هم‌قافیه با باران

۱۹ مطلب با موضوع «شاعران :: عبدالجبار کاکایی _ جامی» ثبت شده است

چند از دگران وصفِ جمال تو شنیدن
خوش آنکه میسّر شودم روی تو دیدن

ترسم روم از دست اگر روی تو بینم
زین‌سان که شوم مست ز نام تو شنیدن

از اشک خود آموختم ای مردم دیده
آغشته به‌خون پیش تو هر لحظه دویدن

کبک ار چه به رفتار بسی تیز نهد پای
دستش ندهد با تو درین شیوه رسیدن

ما را نبوَد تحفه بجز ناله و آهی
وان هم نتوان پیش تو گستاخ کشیدن

از خون دلم بس که روَد تَف سوی بالا
خونابه ی دل خواهدم از بام چکیدن

"جامی" که بوَد تا گلی از باغ تو چیند
ای‌کاش تواند خسی از راه تو چیدن

عبدالرحمن جامی
۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۴۸
هم قافیه با باران

ذوقی نداشت عطر بهاری که رفتنی ست
دلخوش شدن به قول و قراری که رفتنی ست

باران پشت شیشه و نقاشی دو قلب
با دست خیس، روی بخاری که رفتنی ست

جز رنج بی دلیل به یادم نمانده است
از خاطرات روزشماری که رفتنی ست

چون جاده دل نبند به هر رهگذر که نیست
در ایستگاه، عشق قطاری که رفتنی ست

با روزهای رفته فراموش کن مرا
دستی بکش به گرد و غباری که رفتنی ست

ما غیر داغ، باغ و بهاری نداشتیم
باغی که رفتنی ست، بهاری که رفتنی ست

عبدالجبار کاکایی

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۶ ، ۲۰:۳۰
هم قافیه با باران

اَصْبَحتُ زائرا لک یا شَحْنَةَ النَّجَف
بهر نثار مرقد تو نقد جان به کف

تو قبله دعایی و اهل نیاز را
روی امید سوی تو باشد زِ هر طرف

می بوسم آستانه قصرِ جَلالِ تو
در دیده اشک عذر ز تقصیر ما سلف

گر پرده های چشم مرصّع به گوهرم
فرش حریم قبر تو باشد زهی شرف

خوشحالم از تلاقی خدّام روضهات
باشد کنم تلافی عمریکه شد تلف

رو کرده ام ز جمله اکناف سوی تو
تا گیریم ز حادثه دهر در کنف

دارم توّقع، این که مثال رجای من
یابد ز کلک فضل تو توقیع لاتخف

مه بیکلف ندیده کسی وین عجب که هست
خورشیدوار ماه جمال تو بیکلف

بر روی عارفان ز تو مفتوح گشته است
ابوابِ «کنتُ کنز» به مفتاح مَن عَرَف

جز گوهر ولای تو را پرورش نداد
هر کس که با صفای درون زاد چون صدف

خصم تو سوخت در تب تبّت چو بولهب
نادیده از زبانه قهرت هنوز تف

نسبت کنندگان، کفِ جودِ تو را به ابر
از بحر جود تو نشناسند غیر کف

رفت از جهان کسیکه نه پی بر پی تو رفت
لب پر نفیرِ «یا اسفا» دل پر از اسف

اوصاف آدمی نَبُوَد در مخالفت
سرّ پدر که یافت ز فرزند ناخلف

زان پایه برتری تو که کنه کمال تو
داند شدن سه ام خیالات را هدف

ناجنس را چه حد که زند لاف حبّ تو
او را بُوَد به جانب موهوم خود شعف

جنسیت است عشق و موالات را سبب
حاشا که جنس گوهر رخشان بُوَد خَزَف

مشکل بُوَد ز خوان نوالت نواله یاب
خر سیرتی که دیده بر آب است یا علف

بر کشف سرِّ «لو کشف» آن را کجاست دست
کز پوست، پا برون ننهادهست چون کسف

«جامی» ز آستان تو کانجا پی سجود
هر صبح و شام اهل صفا می کشند صف؛

گردی به دیده رُفت و به جیب صبا نهفت
اَهدی إلی اَحِبَّتِهِ اَشرفَ التُحَف

جامی

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

دل فارغ ز درد عشق، دل نیست
تن بی‌درد دل جز آب و گل نیست

ز عالم رویت آور در غم عشق!
که باشد عالمی خوش، عالم عشق

غم عشق از دل کس کم مبادا!
دل بی‌عشق در عالم مبادا!

فلک سرگشته از سودای عشق است
جهان پر فتنه از غوغای عشق است

می عشقت دهد گرمیّ و مستی
دگر، افسردگی و خودپرستی

اسیر عشق شو! کآزاد گردی
غمش بر سینه نه! تا شاد گردی

ز یاد عشق عاشق تازگی یافت
ز ذکر او بلند آوازگی یافت

اگر مجنون نه می زین جام خوردی،
که او را در دو عالم نام بردی؟

هزاران عاقل و فرزانه رفتند
ولی از عاشقی بیگانه رفتند

نه نامی ماند از ایشان نی نشانی
نه در دست زمانه داستانی

بسا مرغان خوش‌پیکر که هستند
که خلق از ذکر ایشان لب ببستند

چو اهل دل ز عشق افسانه گویند
حدیث بلبل و پروانه گویند

به گیتی گرچه صدکار، آزمایی
همین عشقت دهد از خود رهایی

بحمد الله که تا بودم درین دیر
به راه عاشقی بودم سبک سیر

چو دایه مشک من بی‌نافه دیده
به تیغ عاشقی نافم بریده

چو مادر بر لبم پستان نهاده‌ست
ز خونخواری عشقم شیر داده‌ست

اگر چه موی من اکنون چو شیرست
هنوز آن ذوق شیرم در ضمیرست

به پیری و جوانی نیست چون عشق
دمد بر من دمادم این فسون عشق

که: «جامی، چون شدی در عاشقی پیر،
سبک‌روحی کن و در عاشقی میر!

بنه در عشقبازی داستانی!
که ماند از تو در عالم نشانی

بکش نقشی ز کلک نکته‌زایت!
که چون از جا روی ماند به جایت»

چو از عشق این نوا آمد به گوشم
به استقبال بیرون رفت هوشم

بجان گشتم گرو فرمانبری را
نهادم رسم نو، سحرآوری را

برآنم گر خدا توفیق بخشد
که نخلم میوهٔ تحقیق بخشد

کنم از سوز عشق آن نکته‌رانی
که سوزد عقل، رخت نکته‌دانی

درین فیروزه گنبد افکنم دود
کنم چشم کواکب گریه‌آلود

سخن را پایه بر جایی رسانم
که بنوازد به احسنت آسمانم

جامی

۰ نظر ۰۸ دی ۹۵ ، ۱۰:۵۷
هم قافیه با باران

ین روزها به هرچه گذشتم،کبود بود
هر سایه ای که دست تکان داد، دود بود

این روزها ادامه ی نان و پنیر وچای
اخبار منفجر شده ی صبح زود بود

جز مرگ پشت مرگ خبرهای تازه نیست
محبوب من چقدر جهان بی وجود    بود

ما همچنان به سایه ای از عشق دلخوشیم
عشقی که زخم و زندگی اش تار و پود بود
 
پلکی زدیم و وقت خداحافظی رسید
ساعت برای با تو نشستن حسود بود

دنیا نخواست ، یا من وتو کم گذاشتیم
با من بگو قرار من این ها نبود، بود؟

عبدالجبار کاکایی

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۹:۱۴
هم قافیه با باران

چارده ساله بتی بر لب بام
چون مه چارده در حسن تمام

بر سر سرو، کله گوشه شکست
بر گل از سنبل تر سلسله بست

داد هنگامه‎ی معشوقی ساز
شیوه‎ی جلوه‎گری کرد آغاز

او فروزان چو مه و کرده هجوم
بر در و بامش اسیران چو نجوم

ناگهان پشت خمی همچو هلال
دامن از خون چو شفق مالامال

کرد در قبله‎ی او روی امید
ساخت فرش ره او موی سفید

گوهر اشک به مژگان می‎سفت
وز دو دیده گهر افشان می‎گفت:

کای پری با همه فرزانگیم
نام رفت از تو به دیوانگیم

لاله‎سان سوخته‎ی داغ توام
سبزه‎وش پی سپر باغ توام

نظر لطف به حالم بگشای
ریگ اندوه ز جانم بزدای

نوجوان حال کهن پیر چو دید
بوی صدق از نفس او نشنید

گفت کای پیر پراکنده‎نظر
روبگردان، به قفا باز نگر

که در آن منظره، گلرخساریست
که جهان از رخ او گلزاریست

او چو خورشید فلک، من ماهم
من کمین بنده‎ی او، او شاهم

عشقبازان چو جمالش نگرند
من که باشم که مرا نام برند

نیز بیچاره چو آن سو نگریست
تا ببیند که در آن منظره کیست

زد جوان دست و فکنداز بامش
داد چون سایه به خاک آرامش

کانکه با ما ره سودا سپرد
نیست لایق که دگر جا نگرد

هست آیین دوبینی ز هوس
قبله‎ی عشق یکی باشد و بس

جامی

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۷
هم قافیه با باران

بمون ولی به خاطر غرور خسته ام برو
برو ولی به خاطر دل شکسته ام بمون

به موندن تو عاشقم به رفتن تو مبتلا
شکسته ام ولی برو ، بریده ام ولی بیا

چه گیج حرف می زنم ، چه ساده درد می کشم
اسیر قهر و آشتی میون آب و آتشم

چه عاشقانه زیستم چه بی صدا گریستم
چه ساده با تو هستم و چه ساده بی تو نیستم

تو را نفس کشیدم وبه گریه با تو ساختم
چه دیر عاشقت شدم چه دیرتر شناختم

تو با منی و بی توأم ببین چه گریه آوره
سکوت کن سکوت کن سکوت حرف آخره

ببین چه سرد و بی صدا ببین چه صاف و ساده ام
گلی که دوست داشتم به دست باد داده ام

بمون که بی تو زندگی تقاص اشتباهمه
عذاب دوست داشتن تلافی گناهمه

 عبدالجبار کاکایی

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۵ ، ۰۱:۵۴
هم قافیه با باران
ساده از دست ندادم دل پرمشغله را
تا تو پرسیدی و مجبور شدم مساله را...!

من "برادر" شده بودم و "برادر" باید
وقت دیدار، رعایت بکند "فاصله" را

دهه ی شصتی دیوانه ی یکبار عاشق
خواست تا خرج کند این کوپن باطله را

عشق! آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ
دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را

و تو خندیدی و از خاطره ها جا ماندم
با تو برگشتم و مجبور شدم قافله را...!

عشق گاهی سبب گم شدن خاطره هاست
خواستم باز کنم با تو سر این گله را

عبدالجبار کاکایی
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۶:۰۶
هم قافیه با باران

کجا جدا شوم از تو که بعد از آن تو نباشی
کسی که داده مرا از خودم امان ، تو نباشی

کجای زندگیم دست می دهد که به تلخی
گریزم از تو  وآغوش مهربان، تو نباشی

کجای گریه بخندم، کجای خنده بگریم
که پشت گریه و لبخند، توامان تو نباشی

کدام قصه بسازم که بی تو رنگ نبازد
کدام شعر بخوانم که در دهان تو نباشی

به رغم عشق من و تو، سپاه بد دلی و شک
هزار جهد بکردند در جهان، تو نباشی

تو را اگر چه نمی یابمت ، هنوز برآنم
که در مکان تو نگنجی که در زمان تو نباشی

هزارچشم تو از هر کجاست خیره به سویم
کجا نگاه کنم من که این و آن تو نباشی


عبدالجبار کاکایی

۱ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

پرهراس می‏شود، باز، خواب‌های من

روزهایتان کجاست؟ آفتاب‌های من!

تا نگین نامتان، نقش سنگ قبرهاست

کی تمام می‏شود، التهاب‌های من

شور گریه‏های تلخ، موج می‏زند هنوز

روی عکس‌هایتان، روی قاب‌های من

ای سکوت مبهم، ای لکنت همیشگی

ای سؤالِ ته‏نشین، در جواب‌های من

مانده‏ام در این قفس، بی‏امان و بی‏امید

میله‏های محکمش، از کتاب‌های من

گاه گریه می‏کنم، گاه خنده می‏کنم

دست‌های من پر است، از نقاب‌های من

ساده زیستند و خوب، مثل آب و آینه

روزهایتان کجاست؟ آفتاب‌های من!


عبدالجبار کاکایی

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۸
هم قافیه با باران

دیر آمدی اِی جانِ عاشق...بی چتر و بارانی از این باد

اِی تکه تکه روحِ معصوم...اِی تار و پودِ رفته از یاد

دیر آمدی تا قد کشیدم...با خاطراتی از تو در سر

دیر آمدی از باد و باران...دیر آمدی سربازِ آخر

پنهان شدی در خاک شاید...خاک از تنِ تو جان بگیرد

تا دشت تنها باشد و ابر...دلشوره باران بگیرد

امروز دستِ آشنایی...بیرون کشید از عمقِ خاکت

کم کم به یادِ خاک آمد...انگشتر و مُهر و پلاکت

در شهر می‌پیچد دوباره...بوی گلاب و اشک و شیون

تا شیشه عطرِ تنت را...از خاک بیرون می‌کِشم من

این ریشه‌های مانده در خاک...دلشوره‌ طوفان ندارند

پایانِ این افسانه‌ها کو...افسانه‌ها پایان ندارند»


عبدالجبار کاکایی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۰
هم قافیه با باران

گویا رسیده اند که ما را صدا کنند

ما را دوباره با خودشان آشنا کنند

برگشته اند این صد و هفتاد و پنج نور

ما را ز بند ظلمت غفلت رها کنند

هل من معین حجت حق را شنیده اند

برگشته اند باز به او اقتدا کنند

بسیار اندک اند کسانی که در عمل

جان را برای حضرت جانان فدا کنند

جان داده اند در غم و غربت به قتل صبر

تا سینه را به داغ حسین آشنا کنند

دل را به راه دوست به دریا زدند تا

دریادلانه در یم رحمت شنا کنند

سوگند می خورم که شهیدان راه عشق

با دست بسته هم گره از خلق وا کنند

باب الحوائج اند به آن ها رجوع کن

از این قبیله هر چه بخواهی، عطا کنند


مهدی ذوالقدر

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۴
هم قافیه با باران

در زد کسی از سمت خیابان، تو نبودی

 برخاستم از خواب هراسان، تو نبودی

 

در هشتی تاریک، صدایی به زمین خورد

 مانند ترک خوردن انسان، تو نبودی

 

پاشویه پر از برگ شد و ماه فرو رفت

 در شاخه ی تاریک درختان ... تو نبودی

 

ای قصه ی شرقی ندمیدی و شبم ماند

 در این شب تاریک هراسان، تو نبودی

 

ای رایحه ی سوره ی یوسف نوزیدی

 ای عطر غزل های سلیمان، تو نبودی

 

ای عشق من ای غنچه ی نارس نشکفتی

 ای روح من ای نیمه ی پنهان، تو نبودی...

 

 عبدالجبار کاکایی
۱ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۱۲
هم قافیه با باران

این که آویخته از دامنه ی کوه به دشت
می خرامد همه جا غلت زنان تا...، نرسد

ترسم این است که با خاک بیامیزد و سنگ
از زمین کام بگیرد... به من اما، نرسد

پشت هر سنگ، درنگی ، پس هر خار، خسی
حتم دارم که به همصحبتی ما نرسد

ماه مایوس شد و موج به دریا برگشت
بی سبب نیست که حتی به تماشا نرسد

من به هرصخره ازین فاصله می کوبم ، سر
ترسم این است که این رود به دریا نرسد

عبدالجبار کاکایی

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۲۰
هم قافیه با باران

در خویش می سازم تو را ، در خویش ویران می کنم

می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم

 

جانی به تلخی می کَنم ، جسمی به سختی می کشم

روزی به آخر می برم ، خوابی پریشان می کنم

 

در تار و پود عقل و جان ، آب است و آتش، توامان

یک روز عاقل می شوم ، یک روز طغیان می کنم

 

یا جان کافر کیش را تا مرز مردن می برم

یا عقل دور اندیش را تسلیم شیطان می کنم

 

دیوار رویاروی من از جنس خاک و سنگ نیست

یک عمر زندان توام ، یک عمر کتمان می کنم

 

از عشق از آیین ِتو، از جهل ِتو، از دین ِتو

انگشتری دارم که دیوان را سلیمان می کنم

 

یا تو مسلمان نیستی یا من مسلمان نیستم

می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم


عبدالجبار کاکایی

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۱۹
هم قافیه با باران

هر هفت خط جام تو ما بودیم
حتی بلال بام تو ما بودیم
ای صبح آفتابی دینداران
زیبا ترین سلام تو ما بودیم
گلدسته شاهد است که در دنیا
آواز خوان نام تو ما بودیم
در نقشهای ساده ی اسلیمی
صورتگر کلام تو ما بودیم
پشت هزار سال پریشانی
نظم تو و نظام تو ما بودیم
هم پرده دار حرمت تاریخت
هم کعبه هم مقام تو ما بودیم
سودا و سود دام جهالت شد
سوداگران خام تو ما بودیم
افسوس با جلیقه ی خود سوزی
در کار انهدام تو ما بودیم
ای موج مهربانی پی در پی
تاریخ بی دوام تو ما بودیم
کج میکشند عکس تو را اما
تصویر نا تمام تو ما بودیم 


عبدالجبار کاکایی

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۵
هم قافیه با باران

ساده از دست ندادم دل پر مشغله را

تا تو پرسیدی و مجبور شدم مساله را...!


 من "برادر" شده بودم و "برادر" باید

وقت دیدار، رعایت بکند "فاصله" را


دهه ی شصتی دیوانه ی یکبار عاشق

خواست تا خرج کند این کوپن باطله را


عشق! آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ

دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را


و تو خندیدی و از خاطره ها جا ماندم

با تو برگشتم و مجبور شدم قافله را...!


عشق گاهی سبب گم شدن خاطره هاست

خواستم باز کنم با تو سر این گله را


عبدالجبار کاکایی

۱ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۴:۱۴
هم قافیه با باران

مثل عشقی که به داد دل تنها نرسد

ترسم این است که این رود به دریا نرسد


این که آویخته از دامنه ی کوه به دشت

می خرامد همه جا غلت زنان تا...، نرسد 


ترسم این است که با خاک بیامیزد و سنگ

از زمین کام بگیرد... به من اما، نرسد


پشت هر سنگ، درنگی ، پس هر خار، خسی

حتم دارم که به همصحبتی ما نرسد


ماه مایوس شد و موج به دریا برگشت

بی سبب نیست که حتی به تماشا نرسد


من به هرصخره ازین فاصله می کوبم ، سر

ترسم این است که این رود به دریا نرسد


عبدالجبار کاکایی

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۳۵
هم قافیه با باران

چون پاره سنگی 

عاشقم

به گنجشکی هراسان


و هربار

نومید بر می گردم به خاک

بر می گردم به خویش


جدا شده ای از نخ نگاهم

چون بادکنک ماه

از تو دورم دور

 دور ...


عبدالجبار کاکایی

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۳ ، ۲۱:۳۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران