای کاش حرمله بنشیند مگر خودش
این تیر را به تیر دگر در بیاورد

هم که سه شعبه است همینکه سه شعله است
یعنی دمار از سه نفر در بیاورد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۰۳:۴۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران