هم‌قافیه با باران

۱۷۹ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

بغض من می ترکد در شب تـو با هر بوق

به کسی در وسط ِ آینه ها سنگ زدن!


به زنــی منتظر ِ هیــچ کست زنگ زدن

به زنی با لب خشکیده و چشمی قرمز


به زنــی گریه کنـان روی کتاب ِ «حافظ»

به زنی سرد شده در دل ِ تابستانت!


به زنـــی رقص کنان در وسط ِ بارانت

به زنی خسته از این آمدن و رفتن ها


به زنــــی بیشتر از بیشتر از تو، تنها!


سید مهدی موسوی

۱ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۴:۰۵
هم قافیه با باران

قصـــه با طعــــم دهان تو شنیـــدن دارد

خــواب، در بستـــر چشمان تو دیدن دارد


وقتی از شوق به موهای تو افتاده نسیم 

دست در دست تو هــر کوچــه دویدن دارد


تاک، ازبوی تَنَت مست، به خود می پیچد 

سیب در دامنت احســـــاس رسیدن دارد


بیــخ گوش تو دلاویزترین بـــاغ خــــداست

طعـــم گیلاس از این فاصله چیــــدن دارد


کودکی چشم به در دوخته ام...تنگ غروب

دل مـن شـــــوقِ در آغــــــــوش پریدن دارد


"بوسه" سربسته ترین حرف خدا با لب توست

از لب ســـرخ تــــو این قصـــــه شنیدن دارد...!


اصغر معاذی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۴:۰۳
هم قافیه با باران
با بال و پرت نگو که ماندن ننگ است
فریاد نزن که آسمان خوشرنگ است

برگرد پرنده دل به پرواز نبند
اینجا دل یک قفس برایت تنگ است

میلاد عرفان پور
۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۳:۵۹
هم قافیه با باران
گیسو ی تو قصه ای پر از تعلیق است
جمعیست که حاصلش فقط تفریق است

موهات چلیپایی و ابرو کوفی
خط لب تو چقدر نستعلیق است

جلیل صفربیگی
۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۳:۵۹
هم قافیه با باران
خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش

و نماند هیچش الا هوس قمار دیگر

مولوی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۳:۵۸
هم قافیه با باران

مثل بیماری که بالاجبار خوابش می برد 

مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش می برد


می شمارد لحظه ها را؛ گاه اما جای او 

ساعت دیواری از تکرار خوابش می برد


در میان بسترش تا صبح می پیچد به خویش 

عاقبت از خستگی ناچار خوابش می برد


جنگ اگر فرسایشی گردد نگهبانان که هیچ 

در دژ فرماندهی سردار خوابش می برد


رخوت سکنی گرفتن عالمی دارد که گاه

ارتشی در ضمن استقرار خوابش می برد


دردناک است اینکه می‌گویم ولی هنگام جنگ

شهر بیدار است و فرماندار خوابش می برد


بی گمان در خواب مستی رازهایی خفته است 

مست هم در قصر و هم در غار خوابش می برد


تو شبیه کودکی هستی که در هنگام خواب 

پیش چشم مردم بیدار خوابش می برد


من کی ام !؟ خودکار دست شاعر دیوانه ای !

تازه وقتی صبح شد خودکار خوابش می برد


یا کسی که جان به در برده ست از خشم زمین 

در اتاقی بسته از آوار خوابش می برد


در کنارت تازه فهمیدم چرا درنیمه شب 

رهروی در جاده ی هموار خوابش می برد


سر به دامان تو مثل دائم الخمری که شب 

سر به روی پیشخوان بار خوابش می برد


یا شبیه مرد افیونی به خواب نشئگی 

لای انگشتان او سیگار خوابش می برد


من به ساحل بودنم خرسندم آری دیده ام 

اینکه موج از شدت انکار خوابش می‌برد


وقتی از من دوری اما پلک هایم مثل موج 

می پرد از خواب تا هر بار خوابش می برد


من در آغوش تو ؛ گویی در کنار مادرش 

کودکی با گونه ی تبدار خوابش می‌برد


"دوستت دارم" که آمد بر زبان خوابم گرفت 

متهم اغلب پس از اقرار خوابش می‌برد


صبح از بالین اگر سر بر ندارد بهتر است 

عاشقی که در شب دیدار خوابش می برد


اصغر عظیمی مهر

۲ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۳:۵۰
هم قافیه با باران
خوابی‌ست که بین لرز و تب می‌آید
جانی‌ست که از صبر به لب می‌آید

بیهوده خروس لعنتی می‌خواند
شب می‌رود و دوباره شب می‌آید...

سید مهدی موسوی
۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۳:۴۹
هم قافیه با باران

من و تو دور شدیم اینقدر چرا از هم؟

غریبه باهم، دشمن به هم، جدا از هم


اگر به هم نرسیدیم بی خیال شدیم

ولی جدا که نکردیم راه را از هم


که برنگردی و دیگر نگاه هم نکنی

بپاشی اول بازی زمینه را از هم


تمام اینهمه مثل کلاف سر در گم

ولی به سادگی قهر بچه ها از هم


تو هم شکسته ای و مثل من پر از زخمی

چه شد، من و تو به هم خورده ایم یا از هم؟


اگه قبول نداری نگاه کن به عقب

جدا نشد جایی ردّ پای ما از هم؟


چه در میانه ی این راه اتفاق افتاد

فرار کرد خطوط دو ردّ پا از هم


چقدر فاصله داریم ما دو تا با هم

چقدر فاصله داریم ما دو تا از هم


مهدی فرجی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۳:۴۷
هم قافیه با باران

تا که چشمت مثل موجی مسخ از من می گذشت 

جـای خون انگار از رگـهــایم آهـــن می گذشت


مـی گذشـتی از ســرم گـویی که از روی کویر

با غروری سر به مهر ابری سترون می گذشت


یا که عـزرایـیل با مـردان خود با سـاز و برگ

از میــان نقـب رازآلــود معـــدن مـی گذشـت


قطعه قطعه می شـدم هر لحـظه مـثل جمله ای 

که مردد از لبان مردی الکن می گذشت


ساحران ایمان می آوردند موسی را اگر 

ماه نو از کوچه ها در روز روشن می گذشت


شوق انگشتان من در لای گیسوهای تو 

 باد آتش بود و از گیسوی خرمن می گذشت


کلبه ای در سینه ی کوهم کسی باور نکرد 

حجم آواری که بر من وقت بهمن می گذشت


می گذشتم از تو پنداری که سـربازی اسیر 

دست بر سر از صف اردوی دشمن می گذشت


آتشی از عشق در من شعله ور بود و نبود 

هیچ کس آگاه از جنگی که در من می گذشت


اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۳:۰۲
هم قافیه با باران
گفتا تو از کجایی کاشفته می نمایی ؟
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی

گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی ؟
گفتم که خوش نوایی از باغ بینوایی

گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم به می پرستی جستم ز خود رهایی

گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسایی

گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی ؟
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن به دست نایی

گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی ؟
گفتم از آن که هستم سرگشته ای هوایی

گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سرّی بود خدایی

خواجوی کرمانی
۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۱:۲۲
هم قافیه با باران
گر چه در عشق فقط لاف زدن را بلدیم
گر چه چندی ست که بی روح تر از هر جسدیم

گر چه در خوب ترین حالت مان نیز بدیم
جز در خانه ی ارباب دری را نزدیم

از ازل حلقه به گوش در این خانه شدیم
سجده ی شکر برآریم که دیوانه شدیم

از همان روز که حُسنش ز تجلّی دم زد
از همان دم که دمش طعنه به جام جم زد

از همان لحظه که مهرش به دلم پرچم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

گفت من عشقم و مجنون حسین بن علی
در رگم نیست به جز خون حسین بن علی

آسمان با تپش ماه تماشا دارد
قطره دریا که شود جلوه ی زیبا دارد

خاک یک دشت فقط تربت اعلا دارد
عشق با نام حسین است که معنی دارد

تا خدا هست و جهان هست و زمان هست و زمین
نمک سفره ایجاد حسین است همین

در پناهش همه هستند مهیمن ها هم
متوسل به نگاهش شده ضامن ها هم

نه فقط عالم ربانی، کاهن ها هم
وقت آن است که گویند موذن ها هم

وقت شرعی اذان بر سر گلدسته ماه
اشهد انّ حسین بن علی ثارالله

غم عشق است که آتش زده بر بنیادم
تا که در راه محبت بدهد بر بادم

من ملک بودم و فردوس... نه٬ آمد یادم
که من از روز ازل اهل حسین آبادم

منم آن رود که جز جانب دریا نروم
بر دری غیر در خانه ارباب نروم

محسن عرب خالقی
۱ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۱:۰۸
هم قافیه با باران

بگذار در این همهمه آرام بمانم

با گوشۀ چشم تو در این دام بمانم


ذرات غباری شده ام تا بتوانم

در ردّ به جا ماندۀ هر گام بمانم

 

هر چند که در رفتن از این خانه مصرّم

تقدیر من این است سرانجام بمانم

 

ای کاش که خورشید نتابد، دو سه روزی

در سایۀ بی حوصلگی خام بمانم


هر چند نهان ماندن اندوه محال است

کاری بکن ای عشق که گمنام بمانم ...


سید حسن مبارز

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۱:۰۳
هم قافیه با باران

در خیمه ی عزای محرم، علم یکیست

آنکس که دم زدیم از او دم به دم یکیست


در گریه ی جدایی و در خنده ی سلام

عطر نسیم سرزده ی صبحدم یکیست


در شان عشق نیست هیاهوی اختلاف

رنگ سیاه پیرهن و رنگ غم یکیست


اینجا ظهور رحمت و اینجا حسینیه است

هر تازه روضه خوان شده با محتشم یکیست


هرجا که نام اوست هوایش بهاری است

از این جهت حسینیه ها با حرم یکیست


باید برای خون خدا صبح و شب گریست

بی اعتنا شدن _ به خدا _ با ستم یکیست


بسیار بوده اند کسانی که نیستند

آری بدون عشق وجود و عدم یکیست


سید حسن مبارز

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

جدی نگیر وعده ی عشقی جدید را

با تازه داغدیده نزن حرف عید را


از من کسی پس از تو، به جایی نمی رسد

دارم درست حکم دری بی کلید را !


برگشتنم چو رجعت نعشی به زندگی ست

بیهوده امتحان نکن امری بعید را …


باری به هر جهت شده ای، خلق و خوی تو

از پشت بسته دست درختان بید را


چون من هر آنکه دلبرش از او برید و رفت

فهمیده است معنی قطع امید را


نیشم زدی و بعد تو هرکس رسید داشت

مصداق ریسمان سیاه و سفید را …


جواد منفرد

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۰:۵۸
هم قافیه با باران

تا تو بودی در شبم ، من ماه تابان داشتم

روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم


حال اگر چه هیچ نذری عهده دار ِ وصل نیست

یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم


ماجراهایی که با من زیر باران داشتی

شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم


بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود

من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟!


ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من!

من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم


لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید

تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم!!


کاظم بهمنی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۴۸
هم قافیه با باران

تویی که در نفست می‌وزد شمیم بهار

بیا به کوچه ما، عطر نرگسانه بیار


تو جاودانه‌‌تر از حس آفتاب و درخت

تو عاشقانه‌تر از شوق آب و شالیزار


برای از تو سرودن بهانه لازم نیست

حکایت نفس است و حلاوت تکرار


چه عطری از تو در آفاق من پراکنده ست

که شعر، مست شده، واژه را نمانده قرار


چقدر شعر من از واژه "تو" لبریز است

چقدر ذوق من از انتظار تو سرشار


چقدر بی تو نفس می‌کشم؛ دریغ از من

چقدر خسته ام از این هوای تیره و تار


چه می‌شود که بیایی؟، چقدر رویایی است

در این سیاه زمستان، طلوع صبح بهار


محمد امین زاده

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۴۷
هم قافیه با باران

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی


دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند

دریاب ضعیفان را در وقت توانایی


دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم

گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی


صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند

این است حریف ای دل تا باد نپیمایی


مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد

کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی


یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم

رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی


ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی


ای درد توام درمان در بستر ناکامی

و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی


در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم

لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی


فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست

کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی


زین دایره مینا خونین جگرم می ده

تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی


حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد

شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی


حافظ شیرازی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۴۶
هم قافیه با باران
نگاه سرد تو گاهی برایم چون زمستان است
شبیه غصه ی ابری که در هر برف پنهان است

وجودت باعث شادی وجودت رنگ سرسبزی
برای شاخه ی خشکی وجودت همچو باران است

من آن شاهم که با عشقت زمین را زیر سر دارد
نه آن شاهی که تصویرش به روی تُنگ قلیان است

تنت مانند اهواز و نگاهت چون شب شیراز
دلت آشوب تبریز و غمت چاقوی زنجان است

به من انگیزه می بخشی برایت شعر می گویم‌‌‌‌
غزل می بافم از وقتی که گیسویت پریشان است

بهاری می شوم با تو در این اندوه پاییزی‌.‌...
که با لبخند گرم تو هر آنچه سخت آسان است

محمد شیخی
۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۴۵
هم قافیه با باران

ای کاشکی به عالم ، تا چشم کار می کرد ،

دل بود و آدم آن را قربان یار می کرد

زاین خوبتر چه میشد گر هر نفس ، به جانان ،

یک جان تازه میشد عاشق نثار می کرد.


دل را ببین که نگریخت از حمله ای که آن چشم

بر شیر اگر که می برد ، بی شک فرار می کرد .


جان را به زلف جانان از دست من بدر برد ،

دلبر اگر نمیشد این دل چه کار می کرد ؟


گر مرغ دل ز جانان دزدید می چه بودی .

تا شاهباز چشمش از نو شکار می کرد .


شورای دولت عشق فاتح اگر نمیشد ،

جمهوری دلم را غم تار و مار می کرد .


دلبر اگر دلم را میخواند بنده ، هر چند

آزادی است اینم ، دل افتخار می کرد.


باران دیدۀ من در فصل دوری او

صحرای سینه ام را چون لاله زار می کرد .


 ابوالقاسم لاهوتی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۴۳
هم قافیه با باران

نمیداند دل تنها میان جمع هم تنهاست

مزا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست

تو از کی عاشقی?این پرسش ایینه بود از من

خودش از گریه ام فهمید...مدت هاست...مدت هاست...

به جای دیدن روی تو در "خود" خیره ایم ای عشق!

اگر آه تو در آیینه پیدا نیست عیب از ماست

جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار...

اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست

من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل

تحمل میکنم هرچند جانکاه است و جانفرساست...

در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی

اگر جایی برای مرگ باشد!زندگی زیباست....


فاضل نظری

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۴۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران