هم‌قافیه با باران

۲۶۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

حکایت تو که دنیا تو را نیازرده ست
دلی گرفته در آیینه های افسرده است

حکایت من در مشت روزگار دچار
پرنده ای ست که پیش از رها شدن مرده ست

یکی پرنده یکی دل ! دو سرنوشت جدا
که هر یکی به غم دیگری گره خورده ست

به باغ رفتم و دیدم ان شقایق سرخ
که پیش پای تو روییده بود پژمرده ست

خلاصه ی همه ی رنج های ما این است
پرنده ای که دل اورده بود دل برده است

فاضل نظری

۱ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران

ساقی بده آن شراب گلرنگ
مطرب بزن آن نوایِ بر چنگ

کز زهد ندیده‌ام فتوحی
تا کی زنم آبگینه بر سنگ؟

خون شد دل من؛ ندیده کامی
الّا که برفت نام با ننگ

عشق آمد و عقل همچو بادی
رفت از برِ من هزار فرسنگ

ای زاهدِ خرقه‌پوش! تا کی
با عاشقِ خسته‌دل کنی جنگ؟

گِرد دو جهان بگشته عاشق
زاهد بنگر نشسته دلتنگ

من خرقه فکنده‌ام ز عشقت
باشد که به وصل تو زنم چنگ

سعدی! همه روز عشق می‌باز!
تا در دو جهان شوی به یک رنگ

سعدی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد

ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد

سودای عشق پختن عقلم نمی‌پسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمی‌گذارد

باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پیغام ما گذارد

هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد

زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین
بر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گوارد

پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی
گوییم جان ندارد یا دل نمی‌سپارد

مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد

بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد

دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد

سعدی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۲۹
هم قافیه با باران

با دستهات ابر زمین را تکان بده
باران ببار و بر نَفَس جاده جان بده

 بالاتر است دست تو از دست‌های او   
حالا بیا و سبزی خود را به آن بده

تحت الحنک کنار بزن با نسیم دشت
زلفی برای چشم‌نوازی نشان بده

لب تر کن از رطوبت باران و غنچه باش     
یک بوسه در تلاقی صد آسمان بده

در آسمان، طنین تو بیداد می‌کند    
هو هو ....به عرشِ حق نفسی جاودان بده

یا مرتضی علی مددی دم به دم بدم
بر کشتگان راه طریقت امان بده

در برکه، نام حضرت تو در خروش شد     
موجی به سمت ساحل این کهکشان بده

دریا به احترام غدیرت وسیع شد   
یک گوشه  در کرانهٔ این بی‌کران بده

یک گوشه گفتم.... آه...باز دلم پر کشید و رفت   
رقصی چنان میانهٔ آن آستان بده

ایوان طلای صحن شما باصفاترین 
پیمانههای شرب مدام آنچنان بده

انگورهای پیکرهٔ آن ضریح را     
در جام‌ها بریز؛ به ما ارمغان بده

مَن کُنتُ عشق بود و هزاران هزار مست     
یک جرعه از غدیر به بی‌چارگان بده

بیچارهٔ توایم مدد کن علی؛ مدد       
هو می‌کشیم  صحن تو را ناگهان بده...

یک دست جام باده و یک دست بر ضریح   
یا فرصت زیارت صد می کشان بده 
من کنت عشق... حضرت خورشید و عشق و عشق... 
در برکه‌ات تغزلی از عاشقان بده

 زهرا بیا که باز علی در خدا گم است    
با چشم‌هات باز برایش اذان بده

هو مرتضی علی مددی کن زمانه را 
مولا به حق حضرت زهرا، بیان بده

تا باز گویم آنچه دراین سینه مانده است     
مولا برای از تو سرودن زبان بده...

زهرا گرفته بود به بیعت دو دست او     
دستان مرتضاست... دوباره نشان بده

بازوی او بگیر... به لبیک هو بکش   
رد عبای حضرت او را تکان بده

یا مرتضی علی تو پس از این ولی حق     
یامرتضی بتاب به ما روشنان بده

من در زمان تو را به سفر می‌برم ....به دور   
بر دست‌های بسته خدایا توان بده

این دست‌ها که وقف خدا در غدیر شد     
در کوچه‌های شهر مدینه ....امان بده

تا باز گویم از غم و غربت ....غدیر و درد   
تا باز گویم از غم مولا و جان بده

من درزمان تو را به سفر می‌برم ....به دور   
می‌گفت اینکه ...آه به من خیزران بده....

حامدحجتی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران

زره فروخته شد تا تو را به دست آرد
کسی که فاطمه دارد دگر چه غم دارد؟

علی دلی است که در سینه بی قرار آمد
و آمده است که صد دل به دوست بسپارد

به یمن روشنی روزهای در پیش است
که در حوالی این خانه یاس می‌کارد

چقدر خانه‌تان بوی آسمان دارد
چقدر چشم که باید ستاره بشمارد

و فاطمه است همان همسری که می‌خواهد
بلور قلب علی را به سینه بگذارد

فرشته‌ای است که می‌خواهد از بهشت علی
انار دانه کند، سیب سرخ بردارد

به ارتفاع تو آیینه نیست در عالم
به جای شمع ...به آتش نگاه کن ...شاید

نگاه کن که نگاهش پر از ترانۀ درد
نگاه کن که لبش ذکر کربلا دارد

نگاه کن که از آن سوی پلک‌های جهان
کسی به انتقام دل خسته تو می‌آید

هنوز هم که هنوز است غرق این فکرم
که وحی از در و دیوار خانه می‌بارد

اگرچه مادر ما بی مزار مانده ولی
در آستانه قلب علی، حرم دارد

حامد حجتی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

بگسلم از تو، با که پیوندم؟
از تو گر بگسلم به خود خندم

بخت بیدار یاور من شد
ناگهان زی در تو افکندم

بندها بود بر من، اکنون شد
دیدن تو کلید هر بندم

کان اگر کَندَمی نیافتمی
زان تو را یافتم که جان کندم

کی خبر داشتم ز خود بی تو
که چی‌ام، یا چه گونه، یا چندم

اگه اکنون شدم ز خود که مرا
جاودان با تو بود پیوندم

لاغر و مرده بودمی و اکنون
یال و بازو به جان بیاگندم

بی تو از تن چه کیسه بردوزم؟
یا ز جان، من چه طرف بربندم؟

بی تو با ملک جم نه خشنودم
با تو باشم، به هیچ خرسندم

دور گردم ز جان و تن، شاید
دور باد از تو دور، نپسندم

بابا افضل کاشانی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۴
هم قافیه با باران

دو هفته می‌گذرد کان مه دوهفته ندیدم
به جان رسیدم از آن تا به خدمتش نرسیدم

حریف عهد مودت شکست و من نشکستم
خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم

به کام دشمنم ای دوست عاقبت بنشاندی
به جای خود که چرا پند دوستان نشنیدم

مرا به هیچ بدادی خلاف شرط محبت
هنوز با همه عیبت به جان و دل بخریدم

به خاک پای تو گفتم که تا تو دوست گرفتم
ز دوستان مجازی چو دشمنان برمیدم

قسم به روی تو گویم از آن زمان که برفتی
که هیچ روی ندیدم که روی درنکشیدم

تو را ببینم و خواهم که خاک پای تو باشم
مرا ببینی و چون باد بگذری که ندیدم

میان خلق ندیدی که چون دویدمت از پی
زهی خجالت مردم چرا به سر ندویدم

شکر خوشست ولیکن حلاوتش تو ندانی
من این معامله دانم که طعم صبر چشیدم

مرا رواست که دعوی کنم به صدق ارادت
که هیچ در همه عالم به دوست برنگزیدم

بنال مطرب مجلس بگوی گفته سعدی
شراب انس بیاور که من نه مرد نبیدم

سعدی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۳۰
هم قافیه با باران

حتی اگر از عشق سری خواسته بودم
از شوکت سیمرغ، پری خواسته بودم

خورشید درخشان به کفم بود، ولی من
از شمع، دل شعله وری خواسته بودم

با عقل خود از عشق سخن گفتم و خندید
آری ! خبر از بی خبری خواسته بودم

غیر از ضررم مشورت دوست نبخشید
ای کاش ز دشمن نظری خواسته بودم

افسوس!خدا حاجت یک عمر مرا داد
ای کاش لب سرخ تری خواسته بودم

فاضل نظری

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران

دارم دلی مخاطره جوی بلا پرست
سرگشته رایِ گم شده عقلِ هوا پرست

با درد و غم به طبع، چو یاری وفا نمای
با جان خود به کینه، چو خصمی جفا پرست

سعی‌ام هبا شده است و طلب بیهده، از آنک
بیهوده جوی شد دل و دیده هوا پرست

ممکن که من نه آدمی‌ام، ز آنکه آدمی
یا بت پرست باشد و یا بس خدا پرست

بابا افضل کاشانی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۵۰
هم قافیه با باران

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری
مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

توانگران را عیبی نباشد ار وقتی
نظر کنند که در کوی ما گدایی هست

به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز
ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست

کسی نماند که بر درد من نبخشاید
کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست

به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصور که کیمیایی هست

به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
و گر به کام رسد همچنان رجایی هست

به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان به جز از کوی دوست جایی هست

سعدی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۳۰
هم قافیه با باران

ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی
حق را به روزگار تو با ما عنایتی

گفتم نهایتی بود این درد عشق را
هر بامداد می‌کند از نو بدایتی

معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست
با تو مجال آن که بگویم حکایتی

چندان که بی تو غایت امکان صبر بود
کردیم و عشق را نه پدیدست غایتی

فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی

ز ابنای روزگار به خوبی ممیزی
چون در میان لشکر منصور رایتی

عیبت نمی‌کنم که خداوند امر و نهی
شاید که بنده‌ای بکشد بی جنایتی

زان گه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی

من در پناه لطف تو خواهم گریختن
فردا که هر کسی رود اندر حمایتی

درمانده‌ام که از تو شکایت کجا برم
هم با تو گر ز دست تو دارم شکایتی

سعدی نهفته چند بماند حدیث عشق
این ریش اندرون بکند هم سرایتی

سعدی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۹
هم قافیه با باران

در آب و گل که آورد، آیین جان نهادن؟
بر دوش جان نازک، بار گران نهادن؟

شاداب شاخ جان را، از بوم جاودانی
برکندن از چه علت، در خاکدان نهادن؟

ز آوردن تن و جان، با هم چه سود بینی
جز درد تن فزودن، جر بار جان نهادن

گویندهٔ سمر را، زین حال در خور آید
صد قصه جمع کردن، صد داستان نهادن

از داستان و قصه، بگذر که غصه باشد
پیش گرسنه چندی، از هیچ خوان نهادن

گفت و شنید کم کن، گر رهروی که از سر
شاید برای توشه، چشم و زبان نهادن

کاری شگرف باشد، در ره روش قدم را
از سود برگرفتن و اندر زیان نهادن

گاه بلا به مردی، تن در میان فکندن
کام و هوای خود را، بر یک کران نهادن

رسمی است عاشقان را، هنگام نامرادی
از دل کرانه جستن، جان در میان نهادن

در دین عشق هرگز، جز رسم پاکبازی
دینی توان گرفتن؟ رسمی توان نهادن؟

کار تو خواب بینم، در راه، گاه رفتن
پس جرم نارسیدن، بر همرهان نهادن

بابا افضل کاشانی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۴۳
هم قافیه با باران

یک‌طرف کاغذ و یک‌سو قلمش افتاده
قلمش نه؛ دمِ تیغ دو دمش افتاده
 
مثل روز دهم از فرط عطش با طفلان
درشب حجره به روی شکمش افتاده
 
آخرین لحظه همان لحظهٔ تلخی است که مرد
دیده از دست اباالفضل علمش افتاده
 
دیده که دست و سر و چشم عمو عباسش
تا دم علقمه در هر قدمش افتاده
 
نفسش را رمقی نیست و در خاطر مَرد
زخمهای تن آقا رقمش افتاده
 
بعد این‌قدر مصیبت که سرش آوردند
تازه تیغ آمده بر قدّ خمش افتاده
 
آخرین لحظه به یاد فقط این جملهٔ "شمر"
که: "خودم می‌کِشم و می‌کُشمش" افتاده
 
دَمَش از بس‌ که حسینی است، چو پایین رفته
باز در پایِ دَمَش، بازدَمَش افتاده
 
مثل بین‌الحرمین است مدینه؛ اما
سر پا نیست... دراین سو حرمش افتاده

مهدی رحیمی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۵۱
هم قافیه با باران

قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی
و آب شیرین چو تو در خنده و گفتار آیی

این همه جلوه طاووس و خرامیدن او
بار دیگر نکند گر تو به رفتار آیی

چند بار آخرت ای دل به نصیحت گفتم
دیده بردوز نباید که گرفتار آیی

مه چنین خوب نباشد تو مگر خورشیدی
دل چنین سخت نباش تو مگر خارایی

گر تو صد بار بیایی به سر کشته عشق
چشم باشد مترصد که دگربار آیی

سپر از تیغ تو در روی کشیدن نهیست
من خصومت نکنم گر تو به پیکار آیی

کس نماند که به دیدار تو واله نشود
چون تو لعبت ز پس پرده پدیدار آیی

دیگر ای باد حدیث گل و سنبل نکنی
گر بر آن سنبل زلف و گل رخسار آیی

دوست دارم که کست دوست ندارد جز من
حیف باشد که تو در خاطر اغیار آیی

سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد
به چنین صورت و معنی که تو می‌آرایی

سعدی

۱ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۲۸
هم قافیه با باران

در من کسی جان میدهد هر شب
با خاطراتی سرد و تکراری
دیوانه جان کی میشود اصلا
از حال و روزم دست برداری .. ؟

من از تو و این زندگی سیرم
بر باد دادم آشیانم را
میخواستم پَر وا کنی در من
آبی ندیدی آسمـانم را ...

ویرانه ها را خوب میفهمم
استادِ ماندن زیرِ آوارم
لبخند بر لب میزنم اما
دردِ وخیمی در سرم دارم

دردِ وخیمِ در سرم هستی
احساسِ پوچی بینِ اشعارم
پلکی بزن پیش از عبورت یک
مُردن به چشمـانت بدهکارم ..

دلبستگی طعمِ گَسی دارد
با بغض های قصه درگیری
دستت که از دستش جـدا باشد
دستِ خودت را هم نمیگیری ...

ما را به جرمِ عاشقی کُشتند
با چوبه ای از جنسِ ویرانی
حتما تصور میکنی خوبم !
افسوس اصلش را نمیدانی ...

مریم قهرمانلو

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۳
هم قافیه با باران

سرگشته وار بر تو گمان خطا برم
بی آنکه هیچ راه به چون و چرا برم

از جان و از تنم نتوانم به شرح گفت
کاندر رهت، ز هر دو، چه مایه بلا برم

من رخت بینوایی تن بر کجا نهم؟
من جان زینهاری خود را کجا برم؟

دانم که در دلی و جدا نیست دل ز تو
لیکن به دل چگونه، بگو، ره فرا برم

دل نیز گم شده است و ندانم کنون که من
بی دل به نزد تو نبرم راه، یا برم

گویند راه بردی از او، باز ده نشان
آری دهم نشانی از آن، لیک تا برم

در جستن‌ام همیشه که در جست وجوی تو
ره زی بقا اگر نبرم، زی فنا برم

من بی تو نیستم، من و خود را نیابم ایج
گر بر زمین بدارم، اگر بر هوا برم

مگذار نزد خویشم اگر هیچ زین سپس
من نام ما و من به صواب و خطا برم

ما از کجا و من ز کجا، ما و من تویی
بیهوده چند نام من و نام ما برم

بابا افضل کاشانی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۲
هم قافیه با باران

فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی
فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی

آزاد بنده‌ای که بود در رکاب تو
خرم ولایتی که تو آن جا سفر کنی

دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ
یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی

ای آفتاب روشن و ای سایه همای
ما را نگاهی از تو تمامست اگر کنی

من با تو دوستی و وفا کم نمی‌کنم
چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی

مقدور من سریست که در پایت افکنم
گر زان که التفات بدین مختصر کنی

عمریست تا به یاد تو شب روز می‌کنم
تو خفته‌ای که گوش به آه سحر کنی

دانی که رویم از همه عالم به روی توست
زنهار اگر تو روی به رویی دگر کنی

گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم
آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی

شرطست سعدیا که به میدان عشق دوست
خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی

وز عقل بهترت سپری باید ای حکیم
تا از خدنگ غمزه خوبان حذر کنی

سعدی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۲۸
هم قافیه با باران

نام تو بر لبم افتاد عجب غوغا شد
گونه ها ساحل و چشمان ترم دریا شد

به بغل آمده زانو و به نفرین غمت
سر سودا زده برقبله ی زانو تا شد

سینه ابری شد از آه گلوگیر فراق
آتشی سرزد و هنگامه ی غم بر پا شد

به شماره نفس افتاد و به لرزیدن دست
راز دلدادگیم بار دگر افشا شد

راه پیمود خودش را به هوا خواهی تو
آنقدر رفت که در حادثه نا پیدا شد

هم فلک آمده با دامنی از سنگ بلا
بر رُخ شیشه ی احساس تَرک پیدا شد

تازه گشته ست مرا داغ تو و پیش نظر
پرده ی رفتن تو بار دگر اجرا شد

ساده می آید و سخت است تب عشق دریغ
همچو روزیست که یکباره شب یلدا شد

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۳۰
هم قافیه با باران

ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای
دشمن از دوست ندانسته و نشناخته‌ای

من ز فکر تو به خود نیز نمی‌پردازم
نازنینا تو دل از من به که پرداخته‌ای

چند شب‌ها به غم روی تو روز آوردم
که تو یک روز نپرسیده و ننواخته‌ای

گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم
بازدیدم که قوی پنجه درانداخته‌ای

تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد
ز ابروان و مژه‌ها تیر و کمان ساخته‌ای

لاجرم صید دلی در همه شیراز نماند
که نه با تیر و کمان در پی او تاخته‌ای

ماه و خورشید و پری و آدمی اندر نظرت
همه هیچند که سر بر همه افراخته‌ای

با همه جلوه طاووس و خرامیدن کبک
عیبت آنست که بی مهرتر از فاخته‌ای

هر که می‌بیندم از جور غمت می‌گوید
سعدیا بر تو چه رنجست که بگداخته‌ای

بیم ماتست در این بازی بیهوده مرا
چه کنم دست تو بردی که دغل باخته‌ای

سعدی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۲۸
هم قافیه با باران

آسمان رنگ و بوی عشق گرفت
تا سکوت تو در زمین پیچید
چشم‌هایت بهار شد، گل داد
عطر سیب از نگاه تو بارید

چون‌که پیچید بوی خوب خدا
عطر یک عاشقانه ازلی
پنجره رو به گل تبسم کرد
تا تو را دید در نگاه علی

سیب سرخ گلاب را بو کرد
گل سرخ محمدی گل کرد
یک گلستان کنار شهر خدا
روی لب‌های احمدی گل کرد

عرش خندید رو به لبخندش
چه بگویم که عشق عاشق شد
جبرئیل از بهشت گل می‌ریخت
بعد از آن روز بود لایق شد

خواند جبریل سوره قدری
که پر از آیه‌های کوثر بود
تا رسول خدا به خود آمد
دست زهرا به دست حیدر بود

چشمه در چشمه سلسبیل اینجاست
آیه در آیه «هل اتی» دارد
جام‌های بهشت در دستش
مرد این قصه تا تو را دارد

دل به غیر از تو می‌دهد؟ هرگز
نفس او به جان تو بند است
خشت‌های معطر دل اوست
اینکه در آسمان تو بند است

چشم در چشم هم شدید آنجا
آینه روبه‌روی آیینه
و جهان تا همیشه خواهد ماند
محو در گفت‌وگوی آیینه

حرف آخر همین و دیگر هیچ
عرش باید به تو سجود کند
باید انسان برای دیدن حق
در شب قدر تو شهود کند

حامد حجتی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۴۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران