هم‌قافیه با باران

۶۲ مطلب با موضوع «شاعران :: علیرضا فیاض ـ سجاد رشیدی پور» ثبت شده است

آزرده ام از عالم و دلخسته ام از خویش
ای عشق! به دنبال توام، بیشتر از پیش

در دیده ی من یاری و بر سینه ی من بار
هم در نظرم نوشی و هم بر جگرم نیش

دلگیر مشو گر گله کردم.. چه توان کرد؟
وقتی شده این فاصله از حوصله ام بیش

مشغول جهانی و جهانی به تو مشغول
لطفی کن و یک لحظه به من نیز بیاندیش

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۰۶
هم قافیه با باران

گم نکرد این پرنده، بامت را
می شود هرکجا تویی، وطنم
گفته ام جای ذکر، نامت را
بوی گل می دهد اگر دهنم

من بر آنم که از زلالی توست
حال خوبی که در حوالی توست
کار چشمان لاابالی توست
مُهر شعری که خورده بر سخنم

با تو خوبم؟ بدم؟ نمی دانم
شادی ام را ز غم نمی دانم
بس که محو توام، نمی دانم
تویی یا من درون پیرهنم؟

آه از بخت آخری که تویی
از دل سخت‌باوری که تویی
حسرتی -غیر دلبری که تویی-
نیست در جان عاشقی که منم

با تو وقتی که غم غزل گردد
چه عجب زهر هم عسل گردد؟
باش و بگذار تا بدل گردد
با تو، پرپر زدن به پر زدنم

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۶ ، ۱۳:۳۵
هم قافیه با باران

نمی رنجم اگر کاخِ مرا ویرانه می خواهد
که راه عشق ، آری ، طاقتی مردانه می خواهد !

کمی هم لطف باید گاه گاهی مردِ عاشق را
پرنده در قفس هم باشد ، آب و دانه می خواهد

چه حُسنِ اتفاقی ، اشتراک ما پریشانی ست
که هم مویِ تو هم بغضِ من ، آری ، شانه می  خواهد

تحمل کردن قهر تو را یک استکان بس نیست
تسلّی دادن این فاجعه ، میخانه می خواهد

اگر مقصود تو عشق است ، پس آرام باش ای دل
چه فرقی می کند می خواهدم او یا نمی خواهد

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

برای رفیقت زمان می‌گذاری
نه تنها زمان، بلکه جان می‌گذاری

به وقت غمش از سبوی رفاقت
شراب، استکان استکان می‌گذاری

که بالا رود بیشتر، پیش پایش
تو از شانه‌ات نردبان می‌گذاری

ولی می‌زند زخم و انگشت حیرت
از این مرحمت در دهان می‌گذاری

نمی پرسی‌اش جای مرهم نهادن
چرا لای زخم، استخوان می‌گذاری؟

نمی پرسی‌اش چیست این دشنه در دیس؟
که در سفره‌ام جای نان می‌گذاری

نه از غم به ابرو خمی می‌نشانی
نه با هیچ‌کس در میان می‌گذاری

نه حتی برایش به همدستی شعر
به تهدید خط و نشان می‌گذاری

فقط نقطه‌ی آخر دوستی را
به پایان این داستان می گذاری.

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۵۰
هم قافیه با باران
هستی ام در طلبش سوخت ولی گفت: کم است
وای بر حال من ای عشق! اگر کم این است

من به هر چیز که دل بستم، از دستم رفت
گله از دست که می کردم؟ عالم این است

سجاد رشیدی پور
۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۲۳
هم قافیه با باران

زخم بزن، بلکه اتفاق بیفتد
بلکه از این سینه، اشتیاق بیفتد

می روی از پیش من که مرگ همین است:
بین من و جان من فراق بیفتد

ماه من! این قصه ای ست تلخ که یک عمر
برکه ی دلتنگ در محاق بیفتد

حال من بی تو را که می فهمد؟ جز
تکه ی چوبی که در اجاق بیفتد

هر چه بیاید بهار، عید بعید است
بی تو گذارش به این اتاق بیفتد

بعد تو هر چیز ممکن است مگر عشق
عشق محال است اتفاق بیفتد

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۲۳
هم قافیه با باران

عشق؛ دنیایی که هرکس آمد و گفتش «درود»
دیگرش -جز مرگ- هرگز فرصت «بدرود» نیست

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

رفت آبرویش مثل آب از جو، چه خواهد کرد؟!
شیری که شد بازیچه ی آهو، چه خواهد کرد؟

از دست های دوست جز این انتظاری نیست
جز زخم پی در پی مگر چاقو چه خواهد کرد؟

سنگم مزن مومن! که دست از شیشه بردارم
بیمار معلوم است با دارو چه خواهد کرد

من مانده ام یک عمر این دل، زندگانی را
دور از طناب دار آن گیسو چه خواهد کرد؟

از ردپای رفتنش پیداست دیگر، عشق
خون مرا امروز فرش کوچه خواهد کرد

حاشا حسادت ورزم احوال رقیبم را
با من چه کرد او تا مگر با او چه خواهد کرد؟

سجاد رشیدی پور

۱ نظر ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران
مرا مجال ِ«دل از غم معاف کردن» نیست
تو را خیال ِ«دل خویش صاف کردن» نیست

از آن سکوت ِپُر از گفته ی نهان، پیداست
دل تو، مرد ِ«به عشق اعتراف کردن» نیست

نگاه کردی و لرزید از تو، دست و دلم
زمان صلح و توان مصاف کردن نیست

بکِش به روی من از ناز، باز تیغ و بکُش
که روز واقعه، وقت غلاف کردن نیست

به قهر خویش، مرا بیش نااُمید مکن
که دلبری، «گره ای در کلاف کردن» نیست

عقاب جلد توام، آنچنان که در من، هیچ
خیال ِخانه به آفاق قاف کردن، نیست

سجاد رشیدی پور
۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۷
هم قافیه با باران
به بند می کشَدَم هر دمی، به آزاری
زمانه ی قدری، روزگار غدّاری

مرا به پند مبند ای رفیق! می دانم
بدم، عبوسم، مغرور و سرکشم؛ آری!

دلم به وعده‌ی همراهی ِکه خوش باشد؟
که نیست پشت سرم غیر سایه ام، یاری

اگر که بود رفیق شفیق، معدودی
اگر که هست فریب رقیب، بسیاری

نشسته بر جگرم زخم‌های حیله و نیست
به گوش ِمنتظرم نعره های عیٓاری

«به شانه های کسی غیر خویش تکیه مکن»
مرا نهیب زد، افتاد کهنه دیواری

سجاد رشیدی پور
۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

سازی ز شور افتاده‌ام در گوشهٔ دشتی
یک شهر می‌گریند بر حال همایونم!

رفتم، به دامان تو دیگر بر‌نمی‌گردم
ای زردکوه ِسنگدل، من رود کارونم

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۱:۴۸
هم قافیه با باران

بگو چرا بنویسم به دفتری که ندارم
هنوز هم غزل از حال ِبهتری که ندارم

دلم هوای تو دارد ولی چگونه ببندم
هزار نامه به پای کبوتری که ندارم؟

به رغم آنکه نبودی، همیشه پای تو ماندم
که سخت مؤمنم، اما به باوری که ندارم

اگرچه بافتنی نیست راه ِتا تو رسیدن
به جز خیال، ولی راه ِدیگری که ندارم

شبیه ابر بهاری دلم عجیب گرفته
کجاست شانهٔ امن ِبرادری که ندارم؟!

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۰:۴۸
هم قافیه با باران

بر لب جز «السّلام علیکم» نداشتم
مست تو بودم و خبر از خُم نداشتم

حال مرا تمام حرم می گریستند
با خود اگر نقاب تبسّم نداشتم

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۹:۴۸
هم قافیه با باران

پای مرا اگرچه به دام هوس کشید
پایی که هیچ پیش نیاورد، پس کشید

گفتم: «که‌ای؟» به خنده درآمد که: «هیچکس!»
آتش به جانم -آه- همین «هیچکس» کشید

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۵ ، ۱۷:۵۲
هم قافیه با باران

به عشق تو، به هواخواهیت، همیشه سینه سپر کردم
نه فکر سود و زیان بودم، نه اعتنا به خطر کردم

زمانه خسته شد از دستم، زمین شکسته شد از گامم
که کوچه کوچه ی دنیا را پی تو زیر و زبر کردم

مرا نباشد اگر کامی، بس است دانه ی بادامی
به جز دو چشم تو از عالم، خوشم که صرف نظر کردم

خودم به خیل رقیبانم، سرودم از تو و افزودم
که هرکه از تو و از حُسنت خبر نداشت، خبر کردم

نه شعرهای پریشانم به درد خورد و نه ایمانم
شبی به موی تو، دستانم اگر رسید، هنر کردم

کدام مرد به درد عشق دچار بود و دمی آسود؟
حرام باد شبی بی تو اگر به خواب سحر کردم

دریغ! قسمت من تنها طلوع صبح خماری بود
شبی اگر که لبی ای عشق! به یاد چشم تو، تر کردم

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۵ ، ۰۹:۲۸
هم قافیه با باران

شادم از عمری که زخمم، منّت مرهم نبُرد
گفت هرکس: «حال و روزت چیست؟» گفتم: «عالی ام!»

بارها افتادم اما باز هم برخاستم
سخت‌جانم کرد -خوشبختانه- بداقبالی ام..

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۵ ، ۰۴:۲۷
هم قافیه با باران

برعکس روزگار من، احوال من خوش است
وقتی دلم به بخت «تو را داشتن» خوش است

در من -دریغ- هیچ به جز درد و داغ نیست
با تو همین که غافلم از خویشتن خوش است

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۵ ، ۰۳:۲۷
هم قافیه با باران

شادم به شادی تو، چه کارم به روزگار؟
هرچند روزگار به آزار من خوش است

باری؛ نشسته ام به مرور خیال تو
آری! دل غریب، به یاد وطن خوش است..

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۵ ، ۱۳:۲۴
هم قافیه با باران

قسم به موی تو، از غم، نشانه ای کوچک
حسادتی ست که دارم به شانه ای کوچک

تبسمی کن و بگذار باز شاد شود
جهان غم زده ام با بهانه ای کوچک

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۵ ، ۰۰:۲۳
هم قافیه با باران

از ردپای رفتنش پیداست دیگر، عشق
خون مرا امروز فرش کوچه خواهد کرد          

حاشا حسادت ورزم احوال رقیبم را
با من چه کرد او تا مگر با او چه خواهد کرد؟

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۵ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران