هم‌قافیه با باران

۲۶ مطلب با موضوع «شاعران :: سعید صاحب علم ـ پوریا شیرانی» ثبت شده است

چروک پیرهن من اتو نمیخواهد
کمی پیاده روی عطر و بو نمیخواهد

نگو چرا و کجا و چگونه خواهم رفت
نسیم در سفرش سمت و سو نمیخواهد

برای بدرقه ام ظرف آب لازم نیست
نماز بر جسد آخر وضو نمیخواهد

منم کسی که پر از بغض بود و گریه نکرد
چه باک؟ سوخته دل آبرو نمیخواهد

چه مشکل است بجنگی مقابل دنیا
سر کسی و ببینی که او نمیخواهد

از این به بعد اگر بحث آرزو افتاد
به من رسید به جایم بگو نمیخواهد

سید سعید صاحب علم

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۲۰:۴۶
هم قافیه با باران

مستی عشق پرید از اثرش چیزی نیست
سود این بیع، کنار ضررش چیزی نیست

کاسه ی آب که نه، ناله و نفرین هم نه
هر که ترکم بکند پشت سرش چیزی نیست

سید سعید صاحب علم

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۲:۰۳
هم قافیه با باران

سُرور اهل جنانی و هم کلام غریبان
که هم غریبْ امامی و هم امام غریبان

کرامت از تو درخشید، غیر خانه ات ای عشق
کجا غریبْ نوازی شده مرام غریبان؟

اگر نبود مدینه که کوفه، کوفه نمی شد
و بی جواب نمی ماند اگر سلام غریبان

غم نفاق تو را کشته است زهر بهانه ست
که آب نیز هلاهل شود به کام غریبان

چه غربتی ست که حتی برای پر زدنت هم
نه روضه ایست، نه شعر خوشی، نه شام غریبان

چهار تخته به پهلو، میان خاک، در آن سو
زنی نشسته به زانو به احترام غریبان

سید سعید صاحب علم

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۲:۳۴
هم قافیه با باران

دوسِت دارم مثل همون برفی که
وقتی میاد مدرسه تعطیل میشه
مثل همون رفیقی که تو کلاس
چایی نخورده با تو فامیل میشه

تو فکرتم مثل تهِ زمستون
با هوس بهار سال بعدش
دوسِت دارم مثل گلِ "عزیزی"
به استرالیا و حال بعدش

وقتی که پیشمی یه حسی دارم
بین تمنّا و جنون آنی
اسم تو مایه ی غرورم میشه
مثل سرود بعد قهرمانی

تموم آرزوم اینه بیفته
هر شب و روز هی سر و کارم بهت
وقتی بهت میگم که دوست دارم
بگی منم یه حسی دارم بهت

سید سعید صاحب علم

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۲۱:۲۷
هم قافیه با باران

نیمه جان با نفَس بوی تو بر میگردد
این مبارز که به اردوی تو بر میگردد

ای به دلدادگی ات شیفته با این عاشق
مچ نینداز که بازوی تو بر میگردد

سید سعیدصاحب علم

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۲۳:۳۴
هم قافیه با باران

کماکان یک نفر دنبال مهتاب است در کوچه
کسی هم بر مقواهای خود خواب است در کوچه

نمیدانم چرا شیخی که ما را برد تا مسجد
کنار کفشهایش فکر محراب است در کوچه؟

سید سعید صاحب علم

۰ نظر ۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۶:۵۳
هم قافیه با باران

آهی کشید و ناله اش آتش به صحرا زد
پلکی گشود و آسمان یکباره خود را زد

نفرین به آن بادی که بعد از ظهر عاشورا
از پیش چشمش خیمه را آرام بالا زد

از زیر چادر صحنه هایی تلخ را می دید
می دید مرد مشک بر دوشی به دریا زد

یا آن سپیدیِ گلویی را که تیرانداز
با قدرت تیر خودش سنجید... اما زد

پلکی زد و یک قطره روی گونه اش افتاد
آنجا که دستی رنگ خون را بر ثریا زد

چشمان بیمارش هنوز این صحنه را می دید
جایی که در گودال جسمی دست و پاها زد

در شعله وقتی خیمه ها می سوخت، آنسوتر
یکبار دیگر یک نفر سیلی به زهرا زد

با دستهای بسته در بازار راه افتاد
هی نامه های کوفیان را خواند و هی تا زد

در طول عمرش هر کجا ذبحی به چشمش خورد
بر سر زد و فریادهای "واحسینا" زد

در سجده هایش آنقدر بارید تا آخر
یک سنگ را جای مزار خویشتن جا زد

سید سعید صاحب علم

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۲۱:۰۴
هم قافیه با باران

وقتی تو رفتی چیزهایی جا به جا شد
آهنگهای شاد را غمگین شنیدم

بعد از تو چون بازیگری با نقش منفی
از هر طرفداری فقط نفرین شنیدم

سید سعید صاحب علم

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۲۰:۰۴
هم قافیه با باران

شده ست حال تو را تا غریبه می پرسد
فقط سکوت کنی، در جواب گریه کنی ؟

و عشق چیست بجز اینکه سالها هر شب
کنار بالش خود قبل خواب گریه کنی ؟

سید سعید صاحب علم

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۱
هم قافیه با باران

غبار راهم و قدری مسافرند همه
که آب بدرقه ها عاقبت گِلم کرده ست

کمی به شعله ی آتش بپاش از عطرت
برای آنکه بدانی چه با دلم کرده ست

سید سعیدصاحب علم

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۵ ، ۱۸:۴۱
هم قافیه با باران

"اکمَلتُ لکُم دینکُم" این دست امیر است
تاریــخ نگـــاران بنـــویسیـــد غدیــــر است

در حین نمــــاز از نظــــر عــرش می افتیم
این درد دلِ آخـــرِ انگشتــــر و تیــــر است

بر سفــــره به غیر از نمــــک و نــان نگذارید
آنقدر نمک خورده به هر زخم که سیر است

از در چه بگویم که یـــلِ فــاتـــحِ خیبـــر
از خاطره ای مثل در سوختــه پیر است

در ســـوگِ تو از مــــاه همینقــدر بگویم
بالای سر شیر خدا کاسه ی شیر است

یک روز عــزیـــزِ تــو می آیــد که ببینـــد
هر آه تو یک یوسفِ در چاه اسیر است

هرچند غم و غصه ی این مرد زیاد است
ای شعر! فراموش کن امروز غدیر است

سید سعید صاحب علم

۳ نظر ۰۶ مهر ۹۵ ، ۰۲:۵۴
هم قافیه با باران

می توانستم فراموشت کنم اما نشد
زندگی یعنی همین، جبری، به نام اختیار

مثل تو آیینه ای، من را نشان من نداد
بعد تو من ماندم و دیوارهای بی شمار

خوب یا بد، با جنون آنی ام سر می کنم
لحظه ای در قید و بندم، لحظه ای بی بند و بار

من سر ناسازگاری دارم  و چشمان تو
جذبه ای دارد که سر را می کشاند پای دار!

فرق دارد معنی تنهایـی و تنها شدن
کوه بی فاتح کجا و دشت های بی سوار

جای پایت را اگر چه برفها  پوشانده اند
جای زخمت ماند، شد آتشفشانی بی قرار

پوریا شیرانی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۸
هم قافیه با باران

من آن درسم که روز امتحانش را نمی دانی
همان آهنگ زیبا که زبانش را نمی دانی

مرا حل کرده ای پاسخ بدست آورده ای اما
از این ارقام طولانی یکانش را نمی دانی

نمازی بود در شهری میان راه دلبستن
وضو داری ولی وقت اذانش را نمی دانی

مرا چون عید فطری دوست داری،مشکلت اینجاست
به این عیدی که دل بستی زمانش را نمی دانی

محبت کافه ای شیک و تماشایی ست در تهران
که وصفش را شنیدی و نشانش را نمی دانی

به خاطر داشتی من را شبیه شعری از حافظ
که ترکیب درست واژگانش را نمیدانی

سعید صاحب علم

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۴۶
هم قافیه با باران

تقدیر بود... ، پای کسی در میان نبود
آن روزها که صحبتی از این و آن نبود!

می شد زمانه وار بخواهم تو را ولی
وصلی چنین که لایق عشقی چنان نبود
□ □
یک روز رنج بی پر و بالی مرا شکست
یک روز بال بود ولی آسمان نبود

وقتی که دوست آینه ام را شکست و رفت
هیچ انتظار دیگری از دشمنان نبود
□ □
از خنده ی ترحم مردم که بگذریم
با من کسی به غیر غمت مهربان نبود

پوریا شیرانی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۱
هم قافیه با باران
سکوت میکنم و حرف می زنم با تو
دراین مباحثه دیوانه تر منم یا تو؟

من و تو پس زده ی روزگار امروزیم
تو عشق بی سرو پایی و من سراپا تو
□ □
شبیه بوته ی خاری اسیر صحرا، من
شبیه قایق دوری غریق دریا، تو

چقدر حادثه با خود کشانده ای تا من
چقدر آینه در خود شکسته ام تا تو
□ □
به چشم من که اگر زنده ام بخاطر توست
تمام اهل جهان مرده اند الا تو

پوریا شیرانی
۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۴۰
هم قافیه با باران

امیدی بر جماعت نیست میخواهم رها باشم
اگر بی انتها هم نیستم بی ابتدا باشم

چه می شد بین مردم رد شوی آرام و نامرئی
که مدتهاست میخواهم فقط یک شب خدا باشم

اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا -
بیایم دوست دارم تا قیامت در کما باشم

خیابانها پر از دلدار و معشوقان سردرگم
ولی کو آنکه پیشش میتوانم بی ریا باشم ؟

کسی باید بیاید مثل من باشد، خودم باشد
که با او جای لفظ مضحک من یا تو، ما باشم

یکی باشد که بعد از سالها نزدیک او بودن
به غافلگیر کردنهای نابش آشنا باشم

"دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم
بگوید خانه را ول کن بگو من کی، کجا باشم؟"

سید سعید صاحب علم

۰ نظر ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۶
هم قافیه با باران

مثل یک ساعت از رونق و کار افتاده
هرکه در عشق رکب خورده کنار افتاده

فصل تا فصل خدا بی تو هوا یک نفرست
از سرم میل به پاییز و بهار افتاده

هر دو سرخیم ولی فاصله ما از هم
پرده هایی است که در قلب انار افتاده

پیش هم بودن و هم جنس نبودن درد است
آه از آن سیب که در پای چنار افتاده

حس من بی تو به خود نفرت دانشجویی است
از همان درس که در آن دو سه بار افتاده

سهمم از عشق تو عکسی است که دیدم آن هم
دستم آنقدر تکان خورده که تار افتاده

سید سعید صاحب علم

۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۲
هم قافیه با باران
از سر زلف تو پیداست که "سر" می خواهی
از فروپاشی یک شهر خبر می خواهی

عشق، میدان جنون است نه پس کوچه ی عقل
دل دیوانه مهیاست! اگر می خواهی..

میوه ام عزت و آزادگی ام بود که رفت
از تهی دستی یک سرو، ثمر می خواهی؟

شاخه ی خویش شکستم که عصایت باشم
تو ولی از من افتاده، تبر می خواهی

عطر گیسوی تو تا ملک سلیمان رفته ست
زلف وا کرده ای و شانه به سر میخواهی

"مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز"!
مصلحت نیست که از هرکه نظر میخواهی..

وصف تو کار کسی نیست بجز "حافظ" و من
عاشقی اهل دل و اهل هنر میخواهی...

پوریا شیرانی
۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۴:۲۶
هم قافیه با باران

وقتش رسیده مثل من امروز برداری
آن قاب عکس کهنه را از کنج انباری

با آستینت خاک هایش را بگیری باز
بر نقطه ضعف خاطراتت دست بگذاری

دستان من خاکی ست ، قدری گریه کن بانو !
دستم معطر می شود وقتی که می باری

دیشب به یادت "گریه ها" را خواندم از اول
اصلا کتاب شعر "فاضل" را تو هم داری ؟

دیگر نپرس از فکر من این روزها، قطعا
من هم به آن چیزی می اندیشم که تو ... آری !

ترکت نخواهم کرد من با اینکه می دانم
سیگار قلابی برای ترک سیگاری . . . .

سعید صاحب علم

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۵
هم قافیه با باران
آشنایی همیشه شیرین نیست
شاخه ای سیب کال می انداخت 
 
مثل مردی که پای قلیانش
قند روی ذغال می انداخت
 
آه چاقو که تا همین دیروز
دسته ی خویش را نمی برّید 
 
قامت هر درخت جنگل را
یاد یک خط و خال می انداخت
 
آب این رودخانه قلابیست،
فکر ماهی همیشه مشغول است
 
چوب قلاب عاشقی در آب
هی علامت سوال می انداخت
 
راز یلدا نگاه خورشید است،
تا زمین خیره شد به چشمانش 
 
روز و شب را برای یک لحظه
غافل از اعتدال می انداخت
 
مثل باغ ارم که در شیراز
جذبه اش مال غیر بومی هاست 
 
عشق من قلب عالمی را برد،
روی دوشش که شال می انداخت
 
برج میلاد و برج آزادی

دستهای قنوت تهرانند 

شهر وقتی که او قدم میزد

بین ما شور و حال می انداخت

سرفه می کرد و دود پس می داد،
آخرین چارشنبه ی اسفند 
 
مثل او سال نو که می آمد
در سرم قیل و قال می انداخت
 
گردن آویز زلف خوش رنگش
کاربرد دوگانه ای دارد 
 
گردنِ من طناب می¬انداخت،
گردنِ او مدال می انداخت
 
او بهار است و من فقط پاییز،
ما سه ماه از مدار هم دوریم 
 
تف به تقویم و روزگاری که
وقفه در این وصال می انداخت
 
آشنایی شبیه یک قند است،
روزگارم سیاه خواهد شد 
 
مثل مردی که پای قلیانش
قند روی ذغال می انداخت
 

سید سعید صاحب علم
۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران