هم‌قافیه با باران

۱۲ مطلب با موضوع «شاعران :: عمران صلاحی _ فرخی» ثبت شده است

اگر مرد خردمندی تو را فرزانگی باید
وگر همدرد مجنونی غم دیوانگی باید

رفیقی بایدم همدم به شادی یار و در غم هم
وزین خویشان نامحرم مرا بیگانگی باید

من و گنج سخن‌سنجی که کنجی خواهد و رنجی
چو من گر اهل این رنجی تو را ویرانگی باید

چو زد دهقان زحمتکش به کشت عمر خود آتش
تو را ای مالک سرکش جُوی مردانگی باید

قناعت داده دنیا را گروه بی سر و پا را
چرا با این غنا ما را غم بی‌خانگی باید

در این بی انتها وادی چو پا از عشق بنهادی
به گرد شمع آزادی تو را پروانگی باید...

فرخی یزدی

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۷:۱۰
هم قافیه با باران

بادها
نوحه خوان
بیدها
دسته ی زنجیرزن
لاله ها
سینه زنان حرم باغچه
بادها
در جنون
بیدها
در جنون
بیدها
واژگون
لاله ها
غرق خون
خیمه ی خورشید سوخت
برگ ها
گریه کنان ریختند
آسمان
کرده به تن پیرهن تعزیه
طبل عزا را بنواز ای فلک

عمران صلاحی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران

غزل ترین غزلم چشم پر عطوفت توست
رساترین سخنم جلوه های قامت توست

تو مثل آیه، بلندی بزرگ و والائی
دلم به مسجد شب سرخوش از تلاوت توست

فضای خاطر من از سپیده لبریز است
سپیده ای که به اندازه ی لطافت توست

بهار بی تو ندارد نشان که در این دشت
فرود قافله ی فرودین به دعوت توست

به روی هیچکسی غیر من گشوده مباد
در بهشت که آغوش پر محبت توست

عمران صلاحی

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

%D.7:B�دی آن تُرک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم

شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرق خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم

دل که خونابه غم بود و جگرگوشه درد
بر سر آتش جور تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کَند تنم، عمر حسابش کردم

فرخی

۰ نظر ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۲۵
هم قافیه با باران
بنده اصلا نیستم پابند قانون اساسی
توی قانون اساسی نیست چون نون اساسی

می‌برم زین جا و آن‌جا، می‌خورم زان جا و این‌جا
مثل زالو می‌مکم از مردمان خون اساسی

ای که می‌گویی منه از خط قانون پای بیرون
هوشیارم من ولی هستی تو مجنون اساسی

می‌کند از من حمایت آن که نامش را نگویم
پیش آن والامقامم بنده مدیون اساسی

ای که هی دم می‌زنی از حق و انصاف و صداقت
کرده‌ای انگار استعمال، افیون اساسی

گرگذاری پا به روی دمب ما، آن هیکلت را
می‌کنم بی‌ریخت از پشت تریبون اساسی

می‌شوی همدست استکبار و جاسوس اجانب
جیره خوار و نوکر و مزدور و مظنون اساسی

گر بسابی کشک خود را و ببندی آن دهان را
بنده خواهم شد از لطف تو ممنون اساسی

عمران صلاحی
۰ نظر ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۱:۲۱
هم قافیه با باران

شنیدم گفت روباهی به شیری
مواظب باش دمبم را نگیری
که در پیش مقام من تو پستی
بکش آه و بزن بر سر دو دستی
به دنیا آورم اولاد و اطفال
دو بار ای بینوا در طول هر سال
ولیکن دیگران زایند یک بار
شوند آن گاه مثل شاخ بی‌بار
به شیر جنگلی این حرف برخورد
ولی اصلاً به روی خود نیاورد
اگر چه شد غمین از این کنایه
نکرد اصلاً ز دست او گلایه
در آن حالت بخندید و به او گفت
بیا و کفشهایم را بکن جفت
تصور می‌کنم چاییده‌ای تو
رفیقا واقعاً زاییده‌ای تو
بلی شیر است و خیلی دیر زاید
ولی وقتی بزاید، شیر زاید


عمران صلاحی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۴ ، ۰۱:۲۱
هم قافیه با باران

من درختم،‌ بیشه را سر می‌زنم بر سقف و طاق
اختران سازند روی شاخه‌های من اتاق
شاخه‌ای از من جدا شد با تبر، سخت و ستبر
من شدم یک هفته گریان از غم و درد فراق
بعد از آن دادم به خود دلداری و گفتم که کاش
شاخه‌ام با فکر من در کار یابد انطباق
یا شود یک نیمکت در باغ، مردی خسته را
یا شود یک تکه هیزم، لم دهد توی اجاق
تا نشیند در کنارش وقتِ سرما عابری
با زغال آن کند سیگار خود را نیز چاق
یا شود جای کتابی، یا شود میز و کمد
یا شود ساز و نوازد نغمه‌های اشتیاق
یا شود میز خطابه توی تالاری بزرگ
تا سخن‌رانی کند خوش‌طینتی باطمطراق
آروزها داشتم در سر برای شاخه‌ام
بر خلاف میل من گردید او ناگه چماق
هرکه زد حرف حسابی، بر سرش آمد فرود
پای مردم شَل شد از او، دست مردم شد چلاق
چرخ زد دور خودش، وز جورِ او سالم نماند
چشم و پشم و گوش و هوش و ران و جان و ساق و پاق
هرکجا نظمی نمایان بود، آمد زد به هم
در صفوف متحد پاشید هی تخم نفاق
پا سوا شد از لگن، بازو جدا شد از بدن
بینی از صورت جدا شد، تن گرفت از جان طلاق
از هجومِ او نه‌تنها داد مردم شد بلند
توله‌سگ هم زیر پل خوابیده نالد: واق ‌واق
روز و شب این بی‌ثمر بر زخم من پاشد نمک
دم‌به‌دم این دربه‌در بر درد من پاشد سماق
باعث بدنامیِ جنگل شده این ناخلف
مطمئن باشید پیش والدینش گشته عاق


عمران صلاحی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

خوش آن‌که از لبِ نوشِ تو استفاده شود
بدون دغدغه ترتیبِ بوسه داده شود
ز مشکلاتِ رهِ وصلِ تو نمی‌پرسم
که مشکلات به نیروی پول ساده شود
غمِ بزرگِ من، ای گل، فراقِ سینۀ توست
بیا که با تو غمم در میان نهاده شود
بیا و همسر من باش، ای شکوفۀ ناز
که تا مامانِ تو هم صاحبِ نواده شود
چنان فریفته و عاشقم که می‌خواهم
جهان و هر چه در او هست زود ماده شود
تمام نقشۀ من ازدواج با تو بوَد
خدا کند که شبی نقشه‌ام پیاده شود


عمران صلاحی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۳:۱۶
هم قافیه با باران

ای فروغ فرق تو، خورشیدِ عالم‌تاب ما
عکس تو با فرم‌های مختلف در قاب ما
پیش آن سر، آفتاب از شرم پنهان زیر ابر
نزد آن مخ، از حسادت در‌به‌در مهتاب ما
ای غلام برق تو، شمع و چراغ و پیه‌سوز
وی فدای فرق تو، آلات ما، اسباب ما
روز، برق آن سر برّاق، رشک آینه
شب‌، خیال آن سر خلوت، چراغ خواب ما
شد نه‌تنها باز در وصف سرت، درز دهان
باز شد دروازه‌های دولت و دولاب ما
هرچه ما داریم، ریزیمش به خاک پای تو
مال تو، حتی اگر زاییده باشد گاب ما
چون نشیند روی فرق صاف و شفافت مگس
عاجز از توصیف آن، این طبعِ مضمون‌یاب ما
افکنیمش در میان تابۀ وصف شما
ماهی مضمون اگر افتد سرِ قلاب ما
سر به ‌‌گردون ساید از فخر و شرف، ساس و مگس
چون نشیند لحظه‌ای روی سر ارباب ما
گر بگویی بهتر از این کلّه باشد کلّه‌ای
داخل یک جو نخواهد رفت دیگر آب ما
ای فدای کاسۀ آن کلّۀ خورشید سوز
کاسۀ ما، کوزۀ ما، ظرف ما، بشقاب ما
این‌که بینی در میان پیرهن، ما نیستیم
از تو پر شد جامۀ ما، کفش ما، جوراب ما
فرق نورانی تو، دریای ما، عمان ما
چین پیشانی تو، امواج ما، خیزاب ما
بوسه زد فرق تو را در کوچه‌ای یک‌دم تگرگ
تلخ شد اوقات ما و خُرد شد اعصاب ما
تا فشاند ماه نور و تا کند سگ‌ هاف‌هاف
تا بریزد استخوان در پیش او قصاب ما
دور بادا آن همایون فرقِ سیمین از گزند
گرد ننشاید بر آیینه و سیماب ما
ای که از قاآنی و دیوانِ او دم می‌زنی
گرچه طبع او روان‌تر باشد از پیشاب ما
گر بخواهد پیش حیف‌الدین برآرد تیغ نظم
چامه‌ای سازیم تا غرقش کند گرداب ما
پیش اشعار «حریر» از جلوه می‌افتد «ظهیر»
شاهد ما پینه‌های دستِ پایین‌ساب ما


عمران صلاحی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۱:۱۶
هم قافیه با باران

پنهان شدم شبانه پسِ در یواشکی
تا بوسه گیرم از لبِ دلبر یواشکی
می‌خواستم همین‌که عیان شد کنارِ در
بازوش گیرم از عقبِ سر یواشکی
بوسم لبش به شوق و بگویم: «عزیز من
قلبم شده برای تو پنچر یواشکی»
با هم رویم جانب یک محضر و شویم
آنجا به میمنت زن و شوهر یواشکی...
چشمم ز عشق بسته شد و با امید وصل
رفتم ز جای خویش جلوتر یواشکی
برجستم و گرفتمش اندر سکوتِ شب
با صد هزار وسوسه در سر یواشکی
دست مرا گرفت و چو دروازه‌بانِ تیم
محکم لگد بِزَد سرِ لمبر یواشکی
تا ضربه‌ای به من زد آن مردِ نرّه‌غول
رفتم به آسمان چو کبوتر یواشکی
وقتی که آمدم به زمین، زود پا شدم
گفتم به آن جوانِ قوی: «خر»... یواشکی


عمران صلاحی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۹:۱۴
هم قافیه با باران
درخت را به نام برگ
بهار را به نام گل
ستاره را به نام نور
کوه را به نام سنگ
دل شکفته مرا به نام عشق
عشق را به نام درد
مرا ... به نام کوچکم صدا بزن ....


از عمران صلاحی
۰ نظر ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران
به زمین و زمان بدهکاریم
هم به این، هم به آن بدهکاریم

به رضا قهوه‌چى که ریزد چاى
دو عدد استکان بدهکاریم

به على ساربان که معروف است
شتر کاروان بدهکاریم

شاخى از شاخهاى دیو سفید
به یل سیستان بدهکاریم

مثل فرخ لقا که دارد خال
به امیرارسلان بدهکاریم

نیست ما را ستارهاى، اى دوست
که به هفت آسمان بدهکاریم

مبلغى هم به بانک کارگران
شعبه طالقان بدهکاریم

این دوتا دیگ را و قالى را
به فلان و فلان بدهکاریم

دو عدد برگ خشک و خالى هم
ما به فصل خزان بدهکاریم

هم به تبریز و مشهد و اهواز
هم قم و اصفهان بدهکاریم!

به مجلات هفتگى، چندین
مطلب و داستان بدهکاریم

قلک بچه‌ها به یغما رفت
ما به این کودکان بدهکاریم

مبلغى هم کرایه خانه به این
موجر بدزبان بدهکاریم

عمران صلاحی
۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۱:۳۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران