خوش آنکه میسّر شودم روی تو دیدن
ترسم روم از دست اگر روی تو بینم
زینسان که شوم مست ز نام تو شنیدن
از اشک خود آموختم ای مردم دیده
آغشته بهخون پیش تو هر لحظه دویدن
کبک ار چه به رفتار بسی تیز نهد پای
دستش ندهد با تو درین شیوه رسیدن
ما را نبوَد تحفه بجز ناله و آهی
وان هم نتوان پیش تو گستاخ کشیدن
از خون دلم بس که روَد تَف سوی بالا
خونابه ی دل خواهدم از بام چکیدن
"جامی" که بوَد تا گلی از باغ تو چیند
ایکاش تواند خسی از راه تو چیدن
عبدالرحمن جامی