چشم ها پلک به هم بسته بر این منظرها
گریه کردند بر این واقعه، حتی سرها
حضرت سنگ صبور! آه بکش، نفرین کن
که کشیدند ز سرها همه ی معجرها
چشم نرگس به شقایق نگران از سر نِی
چشم زینب نگران است، خدا!... دخترها!!
شادی و هلهله ها می رسد از دور به گوش
دف زنانند زنان با بَزک و زیورها
دیروقتی ست در این شهر نشستند به راه
کینه داران حنین و جمل و خیبرها
والی ِ شهر کمر بسته به آزار شما
مستِ خالی شدن و پر شدن ساغرها
گاه و بیگاه می افتد سری از نِی به زمین
پیش چشمان مصیبت زده ی خواهرها
کوچه جایی ست که سر می شکند دیوارش
سنگ و پیشانی ها از سر بام و درها
الامان از دل داغ تو و «ألشّام ٲلشّام...»
بدترین حادثه در زمره ی دردآورها
خطبه ای سر بده با شیوه ی شهرآشوبی
که بریزد به هم این هیمنه ی کافرها
کربلای تو و میدان نبردت اینجاست
ذوالفقارت سخن و معرکه ات منبرها
با «غُل جامعه» بر گردن و باری بر دوش
محشری تازه به پا کردی از آن محشرها
نفس ریخته بر حنجره ی عشق تویی
شور و حالی بده بر پیکره ی باورها
پرده از راز شکوفایی این خون بردار
که جز این نیست در اندیشه ی پیغمبرها
عبدالرضا کوهمال جهرمی