هم‌قافیه با باران

۱۵ مطلب با موضوع «شاعران :: سید حسن حسینی» ثبت شده است

گل بماند ،خار را هم جیره بندی کرده اند
بلبلان منقار را هم جیره بندی کرده اند

باغ ما کم خونی گل دارد و فقر نگاه
نرگس بیمار را هم جیره بندی کرده اند

خیل منصوران انا الحق زن به بازار سیاه
دار لاکردار را هم جیره بندی کرده اند

آتش زرتشت بر انگشت یاران کرد پشت
شعله ی سیگار را هم جیره بندی کرده اند

جوخه های جهل بیدارند و آگاهی به خواب
مردم هوشیار را هم جیره بندی کرده اند

طوق دنیا گردن گردنکشان را زیور است
این خران افسار را هم جیره بندی کرده اند

تیغ عریان می زند خورشید غم از بام و در
سایه ی دیوار را هم جیره بندی کرده اند

نیست خیل شاعران را دست آویز خیال
گیسوی دلدار را هم جیره بندی کرده اند

اشک هم می لنگد و از دیده بیرون می زند
لغزش هموار را هم جیره بندی کرده اند

تا شود خوی چپاول قسمت ابنای دهر
خصلت تاتار را هم جیره بندی کرده اند

بی مرامی در بساط کفر و دین آتش زده ست
سبحه و زنار را هم جیره بندی کرده اند

پاچه ی شلوار شعرم رفت از یاد عسس
چون سگان هار را هم جیره بندی کرده اند

سید حسن حسینی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۷:۴۷
هم قافیه با باران

به گونه ی ماه
نامت زبانزد آسمان ها بود
و پیمان برادری ات
با جبل نور
چون آیه های جهاد
محکم
تو آن راز رشیدی
که روزی فرات
بر لبت آورد
و ساعتی بعد
در باران متواتر پولاد
بریده بریده
افشا شدی
و باد
تو را با مشام خیمه گاه
در میان نهاد
و انتظار در بهت کودکانه ی حرم
طولانی شد
تو آن راز رشیدی
که روزی فرات
بر لبت آورد
و کنار درک تو
کوه از کمر شکست

سید حسن حسینی

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۷:۲۹
هم قافیه با باران

ماجرا این است کم کم کمیت بالا گرفت
جای ارزش های ما را عرضه ی کالا گرفت

احترام «یاعلی» در ذهن بازوها شکست
دست مردی خسته شد، پای ترازوها شکست

فرق مولای عدالت بار دیگر چاک خورد
خطبه های آتشین متروک ماند و خاک خورد

زیر باران های جاهل سقف تقوا نم کشید
سقف های سخت، مانند مقوا نم کشید

با کدامین سحر از دل ها محبت غیب شد؟
ناجوانمردی هنر، مردانگی ها عیب شد؟

خانه ی دل های ما را عشق خالی کرد و رفت
…ناگهان برق محبت اتصالی کرد و رفت

آتشی بی رنگ در دیوان و دفترها زدند
مهر «باطل شد» به روی بال کفترها زدند

اندک اندک قلب ها با زرپرستی خو گرفت
در هوای سیم و زر گندید و کم کم بو گرفت

غالباً قومی که از جان زرپرستی می کنند
زمره ی بیچارگان را سرپرستی می کنند

سرپرست زرپرست و زرپرست سرپرست
لنگی این قافله تا بامداد محشر است!

از همان دست نخستین کج روی ها پا گرفت
روح تاجرپیشگی در کالبدها جان گرفت

کارگردانان بازی باز با ما جر زدند
…پنج نوبت را به نام کاسب و تاجر زدند

روزگار کینه پرور عشق را از یاد برد
باز چون سابق کلاه عاشقان را باد برد

سالکان را پای پرتاول ز رفتن خسته شد
دست پر اعجاز مردان طریقت بسته شد

سازهای سنتی آهنگ دلسردی زدند
ناکسان بر طبل های ناجوانمردی زدند

تا هوای صاف را بال و پر کرکس گرفت
آسمان از سینه ها خورشید خود را پس گرفت

رنگ ولگرد سیاهی ها به جان ها خیمه زد
روح شب در جای جای آسمان ها خیمه زد

صبح را لاجرعه کابوس سیاهی سرکشید
شد سیه مست و برای آسمان خنجر کشید

این زمان شلاق بر باور حکومت می کند
در بلاد شعله، خاکستر حکومت می کند

تیغ آتش را دگر آن حدت موعود نیست
در بساط شعله ها آهی به غیر از دود نیست

دود در دود و سیاهی در سیاهی حلقه زن
گرد دل ها هاله هایی از تباهی حلقه زن

اعتبار دست ها و پینه ها در مرخصی
…چهره ها لوح ریا، آیینه ها در مرخصی
ا* * *
ماجرا این است: مردار تفرعن زنده شد
شاخه های ظاهراً خشکیده از بن زنده شد

آفتابی نامبارک نفس ها را زنده کرد
بار دیگر اژدهای خشک را جنبنده کرد

قبطیان فتنه گر جا در بلندی کرده اند
ساحران با سامری ها گاوبندی کرده اند!
* * *
من ز پا افتادن گل خانه ها را دیده ام
بال ترکش خورده ی پروانه ها را دیده ام…

در نخاع بادها ترکش فراوان دیده ام
گردش تابوت ها را در خیابان دیده ام

گردش تابوت های بی شکوه آهنین
…پر ز تحقیر و تنفر، خالی از هر سرنشین

دیده ام در فصل نفرت در بهار برگریز
کوچ تدریجی دلها را به حال سینه خیز

سروها را دیده ام در فصل های مبتذل
خسته و سردرگریبان – با عصا زیر بغل –…

ماجرا این است، آری ماجرا تکراری است
زخم ما کهنه است اما بی نهایت کاری است

از شما می پرسم آن شور اهورایی چه شد
بال معراج و خیال عرش پیمایی چه شد

پشت این ویرانه های ذهن، شهری هست؟ نیست؟
زهر این دل مردگی را پادزهری هست؟ نیست…

هان کدامین فتنه دکان وفا را تخته کرد؟
در رگ ایمان ما خون صفا را لخته کرد

هان چه آمد بر سر شفافی آیینه ها
از چه ویران شد ضمیر صافی آیینه ها

شور و غوغای قیامت در نهان ما چه شد؟
ای عزیزان! «رستخیز ناگهان» ما چه شد؟

دشت دلهامان چرا از شور یا مولا فتاد
از چه طشت انتشار ما از آن بالا فتاد
* * *
جان تاریک من اینک مثل دریا روشن است
صبح گون از تابش خورشید مولا روشن است

طرفه خورشیدی که سر از مشرق گل می زند
بین دریا و دلم از روشنی پل می زند…

اندک اندک تا طپیدن های گرمم می برد
در دل دریا فرو از شوق و شرمم می برد…

تیغ یادش ریشه ی اندوه و غم را می زند
آفتاب هستی اش چشم عدم را می زند

اینک از اعجاز او آیینه ی من صیقلی است
طالع از آفاق جانم آفتاب «یاعلی» است

«یاعلی» می تابد و عالم منور می شود
باغ دریا غرق گل های معطر می شود

چشم هستی آبها را جز علی مولا ندید
جز علی مولا برای نسل دریاها ندید

موج نام نامی اش پهلو به مطلق می زند
تا ابد در سینه ها کوس اناالحق می زند

قلب من با قلب دریا هم سرایی می کند
یاد از آن دریای ژرف ماورایی می کند

اینک این قلب من و ذکر رسای «یاعلی»
غرش بی وقفه ی امواج، در دریا «علی»

موج ها را ذکر حق این سو و آن سو می کشد
پیر دریا کف به لب آورده، یاهو می کشد

مثل مرغان رها در اوج می چرخد دلم
شادمان در خانقاه موج می چرخد دلم

موج چون درویش از خود رفته ای کف می زند
صوفی گرداب ها می چرخد و دف می زند

ناگهان شولای روحم ارغوانی می شود
جنگل انبوه دریاها خزانی می شود

کلبه ی شاد دلم ناگاه می گردد خراب
باز ضربت می خورد مولای دریا از سراب

پیش چشمم باغ های تشنه را سر می برند
شاخه هایی سرخ از نخلی تناور می برند

خارهای کینه قصد نوبهاران می کنند
روی پل تابوت ها را تیرباران می کنند

در مشام خاطرم عطر جنون می آورند
بادهای باستانی بوی خون می آورند
* * *
صورت اندیشه ام سیلی ز دریا می خورد
آخرین برگ از کتاب آب ها، تا می خورد

سید حسن حسینی

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۴:۴۰
هم قافیه با باران

ای ازلی مرد برای ابد
بی تو زمین سرد، برای ابد

نام قدیمت ز لب حادثه
نعره برآورد برای ابد

پلک تو شد باز به روی دلم
پنجره گسترد برای ابد

هر گل سرخی که جدا از تو رُست
زرد شود زرد، برای ابد

غیر دلت لشکر اندوه را
کیست هماورد برای ابد؟

نام تو عیّار ز روز ازل
خصم تو نامرد برای ابد

چشم تو در عین تحیّر شکفت
آینه پرورد برای ابد

دست تو از روز ازل زد رقم
بهر دلم درد، برای ابد

مست شد از باده روشنگرت
این دل شبگرد برای ابد

صبح ازل مهر تو در من گرفت
شعله ورم کرد برای ابد

سید حسن حسینی

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم؟
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم؟

نیست از هیچ طرف راه برون شد زشبم
زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم؟

از ازل ایل وتبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته ی این ایل وتبارم چه کنم؟

من کزین فاصله غارت شده ی چشم تو ام
چون به دیدار تو افتد سرو کارم چه کنم؟

یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است
میله های قفسم را نشمارم چه کنم؟

سید حسن حسینی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۱۴ دی ۹۴ ، ۱۳:۲۵
هم قافیه با باران

آنچه از هجران تو بر جان ناشادم رسید
از گناه اولین بر حضرت آدم رسید

گوشه‌گیری کردم از آوازهای رنگرنگ
زخمه‌ها بر ساز دل از دست بی‌دادم رسید

قصه شیرین عشقم رفت از خاطر ولی
کوهی از اندوه و ناکامی به فرهادم رسید

مثل شمعی محتضر آماج تاریکی شدم
تیر آخر بر جگر از چلة بادم رسید

شب خرابم کرد اما چشم‌های روشنت
باردیگر هم به داد ظلمت‌آبادم رسید

سرخوشم با این همه زیرا که میراث جنون
نسل اندر نسل از آباء و اجدادم رسیدم

هیچ کس داد من از فریاد جان‌فرسا نداد
عاقبت خاموشی مطلق به فریادم رسید

سید حسن حسینی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۱:۲۵
هم قافیه با باران

گرگ شد میش زبان بسته که نازش کردیم
غسل در جاری خون کرد، نمازش کردیم

چنگ انداخت به آهنگ همایونی عشق
رقص بسمل به بد آهنگی سازش کردیم

خلعت عرشی عشقی که حقیقت کیش است
فرش در زیر قدم های مجازش کردیم

خوی شب پایی ما عصمت این مزرعه بود
خوابمان آمد و تسلیم گرازش کردیم

از تمنای رهایی به قفس افتادیم
دام ما بال و پری بود که بازش کردیم

تلخی محنت ما قصه ی کوتاهی بود
ما صبورانه کشیدیم و درازش کردیم


سید حسن حسینی

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۴۶
هم قافیه با باران

آن چه از هجران تو بر جان ناشادم رسید
از گناه اولین بر حضرت آدم رسید

گوشه‌گیری کردم از آوازهای رنگرنگ
زخمه‌ها بر ساز دل از دست بی‌دادم رسید

قصه شیرین عشقم رفت از خاطر ولی
کوهی از اندوه و ناکامی به فرهادم رسید

مثل شمعی محتضر آماج تاریکی شدم
تیر آخر بر جگر از چلة بادم رسید

شب خرابم کرد اما چشم‌های روشنت
باردیگر هم به داد ظلمت‌آبادم رسید

سرخوشم با این همه زیرا که میراث جنون
نسل اندر نسل از آباء و اجدادم رسیدم

هیچ کس داد من از فریاد جان‌فرسا نداد
عاقبت خاموشی مطلق به فریادم رسید


سید حسن حسینی

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۴۲
هم قافیه با باران

بدون اطلاع قبلی
دم در بیمارستان شهید می‌شوم
نگهبانی دست مرا می‌گیرد
و به سمت بهشت می‌برد
به غرفه‌های ستاره و گل
قدم می‌نهم
جام‌های بهشتی
یک‌بارمصرف است
سیگاری روشن می‌کنم
و خاکسترش را در ملکوت می‌تکانم
سکوت می‌شکند
مومنان از زیارت هم جا می‌‌خورند
جام پنجره‌ها 
لبریز از سوال
روی دست کنج‌کاوی‌ها چرکین می‌شود
فرشته من ساعت می‌زند
و نگهبان بدون اطلاع قبلی
از پیروزی شیعیان جنوب لبنان
حراست می‌کند
ایندرال، آدرنالین، منشاوی، آرنولد...
خسته‌ام از بازیگوشی
میان خیابان
و عبور از خط‌کشی‌های منطقه‌دار 
هستی
حس می‌کنم حوصله‌ی مرا ندارد
در کنار ستاره و گل
سرم به چارچوب‌های خیالی می‌خورد
بدون اطلاع قبلی
دم در بیمارستان شهید می‌شوم 
و در حاشیه میدان شهدا 
فرشته‌ی جوانی در دل آه می‌کشد
و آرزوهای گرسنه مرا بدرقه می‌کند...


سید حسن حسینی

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۰۹
هم قافیه با باران

شاعری شوریده


از خودش بر می گشت


کاغذی در کف داشت


پی یک شاعر دیگر می گشت !


سید حسن حسینی

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۳:۰۸
هم قافیه با باران

تیغ یادش ریشه ی اندوه و غم را می زند

آفتاب هستی اش چشم عدم را می زند

اینک از اعجاز او آیینه ی من صیقلی است

طالع از آفاق جانم آفتاب یا علی است

یا علی می تابد و عالم منور می شود

باغ دریا غرق گل های معطر می شود

چشم هستی آب ها را جز علی مولا ندید

جز علی مولا برای نسل دریاها ندید

موج نام نامی اش پهلو به مطلق می زند

تا ابد در سینه ها کوس اناالحق می زند

قلب من با قلب دریا همسرایی می کند

یاد از آن دریای ژرف ماورایی می کند

اینک این قلب منو ذکر رسای یا علی

غرش بی وقفه ی امواج، در دریا علی

موج ها را ذکر حق این سو و آن سو می کشد

پیر دریا کف به لب آورده، یاهو می کشد

مثل مرغان رها در اوج می چرخد دلم

شادمان در خانقاه موج می چرخد دلم

موج چون درویش از خود رفته ای کف می زند

صوفی گرداب ها می چرخد و دف می زند

ناگهان شولای روحم ارغوانی می شود

جنگل انبوه دریاها خزانی می شود

کلبه ی شاد دلم ناگاه می گردد خراب

باز ضربت می خورد مولای دریا از سراب

پیش چشمم باغ های تشنه را سر می برند

شاخه هایی سرخ از نخلی تناور می برند

خارهای کینه قصد نوبهاران می کنند

روی پل تابوت ها را تیر باران می کنند

در مشام خاطرم عطر جنون می آورند

بادهای باستانی بوی خون می آورند

صورت اندیشه ام سیلی ز دریا می خورد

آخرین برگ از کتاب آب ها، تا می خورد


سید حسن حسینی

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۳:۰۷
هم قافیه با باران
شاهد مرگ ِ غم انگیز بهارم ، چه کنم ؟
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم ؟

نیست از هیچ طرف ، راه ِ برون شد ز شبم
زلف افشان تو گردیده حصارم ، چه کنم ؟

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته این ایل و تبارم ، چه کنم ؟

من کزین فاصله ، غارت شده چشم توام
چون به دیدار تو افتد سر و کارم ، چه کنم ؟

یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است
میله های قفسم را نشمارم چه کنم ؟!

سید حسن حسینی
۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۳:۰۷
هم قافیه با باران
هلا روز و شب فانی چشم تو
دلم شد چراغانی چشم تو

به مهمان، شراب عطش می‌دهد
شگفت است مهمانی چشم تو

بنا را بر اصل خماری نهاد
ز روز ازل بانی چشم تو

پر از مثنوی‌های رندانه است
شب شعر عرفانی چشم تو

تویی قطب روحانی جان من
منم سالک فانی چشم تو

دلم نیمه شب‌ها قدم می‌زند
در آفاق بارانی چشم تو

شفا می‌دهد آشکارا به دل
اشارات پنهانی چشم تو

هلا توشه راه دریا دلان
مفاهیم توفانی چشم تو

مرا جذب آئین آئینه کرد
کرامات نورانی چشم تو

از این پس مرید نگاه توام
به آیات قرآنی چشم تو.

سید حسن حسینی
۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

ز بس فتنه از پیش و پس می رسد

بسختی مجال نفس می رسد

 

صف آرایی لشکر عاشقی

به فرماندهان هوس می رسد

 

اگر چند قحط گل است و نسیم

به لب گرچه مشکل نفس می رسد؛

 

فراوانی است و فراوانی است

به هر مرغ، چندین قفس می رسد!

 

سید حسن حسینی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۴
هم قافیه با باران

هلا ، روز و شب فانی چشم تو

دلم شد چراغانی چشم تو

به مهمان شراب عطش می دهد

شگفت است مهمانی چشم تو

بنا را بر اصل خماری نهاد

ز روز ازل بانی چشم تو

پر از مثنوی های رندانه است

شب شعر عرفانی چشم تو

تویی قطب روحانی جان من

منم سالک فانی چشم تو

دلم نیمه شب ها قدم می زند

در آفاق بارانی چشم تو

شفا می دهد آشکارا به دل

اشارات پنهانی چشم تو

هلا توشه ی راه دریا دلان

مفاهیم طوفانی چشم تو

مرا جذب آیین آیینه کرد

کرامات نورانی چشم تو

از این پس مرید نگاه توام

به آیات قرآنی چشم تو


سید حسن حسینی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران