هم‌قافیه با باران

۱۱۷۸ مطلب با موضوع «اشعار آئینی» ثبت شده است

به تودیع تو جان میخواهد از تن شد جدا حافظ
به جان کندن وداعت می کنم حافظ، خداحافظ

ثنا خوان توام تا زنده‌ام اما یقین دارم
که حقّ چون تو استادی نخواهد شد ادا حافظ

من از اول که با خوناب اشک دل وضو کردم
نماز عشق را هم با تو کردم اقتدا حافظ

تو صاحبْ خرمنی و من گدایی خوشه چین اما
به انعام تو شایستن نه حدّ هر گدا حافظ

به روی سنگ قبر تو نهادم سینه‌ای سنگین
دو دل با هم سخن گفتند بی صوت و صدا حافظ

در اینجا جامه شوقی قبا کردن نه درویشی‌ست
تهی کن خرقه‌ام از تن که جان باید فدا حافظ

تو عشق پاکی و پیوند حسن جاودان داری
نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ

مگر دل می‌کَنم از تو بیا مهمان به راه انداز
که با حسرت وداعت می کنم حافظ، خداحافظ...

شهریار
۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۱۵
هم قافیه با باران

کاروان تشنه شد و بر سر این چاه آمد
دلو انداخت که آب آورد و ماه آمد

کعبه آبستن نور است هو اللهُ احد
فاطمه بنت اسد با اسدالله آمد

این شکافی که به لبخند خدا می ماند
مژده ی یار رسول است که از راه آمد

جمعه ای تکیه به دیوار خدا خواهد زد
آفتابی که از آن نور سحرگاه آمد

کاروان تشنه ی یوسف شده بعد از عمری
تا نگوئیم که این قصه چه کوتاه آمد

مهدی جهاندار

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۱۵
هم قافیه با باران

می شود شبخوانی ماه رجب را بشنوی
گریه ی گل های مست نیمه شب را بشنوی

پشت دیوار بلند تاک ها بنشبن خموش
تا که ساقی نامه ی بنت العنب را بشنوی

مستی است و راستی یکباره مستان را مرام
مست باش و راست تا رمز طرب را بشنوی

واعظ شهر از رطب خوردن مگر افتاده است
بایدازاو حکمت ترک رطب رابشنوی!

نسبت ما چیست با آیینه؟جا دارد اگر
گریه ی آیینه سازان حلب را بشنوی

مست باید در مفاتیح الجنان هم بنگری
تا در این ماه خدا، سر ادب را بشنوی

در سماع رنگ رنگ باغ باید بنگری
تا خروش العجب ثم العجب را بشنوی

پیش رویت باد می آشوبد این تقویم را
تا ورق گردانی ماه رجب را بشنوی

گوش کن بانگ شباهنگ است بین کاج ها
تا که از هر برگ، ذکری مستحب را بشنوی

پارسایی بوده رسم شاعران پارسی
شیشه در دست آ که تا شعر عرب را بشنوی

در فلق بنگر شکوه مسجد آدینه را
تا که از سجاده ها "فزت و رب" را بشنوی

صبح نخلستان پرست از گریه ی شط فرات
تا در آن شور شهیدی تشنه لب را بشنوی

محمدحسین انصاری نژاد

۰ نظر ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۰۸:۰۰
هم قافیه با باران

ای بهترین دلیل تبسّم ! ظهور کن
فصل کبود خنده ی ما را مرور کن

چرخی بزن به سمت نگاه غریب ما
از کوچه‏ های بی ‏کسی ما عبور کن

ما زائر تبسم بارانــــــــی توییم
ما را به حق آینه‏ ها ، خیس نور کن

ای راز سر به ُمهر اهورایی و شگفت !
از ذهن ما ، سؤال درخشان ، خطور کن

ما را به التهاب ُمعمای خود ببر
در ناگهانِ جلوه ی خود، غرق ، شور کن

ما را ببر به خلوت کشف و شهود خویش
ما را به راه سیر و سلوکت عبور کن

ما بی‏شکیب نور تو  را  آه می‏کشیم
یا جلوه کن ، و یا دل ما را صبور کن

روح زمین کبود شب و دشنه است و ظلم
ما را برای چیدن ظلمت جسور کن

ای آخرین تبسم نور محمّدی (ص) !
جان جهان ، عدالت روشن ! ظهور کن

رضا اسماعیلى

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۱۵
هم قافیه با باران
ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را

من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را

هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را

من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را

مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را

امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم
آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را

گر بی‌وفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی
کان کافر اعدا می‌کشد وین سنگدل احباب را

فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را

«سعدی! چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو»
ای بی‌بصر! من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را
 
سعدی
۰ نظر ۱۲ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران

حالی که شادمانه به من دست می دهد
امروز بی بهانه به من دست می دهد

چیزی شبیه زمزمه ی چشمه سارهاست
شوری که از ترانه به من دست می دهد

از جست و خیز قاصدک ، این قاصد بهار
احساس یک جوانه به من دست می دهد

این لذتی که می برم از خنده های صبح
از گریه ی شبانه به من دست می دهد

حسی غریب ، وقت تماشای یک غروب
از دور غمگنانه به من دست می دهد

رنجی که تار می کشد از زخم زخمه ها
از مردم زمانه به من دست می دهد

از گریه ای که خفته در این خنده های تلخ
یک حالت دو گانه به من دست می دهد
 ***
وقتی که در فضای حرم سیر می کنم
شوقی کبوترانه به من دست می دهد

در طوف آخرست که احساس می کنم
او از شکاف خانه به من دست می دهد

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۰۸
هم قافیه با باران

در وصف ذات، صحبت ما احتیاج نیست
زیرا که در صفات خدا «احتیاج» نیست

باید به بال رفت و درآورد گیوه را   
در بارگاه قرب تو پا احتیاج نیست

تو بی ‌وسیله هم بلدی معجزه کنی  
دست تو را به لطف عصا احتیاج نیست

بوی طعام سفره، خودش می‌کشد مرا 
تا خانه‌ی تو راهنما احتیاج نیست

خواهش نکرده اهل کرم لطف می‌کنند
این جا به التماس گدا احتیاج نیست

اصلاً پی معالجه ی این جگر مباش
"بیمار عشق را به دوا احتیاج نیست"

محشر برای رو شدن اعتبار توست 
کی گفته است روز جزا احتیاج نیست؟

تو با سکوت کردن خود، جنگ می‌کنی
 تیغ تو را به کرب و بلا احتیاج نیست

وقتی نداشت  مادر تو سنگ قبر هم
دیگر تو را به صحن و سرا احتیاج نیست

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۵۷
هم قافیه با باران

ستاره ای شد و از نو نظر به ماه انداخت
و بر مدارِ خودش کهکشان به راه انداخت

برای مرگ رجز خواند و از شهادت گفت
هراس در دل کوفی ترین سپاه انداخت

قیام کرد و محمدتر از همیشه گذشت
دوباره اهل حرم را به اشتباه انداخت

عطش عطش به لب آورد نام دریا را
و شور و ولوله در بیقرارگاه انداخت

هزار تکه شد آیینه زیر بارِش سنگ
هزار بار سوی ظلم تیرِ آه انداخت

کفن نداشت که با کهنه پیرهن، خورشید
رسید و سایه بر آن جسم بی پناه انداخت

هوای ابری و خون گریه ی سپیداران
چه آتشی به دل خیمه سیاه انداخت!

کشیده شد به افق خون تازه ی خورشید
همین که سوی پدر لحظه ای نگاه انداخت

میثم داودى

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۰۹:۴۹
هم قافیه با باران

حتما نباید زخم از تیغ و تبر باشد
گاهی دلیلش می تواند میخ در باشد

پرپر شدن رویای یک گل می شود بی شک
در طالعش وقتی (شکستن از کمر) باشد

شر گاه خود دنبال آدم می کند آری
حتمن نباید آدمی دنبال شر باشد

می ریزی و عاشق که باشی مست خواهی شد
گیرم شراب از خمره یا خون از جگر باشد

هروقت دوری بیشتر قدر تو را دارند
چون ماه اگر یک چند شب دور از نظر باشد

شاید خسوف ماه مان در طول چندین قرن
مخفی شدن از روی احساس خطر باشد

شاید ...چه می دانم...خدا اینطور می خواهد
شاید بشر از چیزهایی بی خبر باشد

جواد منفرد

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۰۷:۴۰
هم قافیه با باران

هیچ کس نشناخت دردا! درد پنهانِ علی(ع)
چون کبوتر ماند در چاه شب، افغانِ علی

ای غم! از درد علی بویی نیاوردی به دست
عودسان هرچند عمری سوختی جانِ علی

نالة مجروح دارد ساز غم، امشب مگر
خورده زخم از ناترازان، فرق میزان علی؟

داده بود انگشتری را بر گدای دیگری
داد جان را بر شهادت لطف حیران علی

از شکافِ زخم، جان را داد با شرمندگی
بر فقیری چون شهادت لطف عریان علی

سر برآورده‌ست چون خورشید از جَیب فلک
نالة افتاده در چاه زنخدانِ علی

کشتزار آخرت را آبیاری کرده است
در بیابان غریبی چشم گریانِ علی

چون علی نشناخت خود را در جهان، یک حق‌شناس
ماند در ابهام، سیمای درخشان علی

از علی کی زودتر ای صبح، سر برداشتی؟
یک شب از بالین شب تا صبح پایان علی

گرچه ای بغض، آبرویت را علی هرگز نریخت
همچو سنگ آویختی دست از گریبان علی

چاشنی دارد اگر مرگ و حیات از شور عشق
آبرویش مایه دارد از نمکدان علی

از دهانی بر دهانی می‌رود چون بوی گل
قصّۀ از گوش‌های خلق، پنهانِ علی

از می تکرارِ نامش عاشقی سیراب نیست
کز خدا جوشیده نام حال‌گردان علی

در میان آید اگر پای عدالت می‌نهد
داغ بر دستِ برادر، خشم سوزان علی

پرچم فتحی درخشان بود در روز نبرد
چون درفش صبح صادق، گَرد جولان علی

کودک باهوش عقل و علم بازیگوش را
با هزاران خون دل پرورده دامان علی

کودکستان شهادت، دورة آمادگی‌ست
تا که روزی راه یابی در دبستان علی

در کویر خاک، باغ لاله‌پوش کربلا
هست چشم‌انداز سبزی از گلستان علی

از تب حسرت زلیخای شهادت بارها
پیرهن‌ها چاک زد در یوسفستان علی

کعبه از شوق لقای او گریبان چاک زد
هست یعنی کعبه هم از سینه‌چاکان علی!

نقش آن چاک گریبان، ماند در بیت عتیق
تا نشانی باشد از زخم نمایان علی

در میان تنگدستی‌ها، شهادت مرده بود
گر نبود او را دمادم روزی از خوان علی

کی شهادت با علی یک‌دم جدایی داشته‌ست؟
بوده این مسکین، تمام عمر، مهمان علی!

چون هزاران عاشق مسکین، شهادت سال‌ها
زردرویی‌ها کشید از درد هجران علی

با شهادت از رگ گردن علی، نزدیک‌تر
او در این حسرت که بیند روی تابان علی

از چه مرگ سرخ را شیرین نباشد کام و لب
خورده عمری روزی شیرین از احسان علی

ای شهادت، یازده تَنگِ شکر بردی، بس است!
رو که تنگِ آخرین ماراست از خوان علی

نیست چندان اعتباری گوهر جان را، «فرید»!
تا بگویم ای سر و جانم به قربانِ علی

قادر طهماسبی

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۱۷
هم قافیه با باران

غیر از غم معشوق در عالم خبرى نیست
جایی خبرى نیست که از غم خبرى نیست

پروانه پرش سوخت ولى آبرویش شد
ما هم دلمان سوخته، این کم خبرى نیست

دنیا نتوانست ز ما گریه بگیرد
بین غم تو از غم عالم خبرى نیست

من توبه نکردم مگر از راه توسل
بی نام تو از توبه آدم خبرى نیست

گفتند درِ خانه غیر تو شلوغ است
گفتند ولى رفتم و دیدم خبرى نیست
 
رزقِ همه اینجاست و رزّاق هم اینجاست
والله در خانه حاتم خبرى نیست

"گرماى گنه سوز حرم"خورد به ما، پس...
از سوختنِ بین جهنم خبرى نیست
 
از ناحیه توست عنایات خداوند
بى تو به خدا پیش خدا هم خبرى نیست
 
ده ماه همه منتظر ماه تو هستند
در سال به جز ماه محرم خبرى نیست

عمامه ندارى و عبا نیز ندارى
اى واى که از پیرهنت هم خبرى نیست

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

آبی چشمان من ابری ست ، بارانیش کن
مثل یک دریای بی آرام ، طوفانیش کن

عشق من بی تو دلم پوسید در مرداب شهر
با جنون نا به هنگامی بیابانیش کن

خلوت من دیرگاهی مانده بی تو سوت و کور
محفل اشکی بیارای و چراغانیش کن

طبع من خفته ست در فصلی که فصل رویش ست
خوب من ! بیدار از خواب زمستانیش کن

در دلم شور دوبیتی های "بابا" مانده است
با قلندر مشربی مشتاق عریانیش کن

تا مسلمانی فرا رویم هزاران مرحله ست
نفس کافر کیش من گبر ست ، نصرانیش کن

تا خدایی یک قدم مانده ست ابراهیم من!
سدّ راه توست اسماعیل ، قربانیش کن

گرچه در سودای سامانی سر "پروانه" نیست
قطره تا دریا شود "عمّان سامانیش" کن

محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۰۳ دی ۹۶ ، ۱۱:۰۸
هم قافیه با باران

ای آخرین حکایتِ حق در کتابِ تو
هفت آسمان مُسَّخَر و پا در رکابِ تو

ای پرده‌دارِ هر دو جهان، آفتابِ حسن
این سوی پرده تار شده‌ست از حجابِ تو

هرگز تو را چنان که تویی ما ندیده‌ایم
محرم نبوده‌ایم به پشتِ نقابِ تو

ملّای روم و حافظ و حلّاج و بایَزید
مَستند از چشیدنِ بوی شرابِ تو

حاشا منِ گدا و تمنای وصلِ تو
حتی به خواب هم نتوان دید خوابِ تو

چیزی برای عرضه ندارم در آستین
جز خاک بر سرم چه کنم در جوابِ تو
ِ
جانا تو عاشقانه‌ترین شعرِ عالمی
یا حق! تبارک الله از این شعرِ نابِ تو

جویا معروفی

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۶ ، ۲۰:۱۰
هم قافیه با باران

مثل پرواز بادبادکها پر درآورد روح شاعرها
آسمان خنده‌های آبی ریخت بر پر خاکی مهاجرها

 واژه‌ها در بقیعی از هیجان پشت دیوارشعر کز کردند
باز شد مثل عقده‌های غزل چمدان دل مسافرها

بیتها روی هم ورم کردند حجم طوفان اخم باران شد
سیل غم بود آنچه می‌بارید پیش روی نگاه عابرها

شاعر اینبار از خودش ترسید بسکه بازار چیده‌اند اینجا
کرمت را معامله کردند پشت پرچین شهر ، تاجرها

چقدر روزگار برگشته‌است چقدر تو غریب می‌مانی
سفره ی تو هنوز پهن است و نمک سفره را مجاورها...!

طعم نان را ز یادمان بردند فقرا پشت خانه حیرانند
بوی نان را زکوچه دزدیدند دستهای حریص شاطرها

چشمها یک به یک سراغت را از ضریحی که نیست می‌گیرند
چقدر خاکی است مثل خودش بارگاه امام زائرها

محسن ناصحی

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۶ ، ۱۸:۱۲
هم قافیه با باران

از سنگ‌های گرمِ بیابان نشان گرفت
بانگی شنید، گوش برآورد و جان گرفت

در ارتفاعِ پستِ زمین رفعتی نیافت
بر بامِ کوه تکیه زد و آسمان گرفت

پرسید: آسمانِ منا! قله‌ات کجاست؟!
نوری دمید، چنگ زد و ریسمان گرفت

بالاتر از ستاره‌ی بختش رسید و دید
"الله اکبر"، آیت و حکمِ اذان گرفت

روشن شد از غمی که طرب وامدارِ اوست
شادی‌کنان گریست، سکوتش زبان گرفت

خواند آنچه را شنید و سرود آنچه را که دید
خواند و سرود و دولتِ کرّوبیان گرفت

او نامِ حق نوشت و جهان نامِ مصطفی
آری به نامِ دوست جهان می‌توان گرفت

جویا معروفی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۶ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران
با پای لنگ و در به درِ پابرهنه ها
جا مانده ایم از سفر پابرهنه ها

ای کاش دیدگان ترم جاده می شدند
چون چشمْ فرش در گذر پابرهنه ها

پروانه ها در آتش تو جمع می شوند
در اتحادِ شعله ور پابرهنه ها

بال و پرِ عقیمِ مرا ای طبیب من !
سنجاق کن به پال و پر پابرهنه ها

در پیشواز زائر تو صف کشیده اند
خیلِ فرشته دور و بر پابرهنه ها

هر موکبِ عزای تو میخانه ای شده
مِی بوده است همسفر پابرهنه ها

در جاده ای ستون به ستون مست می شوند
این است سُکر ، از نظر پابرهنه ها

عمری دچار عقل شد از فرطِ جهلِ خود
هر کس گذاشت سر به سر پابرهنه ها

ای کاش چلۂ همه حُسنِ ختام داشت
مثل محرم و صفر پابرهنه ها..

محمد شریف
۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

این طرف مسافران آن طرف مجاوران
پـای سفره‌ی تـواند غایبان و حاضران

در پی تو رفته اند رفته رفته شعر ها
مانده زیر دین تو ، واژه واژه شاعران

نام تـو مسافـر است در تمام جاده ها
عشق تو مجاور است در دل مسافران

هیبت تو دیدنی‌ست شأن تو شنیدنی‌ست
بــار هــا شنیــده ایــم از تمــام زائران

خیل پا برهنگان بخشش تو دیده اند
در پی‌ات دویده اند پا برهنه تاجران

باز دلشکسته ایم در حرم نشسته ایم
مرهـم تو رایـگان زخم های ما گران

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۲۰:۱۲
هم قافیه با باران

صبر از زبان عجز، ثناخوان زینب است
عقل بسیط، واله و حیران زینب است

ایوب، صابر است و لیکن در این مقام
حیرت ‌زده ز صبر فراوان زینب است

در قتلگاه، جسم برادر به روى دست
بگرفت، کاى خداى من، این جان زینب است

قربانى توست، بکن از کرم قبول
کارى چنین، به عهدۀ ایمان زینب است

در خطبه‌اش که کوفه از آن شد سکوت محض
گویى که ممکنات، به فرمان زینب است

برهم زنِ اساس جفاکارى یزید
لحن بلیغ و نطق درخشان زینب است

صغیر اصفهانی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۱:۰۳
هم قافیه با باران

در شام غریبانه ی خود ماه نداشت
در سینه بجز از غم جانکاه نداشت

بی شک ز پدر غریب تر بود حسین
در غربت کربلا دگر چاه نداشت

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۶ ، ۲۰:۲۰
هم قافیه با باران

تا که می گویم علی، دل از تکان می ایستد
 بعد نامش، دست روی سینه، جان می ایستد
 
بسکه جذاب است گفتن از علی،بعد از سخن
حرف های من دراطراف دهان می ایستد

مثل بسم الله که بر روی پای نقطه اش؛
روی پای نورهایش کهکشان می ایستد

پس اگر خود را بخواهد توی رودی بنگرد
بر تماشای علی آب روان می ایستد

چونکه دارد اشهد ان علی آن هم دوبار
روی پای خود مؤذن در اذان می ایستد

باد را انگار زین کرده ست دروقت نبرد
تا که حرکت می کند گویا زمان می ایستد

ذوالفقارش هم نباشد با نگاهش وقت جنگ
تیر دربین زمین و آسمان می ایستد

حتم دارم وقت دیدارش فقط ازشوق او
جسم می افتد به زیر پا و جان می ایستد

روی پایم ایستادم تا تماشایم کنی
سگ که شد اهلی برای استخوان می ایستد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۳ آبان ۹۶ ، ۰۹:۴۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران