هم‌قافیه با باران

۲۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

نه! امیدی به شما نیست، حقارت، آزاد
هرچه خواهید بگویید جسارت، آزاد

آبروی وطنم یوسف بازار شده ست
ثمن بخس، فراوان و تجارت، آزاد

شیختان با همه شیرینی و شهرآشوبی
فتویِ فتنه فرستاد: شرارت، آزاد

راه بر مشت گره کرده ی مردم بستید
تا به دشمن شود انگشت اشارت، آزاد

 حرم از دست حرامی نگرفتیم که باز
پیک و پیغام فرستید که غارت، آزاد

 پاکدامن وطنم را به کسی نفروشید
خاصه این فرقه ی از قید طهارت، آزاد

بی وضو زائر این خاک نباید! چه کسی
گفته این قوم نجس را که زیارت، آزاد؟

الغرض معنی آزادی اگر این باشد
وقت آن است  بگوییم اسارت آزاد

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۵۵
هم قافیه با باران

شبیهِ نرمیِ یک ابر، مهربان  بودی
همیشه خنده به لب بودی و جوان بودی

صداقتِ هنر از جوهرِ تو پیدا بود
و عشق کارِ تو بود و تو کاردان بودی

میانِ چشمه ی مهتاب می درخشیدی
شبیهِ آینه بینِ ستارگان بودی

حریمِ امنیت و عشق ،" در پناهِ تو " بود
میانِ زندگی خویش ، قهرمان بودی

اگر چه قصه ی تو عاشقانه شد آغاز
تو انتهای غم انگیزِ داستان بودی

خبر ، تلاقی ِ سنگینِ پُتک و آینه بود
تو چون شکفتنِ یک بُغضِ ناگهان بودی

حدیثِ رفتنِ تو ساده تر ز رویا بود
به روی ِ هودَجِ بالِ پرندگان بودی.....

 یدالله گودرزی

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران

این نقابی ست زتزویر وریا،بردارید
تا به کی شام غریبانه سحر پندارید


دامن خشک زمین و نفس داغ بلا
دانه ها خرد و عقیمند که هی می کارید

باید این معرکه ها دار مجانین بشود
آخر انکار چه حاصل که همه بیمارید

مرغ امین به قفس کرده و دستی به دعا
ابری ازجنس غبار است نخواهد بارید

نه چو منصور به حقید و نه عیسا نفسید
فارغ از دار و به گردن شکنی چون دارید

رنگ زردی ست به سر تا قدم برگ امید
بس که شلاق خزانید و پی آزارید

باغ اخلاص گرفتار تبر های ریاست
تا که برگِرد گل عشق همه چون خارید

مطربی مست ِمی و باده برآورد خروش
داغ پیشانی یتان را همه هیچ انگارید

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۲۴
هم قافیه با باران

تو را دوست دارم مرا دوست داری؟
تو هم در دلت مهر من هست جاری

چه خوبست شیرین بیانم بپیچد
به گوشم طنین  خوشایند آری

دلم را نرنجان گل مهربانم
بکن خاطرم را ز تردید عاری

به عشق تو بود این غزل را سرودم
نگه دار شعر مرا یادگاری

سرانجام با لکنت و شرم گفتی
تو را... دوست  ...دارم مرا دوست ... داری؟

محمدعلی ساکی

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۲۴
هم قافیه با باران

درد سر ، بین گذر ، چند نفر، یک مادر
شده هر قافیه ام یک غزل درد آور

ای که از کوچه ی شهر پدرت می گذری
امنیت نیست از این کوچه سریع تر بگذر

دیشب از داغ شما فال گرفتم ، آمد :
دوش می آمد و رخساره ...نگویم بهتر!

من به هر کوچه ی خاکی که قدم بگذارم،
نا خود آگاه به یاد تو می افتم مادر

چه شده ،قافیه ها باز به جوش آمده اند:
دم در، فضه خبر، مادر و در، محسن پر !

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۰۷:۲۵
هم قافیه با باران
سپیده روشنی پشت پلکهایت بود
بهار عطر گلی خفته در صدایت بود

ستاره پلک نمی زد مگر پس از چشمت
که ماه مُهر تو،شب فرش زیر پایت بود

بهار های پیاپی نسیم نا آرام
به جستجوی تو در متن این روایت بود

تو آمدی به بهار و نسیم محو تو شد
تو آمدی و نگاهت پر از محبت بود

شبیه معجزه ای آمدی و از آن روز
به هر کجا که رسیدیم از تو صحبت بود

تو را به معجزه تشبیه می کنم؟ هیهات!
که روز رفتن تو شهرمان قیامت بود

میان آینه هایی که صیقلی دادی
هنوز سایه تصویر آشنایت بود

که هر چه گفتم از آن روشنایی جاوید
به قدر یک الف از آیه اشارت بود

که هر چه از قلم افتاد بگذر و بگذار
بگویم از دل اگر قسمتم زیارت بود

نغمه مستشار نظامی
۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۲۴
هم قافیه با باران
کهنه صرّافانِ دنیا از تصرّف می خورند
از عدالت می نویسند، از تخلّف می خورند

می نویسم دوستان! معیار خوبی مرده است
دوستانِ خوبِ من تنها تأسّف می خورند!

این که طبعِ شاعران خشکیده باشد عیبِ کیست؟
ناقدان از سفرۀ چربِ تعارف می خورند

عاشقان هم گاه گاهی ناز عرفان می کشند
عارفان هم دزدکی نان تصوّف می خورند

یوسف من! قحطی عشق است، اینان را بهل!
کلفَتِ دین اند و دنیا، از تکلّف می خورند

آخر ِ این قصّه را من جور ِ دیگر دیده ام
گرگ ها را هم برادرهای یوسف می خورند...!

علیرضا قزوه
۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۳۲
هم قافیه با باران

فردا صبح بیدار می شوم
و فراموش می کنم بارها دوستت داشته ام
کنار پنجره می ایستم
به تماشای کودکانی که عادت دارند
هرصبح، زنی سراغ «کوچه ی خوشبخت» را از آنان بگیرد
و با لبخندهای کوچکشان بگویند:
«تماشای آسمان
چشمان هیچ کس را آبی نخواهد کرد!»
 
لیلا کردبچه

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

نه توصیفی که می‌گویند راوی‌های افسانه
نه تصویری که می‌سازند شاعرهای دیوانه

نه در آن کوهسارانی که می‌لرزند بر سینه
نه در آن آبشارانی که می‌ریزند بر شانه

نه شیرین‌کاریِ ماهی که افتاده‌ست در برکه
نه آتش‌بازیِ شمعی که می‌گیرد به پروانه

نه در سلما، نه در لیلا، نه در شیرین، نه‌ در عذرا
نه در اکناف ترکستان، نه در اقصای فرغانه

نه‌ درآن«شاه دخترها»،نه درآن«شط پرشوکت»
نه در«ری‌را»،نه در«آیدا»،نه حتی«در گلستانه»...

همینجا بود، اینجا، روی مبل رنگ و رو رفته
همینجا، روبروی جعبه جادوی روزانه

همینجا بود،اینجا، غرق در بحر غمی کهنه
همینجا،گرم صحبت با مراحم‌های پرچانه

همینجا،پشت کوه ظرف‌های چرب و ناشسته
همینجا،در تلاقی اتو با رخت مردانه

همین رنگی که افتاده‌ست بر چای تر و تازه
همین بویی که پیچیده‌ست توی آشپزخانه

کجادنبال مفهومی برای عشق می‌گردی؟
بیا اینجاست، نان گرم روی میز صبحانه

امید مهدی نژاد

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۲۴
هم قافیه با باران

کف بر کف جانانه و لب بر لب جام است
در دور سپهر آن چه دلم خواست به کام است

آنجا که بناگوش تو شامم همه صبح است
و آنجا که سر زلف تو صبحم همه شام است

من سجده کنم بر تو اگر عین گناه است
من باده خورم با تو اگر ماه صیام است

تو حور و چمن جنت و ساغر لب کوثر
تا شیخ نگوید که می ناب حرام است

در دور سیه چشم تو مردم همه مستند
دوری به ازین چشمی اگر دیده کدام است

افسوس که در خلوت خاصت ننشسته
وز هر طرفی بر سر من شورش عام است

سودای لبت سوخت دل خام طمع را
تا خلق نگویند که سودای تو خام است

حسرت برم از مرغ اسیری که ز تقدیر
خال و خط مشکین تواش دانه و دام است

جان بر لبم آمد پی نظاره فروغی
آن ماه اگر جلوه کند، کار تمام است

فروغی بسطامی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۲۴
هم قافیه با باران

آن نه عشقست که از دل به دهان می‌آید
وان نه عاشق که ز معشوق به جان می‌آید

گو برو در پس زانوی سلامت بنشین
آن که از دست ملامت به فغان می‌آید

کشتی هر که در این ورطه خون خوار افتاد
نشنیدیم که دیگر به کران می‌آید

یا مسافر که در این بادیه سرگردان شد
دیگر از وی خبر و نام و نشان می‌آید

چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز
باز بر هم منه ار تیر و سنان می‌آید

عاشق آنست که بی خویشتن از ذوق سماع
پیش شمشیر بلا رقص کنان می‌آید

حاش لله که من از تیر بگردانم روی
گر بدانم که از آن دست و کمان می‌آید

کشته بینند و مقاتل نشناسند که کیست
کاین خدنگ از نظر خلق نهان می‌آید

اندرون با تو چنان انس گرفتست مرا
که ملالم از همه خلق جهان می‌آید

شرط عشقست که از دوست شکایت نکنند
لیکن از شوق حکایت به زبان می‌آید

سعدیا این همه فریاد تو بی دردی نیست
آتشی هست که دود از سر آن می‌آید

سعدی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۲۴
هم قافیه با باران

تا مردم این شهر در خواب‌اند با من باش
از راه آهن تا خود دربند با من باش

صبحانه می‌خواهی اگر در حس و حال کوه
در کوله دارم چای و کیک و قند، با من باش

کم اخم کن با من، دلم ترکید جان تو
کل جهان قربان آن لبخند؛ با من باش

تنها بیا از لحظۀ تحویل سال نو
تا آخر بیست و نه اسفند با من باش

یادت بماند تو کمی کوچک‌تری از من
از من فقط بشنو همین یک پند: با من باش!

هرچیز گفتم یک چرا در کارم آوردی
حالا بیا بی چند و چون یکچند با من باش

یک دفعه می‌بینی که کوهستان به حرف آمد
می‌گوید ای دلخواه! ای دلبند! با من باش

آرش شفاعی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۲۵
هم قافیه با باران

تهران شبیه هرشب دیگر سیاه بود
در آرزوی خنده ی کمرنگ ماه بود

تهران قصیده ای که نفس گیر و پرملال
تهران خطابه ای که پر از اشتباه بود

این سوی شهر خنده ی تلخی به خون نشست
آن سوی شهر اشک کسی قاه قاه بود

تصویر پرتردد این شهر راه راه
لبخند سرخ دخترکی سر به راه بود

وقتی گدای کوچه کمی دود می گرفت
تا مدتی برای خودش پادشاه بود

اقلیم پادشاهی این شاه پاره وقت
بن بست کوچه تا به سر چارراه بود

از دختر و گدا چقدر حرف می زنم
آن بی گناه دختر این بی پناه بود

یک کارمند شعر مرا خواند و پاره کرد
بر کاغذی نوشت که : رد شد ...سیاه بود

آرش شفاعی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۲۵
هم قافیه با باران

رفیقم از اون آدمای گل بود
واسه خودش یه دنیا عقل کل بود

عاشق حافظ و فروغ و نیما
یه آسمون جل یه جوون تتها

می خواس با شعراش گلا رو آب بده
پروانه ها رو رو نسیم تاب بده

می خواس روی زمین گدا نباشه
از اون زنای بی حیا نباشه

می خواس بره داد بزنه روی بوم
فحش بده به لقمه های حروم

سیگارشو روی تراس دود کنه
تو آتیشش دنیا رو نابود کنه

دنیا رو قابل تحمل کنه
دیکتاتورا رو عاشق گل کنه

رفیق من حالا زیر زمینه
دنیا همون دنیای پیش از اینه

آرش شفاعی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۲۵
هم قافیه با باران

هله خیزید که تا خویش ز خود دور کنیم
نفسی در نظر خود نمکان شور کنیم

هله خیزید که تا مست و خوشی دست زنیم
وین خیال غم و غم را همه در گور کنیم

وهم رنجور همی دارد ره جویان را
ما خود او را به یکی عربده رنجور کنیم

غوره انگور شد اکنون همه انگور خوریم
وانچ ماند همه را بادهٔ انگور کنیم

وحی زنبور عسل کرد جهان را شیرین
سورهٔ فتح رسیدست به ما، سور کنیم

ره نمایان که به فن راه‌زنان فرح‌اند
راه ایشان بزنیم و همه را عور کنیم

جان سرمازدگان را تف خورشید دهیم
کار سلطان جهان‌بخش به دستور کنیم  

کیمیا آمد و غمها همه شادیها شد
ما چو سایه پس ازین خدمت آن نور کنیم

بی‌نوایان سپه را همه سلطان سازیم
همه دیوان سپه را ملک و حور کنیم

نار را هر نفسی خلعت نوری بخشیم
کوهها را ز تجلی همه چون طور کنیم
 
هله من مطرب عشقم دگران مطرب زر
دف من دفتر عشق و دف ایشان دف‌تر  

مولوی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۴۸
هم قافیه با باران

صبح است و گل در آینه بیدار می شود
خورشید در نگاه تو، تکرار می شود

مردی که روی سینه ی عشق تو خفته بود
با دست های عشق تو، بیدار می شود

پر می کنی پیاله ی من از عصیر و باز
جانم پر از عصاره ی ایثار می شود

تا باد، دست غارت عشقت گشاده باد
وقتی غمم به سینه تلنبار می شود

در بازی مداوم انگشت های تو
تکثیر می شود گل و بسیار می شود

خورشید نیز می شکند در نگاه تو،
وقتی که آن ستاره پدیدار می شود

حسین منزوی

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۰۷:۲۵
هم قافیه با باران
این سوز سینه شمع شبستان نداشته است
وین موج گریه سیل خروشان نداشته است

آگه ز روزگار پریشان ما نبود
هر دل که روزگار پریشان نداشته است

از نوشخند گرم تو آفاق تازه گشت
صبح بهار این لب خندان نداشته است

ما را دلی بود که ز طوفان حادثات
چون موج یک نفس سر و سامان نداشته است

سر بر نکرد پاک نهادی ز جیب خاک
گیتی سری سزای گریبان نداشته است

جز خون دل ز خوان فلک نیست بهره ای
این تنگ چشم طاقت مهمان نداشته است

دریا دلان ز فتنه ایام فارغند
دریای بی کران غم طوفان نداشته است

آزار ما بمور ضعیفی نمی رسد
داریم دولتی که سلیمان نداشته است

غافل مشو ز گوهر اشک رهی که چرخ
این سیمگون ستاره بدامان نداشته است

رهی معیری
۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

خواستی تا گله از این غم جانکاه کنم
نفسی مانده مگر تا ز غمت آه کنم ؟
 
تو همانی که بنا بود کبوتر که شدم
سفری دور به همراه تو تا ماه کنم

 امشب اما سرِ پرواز ندارم، باید
دست بی مهر تو را از دل کوتاه کنم

باید امشب بروم بر سر یک بام بلند
شهر را از خطر چشم تو آگاه کنم!

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۴۹
هم قافیه با باران

خرم آن خانه که در هجر تو ویران بشود
درگلو بغض تمنای تو پنهان بشود

آتش سینه بسوزاند و لب آه کنان
ابر مژگان بهم آویزد وباران بشود

آن سری را که به سامان شده با تحفه  عقل
در بیابان غمت بی سرو سامان بشود

دیده چون زائردلداه ی سرمست طواف
دل یاغی به خَم زلف تو زندان بشود

دانی از چیست که رخسار من از عشوه ی تو
چون بهاران رُخ قالی کرمان بشود

حُسن و گیرایی تو دَم زتجلی چوزند
کهکشانی به طرب آید و حیران بشود

برکتاب غم عشق تو و دیباچه ی آن
ای خوش آن عاشق دیوانه که عنوان بشود

چون مسیحایی هرکس که شود کشته ی تو
مست پیمانه ای از چشمه ی حیوان بشود

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۴۹
هم قافیه با باران

دست های مرا تماشا کن، از تنم سوی تو گریزانند
راز این انزجار جاری را، رودهای رمیده می دانند

با دو انگیزه راه می افتند: شوق دریا و انزجار از کوه
کف زنان میروند و یکسره از شادی مرگ خود خروشانند

کاشکی در زمین فرو بروند، یا به بالای کوه برگردند
رودهایی که در سفر یک دم، از تکاپوی خود پشیمانند

من ولی لحظه ای نمی خواهم صاحب دستهای خود باشم
بر تن مردمان مرده ی شهر، مثل این دست ها فراوانند

رودهای رمیده را بنگر، دست های مرا به یاد آور
دست من نیست، ای تنت دریا! دست ها بر تنم نمی مانند!

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۴۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران